eitaa logo
『مـهموم』
157 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 شهیدی که روزی دعا میکرد بدنش تکه تکه شود ، امروز دو مزار دارد 🔹️ همیشه می‌گفت: می‌خواهم به گونه‌ای شهید شوم که حتی تکه‌ هـای بدنم را نتوانند جمع‌آوری کنند... ◇ در مرحله دوم شناسایی منطقه عملیاتی به همراه شهید شوندی و احمد بیابانی به مناطق بازی دراز می‌روند که توسط دشمن دیده و مورد هجوم قرار می‌گیرند. ◇ خودرری آنها با گلوله توپ ۱۳۰ مورد اصابت قرار گرفته و پیکر شان درآتش می‌سوزد. 🔹️ پیکر محسن را به تهران برمی‌گردانند و در قطعه ۲۶ بهشت زهرا(س) دفن می‌کنند. اما زمانیکه حسین خدابخش یکی از همرزمان محسن می‌خواهد خودروی آتش گرفته را به عقب برگرداند متوجه می‌شود تکه‌ای از بدنه او در خودروی سوخته جامانده است. ◇ تکه به جامانده بدن را در روستای مشکنار در نزدیکی منطقه بازی دراز یعنی مشهد شهید دفن می‌ کنند تا محسن برای همیشه در غربِ کشور ماندنے شود... 🔹️ بخشی از وصیت نامه شهید محسن حاجی بابا: ◇ من آگاهانه در این راه قدم گذاشتم و فقط برای پیروزی اسلام و قرآن در جبهه حاضر شدم. ◇ به خدا قسم من شرمنده این همه شهید و مجروح انقلاب و جنگ تحمیلی هستم. ◇ ولادت : ۱۳۳۶ تهران ◇ شهادت : ۱۳۶۱ سرپل ذهاب ◇ سمت : فرمانده عملیات سپاه غرب ◇ #شهید_محسن_حاجی_بابا @MAHMOUM01 🥀✨🥀
✨دعای هر روز ماه مبارک رجب ‌بسم الله الرحمن الرحیم✨ ✨یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ، وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ، یا مَنْ یُعْطِى الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ، یا مَنْ یُعْطى‏ مَنْ سَئَلَهُ، یا مَنْ یُعْطى‏ مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ‏ ، تحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَهً، اَعْطِنى‏ بِمَسْئَلَتى‏ اِیَّاکَ، جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَ جَمیعَ خَیْرِ الْأخِرَهِ، وَ اصْرِفْ عَنّى‏ بِمَسْئَلَتى‏ اِیّاکَ جَمیعَ شَرِّ الدُّنْیا، وَ شَرِّ الْأخِرَهِ، فَاِنَّهُ‏ غَیْرُ مَنْقُوصٍ مااَعْطَیْتَ، وَ زِدْنى‏ مِنْ فَضْلِکَ یا کریم✨ 🥀الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🥀 @MAHMOUM01 🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ندای آسمانی در ماه رجب در هر شب از فرشته‌ای به نام «داعی» یعنی دعوت‌کننده، ندا می‌دهد که توبه کنندگان، گنه‌کاران، آمرزش‌خواهان کجا هستند تا بخشیده شوند. ماه استفغار 🎙 حجت‌الاسلام رفیعی @MAHMOUM01 🌴✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رُمان🌿
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 رمان‌ناحله🌿 🌺 +با چیزایی ک از تو شنیدم ،مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب سرم رو انداختم پایین کاش روم میشدبهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخاد ببرتش دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارم که عاشق یه آدم اشتباه شده ولی فقط تونستم بگم: _هیچوقت این اتفاق نمیافتاد +چرا فاطمه ؟چی رو به من نمیگی؟ سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدم و گفتم _بذار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت: +نه قربونت برم محمد منتظره _چیی؟از کی تاحالا +از وقتی که زنگ زدم بهت _وای بمیرم الهی متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم: _الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد. لبخند بی جونی زد و گفت +عه فاطمه نگو اینجوری دیگه هم‌اینجوری گریه نکن سکته کردم نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درس میشه _چشم خیلی بد شدبعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری +میام بازم عزیزم دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود دوباره بغلم کردو داشت خداحافظی میکرد که گفتم _میام باهات تا دم در +نمیخوادبابا خودم میرم اجازه ندادم اعتراض کنه و چادرم و سرم کردم یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم: _ریحانه چیشد که موندی +مگه تو،تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم دستش رو گرفتم رفتیم بیرون محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه ریحانه رو بغل کردم و دوباره ازش معذرت خواستم وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم ب محمد نگاه کنم محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب تر از همیشه بود خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود با تعجب نگاهش نشست رو گونم.سریع نگاهش رو برداشت و نشست تو ماشین میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود وچیزی از قدرتش کم نشده بود میدونستم چقدر عاشقه پدرشه.ولی برام عجیب بود صبرشون کاش میفهمیدم این همه توکل و صبرشون از کجا نشات میگیره چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن غرق افکارم بودم و نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام محمد: با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش‌ به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشت و زنگ زد بهش قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه بعد از چند دقیقه رسیدیم یکم صبر کردیم تا بیاد ولی نیومد کلافه تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم: _ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی! زنگ بزن بهش ببینم دیره ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت بعد از چندتا بوق جواب داد صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم‌ منتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی ک از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت‌ کرد دقیق شدم و سعی کردم ببینم چی میگن یخورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم _چیشده؟نمیاد +وای نه نمیدونم چ اتفاقی افتاده باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که _حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون +نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره _پس چیشده؟ +چه میدونم دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش. گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون _مثلا چند دقیقه دیگه؟؟کی میخاد صبر کنه تا اون موقع +خواهش میکنم محمدصبر کن دیگه چیزی نگفتم. اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم‌ جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد یه مداحی پلی کردم و حواسمو دادم بهش و باهاش زمزمه کردم‌ تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد‌ بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندم و صدای مداحی رو بلند تر کردم‌ خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد چقد بی حال و شلخته یه دست کشیدم به محاسنم و گوشیمو پرت کردم تو داشپورت چشم هامو بستم نفهمیدم چقدر گذشت از جام پاشدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشم دوختم به در خونه که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم‌ که فهمیدم شلوارم خاکیه در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین بهم اشاره زد که سلام کنم منم سرمو تکون دادم و آروم سلام کردم... 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
بعضۍ‌ وقتا‌ نه مداحۍ آرومت‌ می‌ڪنه نه روضـه .. ؛ نه عڪس‌ِ ڪربلا بعضۍ وقتا‌ یه "حسین" ڪم‌ دارۍ ! باید‌ برۍ ضریحشو بغل‌ ڪنی‌ تا‌ آروم‌ بشۍ💔(: @MAHMOUM01 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثلِ یک کودکِ لجباز فقط می‌گویم.. من تورا، باز تورا، باز تورا، می‌خواهم!(: @MAHMOUM01 💔✨
⪻🌊🌙⪼ [الهی! ماأحببتك‌وحدۍ لکن‌أحببتك‌وحدك] "خدایا! تنهامن‌نیستم‌کہ‌دوستت‌دارم امامن،تنها‌تورادوست‌دارم..."♥️ -<@mahmoum01>☘✨
‹💔🕊› . مـٰابہ‌جزاينكہ‌بہ‌هجـرآنِ‌توعـٰادت‌ڪرديم غـٰافل‌ازیـٰادِتومـٰانديم،خيـٰانت‌ڪرديم...!🍂 . ⊰•🥀•⊱ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ <@mahmoum01>🌿🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏤͟͟͞͞🌺⃟💎•• هرچیزۍرونگاه‌نکن❗️ دیدن‌مانند‌غذاخوردن‌است،هرچیزۍرا کہ‌مۍبینیم‌با‌ وارد روح‌ما‌مۍشودوبہ‌سادگۍ "هرچیزۍرا‌مۍبینیم‌وارد‌روح‌ما‌مۍشود"✨🌱 [ - استادپناهیان - ] -<@mahmoum01>❄️🌙
-﷽-🌸 وامیدداریم‌به‌ ستاربودنت‌پس‌ما رابه‌آرزویمان‌برسان...🌿 🌙 🌱 -<@mahmoum01>🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رُمان🌿
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 رمان‌ناحله🌿 🌺 خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد فوری ازش چشم برداشتم و نشستم تو ماشین استارت زدم و پام رو، روی پدال گاز فشردم یکم که از خونشون دور شدیم پرسیدم: _چیشد؟ +چه میدونم بابا‌ پدر نیست که این پدر این چه پدریه؟ _هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن. کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟تو چی میدونی ازشون اصلا یه چند ثانیه سکوت کردو +ندیدی چجوری دختره روکتک زد؟ بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه‌ صورتش کبود شده _خب مگه تو میدونی سر چی اینکارو کرده؟ شاید حقشه! به تو چه ک دخالت میکنی؟ +حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی ک دوستش نداره؟ خب بابا دوستش نداره زوره مگه؟ نمیخوادطرف رو واسه چی میخوان بهش بندازن؟ _عه که اینطور! حالا طرف کی هست؟ +مصطفی همونی که تو بیمارستان دیدیش. _خب؟ اون ک خوشگله که‌ +فاطمه نمیخوادش قیافشو جدی تر کردو: + تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت اون بایدخوشش بیاد که نمیاد. هعی بابای بیچاره ی من فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه _خب فعلا تو هستی عزیزم ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن سرشو برگردوندسمت شیشه وچیزی نگفت چند دقیقه بعد رسیدیم ریحانه رفت سر مزار باباومنم رفتم گل فروشی کنار مزار دوتا شاخه گل خریدم و یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه تقریبایه ساعتی بودنشسته بودیم‌ که روح الله و علی هم به ما اضافه شدن قران گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم بعدش رفتم سر مزار بقیه شهداو براشون فاتحه خوندم تموم ک شدن دوباره رفتم سر مزار بابا. از روح الله وریحانه و علی خداحافظی کردمو رفتم خونه قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم همه ی سلولام دلتنگیشونو فریاد میزدن خیلی سعی میکردم ریحانه اشک هام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن دلم واسه خنده هاش؛ اخماش، جدی بودنش و لک زده بود چقدر زودرفت از پیشمون چقدر خاطره گذاشت برامون بغضم ترکید و اشکام راهشون رو روی گونم پیدا کرده بودن و محاسنمو خیس میکردن حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه لحظه لحظه هامو رصد میکنه دهنم بی اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم (ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...) هعی آقاجون کجا رفتی تنها گذاشتی مارو حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز بعد چند دقیقه صداش در اومد دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده‌ کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی وشیر آب سردرو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم بیخیال چایی شدم رفتم و دوباره نشستم سر جام‌ ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه میکردم الهی من قربون اون شکل ماهت دلم تنگ شده واست احساس ضعف میکردم از گرسنگی ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم.لپ تاپو بستم پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم‌ فاطمه: یک هفته گذشته بود بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون‌ مصطفی هم منو بلاک کرده بود فکر‌کنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم‌ اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته یه فیلم آپلود کرده بود صبر کردم تا لود شه مداحی بود ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود از عمق وجودش میخوند! ناخودآگاه دلم گرفت و چشم هام تر شد.راجب حضرت زهرا بود کوتاه بود و دردناک فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم صدای مداح با اینکه با بغض وگریه همراه بودوغمناک،در کمال تعجبم باعث شدآروم شم کم پیش میومد مداحی گوش کنم راستش اصلا گوش نمیکردم خیلی خوشم نمیومد ولی این یکی یه جورخاصی نشسته بود به دلم‌ شایدبخاطر شعر یا نوع خوندش بود بیخیالش نشدم رفتم دایرکت محسن وگفتم +سلام ببخشید میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید تو پیج ها میگشتم تاجواب بده ۵ دقیقه بعد گفت +سلام به این آی دی پیام بدید یه آی دی ای روفرستاد تلگرامم رو باز کردم وبراش یه نقطه فرستادم یادم افتاد اسم تو تلگرامم اسم خودمه سریع تغییرش دادم چندلحظه بعد یه فایل برام ارسال شد پایینش نوشته بود"فایل صوتیش! دان کردم وصدای گوشیم رو زیاد کردم ازاون موقع به بعدقفل شدم رو این مداحی گذاشتمش رواهنگ زنگم این چند وقتی که بابا زندونیم‌کرده بود تو خونه خودمو با کارای هنری مشغول کرده بودم... 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:) 💔