#خودسازیباشهدا
✅ شهید صدرزاده :
اگر یک روز فکرِ شهادت از ذهنت دور شد و آن را فراموش کردی؛
حتما فردای آن روز را روزه بگیر...
#شهید_صدرزاده_
@MAHMOUM01 🥀✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹امام هادی (ع)
دنيا همانند بازارى است كه عدّه اى در آن براى آخرت سود مى برند و عدّه اى ديگر ضرر و خسارت متحمّل مى شوند.
#حی_علی_خیرالعمل
#نماز_اول_وقت_
@MAHMOUM01 ❤️✨
🌸| #خاطره
| زندگـی امام زمانـی(عج) |
سال آخر خیلی دغدغه داشت.
چند ماه قبل شهادتش، همش زنگ میزد و پیام میداد که بیا صحبت کنیم. بین صحبتهامون مدام میگفت: زخمزبونها اذیتم میکنه؛ اینکه
بعضیها هروقت من یا خانوادهم رو میبینن، میگن چرا پسرتون فرستادید حوزه؟ آیندهش خراب شد... فلانی تو فامیل یا دوستای هم سن و سالش پزشکی و مهندسی میخونن، آرمان چی؟ انقدر اذیتش کرده بودن که گفت: به فکرم زده چند سال از حوزه برم یه کاری راه بندازم، از این فشار در بیام، دوباره برگردم. باهاش صحبت کردم و دلداری دادم، گفتم: شرایط اکثر طلاب همینه، اما با وجود همه این سختیها باید پای اسلام و انقلاب ایستاد.
چند روز بعد زنگ زد، گفت: فکرهام رو کردم،
هیچ مسیری بهتر از طلبگی امام زمان(عج) نیست. هرکی هم هرچی میخواد بگه. حالا که این توفیق رو بهم دادنـد، منم کـم نمیذارم.
واقعا هم کم نذاشت...
.
.
#آرمان_عزیز 🌿
#شهید_آرمان_علی_وردی
🆔 @MAHMOUM01 ☘✨
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتادو_پنجم
ریحانه مشغول قرص ها بود
در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم
_پس چیکار میکنین؟
اشاره زد به پای مصنوعی کنارش
بغضم گرفت از نگاه باباش چه خانواده ی زجر کشیده اییه دفعه باباش گفت
+میخوای برات تعریف کنم؟
بی اختیار سرمو تکون دادم
باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم
از داستان زندگیش میگفت
از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود
بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت
+مال همون موقع هاس
ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش
باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من
+بیا دخترم
نمیدونستمباید چیکار کنم
چفیه رو ازش گرفتم
بهش نگاه کردم
جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش
که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه
تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد
داد زد
+ریحانه!!
هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست
بدو دیگه خسته شدم
آهای کجایی پس؟
بعد دوباره یه دفعه داد زد
+اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم
دوباره دلم یجوری شده بود
تپش قلب گرفتم
محمد بود؟
جدی محمد بود؟
وای خدای من
سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد
دست ب روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم.
خب زیاد هم بد نبودم
اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت
_ یا الله
و وارد شد
فهمیده بود من اونجام ؟
نه قطعا متوجه نشده
اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت
خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله
داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت
میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم
ی دفعه باباش گفت
+آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا...
مهمون داریم پسرم
از جام بلند شدم و آروم گفتم
+سلام
اول رو به باباش سلام کرد
بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگف
ثانیه ها رو شمردم
۳ ثانیه چیزی نگفت
طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت
_سلام
نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید
میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه
با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد
انگار وا رفته بودم
محمد رفت سمت آشپزخونه
بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد
ازدواج کرده بود؟
به همین زودی!
حالا چرا عقیق انداخته دستش؟
احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم
با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه
تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم
ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم
دیگه نتونستم طاقت بیارم
بالاخره با بغض گفتم
_این داداشت میخواست ازدواج کنه؟
چیشد؟
ازدواج کرد؟
چرا به من نگفتی؟
جشن عقد نگرفتن؟
وای وای من چی گفتم؟
تاریخ عقد رو پرسیدم؟
از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت
+نه بابا توهم دلت خوشه !
دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم
چی چیو به تفاهم نرسیدی
تا پریروز داشت واسش میمرد
یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد
+خودش محمد و رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه به زور سلام میکنه
حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند
حرفاش بهم انرژی داد
تونستم خودمو کنترل کنم
نفهمیدم چطوری
ولی حالم خیلی خوب شده بود
بغضم جاش رو به یه لبخند داد
این یعنی یه فرصت طلایی دوباره
خیلی خوشحال شده بودم
حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم
میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود
میدونستم این اتفاق الکی نیست
خدا بالاخره جواب گریه ها و دعاهامو داده بود
دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه
همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد
از جام پاشدم و بوسیدمش
_مرسی بابت امروز ریحانه
خیلی دوست دارم
بمونی برام تو دخترک مهربونم
فرشته ی منی اصن تو!
اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت
+بری؟
_اره مامانم اومد بالاخره
دلم میخواست با محمد هم خداحافظی کنم ،دوباره ببینمش،دوباره از نوقندتو دلم آب کنم،ولی توهال نبود
ازاتاق رفتم بیرون
روب پدرش گفتم
_دست شماهم دردنکنه خیلی زحمت دادم
شرمنده ببخشیدتوروخدا
این دفعه لنگه شلوارش خالی نبود
ازجاش پاشدو+نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم
بهش یه لبخندگرم زدموگفتم
_خداحافظ+خدانگهدار
بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادم و ازخونه خارج شدم سوارماشین مامان شدم با دیدن چهرم ذوق زده شدیه سلام واحوال پرسی گرمکردیم و بعدش روندتاخونه حالم بهترشده بود خیلی بهتراز قبل....
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘?
🔴 حلول ماه رجب و میلاد با سعادت امام محمد باقر علیه السلام تبریک و تهنیت باد
@MAHMOUM01 🌴✨
⏤͟͟͞͞🌺⃟🌱••
شیطانواسهافرادیکهبچهمذهبیهستن
بیشتردامپهنمیکنه،چوناونخودشهم
یهبچهمذهبیبودکهعاقبتشبهشرشد...!
_[ - استادپناهیان - ]
-<@mahmoum01>🦋☘