eitaa logo
『مـهموم』
157 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گریہ براے توسٺ ڪه رحمٺ میاورد دسٺ ڪریم توسٺ سخاوٺ میاورد 🥀 کربلا🥀 🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪴آیت الله حق شناس ( رحمة الله علیه) به افرادی که نمازهایشان قضا ميشد می‌فرمودند: 📙 که سوره یس و زیارت عاشورا بخوانيد تا قلبتون ازظلمات و تاریکی به نور قرآن و زیارت عاشورا روشن و هدایت شود... ▪️ سیرو سلوک @mahmoum01
💥💥💥 💠آیت الله بهجت (ره)؛ 🔸 نماز شب مفتاح توفیقات است.هنگامی که از بعضی بزرگان برای رفع بیماری‌ها و بن بست‌ها راه چاره می‌طلبیده‌اند، می‌گفتند: «شما این تعهد را بکنید که سحر بیدار شوید و نافله شب بخوانید؛ رفع مشکلتان را ما تضمین می‌کنیم». 🌼 @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۵۰۱🌼 @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام علی علیه السلام: از دوستی با احمق بپرهیز؛ چراکه می خواهد به تو نفعی برساند؛ اما دچار زیانت می کند. 📚نهج البلاغه، حکمت 38 امروز پنجشنبه ۵ بهمن ماه ۱۳ رجب ۱۴۴۵ ۲۴ ژانویه ۲۰۲۴ ➥ @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🕊🌺🌺🍂🌺🌺🍂🌺🌺🕊 🔹دعا کنید شهید بشوم زمانی که شهید مجیری دانشکده افسری را تمام کرد٬ برای جشن فارغ التحصیلی مقابل رهبر رژه رفت؛ زمانی که در جشن ٬ بین سخنرانیِ افراد وقفه ایجاد شد، ایشان بلند شد و به رهبر انقلاب گفت: آقا دعا کنید من شهید بشوم 📝 دست‌نوشته شهیـد : 🌷اگر خدا منِ ناقابل را قبول ڪرد و توفیق شهـــ🕊ـادت داد مزارم را هرکجا خواستید انتخاب کنید و روی قبــرم بنویســید : " سرباز اسلام و مدافع ولایت فقیه "🍃 هر هفته غروب جمعه که میشد همسر و فرزندان را در گوشه‌ای از خانه جمع میکرد و خودش زیارت آل یاسین میخواند هر هفته درخانه‌اش برای امام زمان(عج) برنامه داشت . 🔖 نام : عبدالرضــــا نام خانوادگی : مجیــــری نام پدر : مرتضی تاریخ تولد : ۱۳۵۳/۵/۲۲ - خمینی‌شهر🇮🇷 دین و مذهب : اسلام شیعه وضعیت تأهل : متأهل شـغل : پاسدار ملّیـت : ایرانی تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۲ - حلب🇸🇾 مزار:گلزار شهدای جنت‌الکریم خمینی‌شهر یاد شهدا با صلوات🌷 🌷پنج شنبه است 🌹 رویاد کنیم... 🌺با و یک ... @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 دلم واقعا براشون تنگ شده بود... محکم بغلشون کردم.امیرمحمد پسر علی شش سالش بود.گفت: _عمه حالت خوب شد دیگه؟😍👦🏻 بالبخند گفتم: _بهترم عزیزم.دعا کن خوب بشم.😊 ضحی که الان پنج سالش بود گفت: _عمه ما اینقدر برات دعا کردیم که زود خوب بشی.👧🏻😍🙏 چشمهام پر اشک شد...😢 حتی بچه ها هم بخاطر من ناراحت بودن.گفتم: _بخاطر دعاهای شما بود که خدا کمکم کرد.😢😊 حنانه هم که نزدیک دو سالش بود خودشو انداخت بغلم👧🏻🤗 و با دستهای کوچولوش نوازشم میکرد. مهر ماه شد... دانشگاه ثبت نام کردم.ترم آخرم بود. باشگاه هم میرفتم.سرمو شلوغ کرده بودم که زندگیم عادی بشه.😊👌ولی هنوز از ماشین امین استفاده میکردم. وقتی تو ماشین مینشستم بوی امین میومد.💖🚙💓 دیگه میخندیدم،شوخی میکردم،زندگی میکردم ولی ... تو دلم غمی بود که تموم شدنی نبود. هشت ماه از شهادت امین گذشت... از باشگاه میرفتم خونه،با ماشین امین.تو خیابان یه دفعه یه ماشین خارجی از پارک در اومد و محکم خورد به ماشین من.🚗 ای وای ماشین امینم..😱😨🚙 پیاده شدم ببینم ماشینم چی شده.در سمت کنار راننده کلا رفته بود داخل. راننده ی اون ماشین که پسر جوانی بود تا دید راننده خانومه و چادری، شروع کرد به فرافکنی.😐 با دعوا گفت: _خانم چکار میکنی؟حواست کجاست؟ماشینمو خراب کردی.کلی خسارت زدی.😡🗣 الان وقت و بودنه.با اخم نگاهش کردم.گفت: _چیه؟یه جوری نگاه میکنی انگار من مقصرم.😠 خیلی پر رو بود... اطرافمون جمع شدن و ترافیک شد.رفتم سمت ماشینم.گوشیمو برداشتم و به پلیس زنگ زدم.📲😏تا متوجه شد به پلیس زنگ زدم از پشت بهم حمله کرد که گوشی رو بگیره.گوشیم از دستم افتاد و شکست.😠 منم جا خوردم یکی محکم زدم تو ساق دستش.فریاد بلندی زد.گفتم: _چته؟ چرا حمله میکنی؟مگه نمیگی من مقصرم؟خب بذار پلیس بیاد خسارت بگیری.😠😏 با فریاد گفت: _تو چته؟وحشی..دستم شکست.😡🗣 با عصبانیت داد زدم: _تو حمله کردی.گوشی منم شکستی.😡 مردم سعی میکردن آروممون کنن. گفت: _هم به ماشینم خسارت زدی هم دستمو شکستی. باید عذرخواهی کنی تا شاید ببخشمت.😏😡 پوزخند زدم و به آقایی گفتم: _لطفا زنگ بزنید پلیس بیاد😏 رو به پسره گفتم: _تا ببینم کی مقصره. مردم به پسره میگفتن تو مقصری ولی زیر بار نمیرفت.چند نفری هم به من میگفتن تو کوتاه بیا.گفتم: _باید معلوم بشه کی مقصره و مقصر عذرخواهی کنه. چند دقیقه گذشت... پسره زیر فشار بود.هم همه بهش میگفتن معلومه که تو مقصری،هم دستش درد میکرد،هم از اینکه داشت کم میاورد عصبی بود.داد زد: _خیلی خب،برو.خسارت نمیخوام.😠 با خونسردی به جمعیت گفتم: _زنگ بزنین پلیس بیاد،چرا ایستادین نگاه میکنین؟ مگه نمیخواین راه باز بشه؟ چند نفری پسره رو کنار کشیدن و چیزی بهش گفتن که آروم شد.نمیدونم چه ریگی به کفشش بود که نمیخواست پلیس بیاد.😐 اومد سمت من و آروم گفت: _هر چقدر پول میخوای نقدا همینجا میدم.فقط تمومش کن.😕 با اخم نگاهش کردم و گفتم: _اولا به پولی که موقع تصادف طرف مقصر پرداخت میکنه میگن خسارت.😠☝️ثانیا خسارت نمیخوام.همونکه قبلا گفتم.مقصر باید معلوم بشه و عذر خواهی کنه.. اولین اثــر از؛ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 اخم کرد و داد زد: _خیلی پررویی بابا.فکر کردی کی هستی؟زنگ بزن پلیس بیاد. با تمسخر گفتم: _اگه گوشیمو نشکسته بودی تا الان پلیس اینجا بود. عصبانی تر شد.😡رفت پیش ماشینش.اون چند نفری که باهاش صحبت کرده بودن و آروم شده بود،اومدن پیش من.گفتن: 👥_اونکه قبول کرده مقصره.شما دیگه کوتاه بیا.میگی خسارت هم که نمیخوای،پس برو دیگه. گفتم: _مقصر باید عذرخواهی کنه. یکیشون که داغ کرده بود گفت: _اصلا میدونی اون کی هست؟اون پسر.. اسم یکی رو آورد که من نمیشناختمش.گفتم: _پس برای همین نمیخواد پلیس بیاد. گفتن: 👥_آبروش میره.صحبت آبروی مؤمنه. -من با آبروی باباش کاری ندارم.مثل بچه ی آدم قبول کنه مقصره و عذرخواهی کنه. وقتی دیدن من کوتاه نمیام دوباره رفتن سراغ پسره.ترافیک سنگینی شد.مردم هم غرغر میکردن. بعد مدتی پسره دوباره اومد پیش من،خیلی مؤدبانه گفت: _سرکار خانم،من مقصرم و عذرخواهی میکنم.😠 سریع روشو کرد اونور که بره.بهش گفتم: _همون چیزی که بخاطرش مغرور بودی،باعث شد الان غرور تو بذاری زیر پات.☝️ ایستاد و بااخم به من نگاه کرد.😠خیلی خونسرد رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم. شب به باباومامان گفتم تصادف کردم و طرف مقصر بوده ولی چون عذرخواهی کرد ازش خسارت نگرفتم... مامان به محمد گفت ماشین منو ببره صافکاری. چند وقت بعد یه روز مریم باهام تماس گرفت که بریم هیئت. قبل از ازدواج من و امین،گاهی با محمد و مریم میرفتم هیئت.چندبار هم با امین رفتم.😞👣یه مداحی داشت که گاهی مداحی میکرد ولی وقتی روضه میخوند مجلس پر از گریه و ناله میشد. حتی مداحی سینه زنی هم که میخوند،خیلی ها اشک میریختن.سوز عجیبی داشت.😊✨ سریع قبول کردم.اومدن دنبالم... اون شب هم همون مداح بود.مجلس خیلی شور و ناله داشت. وقتی تموم شد،من و مریم و بچه ها تو ماشین نشسته بودیم.منتظر محمد بودیم.مریم گفت: _امشب دوست محمد هست.ممکنه طول بکشه تا محمد بیاد. گفتم: _پس من و ضحی میریم مغازه خوراکی بخریم. با ضحی از مغازه اومدیم بیرون. آقایی ضحی رو صدا کرد.👤👧🏻ضحی بدو رفت پیشش. بهش میگفت عمو.اون آقا خم شد و با ضحی صحبت میکرد.آقا رو نشناختم.رفتم نزدیکتر و ضحی رو صدا کردم.آقا ایستاد و سلام کرد.بدون اینکه نگاهش کنم خیلی رسمی جواب دادم.رو به ضحی گفتم: _بریم. ضحی به اون آقا نگاهی کرد و از خوراکی که داشت بهش تعارف کرد.آقا هم بامهربانی یه کم برداشت و از ضحی تشکر کرد. همون موقع محمد از پشت سرم اومد.رضوان بغلش بود.به من گفت: _اشکالی نداره نیم ساعت دیگه بریم؟😊 گفتم:نه.😊 -پس برو پیش مریم،نیم ساعت دیگه میام که بریم. -ضحی؟ -با منه. -باشه. سوار ماشین شدم.به مریم گفتم: _اون آقا که ضحی رفت پیشش دوست محمد بود؟ -آره.عاشق بچه هاست.الان محمد بچه ها رو برد پیشش....امشب ایشون مداحی کرد.😊 -خوش بحال محمد که با همچین مداحی دوسته.😒 -البته کارش این نیست.همکار محمده و گاهی مداحی میکنه. با مریم صحبت میکردیم که محمد اومد.تو راه مریم به محمد گفت: _نگفته بودی آقا وحید هست. -نمیدونستم،یعنی نبود.گفت تازه رسیده،اومده مجلس روضه گوش بده،یکی شناختش و به همه گفت.اونا هم فرستادنش پشت میکروفن.😁 باتعجب گفتم: _یعنی بدون آمادگی اینقدر خوب خوندن؟؟!!😳 -آره.البته وحید همیشه برای خودش روضه میخونه، اونم تمرینه براش.😊 -چه جالب! خوش بحال خانومش.😒 مریم گفت: _از کجا فهمیدی متأهله؟😄 -نمیدونم،حدس زدم...اصلا به من چه.😕 نسیم خنکی می وزید.بوی گل نرگس پیچید. همیشه برای امین گل نرگس میاوردم،دوست داشت.با امین درد دل میکردم.از وقتی شهید شده راحت حرف دلمو بهش میگم.وقتی بود مراعات میکردم چیزی که ناراحتش میکنه نگم. تحمل دلتنگی و جای خالی امین تو زندگیم برام خیلی سخت بود.برام عادی نمیشد.😞😣 دو هفته ی دیگه یک سال از نبودن امین میگذشت، ولی من مثل روزهای اول غم داشتم. ولی پیش دیگران به روی خودم نمیاوردم.هیچ وقت.... اولین اثــر از؛ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره و احقاف❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۵۰۲🌼 @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام جواد عليه السلام: آشكار كردن چيزى، پيش از آن كه استوار گردد، موجب تباهى آن مى شود ميزان الحكمه ج5 ص 263 امروز جمعه ۶ بهمن ماه ۱۴ رجب ۱۴۴۵ ۲۶ ژانویه ۲۰۲۴ ➥@mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسمـ رب الشـهدا بخشی از شهید : برای دفاع از حرم سه ساله امام حسین (ع) باید سه ساله خودم را تنها بگذارم. نمی‌دانم زمانیکه این نوشته خوانده می‌شود آیا در بین شما هستم و یا اینکه به سعادت راه رستگاری و شهادت که آرزوی قلبی و همیشگی من بوده، رسیده‌ام. لازم به ذکر است که من این راه را با سلامت کامل عقل و درایت انتخاب نموده‌ام. راهی که مطمئنم ادامه راه شهدای کربلا و شهدای سرزمینم در هشت سال دفاع مقدس می‌باشد. 📌 🌿تاحالاندیده بودم بالباس سپاه بیادخونه یه روزکه مراسم داشتن دیدم بالباس کادری اومدخونه وقتی تواون لباس دیدمش خیلی خوشحال شدم بهش گفتم که این لباس خیلی بهت میادمن بهت افتخارمیکنم 🌿یه نیش خندی زدگفت مگه آدم به یه لباس افتخارمیکنه دعاکن شهیدبشم موقعه ای که پیکرموآوردن افتخارکن.شهیدشد,منم بهش افتخارمیکنم ولی پیکرش که نیومد. نقل از @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 هیچ وقت از با امین بودن خسته نمیشدم... همیشه کلی حرف داشتم که براش بگم. مخصوصا از وقتی که بهم گفته بود هفته ای یکبار بیا.😒کل هفته منتظر بودم تا دوشنبه بشه برم پیشش.😊دوشنبه ها میرفتم که خلوت باشه و بتونم حسابی با امین صحبت کنم و گریه کنم.هوا داشت تاریک میشد و باید برمیگشتم.همیشه دل کندن برام سخت بود. داشتم سوار ماشین میشدم که خانمی صدام کرد: _دخترم😊 -بفرمایید،سلام -سلام دخترم.میشه منم تا یه جایی برسونی؟ یه کم نگاهش کردم.به دلم نشست. تونستم بهش اعتماد کنم.بالبخند گفتم: _بفرمایید.☺️ اومد کنارم نشست.گفت: _زیاد میای اینجا؟😊 -معمولا هفته ای یکبار میام. -کسی رو اینجا داری؟ بامهربونی میپرسید.منم بالبخند جواب میدادم.اما کلا همه چیز رو برای همه توضیح نمیدادم. -همه شهدا مثل برادر برام عزیز هستن. -ازدواج کردی؟ -بله....شما کسی رو اینجا دارید؟ -آره دخترم.پسرم شهید شده.دوماه پیش، تو سوریه.همین یه بچه هم داشتم. نگاهش کردم.یه خانم حدود شصت ساله. غم تو چهره ش معلوم بود داغ عزیز دیده.😥😒 -خدا صبرتون بده.عروس و نوه دارین؟ -نه...اون آقایی که سر مزارش بودی، شوهرته؟ -بله -چند سالته؟! -بیست و چهار سال -بهت میاد سنت بیشتر باشه.غصه آدم پیر میکنه.منم بیست سالم بود که همسرم شهید شد.😒پسرم اون موقع دو ماهش بود. با خودم گفتم تنها کسی که تو این دنیا داشت رو فدای حضرت زینب(س) کرده. تا رسیدیم خونه ش خیلی با هم حرف زدیم.حرفهایی که به هیچکس نمیتونستم بگم رو اون خانوم خیلی خوب درک میکرد.😊خیلی راهنماییم کرد که چکار کنم داغ دلم کمتر بشه.با اینکه کمتر از سه ساعت بود که دیده بودمش اما احساس میکردم سال هاست از نزدیک میشناسمش. باهم دوست شده بودیم. چون تنها بود گاهی میرفتم پیشش.بعد صحبت با اون خانم حالم خیلی بهتر بود.😇قلبم سبک تر شده بود ولی جای خالی امین که پر شدنی نبود. مراسم سالگرد امین برگزار شد.جمعیت زیادی اومده بودن.باورم نمیشد که یک سال بود امینم رو ندیده بودم.باورم نمیشد یک سال بدون امین تونستم نفس بکشم.😒 دو ماه از سالگرد امین میگذشت.مریم اومد تو اتاقم.با کلی مقدمه چینی و این پا و اون پا کردن گفت: _اگه یه پسر خوبی ازت خاستگاری کنه، ازدواج میکنی؟😅 چشمهام از تعجب گرد شد.😳این چه سؤالیه دیگه.یه کم نگاهش کردم.جدی گفته بود.خیلی شمرده و واضح سعی کردم بگم که نیاز به تکرار نداشته باشه.گفتم: _هیچکس جای امین رو برای من نمیگیره... من دیگه به ازدواج فکر هم نمیکنم.😊 مریم چیزی نگفت و رفت بیرون. یک ماه بعد با مامان و بابا تو هال صحبت میکردیم که محمد و خانواده ش اومدن.بعد یک ساعت محمد به من گفت: _یه پسر خیلی خوبی ازت خاستگاری کرده.بهش گفتم تو حتی نمیخوای به ازدواج فکر کنی اما اصرار داره با خودت صحبت کنه.😊 منتظر بودم بابا چیزی بگه،اما بابا هیچی نگفت.به بابا نگاه کردم،👀داشت به من نگاه میکرد.منتظر بود ببینه من چی میگم.به مامان نگاه کردم از چشمهاش معلوم بود دوست داره بگم بیان صحبت کنیم.ولی من نمیخواستم حتی بهش فکر کنم.بلند شدم و گفتم: _حرف من همونیه که قبلا گفتم.😕😒 رفتم سمت اتاقم.بابا صدام کرد.نگاهش کردم.گفت: _فعلا نمیخوای ازدواج کنی یا کلا نمیخوای؟😊 یه کم فکر کردم.یاد حرف و یادداشت امین افتادم.گفتم: _فعلا میگم کلا نمیخوام ازدواج کنم.😔 بابا با اشاره سر اجازه رفتن به اتاق رو صادر کرد. چند روز بعد پیش امین🌷🇮🇷 نشسته بودم. کسی از عقب صدام کرد... آقای جوانی بود.سرمو برنگردوندم.اومد جلوی من بدون اینکه نگاهم کنه سلام کرد.به نظرم آشنا بود.احتمال دادم از دوستان امین باشه.به مزار امین نگاه کردم.جواب سلامشو دادم.نشست.گفت: _شناختین؟ -نه.از دوستان امین هستین؟ -بله،ولی قبلش با محمد دوست بودم..من وحید موحد هستم.چند ماه پیش جلوی هیئت با محمد بودیم. -یادم اومد. بلند شدم و گفتم: _شما رو با دوستتون تنها میذارم. سریع بلند شد و قبل از اینکه قدمی بردارم گفت: _خانم روشن نگاهم به زمین بود.گفتم: _بفرمایید اونم سرش پایین بود.گفت: _وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟ -چه موضوعی؟ -عرض میکنم،اگه لطف کنید بشینید. یه کم فکر کردم... اولین اثــر از؛ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 @mahmoum01