7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقای امام حسین 💔
اینجا به جز دوری شما؛
چیزی به ما نزدیک نیست
🥀کربلا🥀
🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
✨﷽✨
#پندانه
🔴اطاعت از خدایت کن اجابت میکند حتماً
✍آمده است شیخی برای عبادت به صحرا رفت، برای استراحت نزد چوپانی نشست و از او قدری شیر خواست.
اندکی بعد، گله چوپان خواست از کوه پایین رود که چوپان ندایی داد و بلافاصله گله به جای خود برگشت.
شیخ چون این صحنه را دید، حالش دگرگون شد و رنگ رخسارش پرید و صیحهای زد و غش کرد.
چون به هوش آمد، چوپان علت را پرسید.
شیخ گفت:
گوسفندان تو عقل ندارند اما میدانند که تو خیر آنها را میخواهی. با شنیدن صدایت، سریع اطاعت کردند و از بیراهه برگشتند.
ولی من که انسانم و عاقل، حرف و امر خالق خود را که به نفع من فرموده است، گوش نمیدهم.
کاش به اندازه این گوسفندان، من از خدای خود میترسیدم و امر و نهی او را گوش میدادم.
■⇨ @mahmoum01
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 امروز؛ صفحه سی و شش قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
᯽────❁────᯽
@mahmoum01
᯽────❁────᯽
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام صادق علیه السلام: از مشاجره كردن بپرهيزيد كه آن دل را مشغول مى كند و موجب نفاق مى شود و كينه به بار مى آورد.
📚الکافي ج2 ص301
امروز پنجشنبه
۲۴ خرداد ماه
۶ ذی الحجه ۱۴۴۵
۱۳ ژوئن ۲۰۲۴
@mahmoum01
⚘﷽⚘💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
🌷🕊#لاله_های_زینبی
🥀آخرین شب جمعه ی قبل از اعزام آقا مهدی به سوریه برای دعای کمیل به گلستان شهدای اصفهان رفتیم.قرارمون بعد از دعا قطعه شهدای مدافع حرم بود. کنار قطعه مدافعان بودیم که بهشون گفتم:آقا مهدی چقدر اینجا باصفاست خوش به حال شهدایی که اینجا خوابیدند.میخواستم غیر مستقیم بهشون بگم که اگه شهید شدی دوست داری گلستان پیش شهدای مدافع حرم باشید.
🌷آقا مهدی که منظورم رو خوب می دونست واز طرفی ایشون همیشه دنبال گمنامی بودند بهم گفت؛خانم ولی من دلم نمیخواد قبری داشته باشم چه برسه به اینجا.دلم میخواد پودر بشم برم تو آسمون.اما از آنجا که عاشق گمنامی بودند خداوند برای ایشون جور دیگری مقدر ساخت.😭
✍به نقل از:همسر شهید
🌹#پاسـدار_مدافع_حـرم
#شهید_مهدی_اسحاقیان
🕊
@mahmoum01
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_وسه
یک ربع بعد به کارخانه متروکه رسیدن. کارخانه رو دور زد و از مسیری که قبلا افشین گفته بود،رفت.
تو دلش از خدا و امام حسین(ع) #تشکر میکرد و آرام اشک میریخت.افشین با تمسخر گفت:
-گریه میکنی جلوتو می بینی؟!
عصبانی گفت:
-من اگه الان با چشم های بسته هم رانندگی کنم هیچی نمیشه.بر و بیابونه. هیچی نداره.حتی دره هم نداره بندازمت پایین و از دستت راحت بشم.
افشین خندید و چیزی نگفت.
به جاده اصلی رسیدن.دوباره گوشی رو بهش داد تا قفل شو باز کنه.آنتن داشت. کنار جاده توقف کرد.ساعت ده بود.شماره پدرشو گرفت.حاج محمود گفت:
-بله.
-سلام باباجونم.
-فاطمه!! کجایی تو؟ خوبی؟
نگرانی از صدای حاج محمود معلوم بود.
-خوبم،باباجونم،خوبم.نگران نباشین.
-کجایی؟
-نمیدونم بابا.
به افشین گفت:
-کی میرسیم؟
-یه ساعت دیگه ورودی شهره.
-باباجونم،دو سه ساعت دیگه میام خونه.نگران نباشین.
حاج محمود عصبانی شد و جدی تر پرسید:
_فاطمه کجایی الان؟
-نمیدونم بابایی..تو جاده م.نمیدونم جاده کجاست.
-تنهایی؟
-نه.
-اون پسره عوضی هم هست؟
صدای حاج محمود بالا رفت.افشین هم شنید.
-بخیر گذشت بابا.نگران نباشید.میام خونه.
تماس رو که قطع کرد،
اینترنت گوشی رو روشن کرد.دو تا مداحی دانلود کرد.گوشی رو به دستگاه پخش ماشین وصل کرد.صدای مداحی تو ماشین پیچید.
افشین لبخندی زد و با خودش گفت تا حالا همچین صدایی تو ماشینم پخش نشده بود.
بیست دقیقه بعد مداحی ها تمام شد و یه دفعه آهنگ بدی پخش شد.فاطمه جاخورد و سریع قطعش کرد.خنده ش گرفت ولی لب گزید تا جلوی خندشو بگیره.اما افشین بلند خندید.
به ورودی شهر رسیدن.فاطمه گفت:
_میتونی رانندگی کنی؟
-چرا؟ خسته شدی؟
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
@mahmoum01