eitaa logo
『مـهموم』
156 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍ امام على عليه السلام: تندىِ زبانت را در برابر كسى كه به تو سخن آموخته است قرار مده و سخنورى ات را عليه كسى كه به تو راه نیکو سخن گفتن آموخت،به کار مگیر 📚حکمت 411 نهج البلاغه امروز دوشنبه ۲۱ خرداد ماه ۳ ذی الحجه ۱۴۴۵ ۱۰ ژوئن ۲۰۲۴ @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام : شهید قربانعلی عرب حسن آبادی🌹 متولد : یکم بهمن ۱۳۴۵🌹 محل تولد : روستای حسن آباد از توابع استان سمنان🌹 نام پدر : حسن 🌹 تیپ ۱۲ قائم 🌹 امدادگر🌹 تاریخ شهادت : ۷ اسفند ۱۳۶۶🌹 محل شهادت : منطقه ماووت عراق🌹 علت شهادت : اصابت ترکش به سر 🌹 آرامگاه : گلزار شهدای امامزاده اشرف سمنان🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨ 🌤 🍃🌷🍃🌷 @mahmoum01 🍃🌷🍃🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 امیرعلی ایستاد و سلام کرد. نگاه فاطمه به گچ دستش بود.آرام و شرمنده سلام کرد. امیررضا نزدیک رفت و احوالپرسی کرد. حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا رفتن. فاطمه به مبل اشاره کرد و گفت: -بفرمایید. شرمندگی از صداش هم مشخص بود. امیرعلی نشست.فاطمه گفت: -حالتون چطوره؟ -خداروشکر،خوبم.هیچ مشکلی ندارم. فقط دستم شکسته. -شرمنده.هم از کار و زندگی افتادید،هم درد زیادی تحمل کردید،هم دردسر دست گچ گرفته. -اینها مهم نیست.دستم هم خیلی زود خوب میشه و گچشو باز میکنن.انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده.همه چی فراموش میشه. -ولی اتفاقی افتاده..اگه شماهم فراموش کنید،من هیچ وقت یادم نمیره. -شما که مقصر نیستید. -بی تقصیر تر از من،شما بودید ولی این بلا سرتون اومد. -خانم نادری،من اصلا این اتفاق رو از چشم شما نمیبینم. -ولی بخاطر من این اتفاق برای شما افتاد. امیرعلی خواست چیزی بگه ولی فاطمه اجازه نداد. -آقای رسولی..شاید از نظر شما دلیل من منطقی و قانع کننده نباشه ولی ازدواج همش عقل و منطق نیست...من نمیتونم با کسی زندگی کنم که هرلحظه شرمنده ش باشم.شما هم لطفا بیشتر از این خجالتم ندید. -گذر زمان درستش میکنه؟ -خیر،من تا آخر عمرم شرمنده تونم. امیرعلی دیگه چیزی نگفت. بعد چند دقیقه بلند شد که بره.با حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا خداحافظی کرد.فاطمه گفت: -آقای رسولی لطفا حلال کنید. -من از شما بدی ندیدم.خداحافظ. رفت.همه ناراحت به فاطمه نگاه کردن. فاطمه هم با ناراحتی به اتاقش رفت. افشین تو کافی شاپ نشسته بود و فکر میکرد.آریا رو به روش نشست. -میدونم داری سعی میکنی ازش انتقام بگیری.من میتونم کمکت کنم. -چی به تو میرسه؟ -تو انتقامتو ازش بگیر،بعد بسپرش به من. افشین میدونست آریا خیلی نامرده. حتی احتمال میداد فاطمه رو بکشه.با خودش گفت خب بکشه،من فقط به خودم فکر میکنم. آریا بلند شد و گفت: _گوش به زنگ باش،همین روزها خبرت میکنم. همونجوری که به رفتن آریا نگاه میکرد،تو دلش گفت حاج محمود،بدبختی هات تازه شروع شد. حالا یا عزادار دخترت میشی یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری..... دومین اثــر از؛ 🌸 🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری. صبح بود. زهره خانوم به آشپزخونه رفت تا صبحانه آماده کنه.چشمش به کاغذی روی میز افتاد.دست خط فاطمه بود. _سلام.من میخوام مثل سابق زندگی کنم. نگران من نباشین.خدانگهدار. یادداشت رو به حاج محمود نشان داد. بعد سریع سمت تلفن رفت.حاج محمود گفت: _زنگ نزن خانوم.بذار کاری که فکر میکنه درسته انجام بده. ولی هر دو نگران بودن. گوشی افشین زنگ خورد.آریا بود.جواب داد. -زودتر خودتو برسون. -کجا؟ -آدرس رو برات میفرستم. نمیدونست چرا ولی خوشحال نشد. با صدای پیامک گوشی از فکر بیرون اومد. خارج شهر بود. با اینکه انتظارشو داشت اما ناراحت شد.خودش هم نمیدونست چی میخواد ولی نمیخواست اینطوری تلافی کنه.اگه میخواست بدون کمک آریا هم میتونست. سوار ماشینش شد و حرکت کرد. از شهر بیرون رفت.یک ساعت دیگه هم رانندگی کرد تا به یه جاده فرعی رسید. چهل دقیقه دیگه هم گذشت تا به جایی که آریا گفته بود،رسید. وارد سالن یه کارخانه قدیمی شد. فاطمه رو دید،با دست های بسته روی صندلی نشسته بود.آریا و سه مرد دیگه اطرافش ایستاده بودن.فاطمه کم کم به هوش میومد.افشین رو به روش ایستاد و خیره نگاهش میکرد.از اینکه تو این وضعیت میدیدش خوشحال نبود. فاطمه کاملا به هوش اومده بود. افشین و چهار مرد دیگه رو دید.به اطرافش نگاهی انداخت. متوجه شد اگه فریاد بزنه و کمک بخواد کسی صداشو نمیشنوه. ترسید..سرشو پایین انداخت و از عمق وجودش از و کمک خواست. چند بار ذکری زیر لب زمزمه کرد.قلبش کمی آرام شد.نفس عمیقی کشید و سرشو بلند کرد.با اخم و نفرت به افشین نگاه کرد. آریا به سه مرد دیگه گفت: _بیرون باشید،لازم شد صداتون میکنم. کنار افشین ایستاد و با پوزخند به فاطمه نگاه کرد. -منو شناختی؟.. البته خیلی تغییر کردم.. زندان آدمو عوض میکنه. فاطمه فقط نگاهش میکرد. -هنوز نشناختی؟!!..نازی رو هم فراموش کردی؟! فاطمه مکث کوتاهی کرد بعد گفت: _نازنین از اینکه بهش میگفتی نازی بدش میومد. -پس شناختی. فاطمه به افشین نگاه کرد و گفت: _تو هم آدم اون هستی؟ دومین اثــر از؛ 🌸 🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
24.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به علی بگو دلتنگم... حرمم داره دیر میشه... 🥀کربلا🥀 🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 حواست به کوچک ترین گناه و کوچک ترین کار خیر باشد... آیت الله =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅───────┅╮ @mahmoum01 ╰┅───────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا