🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام على عليه السلام: به روزى اى كه قسمتت گشته راضى باش تا توانگرانه زندگى كنى
📚غررالحكم حدیث2332
امروز سه شنبه
۱۲ دی ماه
۱۹ جمادی الثانی ۱۴۴۵
۲ ژانویه ۲۰۲۴
➥ @mahmoum01
💌همسر شهید جواد جهانی نقل میکنند:
من در تلفنم، نام همسرم را
با عنوان "شهیــــد زنــــده" ذخیره کرده بودم؛
یک روز اتفاقی آن را دید
و درباره علتش سوال کرد!🤔
به ایشان گفتم:
آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما میبینم
و عشق شهادت داری که برای من شهید زندهای❤️
قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد
و گفت: شمارهاش را بگیرم☎️
وقتی این کار را کردم،دیدم
شماره مرا با عنوان
"شریک جهادم و مسافر بهشت "
ذخیره کرده بود🤍
گفت: از اول زندگی شریک هم بودهایم
و تا آخر خواهیم بود
و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است
اما من با ارزشترین داراییام را
به خدا میسپارم و میروم
آنقدر مرا با خانواده شهدا انس داده بود
که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم💚
شام غریبان امام حسین علیهالسلام بود
که در خیمه محلهمان
شمع روشن کردیم🕯
ایشان به من گفت
دعا کنم تا بیبی زینب قبولش کند🙏
من هم وقتی شمع روشن میکردم،
دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود،
من نیز به شهدا خدمت کنم
و منزلم را بیتالشهدا قرار دهم✨
🕊سلام صبحتون منور به لبخند #شهیدان🌷
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ
🦋🦋🦋
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج
🍃┅🦋🍃┅─╮
@mahmoum01
╰─┅🍃🦋🍃
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نوزدهم
_... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم.
حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد.
کلاسها شروع شده بود....
من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق.
حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.😊
روزها میگذشت و من مشغول #مطالعه و #ذکر و #نماز و #ورزش و #درسهام بودم.
اواخر اردیبهشت بود....
حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون.
خیابان خلوت بود.
هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.😇😌
توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب✨ صلوات✨ میفرستادم.
تاکسی🚕 برام نگه داشت.راننده گفت:
_خانم تاکسی میخواین؟
اولش تعجب کردم 😟آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.😕
نگاهی به مسافراش کردم.👀🚕
یه آقایی👤 جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد.
گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون.
به راهم ادامه دادم...
اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.😥دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار.
یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من...
مطمئن شدم خبریه.😥😐بهشون گفتم:
_برید عقب.جلو نیاید.
ولی گوششون بدهکار نبود...
مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،..
✨بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...😏
دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد.
راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:👤🔪
_یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.😠
خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت:
_مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره.
گفتم:
_آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک.
اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت:
_وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.😏
با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب.
فهمید راست میگم....
هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد.
اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم.
چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد.
البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... 😣
داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود...😧😥👞👞👞👞
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸༄⸙
@mahmoum01
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست
چشمم به پاهاشون بود....😧😥
از یه چیزی مطمئن بودم،تا #جون دارم #نمیذارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم #حجابمو ازم بگیرن...😠☝️
تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم...
با سر خورد زمین.
فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه.
باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم.😡
ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت.
از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت.😡👊
خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم...
اما..آی دستم....😣🔪
با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم.
تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد.
دیگه نمیتونستم تکون بخورم...
چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم.
پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود.
ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش.🔪👞
ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد.🗣
صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد.🚙🏃
خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم.
نیم خیز شدم،...
دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد.
اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد.
فریاد زدم:
_بگیرش...😵👈🏃
امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش 🏃🏃و با مشت مرد رو نقش زمین کرد.😡👊
نشستم....
دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود.😖😣
پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد.
چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم:
_تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟😡🔪
از ترس چیزی نمیگفت...
چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد.
-حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم.😡🔪
اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت:
_ولش کن.😥
گفتم:
_تو حرف نزن.😡
روبه مرد گفتم:
_میگی یا بزنم؟😡🔪
از ترس به تته پته افتاده بود.گفت:
_میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش.😥😨
داد زدم:_ کی؟😵😡
-نمیدونم،اسمشو نگفت
-چه شکلی بود؟😡
-حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود.😰
امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت:
_چی گفتی تو؟؟!!😡👊
من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم:
_استادشمس؟!!!😳😨
امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:.....
ادامه دارد....
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸༄⸙
@mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍ امام علی(ع):« به خدا سوگند... هرگاه فاطمه(س) را میدیدم، غمها و غصههایم از دلم برطرف میشد.»
📚 بحارالانوار، ج۴۳ ص۱۳۴
امروز چهار شنبه
۱۳ دی ماه
۲۰ جمادی الثانی ۱۴۴۵
۳ ژانویه ۲۰۲۴
➥@mahmoum01
💌بسمـ رب الشـهدا......🕊🌸
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 22 آبان سالروز شهادت مدافع حرم" #محمدحسینبشیری
#شهیـدمدافعحرمـ
|💔| #سرهنگدومـشهیدمحمـدحسیـنبشیـرے🌼
#بانامجهادےسیدعماد
تاریخ تولد: ۱۳۶۰/۰۴/۲۹
محل تولد:همدان
تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۰۸/۲۲
محل شهادت: حلب_سوریه
وضعیت تأهل: متأهل_دارای۱فرزند
محل مزار شهید: گلزارشهدایهمدان
#فـرازےازوصیتنـامهشهیـد👇🌹🍃
✍...راهی را میرویم که در آن قدمگاه حسین (ع) و ردپای حسینیان پیش از ما و پس از این آشکار است.
تمام ناملایمات را به جان با چشم باز خریداریم ز عمر ما بر این است هنوز صدای هل من ناصر مولایمان طنین انداز آفاق است و دادخواهی مظلومانهاش گوش فلک را پر کرده است و لبیک هایمان با اشک و التماس هایمان درهم است.
••🍁مسئول کمیته تخریب و مسئول آموزش یگانهای نیروی زمینی و مقاومت ودر یکی از قرارگاههای سوریه ...
🕊🕊🕊
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج 🌹
🍃┅🦋🍃┅─╮
@mahmoum01
╰─┅🍃🦋🍃
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_ویک
امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت: آره.😡
تازه حانیه رو دیدم...
رنگش مثل گچ شده بود و داشت از ترس سکته میکرد.😰😯
من از حرفهایی که شنیده بودم درد یادم رفت،فقط تا دست چپم تکون میخورد به شدت درد میگرفت.حانیه گفت:
_اینجاست.
با کاغذی که دستش بود اومد سمت ما و گفت:
_نوشته...
داشت آدرس رو میگفت که امین با نعره گفت:
_نامرد..آشغال😡🗣
من گیج شده بودم اما از درد داشتم میمردم.😥😣رو به حانیه گفتم:
_زنگ بزن پلیس،بگو آمبولانسم بیاد.
امین به من گفت:
_شما حالتون خوبه؟!!!
کنار مرده با صورت افتادم زمین.
صدای گریه ی مامان رو میشنیدم. چشمهام سنگین بود و نمیتونستم بازشون کنم.چند دقیقه همونجوری فقط گوش میدادم.😣
مامانم داشت گریه میکرد و مریم سعی میکرد آرومش کنه.چشمهامو به سختی باز کردم.تو بیمارستان🏥 بودم.
شکمم درد میکرد.دستم هم درد میکرد. تازه داشت همه چیز یادم میومد.
خیابان،💭دو تا مرد،💭استادشمس،💭امین.💭
مامان متوجه من شد...
اومد نزدیکم و قربون صدقه م میرفت.با صدایی که از ته چاه در میومد و با هر حرفش دردم بیشتر میشد.. 🤕😒
بهش گفتم:
_من خوبم.گریه نکن.
مریم باخوشحالی پیشونی مو بوسید و گفت:😊
_از دست تو آخرش من سکته میکنم.
لبخند بی جونی زدم..
مریم همونجوری که اشک میریخت😢 رفت بیرون.
به دست گچ گرفته م نگاه کردم و تو دلم گفتم ✨خدایا شکرت.بخیر گذشت✨، مثل همیشه.
چند ثانیه بعد بابا و محمد اومدن تو اتاق. چهره ی بابا چقدر خسته و ناراحت و شکسته بود.انگار ماهها بیهوش بودم. محمد هم با چشمهای نگران و ناراحت به من نگاه میکرد.
نمیتونستم جواب محبت هاشون رو بدم.باهمه ی توانم لبخند زدم و سعی کردم بلند بگم:
_خوبم،نگرانم نباشین. ولی صدام به سختی در میومد.پرستار اومد تو اتاق و به همه گفت:
_دورشو خلوت کنید.باید استراحت کنه.
توی سرمم دارویی تزریق کرد💉 و رفت.
به محمد اشاره کردم که بیاد نزدیکتر. گوششو👂 آورد نزدیک دهانم تابتونه بشنوه چی میگم.
بهش گفتم:
_چیشد؟ اون مردها؟استادشمس؟😨😟
محمد گفت:
_اون مردها بازداشت شدن.پلیس شمس رو دستگیر کرده.تا آخرین اطلاعی که دارم انکار میکرد.😐
با اضطراب گفتم:
_اون مردی که خورد زمین مرده؟😨
لبخندی زد و گفت:😊
_نخیر.زورت اونقدر زیاد نبود که بمیره.
زیرلب گفتم:
_خداروشکر.☺️
دارویی که پرستار به سرمم تزریق کرد ظاهرا خواب آور بود.چشمهام سنگین شده بود.😴
وقتی چشمهامو باز کردم حانیه و ریحانه بالا سرم بودن...
تا متوجه من شدن اومدن جلو و سلام کردن.حانیه گفت:
_دختر تو چه جونی داری؟منکه اون موقع دیدمت داشتم سکته میکردم.ولی تو جوری داد میزدی انگار رفتی تمرین آواز.😁
ریحانه گفت:
_خداروشکر به خیر گذشت.😊
حالم بهتر بود.میتونستم صحبت کنم.گفتم:
_چه خبر؟شمس اعتراف کرد؟😥
حانیه گفت:...
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸༄⸙
@mahmoum01
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_ودو
حانیه گفت:
_نامرد مقاومت میکنه.😕
ریحانه گفت:
_پشیمونی که جوابشو میدادی؟🙁
گفتم:
_نمیدونستم اینقدر کینه ای و بی فکره. ولی حتی اگه میدونستم هم بازم جوابشو میدادم،👌حتی اگه میمردم هم پشیمون نبودم. #آسیبی که #سکوت امثال ما به اسلام میزنه #کمتر از #حرف_های اشتباه امثال شمس #نیست.
در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت:
_شمس اعتراف کرد.😊
دو روز بعد مرخص شدم...
بعد یک هفته استراحت تو خونه حالم خوب شده بود.ولی دستم باید چهل روز تو گچ میموند.دوست و آشنا و فامیل برای عیادتم میومدن.😅
بچه های دانشگاه هم اومدن.
حانیه خیلی ناراحت بود.گفت:
_ امین میخواد بره سوریه.
معلوم بود هرکاری کرده که منصرفش کنه.
بیشتر از یک ماه از اون روز گذشته بود که خانواده صادقی اومدن عیادت من. سهیل؟؟!!!😳 سهیل خیلی تغییر کرده بود.😟سه ماه از دیدار اون شب توی پارک گذشته بود.
سهیل الان جوانی خوش تیپ، مؤدب، محجوب و سر به زیر بود.ته ریش داشت😊 ولی دکمه یقه شو نبسته بود.😆🙈مثل خواهری که از دیدن برادرش خوشحال میشه از تغییراتش خوشحال شدم.😊
کاش محمد اینجا بود و سهیل رو میدید. فقط سهیل و پدر و مادرش اومده بودن.
بابا با آقای صادقی صحبت میکرد و مامان با خانم صادقی.
من و سهیل هم ساکت به حرفهای اونا گوش میدادیم.هر دومون سرمون پایین بود.همه ساکت شدن.
سرمو آوردم بالا،دیدم پدر و مادرامون به من و سهیل نگاه میکنن و لبخند میزنن.سهیل هم بخاطر سکوت جمع سرشو آورد بالا.جز من و سهیل همه خندیدن.
آقای صادقی به بابا گفت:
_آقای روشن!این جوون ها از صحبت های ما پیرمردها حوصله شون سرمیره، اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن.😊
من خیلی جا خوردم...
سهیل هم تعجب کرده بود.بابا که از تغییرات سهیل خوشش اومده بود به من گفت:
_دخترم،با آقا سهیل برید تو حیاط صحبت کنید.😊
💭یاد محمد افتادم که گفته بود دیگه نه میبینیش،نه باهاش صحبت میکنی.✋
نمیدونستم چکار کنم...😕😟
آقای صادقی به سهیل گفت:
_پاشو پسرم.
سهیل بامکث بلند شد.ولی من همچنان سرم پایین بود.مامان گفت:
_زهرا جان! آقا سهیل منتظرن.😊
بخاطر حرف مامان و بابا مجبور شدم قبول کنم...
من روی تخت نشستم و آقاسهیل روی پله،جایی که من اون شب نشسته بودم.اینبار سعی میکرد فاصله شو حفظ کنه.چند دقیقه فقط سکوت بود.گفتم:
_چه اتفاقی براتون افتاده؟
همونجوری که سرش پایین بود بالبخند گفت:
_ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده که ما اومدیم عیادت.
خنده م گرفت،خب راست میگفت دیگه،ولی جلوی خنده مو گرفتم.🙊
گفت:
_بعد از اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود. #جواب سؤالامو گرفته بودم ولی خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم.👌 خیلی #مطالعه کردم.ولی فقط برای پیدا کردن جواب سؤالام.اما کم کم بهشون #عمل میکردم.اوایل فقط برای این بود که به خودم و شما #ثابت کنم این چیزها آرامش نمیاره.ولی کم کم خیلی آرومم میکرد. #آرامشی رو که دنبالش بودم داشتم پیدا میکردم.
-خوشحالم پیداش کردین.حسی رو که با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد.
-دقیقا.از این بابت خیلی به شما مدیون هستم.
-من با خیلی ها در این مورد صحبت میکنم،اما #همه مثل شما پیداش #نمیکنن. این نشون میده #شما هم #دنبالش_بودید.این #توفیقی بود که خدا به من داد وگرنه خدا کس دیگه ای رو برای شما میفرستاد.
دوباره سکوت شد.گفتم...
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸༄⸙
@mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍پيامبر صلی الله عليه و آله: در پى روزى و نيازها، سحر خيز باشيد؛ چرا كه حركت در آغاز روز، [مايه] بركت و پيروزى است
📚المعجم الاوسط، ج7، ص194
امروز پنجشنبه
۱۴ دی ماه
۲۱ جمادی الثانی ۱۴۴۵
۴ ژانویه ۲۰۲۴
➥ @mahmoum01
بسمـ رب الشـهدا
🍃حلب، و چه نام آشنای غریبی. نامش را بارها شنیدهام، سرزمینی غریب که لالههای زیادی در آن آرمیدهاند، لالههایی که هر کدامشان رنگ و بوی ویژهای از #یار داشتند.
ایمان، هم جز این قافله است. #جوان متقیای که آخر، آرام جانش را در راه #دفاع از حریم آلالله در میانهی این لالهزار پیدا کرد.
🍃آسمان عاشقانهی پاییز ۱۳۹۴، #ایمان
وهبگونه برخاست و از نوعروس
بیست و چند روزهاش دل را پرواز داد، #غزل خداحافظی را گرفت و راهی کاروان #حسین زمانش شد.
🍃لالهی قصهی ما دنیا را با تمام دلبستگیهایش #طلاق داده بود، سبکبال و سبکبار رفت تا از نوامیس #اسلام دفاع کند و اجازه ندهد بار دگر زبانهی آتش پَرِ معجری را بسوزاند و گوشوارهای خونآلود از دختر بچهای غصب شود. آری
ایمان رفت تا بازار شام دیگری رخ ندهد. رفت و #بصیرت را به آموخت...
🍃به وضوح روشن است، ایمان و ایمانها اهل این وادی نبودند.
خوشا به حالتان ای لالههای #عاشق، شهادت مبارکتان باد💜
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_ایمان_خزایی_نژاد
🔷تاریخ تولد : ٣ خرداد ۱٣۶۶
🔷تاریخ شهادت : ٢٣ آبان ۱٣٩۴
🔷محل شهادت : سوریه
🔷مزار شهید : جهرم
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج 🌹
🍃┅🦋🍃┅─╮
@mahmoum01
╰─┅🍃🦋🍃