🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دهم
شام و تو آرامش بیشتری خوردیم
همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من
چجوری تنهایی برم؟
وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد
از مادرم پرسیدم :
_مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان ؟
_فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر
میرم.غروب میرم تا ۲ شب.چطور؟
تو فکر فرو رفتم و گفتم
_هیچی
برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنی اتاقم
خب حاال چ کنم ؟
بابامم ک غروب تازه میاد اوففف نمیدونم چرا ولی دلم خیلی میخواست که برم .شاید
دیگه فرصتی پیش نمیومد ک ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و منو حتی به یادم نمی اوردن.ولی من باید
میدیدمشون.
وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تی وی .
مشغول باال پایین کردن شبکه ها بود م اما نگام به چهره ی پر جذبه بابام بود.
متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه های کتاب
وقتی دیدم حواسش بهم نیست تی وی و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم پدرم شخصیت جالبی داشت پرجذبه بود ولی خیلی مهربون
در عین حال به هیچ بشری رو نمیداد
و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده
با سیاست بود و دلسوز حرفش حق بود و حکمش درست جا نماز آب نمیکشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون
مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود بهم یاد داد چجوری محکم وایستم رو به رو مشکالتم درسته یخورده بعضی از حرفاش اذیتم میکرد اما اینو هم میدونستم ک اگه نباشه منم نیستم از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش
پدر ومادر من نمیتونستن بچه ای داشته باشن. ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش خم شدم و رو موهاشو بوسیدم
و دوباره تند رفتم تو اتاقم .
یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت پریدم رو تختم
تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟ یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کی خوابم برد
_________________________
+فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی با صدای مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزی رو دیوار روبه روم نگاه کردم ۵ و نیم بود به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم سعی میکردم تا جایی ک میتونم نمازام و بخونم سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد نمازم و خوندم و کلی انرژی گرفتم بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم یخورده به صورتم کرم زدم ک از حالت جنی در بیام
موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده های زیادی که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم
دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهای تو کمد ک مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم
و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم. در کمد کناری و باز کردم. این کمدم پر از شاخه های روسری و شال و مقنعه بود.
چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم
گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب .
موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم حالا فقط یه خورده از ریشه های موهای بورم معلوم بود ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم
روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکیم شدم از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه
زیادی نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم برنامه هر پنجشنبه ام اینجوری بود یه مغازه ای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم
سمت کتابخونه . به کتابخونه که رسیدم خیلی آرومو بی سرو صدا وارد سالنمطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم.
کتابامو در اوردمو به ترتیبی که باید میخوندم رو میزم چیدمشون . اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست
ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم
دین و زندگی و باز کردم و شروع کردم ....
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】
⏤͟͟͞͞🦋⃟🐣••
چرافکرمیکنۍعاشقخداشدن؛ #سختہ.
بلکہبایدبدونۍمقدمہعاشقخداشدن
سختہچوندلبریدنازدنیاوگذشتن
ازخودودلسپردنبہاموراوست
#مقدمهعشقبہخدا🚶🏻♂
"دلبسپاربهش"🤍🔐
[ - استادپناهیان - ]
-【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🌺🌱
-﷽-🌸
ازهرچیزتعریفکردند
بگوکارخداست،مالخداست.
نکندخدارابپوشانیوآنرابهخودت
نسبتدهی،کهظلمیبزرگترازایننیست..‼️
•حاجاسماعیلدولابی•
-【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🌿❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⧼🦋❄️⧽
-منوببرپیشخودت
-جاییکهاسمشرومیگن"کربلا"..🌿
#رویامه کربلا💔🕊
-【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】✨🌺
•°~🍁☕️
-مِنْکَفَّاراتِالذُّنُوبِالعِظَامِإغَاثَةُالْمَلْهُوفِ
وَالتَّنِفیسُعَنِالْمَکْرُوبِ...
+اینکهبهدادِسوختهدلانبرسی
وبرایِکسیکهرنجهایِنفسگیردارد،نفسِ
دوبارهباشی..؛
گناهانِبزرگتراجبرانخواهدکرد:)
#نهجالبلاغه✨
-【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🌷🌺
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_یازدهم
به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام .
احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه در ِس دیگمو هم بخونم مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم .
+سلام مامان جان خوبی؟
_بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب
خندید وگف
+امان از دست تو.
بیا پایین برات غذا اوردم .
_ای به چشممممم جان دل
تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون .
دم در وایستاده بود . با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش مامان کلافه گفت
+عه بسه دیگه دختر بیا اینو بگیر دیرم شده .چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه به حالت قهر رومو کردم اونور. نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت
+آخی خیلی خب ببخشید
برگشتمو مظلومانه نگاش کردم
_کجا به سلامتی؟
+میرم بیمارستان
_عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که
+نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم اخه میخاد بره پیش مادر مریضش دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم
_اخی باشه
+اره
فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین .
توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم . رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتمیه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مثل جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم
بیرون نتونستم از پیتزام بگذرم درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه چقد دلم میخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید .
کاش میشد برم و تجربه اش کنم
سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم
صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم.
کلید انداختمو درو باز کردم از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویالییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری در خونه روباز کردم و رفتم توکفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل .
خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری. رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم . یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و
خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم
خبری نبود رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت تقریبا پنج شده بود صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونهنشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم هنوز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود
+الو سالم دخترم
_ سالم پدر جان
+عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی
_بله حتما چرا که نه
+پس بیزحمت برو تو اتاقم
(رفتم سمت پله ها
دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا )
_خب
+کمد کت شلوارای منو باز کن
کت شلوار مشکی منو در بیار
(متوجه شدم که خبراییه)
_جایی میرین به سلامتی بابا؟ ....
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】
-﷽-🌸
امامحسنمجتبی علیهالسلام:
ای فرزند آدم! از حرام های خدا
بپرهیز تا عابد باشی، و به آنچه
خداوند سبحان برایت تقسیم کرده
راضی باش، تا بی نیاز شوی... 🦋
-【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🌱❄️
﷽💢قـــــرار شــــبـــانــــه🕙🌔
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...
🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ
🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى
♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ
🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ
🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً
🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا
♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ
🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى
🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ
♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى
🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی
🌸الساعه الساعه الساعه
♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین
.
.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌸
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ،
☆《MAHMOUM 》☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱هدیه به ارواح مطهر شهدا🌱
# قرائت من سوره: الاسرا
# القاری: الاستاد : راغب مصطفی غلوش
#آیه:30
سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید.
شهید سید مجتبی علمدار
شهادت آرزومه💔
🌹امام علی علیه السلام می فرمایند:
فَانْظُرْ إِلَى الشَّمْسِ وَالْقَمَرِ، وَالنَّبَاتِ وَالشَّجَرِ، وَالْمَاءِ وَالْحَجَرِ، وَاخْتِلاَفِ هذَا اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ، وَتَفَجُّرِ هذِهِ الْبِحَارِ، وَكَثْرَةِ هذِهِ الْجِبَالِ، وَطُولِ هذِهِ الْقِلاَلِ. وَتَفَرُّقِ هذِهِ اللُّغَاتِ، وَالْأَلْسُنِ الُْمخْتَلِفَاتِ.فَالْوَيْلُ لِمَنْ أَنْكَرَ الْمُقَدِّرَ، وَجَحَدَ الْمُدَبِّرَ! زَعَمُوا أَنَّهُمْ كَالنَّبَاتِ مَا لَهُمْ زَارِعٌ، وَلاَ لاِخْتِلاَفِ صُوَرِهِمْ صَانِعٌ؛ وَلَمْ يَلْجَؤُوا إِلَى حُجَّةٍ فِيها ادَّعَوْا، وَلاَ تَحْقِيقٍ لِمَا أَوْعَوْا. وَهَلْ يَكُونُ بِنَاءٌ مِنْ غَيْرِ بَانٍ، أَوْ جِنَايَةٌ مِنْ غَيْرِ جَانٍ!
خورشيد و ماه وگياه و درخت و آب و سنگ را بادقت بنـگر، و نيز آمـد و شد شب و روز را و درهم خروشيدن درياها و انبوهى كوهها و بلنداى قله ها را و نيز كثـرث واژگان و گوناگونى زبانها را در نظر آر.با اين همه، واى بر آنان كه تقدير گر آفرينش را انكار مى كنند و مدبر نظام هستى را ناديده مى گيرند. اينان مى پندارند چون علفهاى هرز، كشاورزى ندارند و چهره هاى گونه گون آنان را نگارگرى نيست، بى آنكه براى پندار خود به دليل و برهانى تكيه كنند و براى جنجال بيهوده شان پشتوانه تحقيق و پژوهشى داشته باشند.
📚نهج البلاغه، خطبه ۱۸۵
@MAHMOUM01
_🥀﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش عبدالکریم هست🥰✋
*شهیدی که یک تنه جلوی ۴۰ داعشی ایستاد*💥
*شهید عبدالکریم پرهیزگار*🌹
تاریخ تولد: ۲۲ / ۵ / ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۲۰ / ۹ / ۱۳۹۶
محل تولد: جهرم / خفر
محل شهادت: سوریه
*🌹پدرش← از او دو فرزند پسر به یادگار مانده است🎀 که فرزند دوم 4 ماه بعد از شهادت پدرش بدنیا آمد🥀همرزمان میگفتند که او به تنهایی با ۴۰ تن روبهرو میشود💥 و پس از به هلاکت رساندن ۳۷ نفر از آنها💥 فشنگهایش تمام میشود🥀به سوی او حمله میکنند تا او را به اسارت ببرند🥀اما با شجاعت بیبدیل این بار با سرنیزه دفاع🍂 و دو نفر دیگر را مجروح میکند🍃 و در نهایت به شهادت میرسد🕊️مهربانی و خوش قلبیاش بیمثال بود🌷 همرزمانش نقل میکردند که در سوریه وارد منزلی میشوند که حیواناتش از تشنگی در حال تلف شدن بودند🍂 عبدالکریم مسیر بسیار طولانی را از آن منزل تا یافتن آب طی میکند🍂 تا برای حیوانات آب تهیه کند💦 همرزمان میگفتند که اگر به لطف خداوند، شهید مقاومت و جانفشانی نمیکرد🍁 جاده بوکمال به دست داعش میافتاد🥀و به دنبال آن شهر بوکمال نیز به تصرف آنها درمیآمد🥀و خدا میداند برای بازپسگیری چقدر خسارت و شهید باید تقدیم میکردیم🥀اما عبدالکریم با شجاعتی که داشت مقاومت کرد🍂و در نهایت با گلوله اسلحه سنگین💥 به سرش🥀به شهادت رسید*🕊️🕋
*شهید عبدالکریم پرهیزگار*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
@MAHMOUM01