🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍ امام صادق عليه السلام: زيارت قبر امام حسين عليه السلام برابر است با يك حجّ مقبول همراه رسول خدا صلي الله عليه و آله
📚وسائل الشیعة ج14ص355
امروز سهشنبه
۳۰ مرداد ماه
۱۵ صفر ۱۴۴۶
۲۰ اوت ۲۰۲۴
@mahmoum01
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
این عکس ، ﺁﺩﻡ را خجالتزده میکند...
یکی از حزن انگیزترین ودر عین حال
حماسیترین لحظات فکه ،
ماجرای گردان حنظله است؛ 300 تن از
رزمندگان این گردان درون یکی از کانالها
به محاصرهی نیروهای عراقی در میآیند،
آنهاچند روز وصرفا با تکیه
بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه میدهند.
وبه مرور همگی توسط آتش دشمن
و باعطش مفرط به شهادت میﺭﺳﻨﺪ.
ساعتهای آخرمقاومت بچهها در کانال،
#بیسیمچی🌷 گردان حنظله #حاج همت🌷 را خواست، حاجی آمد پای بیسیم و گوشی رابه دست گرفت. صدای ضعیف وپر از خش خش را از آن سوی خط شنیدم
که میگوید: احمد رفت، حسین هم رفت.
باطری بیسیم دارد تمام میشود.
بعثیها عن قریب میآیند تا ما را خلاص کنند، من هم خداحافظی میکنم.
#حاج همت🌷 که قادر به محاصرهی
تیپهای تازه نفس دشمن نبود
همان طور که به پهنای صورت اشک
می ریخت، گفت: بیسیم را قطع نکن...
حرف بزن، هر چی دوست داری بگو
اما تماس خودت را قطع نکن ، صدای #بیسیمچی🌷 را شنیدم که میگفت:
سلام ما را به امام برسانید.
از قول ما به امام بگویید:
همانطور که فرموده بودید حسینوار
مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ایستادیم.😭
برای شادی روح شان صلوات
@mahmoum01
🌸🌸🌸🌸🌸
💖مثل یک مرد💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت چهارم
دست از کار کشیدم. آمدم کنار ساجده...
آجرهای خانه سازی اش را روی هم چیده بود و از من می خواست هنر دختر چهار ساله ام را ببینم لبخندی زدم...
کنارش نشستم کمی با آجرها همراهش بازی کردم اما ذهنم همچنان درگیر آن خانم جوان بود که دیگر نبود!
شاید او هم فرزندی داشت که الان به وجودش نیاز دارد ولی دیگر نیست! شاید هم کلی آرزو به دلش مانده بود ولی...!
خودم را مشغول کردم تا امیر رضا بیاید... این اضطراب و ترس با فکرهای آزار دهنده از درون مثل خوره داشت مرا می خورد!
کمی کمک سجاد دادم تا تکالیفش را تمام کند و مجازی برای معلمش بفرستد، بعد از آمدن این ویروس منحوس کارم در خانه چند برابر شده بود.
گاهی معلم بودم... گاهی آشپز... گاهی پرستار... گاهی هم همبازی ساجده...
وچقدر لذت بخش است بتوانی کاری کنی تا نشان دهد نبض علائم حیاتی زنده بودنت می زند!
اما... اما... امروز من کاری از دستم بر نیامد و چقدر شبیه آن جنازه ی روی سنگ غسالخانه شده بودم!
بی تحرک و هراسان...
بالاخره زمان طبق قرار همیشگی اش گذشت و شب شد می دانستم کار امیر رضا طول می کشد. بچه ها را خواب کردم.
شب از نیمه گذشته بود و همه ی فضای خانه را سکوت پر کرده بود و حالا ذهن من خیلی بی دغدغه تر امروز را مرور می کرد ترسیدم خیلی...
بلند شدم و از شدت ترس به سجاده ام پناه بردم...
حتما تجربه کرده اید وقتی انسان می ترسد به دنبال یک مکان امن است و چه مکانی برای من در این سکوت و تاریکی شب امن تر از سجاده!
و چه پناهی مطمئن تر از خدا!
دو رکعت نماز خواندم بعد از سلام نماز به سجده رفتم، داشتم با خدا حرف می زدم:
خدایا من می ترسم....
من از لحظه ی مردن می ترسم...
من از لحظه ی غسل داده شدن می ترسم...
خدایا چه کسی جز تو در آن لحظات می تواند دستم را بگیرد! اشک بود...واشک...
توی حال و هوای خودم بودم که دستی روی شانه ام احساس کردم مثل جن زده ها یکدفعه بلند شدم وهمان طور که نفسم به شماره افتاده بود سرم را بالا گرفتم امیر رضا بود!
انتظار این همه ترسیدن را از من نداشت!
زد پشت دست خودش گفت: وااای سمیه ببخشید ترساندمت!
صورتم خیس از اشک بود...
گفتم کی آمدی؟ اصلا متوجه نشدم!
گفت: چند دقیقه ای بیشتر نیست!
فکر نمی کردم بترسی!
این جمله را که دوباره گفت خودم را رها کردم در آغوشش...
گفتم: امیر رضا...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
@mahmoum01
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 امروز؛ صفحه صد و پنج قرآن کریم
سوره مبارکه النساء
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
᯽────❁────᯽
@mahmoum01
᯽────❁────᯽
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍ امام کاظم(ع): هنگامی که بندهای مرتکب گناه گردد، و به انجام آن اقدام نماید، بوی متعفنی از او منتشر میشود.
📚الکافی. ج ۲. ص ۴۲۹
امروز چهارشنبه
۳۱ مرداد ماه
۱۶ صفر ۱۴۴۶
۲۱ اوت ۲۰۲۴
@mahmoum01
فرازی از وصیت نامه
🌷سپاس خداوندی را که به ما توفیق خدمت در نظام جمهوری اسلامی و نگهبانی از آرمانهای بلند شیعه واهداف والای حضرت امام خمینی رحمت ا… علیه را عنایت فرمود.
🌷از وجود متعالش بسیار متشکریم که نعمت پاسداری از اسلام و سربازی امام خامنهای را به ما عنایت فرمود و فرصت شرکت در جهاد فی سبیل ا… را نصیب ما کرد و شهادت در راه خودش را روزی ما نمود و نعمتش را کامل گردانید
🌷با عرض سلام خدمت تمامی عزیزان و دوستان به ویژه پدر و مادر مهربان و دلسوزم، همسرعزیز و فداکارم، فرزندان خوبم که همچون جان آنها را دوست میدارم،
🌷برادران و خواهرانم.
گرچه این چند خط را بسیار با عجله و بدون زحمت نوشتم خواستم دین خود را نسبت به آیندگان ادا نمایم....
🌷🍃🌾
🌷شهید علی زاده اکبر
🌷تاریخ تولد : 1355/03/04
🌷محل تولد : کاشمر- خراسان رضوی
🌷تاریخ شهادت : 1392/05/28
🌷محل شهادت : حلب – سوریه
🌷وضعیت تاهل : متاهل با 2 فرزند
🌷محل مزار شهید : گلزار شهدای امامزاده سید حمزه (ع) کاشمر
**
•
@mahmoum01
🌸🌸🌸🌸🌸
💖مثل یک مرد💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت پنجم
امیر رضا... امیر رضا...
و اشک امان حرف زدن برایم نمی گذاشت...
امیر رضا هم صبوری کرد با نوازش های دست هایش گذاشت کمی سبک شوم... کمی که آرام گرفتم گفتم: من امروز هیچ کاری نکردم! هیچ کاری! یعنی نتوانستم از ترس! باورت می شود!
همانطور که دستش را روی سرم می کشید با آرامش گفت: سمیه جان طبیعیه خانمم!!!
روز اول برای خیلی ها این اتفاق می افتاد!
با هق هق ادامه دادم: امروز جنازه ی خانمی را دیدم که هم سن و سال خودم بود ولی رفت!
تمام شد، تمام!
تکیه داد به دیوار لبخند تلخی زد و گفت: نه عزیزم تازه برایش شروع شد! زندگی با طعم ابد...
حرفش را تکرار کردم و گفتم زندگی با طعم ابد! ولی... ولی... امیر رضا هیچی نمی توانیم همراهمان ببریم منظورم مال دنیا نیست، می دانی باید از تمام دوست داشتنی هایمان بگذریم و برویم!
با دستش اشکهای صورتم را پاک کرد و
خیلی جدی گفت: خوب یک چیزی بردار که بتوانی همراه خودت ببری!
چیزهایی را دوست داشته باش که با مُردن نه تنها تمام نشود که دوست داشتنی تر هم بشوند عزیز دلم! خانم خوبم!
بعد از داخل جیبش گوشی اش را بیرون آورد با اسپریه ضد عفونی که همراهش بود صفحه اش را تمییز کرد کلیپی را باز کرد و گوشی را داد دستم گفت: نگاه کن! کلیپ، فیلمی از حاج قاسم بود...
هنوز داغ غمش روی دلم سنگینی می کرد...بیشتر از دو ماه بود که از شهادتش می گذرد اما هنوز همه مان مبهوت رفتنش هستیم!
اولین جملاتش حرفی برای دل من بود برای موقعیتی که من در آن قرار داشتم! واین تنها از خاصیت شهداست که حرفهایشان نه تنها برای زمان خودشان که تا همیشه کاربرد دارد...
[ حاج قاسم با تمام اطمینانش گفت:
من با تجربه میگویم این را،میزان فرصتی که در بحرانها وجود دارد در فرصتها نیست؛ اما شرطش این است که نترسید، نترسیم و نترسانید... ]
حرفهایش خیلی آرامم کرد خیلی...
اما هنوز به خاطر ضعف خودم کمی مردد بودم فردا بروم یا نه!
امیر رضا خیلی خسته بود و نخواستم بیشتر از این اذیتش کنم بلند شدم و شامش را حاضر کردم، غذایش را که خورد از شدت خستگی روی مبل خوابش برد...
من هم با همین دغدغه ها بالاخره خواب رفتم خواب دیدم تنها جلوی غسالخانه ایستاده ام و ترسی عجیب تمام بدن مرا به رعشه انداخته بود داشتم قالب تهی می کردم که از بلندگوهای بهشت زهرا صدای حاج قاسم بلند شد....
من با تجربه می گوییم...
نترسید و نترسیم و نترسانیم....
هم زمان با تمام شدن صحبت حاج قاسم با صدای اذان صبح از خواب بلند شدم... چشمهایم به سختی باز می شدند وضو گرفتم نماز صبح را که خواندم حالا مطمئن ترم و گوشیم را برداشتم به مرضیه پیام دادم:
من هم امروز می آیم منتظرت هستم...
تیک ارسال پیام که می رود کمی دلهره سراغم می آید سعی می کنم خودم را مشغول کنم...
دو ساعتی طول میکشد تا مرضیه بیاید دست بکار می شوم و نهار ظهر را آماده می کنم که اگر دیرتر آمدم امیر رضا و بچه ها بدون غذا نمانند.
کارهایم که تمام می شود از امیر رضا می خواهم دوباره همان کلیپ را برایم بگذارد...
صحبت های حاج قاسم هر بار انرژی تازه ای به انسان می دهد...
صدای زنگ گوشیم که بلند می شود از امیر رضا خداحافظی می کنم از چهار چوب در هنوز خارج نشده ام که صدای امیر رضا بلند می شود: هر چه برای خودت بر میداری ما را هم بی نصیب نگذار نفس!
لبخندی می زنم و بیرون می آیم...
چقدر هوا خوب است...
نفس عمیقی می کشم، نزدیک بهار است اما دلها انگار پژمرده!
مرضیه از داخل ماشین برایم دست تکان می دهد...
سوار ماشین می شوم، از ماجرای دیروز چیزی به رویم نمی آورد!
گفتم: بابت دیروز شرمنده ام! آمدم کاری از روی دوشتان بردارم که خودم شدم سربار!
لبخندی زد و گفت: این چه حرفی هست که می گویی! برای همه ممکن است پیش بیاید!
خوشحالم امروز آمدی می دانی خیلی ها که این صحنه ها را می بینند، جامی زنند و دیگر نمی آیند آن وقت کار برای ما در این شرایط دست تنها سخت می شود! بی مقدمه گفتم: مرضیه تو در این دنیا آرزویی نداری!
چشمانش را ریز کرد و با نگاهی متعجب به من گفت: چرااااا! اوه تازه خیلی زیاد...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
@mahmoum01
✍ آیت الله مجتهدی (ره):
🔸️روایت است کسی که نماز شب بخواند روزیاش زیاد میشود.
▫️استاد خوب گیرش میآید، رفیق خوب پیدا میکند، داماد خوب، عروس خوب، پدر زن خوب، اینها رزق هستند.
▫️ ما خیال میکنیم که رزق یعنی پول بدست آوریم، میگوییم پس چرا ما نماز شب خواندیم پول گیرمان نیامد!
🌿 رزق معنوی مهمتراست. اگر کسی نماز شب بخواند رزق معنوی بدست میآورد و بعد از آن به اسلام خدمت میکند، مثل تالیفات کتابها.
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭┅───────┅╮
@mahmoum01
╰┅───────┅╯
🥀🥀🥀
🔆 #پندانه
✍ این نیز بگذرد
🔹ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ کفشهای ﮔﺮﺍنقیمت ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ میگریست.
🔸ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ:
"ﺍﯾﻦ میگذرد."
🔹ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ میفروختم. ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪﺍﻡ!
🔸ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ:
ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟
🔹گفت ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ:
🔸"ﺍﯾﻦ نیز میگذرد."
■⇨ @mahmoum01
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 امروز؛ صفحه صد و شش قرآن کریم
سوره مبارکه النساء
سوره مبارکه المائدة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
᯽────❁────᯽
@mahmoum01
᯽────❁────᯽
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام رضا عليه السلام، همواره به اصحاب خود مى فرمود: بر شما باد سلاح پيامبران، از او پرسيده شد كه سلاح انبياء چيست؟
فرمود: سلاح انبياء دعا مى باشد.
📚مكارم الاخلاق، ۲۷۰
امروز پنجشنبه
۱ شهریور ماه
۱۷ صفر ۱۴۴۶
۲۲ اوت ۲۰۲۴
@mahmoum01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
تصاویری از شهید احمدرضا افشاری
🔹سرهنگ پاسدار احمدرضا افشاری از نیروهای مستشاری هوا فضای سپاه در سوریه بر اثر جراحات وارده ناشی از بمباران هوایی به شهادت رسید.
🔹ایشان نیمه اول مردادماه در پی حمله هوایی نیروهای ائتلاف متجاوز به سوریه به درجه رفیع جانبازی نائل و برای اقدامات درمانی به ایران منتقل شده بود، بر اثر شدت جراحات به یاران شهیدش پیوست.
💐هدیه به روح مطهر شهید صلوات💐
📿اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد📿
@mahmoum01
🌸🌸🌸🌸🌸
💖مثل یک مرد💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت ششم
با قیافه ی خیلی جدی ادامه داد: ببین سمیه جان مثلا بخواهم چند تا از مهم ترین هایش را بگوییم: شوهر! ازدواج! ماه عسل! نی نی گوگولی مگولی!
و من همینطور خیره نگاهش می کردم!
دیدم کوتاه نمی آید! همین طور پیش برود تا دیدن نوه و نتیجه را هم می گوید!
گفتم: مرضیه اذیت نکن آخه الان وقت شوخی کردن هست در این شرایط!!! لبخندی زد و گفت: خانم خوشگله انسان بدون آرزو که دیگر انسان نیست! این داشتن آرزو هست که امید به زنده بودن و زندگی کردن به آدم می دهد!
با حالت سوالی پرسیدم: زنده بودن!؟
پس چرا داریم متناقض عمل می کنیم! میرویم جایی که زنده بودنمان را به خطر می اندازد! جایی که شاید باعث شود زندگیمان را از ما بگیرد!
با قاطعیت گفت: سمیه اشتباه نکن! من فقط برای زنده ماندن هست که دارم می آیم اینجا!
همه ی آدم ها بدون استثنا زنده بودن را دوست دارند می دانی چرا!
و بدون اینکه منتظر جواب من شود ادامه داد: چون خود خدا این ویژگی فطری را در وجودمان قرار داده! حس جاودانه بودن! نامیرا بودن....
و خوب راه حلش را هم صریح در قرآن گفته برای زنده ماندن تا ابد حتی با وجود فانی بودن دنیا تنها راهش شهادت هست...
گفتم: قبول ولی از بیماری کرونا بمیریم که شهید نمی شویم! نگاه معنا داری بهم کرد و گفت: اول اینکه شهادت یعنی برای خدا رفتن! دوما اینکه برای شهید شدن راهی به جز مثل شهدا بودن نیست به نظرت شهدا در این موقعیت امروز ما بودند چکار می کردند؟!
گفتم: حرفت درست! ولی ما انسانیم اصلا قبول! یعنی تو واقعا از رفتن نمی ترسی؟!
نفس عمیقی کشید و لحظه ای سکوت کرد بعد گفت: چراااخوب می ترسم!
و یکدفعه لبخندی نشست روی لبش و ادامه داد البته فکر کنم طبیعی هست! خوب یک بیماری ناشناخته است دیگر! ولی...
پریدم وسط صحبتش گفتم: پس چطور دیروز اینقدر راحت آن جنازه ها را غسل دادین! با خودت نگفتی بیماری که با این سرعت منتشر می شود به بدنت منتقل شود؟
گوشه ی لبش را گزید بعد گفت: سمیه تا خدا نخواهد برگی از درخت روی زمین نمی افتد این یک واقیعت هست!
اما خدا عقل هم داده! من دیروز بی گدار که به آب نزدم! دیدی که تمام پروتکل ها را رعایت کردم مثل همه ی بچه های که آنجا بودند! و این یعنی خدایا من عقلانی رفتار می کنم اما وظیفه ام را به خاطر ترس رها نمی کنم...
اگر ما هم بترسیم که می شود ایتالیا!
می شود کامیون، کامیون جنازه هایی که باید از شهر دور شوند!
خودت ببین چه اوضاعی می شود!
سمیه می دانی ترس همیشه هست اما مهم این است که باعث انگیزه بشود نه اینکه انگیزه ی آدم را بگیرد و منفعلش کند!
چرا دروغ دیروز خودم قبل از اینکه ماسک را روی صورتم بزنم ترس شدیدی در دلم بود اما وقتی ماسک را روی صورتم زدم یکدفعه یاد عملیات خیبر افتادم که دشمن شیمیایی زد!
و بعد کمی مکث کرد...
نگاهم کرد و ادامه داد: با خودم فکر کردم اگر آن روز رزمنده ها از سلاح های شیمیایی که چیزی در موردش نمی دانستند و مثل این بیماری ناشناخته بود می ترسیدند و دیگر ادامه نمی دادند چه می شد!
غیر از این بود دشمن ضعفمان را می فهمید و ما در جنگ شکست می خوردیم! تازه آن وقت این شروع ماجرا بود! دیگر هر چه توان داشتند می گذاشتند روی انواع سلاح های شیمیایشان تا ما را از پا در بیاورند!!!
ولی رزمنده ها نترسیدند! نمی دانم شاید بعضی هایشان هم ترسیدن ولی بر ترسشان غلبه کردند و مبارزه را ادامه دادند که نتیجه اش پیروزی برای ما شد!
با حرفهای مرضیه یاد حرفهای حاج قاسم افتادم شرطش این است که نترسیم...
اینقدر محو صحبت های مرضیه شده بودم که متوجه مسیر نبودم نگاه کردم دیدم رسیدیم...
در دلم خدا، خدا می کردم امروز جنازه ای نباشد...
نگرانی ام این بود مثل دیروز کم بیاورم...
هنوز چهره ی آن خانم جوان در ذهنم بود...
پیاده شدیم و به سمت غسالخانه راه افتادیم...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
@mahmoum01