🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_وبیست_وپنج
وقتی مطمئن شدم خودشون هستن..
فاطمه سادات رو پیش مامان گذاشتم وباهاشون رفتم.بعد رفتن خونه آقاجون،بدون اینکه از من آدرس بگیرن.پدرومادروحید هم سوار شدن.حال اونا هم خوب نبود.😥😨😧
مطمئن بودیم میخوان خبر شهادتش رو بهمون بگن.😣👣ما رو به بیمارستان🏥 بردن...
مامان هرلحظه حالش بدتر میشد.آقاجون سعی میکرد من و مامان رو آروم کنه...
من به ظاهر آروم تر بودم ولی بخاطر بارداریم نگرانیش بیشتر بود.من شش ماهه دوقلو باردار بودم.😣😞
وقتی وارد بخش شدیم و سراغ وحید روگرفتیم همه پرستارها یه جوری نگاهمون میکردن مخصوصا به من...
احساس میکردم دیگه قلبم نمیزنه.اتاقی رو نشان دادن.همون موقع پزشک میانسالی اومد.پرستاری بهش گفت:
_خانواده آقای موحد هستن.
دکتر هم نگاهی به ما کرد و بیشتر به من.با تعجب گفت:
_شما همسرشون هستید؟😳
گفتم:
_بله.😒
هرلحظه منتظر بودم که کسی بگه شهید شده.
همون پرستار گفت:
_ایشون دکتر بابایی پزشک معالج همسرتون هستن.😊
نمیتونستم باور کنم وحید زنده ست.😳
با جون کندن گفتم:
_وحید زنده ست؟!😨😢
دکتر و پرستارها از حرفم تعجب کردن.آقاجون و مامان مثل من منتظر حرف دکتر بودن.دکتر بابایی بالبخند گفت:
_بله،زنده ست.😊
آقاجون گفت:
_حالش چطوره؟😨
دکتر گفت:
_چرا نمیرید ببیینیدش؟😊
آقاجون و مامان رفتن سمت اتاق.ولی من ایستاده بودم و منتظر جواب سؤال آقاجون.😥دکتر گفت:
_یه کمی زخمی شده.😊
گفتم:
_کجاش؟😨
-یه تیر به بازوی راستش اصابت کرده.
آقاجون و مامان دو قدمی رو که رفته بودن برگشتن.من منتظر ادامه حرف دکتر بودم. گفت:
_چند تا ترکش خیلی مختصر هم به شکمش اصابت کرده.
من دیگه متعجب گوش میدادم.آقاجون و مامان هم به من نگاه میکردن.😨😳😳
مامان گفت:
_پاهاش؟😳
دکتر تعجب کرد.گفت:
_شما دیدینش؟😳
ما هر سه تامون بدون هیچ حرفی منتظر بودیم. دکتر گفت:
_پای چپش از زیر زانو قطع شده.😊
جونم در اومد.نشستم روی صندلی.روم نمیشد به مامان نگاه کنم...😣😓
ولی آقاجون رو دیدم.داشت به من نگاه میکرد. چشمهاش پر اشک بود.😢مامان رفت سمت اتاق.آقاجون هم باهاش رفت.آقاجون بعد دو قدم که رفت به من گفت:
_بیا دخترم.
پاهام رمق نداشت.انگار تو خلأ بودم.هرچی میرفتم نمیرسیدم.همه چی مثل خواب بود برام. یعنی واقعا وحید زنده ست؟!!😥😢
با فاصله پشت سر آقاجون رفتم.وارد اتاق شدم. نسبتا بزرگ بود.چند تا تخت داشت🛏🛏🛏 ولی همش خالی بود جز یکی.تختی سمت راست اتاق،نزدیک پنجره.من جلوی در ایستاده بودم. واقعا وحید بود.🛌روی تخت دراز کشیده بود.دست راستش بسته بود.پتو روش بود.چهره ش خیلی تغییر کرده بود.اصلا ریش نداشت.مدل موهاش هم تغییر کرده بود...
داشت با مادرش که سمت راستش ایستاده بود احوالپرسی میکرد.مامان با اشک چشم فقط نگاهش میکرد.
بعد با تعجب ازش پرسید که واقعا دستت زخمی شده؟!!! شکمت تیر خورده؟!!! پات؟!!!😳😢
وحید هم بالبخند و مهربانی☺️😅 جوابشو میداد. مامان وقتی از حال پسرش مطمئن شد،گریه کرد.😭
بعد نوبت آقاجون بود.آقاجون سمت چپ وحید ایستاده بود.تا اون موقع داشت نگاهش میکرد.باهم روبوسی کردن...🤗🤗
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@mahmoum01
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_وبیست_وشش
باهم روبوسی کردن.🤗🤗
وحید احوالپرسی میکرد.حال خواهراش رو میپرسید.حرفهاش که تموم شد...
سرشو یه کمی جلو آورد تا بتونه از کنار آقاجون منو ببینه.😍آقاجون رفت کنار که وحید اذیت نشه.وحید دوباره دراز کشید و به من نگاه میکرد.چشمهای وحید هم بارونی بود.😢تا اون موقع بهت زده😧😟 نگاهش میکردم.از اینکه وحیدم زنده بود خیلی خوشحال بودم.😍☺️
آقاجون و مامان رفتن بیرون...
اصلا نمیدونستم باید چکار کنم.وحید به من نگاه میکرد و لبخند میزد،مهربان تر از همیشه.😊اشکهام جاری شد.😢هیچ کاری نمیتونستم بکنم.فقط ایستاده بودم و نگاهش میکردم.دست چپشو که سرم داشت آورد بالا و سمت من دراز کرد که برم پیشش،بابغض گفت:
_زهرای من.😢💓
قلبم داشت می ایستاد.بالاخره حرکت کردم. بالبخند گفتم:
_...بچه بودیم بعضی ها تو صف نانوایی زنبیل میذاشتن که جا بگیرن😢 ولی نشنیده بودم بعضی ها پاشون رو بدن که تو بهشت برا خودشون جا بگیرن.😢😓
لبخند زد.☺️رسیدم کنار تختش.فقط نگاهش میکردم.گفت:
_حوریه ها دنبالم کردن.😌هرچی بهشون گفتم خودم یکی بهتر از شما دارم،قبول نمیکردن.😉داشتم از دستشون فرار میکردم پامو گرفتن.منم پامو بهشون دادم که دست از سرم بردارن.😜😁
خنده م گرفت.☺️😢با اشک چشم میخندیدیم.گفتم:
_خیلی پررویی دیگه....این چه قیافه ایه؟!😬☺️
خندید و گفت:
_خوب شدم؟😉
-اگه اینجوری میومدی خاستگاریم اصلا نگاهتم نمیکردم.😌☹️
-حالا اون موقع که قیافه م خوب بود نگاهم کردی؟😉
-نه..نکنه اون موقع این شکلی بودی؟!😳
بلند خندید.😂دوباره ساکت بودیم.فقط به هم نگاه میکردیم.گفت:
_فاطمه سادات چطوره؟😍👧🏻
-خوبه.☺️
یاد پسرهامون افتادم.یادم افتاد وحید هنوز نمیدونه.گفتم:
_پسرهاتم خوبن.😌
سؤالی نگاهم کرد.یه کم رفتم عقب. چشمهاش از تعجب گرد شده بود.😳بعد روشو برگردوند و به پتوش نگاه میکرد.رفتم نزدیکش و گفتم:
_حالا با این پا بازهم میتونی بری مأموریت؟😉
به خودش اشاره کرد و گفت:
_مأموریت هایی که من میرم آدم سالمو اینجوری میکنه.😅
بالبخند گفت:
_دیگه موندم رو دستت.😇
بعد مثل کسیکه تازه چیزی یادش اومده باشه گفت:
_زهرا،واقعا پا و بازو و شکمم نور داشت؟!!!😳🤔
گفتم:
_برو بابا..من الکی یه چیزی گفتم.فقط خواستم فضا عوض بشه.شما رفتی همونجاهاتو دادی جلو گلوله تقصیر منه؟😜😁
خندید و گفت:
_باشه بابا.باور کردم.😁
یه کم مکث کرد.بعد گفت:
_واقعا بچه مون پسره؟😅
گفتم:
_کدومشون؟😌
یه نگاه پر از سؤال بهم کرد.با ذوق پرسید:
_دوقلو؟😳😍
با سر گفتم آره.☺️
لبخند عمیقی زد.اشک تو چشمهام جمع شد.گفتم:
_فکر نمیکردم برگردی.فکر نمیکردم لحظه ای بیاد که این خبر بهت بگم.😍😢
باخوشحالی گفت:
_دوتا پسر؟😍✌️
-بله آقا،دو تا پسر.😉😌
از خوشحالی نمیدونست چی بگه.😍☺️
همون موقع یکی از پرستارها اومد تو اتاق...
سر و وضعش به نسبت بقیه بهتر بود.من بالبخند به خانم پرستار نگاه میکردم. وحید به من نگاه میکرد.👀❤️پرستار هم به من و وحید و بیشتر به من نگاه میکرد...
تازه معنی نگاههای الان و پرستارها و دکتر توی راهرو رو میفهمیدم.😅اصلا به قیافه وحید نمیخورد همسری مثل من یا یه خانم چادری داشته باشه.گفت:
_آقای موحد اونقدر از شما تعریف کردن که همه ما مشتاق شدیم شما رو ببینیم. ولی الان که می بینمتون،میفهمم خیلی چیزها رو نمیشه با حرف بیان کرد.تازه آقای موحد خیلی چیزها رو نگفتن.😊
-لطف دارید.☺️
-دختره یا پسر؟😊
بالبخند گفتم:
_پسر.☺️
وحید همونجوری که به من نگاه میکرد گفت:
_دوقلو داریم.😇😎
پرستار با ذوق به من گفت:
_عزیزم،مبارک باشه.😍
-ممنون☺️
وحید گفت:
_خانم پرستار لطف کنید یه صندلی برای خانومم بیارین.😊
آروم به وحید گفتم:
_دوباره شروع کردی.😬
پرستار لبخندی زد و صندلی آورد.بعد همونجوری که کارشو انجام میداد، گفت:
_خانم موحد،از دیروز که آقای موحد رو آوردن بخش همش میگفتن خانومم فلان،خانومم بهمان.تایکی ازش تعریف میکرد میگفت خانومم هم همینو بهم گفته.😅
مثلا غیرتی شدم و گفتم:
_کی،چی گفته؟😠😄
پرستار پشتش به من بود.یه دفعه برگشت و گفت:
_هیچی باور کن.بعضی از همکارا همینجوری یه چیزی گفتن...😨
من با خنده نگاهش کردم.😄وحید هم بلند خندید.😂فهمید سرکار بوده،لبخندی زد و میخواست چیزی بگه که منصرف شد.کارشو انجام داد و رفت بیرون.
با اخم به وحید نگاه کردم و بالبخند گفتم:
_نمیشه دو روز تنهات بذارم،نه؟😬😄
باخنده گفت:
_خب تنهام نذار.😉😁
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@mahmoum01
مژده ای اهل ولا نیمه شعبان آمد
بوی عطر و ختن و نرگس و ریحان آمد
نرگس آورد به دنیا پسری فرخ روی
که ز یمن قدمش دیده به حیران آمد
🌷@mahmoum01
9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ
توصیه حاج قاسم به مجاهدان عراقی: نماز شب، نماز شب، نماز شب.
🆔 @mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام حسن عسکری علیه السلام: بهخدا سوگند او (امام زمان عجلالله تعالی فرجه) آنچنان غیبتى خواهد داشت كه در آن هیچكس از هلاكت رهایى نمىیابد، مگر کسانی که خداوند آنها را بر اعتقاد به امامت وی ثابت قدم نگه دارد و به دعا برای تعجیل فرج توفیقشان دهد.
📚كمال الدين ج2 ص384
امروز یکشنبه
۶ اسفند ماه
۱۵ شعبان ۱۴۴۵
۲۵ فوریه ۲۰۲۴
@mahmoum01