🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام حسین علیه السلام: شكر تو بر نعمت گذشته، زمينه ساز نعمت آينده است
📚نزهة الناظر ص۸۰
امروز سهشنبه
۸ اسفند ماه
۱۷ شعبان ۱۴۴۵
۲۷ فوریه ۲۰۲۴
@mahmoum01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
تقدیر حقیقی جهان ،
در کف مردانی است کہ
پَروای نــام ندارند ...
" تنهــا پَر کاهـی تقـدیم به
پیشـــگاه حق تعالـــــی "
🔸 " در محضـر شهیــد " ...
دوسـت دارم ....
اگر جنازهام به دست شما رسید
پیکر بیجان مرا غریبانه تحویل گیرید
و غریبانه تشییع کنید و غریبانه در
بهشت معصومه قطعه۳۱ به خاک بسپارید
و روی سنگ قبـرم چیزی ننویسید و
اگر خواستید چیزی بنویسید فقط بنویسید:
#تنها_پرکاهی_تقدیم_به_پیشگاه_حق_تعالی
حتما چنین ڪاری بڪنید چون من از روی پر نور و باجمال شهــدای گمنــام خجـالت میکشم که قبر من مشخص و جنازهام با احترام تشییع و دفن شود ولــی آن نوگلان پرپر روی دشتها و کوهها بی غسل و ڪفن بمانند یا زیر تانکها له گردند...
●ولادت : ۱۳۷۳/۹/۱۵ ماهشهر خوزستان
●شهادت: ۱۸ خرداد ۱۳۹۵ حلب سوریه
#طلبه_بسیجی_مدافع_حرم
#شهیـد_احمد_مکیان
🌺🌺🌺
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💚🙏📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
اللّهُمَّ ارزُقنا توُفیق الشَّهادة في سَبيلک
@mahmoum01
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_وسی_ویک
مامان و بابا به وحید نگاه کردن...
منم به وحید نگاه کردم.وحید به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود.😞وقتی اونجوری دیدمش دلم آتیش گرفت. با التماس به بابا گفتم:🤒🙏
_وحید ببرین بیرون.نمیخوام وحید هم مریض بشه.تحمل مریضی وحید از مریضی بچه هام هم سخت تره برام..
وحید همونجا روی زمین افتاد.به بابا گفتم:
_ببریدش دیگه.😣😥
به مامان گفتم:
_دست و صورتشو بشوره.لباس هاشم عوض کنه.یه داروی تقویتی بهش بدین.. مامان،وحید مریض نشه.🤒😒
به وحید گفتم:
_پاشو برو..جان زهرا..جان بچه ها..پاشو برو.😒🙏
بابا رفت بیرون.گفتم:
_بابا،وحید هم ببرین...😥
مامان اومد نزدیک.آروم گفت:
_زهرا،آروم باش..وحید حالش خوب نیست...😒
با تعجب به وحید نگاه کردم.به مامان گفتم:
_مریض شده؟!!😧
مامان گفت:
_از نظر روحی بهم ریخته.اومده پیش تو آروم بشه.بعد تو اینجوری از خودت میرونیش داغون تر میشه.از نظر جسمی مریض باشه بهتره تا از نظر روحی داغون باشه.😒
بیماری خودم یادم رفت...
سرمو خم کردم و از کنار مامان به وحید نگاه کردم.هنوز روی زمین نشسته بود و سرش پایین بود.😞مامان رفت کنار و به من نگاه کرد.گیج بودم.😖🤒به مامان نگاه کردم.مامان هم رفت بیرون و درو بست.
دوباره به وحید نگاه کردم.
-وحیدم.....وحیدجانم😒😥
سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد. چشمهاش ناراحت بود.بانگرانی گفتم:
_چی شده؟😥
سرشو انداخت پایین.گفت:
_اول فکر کردم ازم ناراحتی که بیرونم میکنی.شرمنده شدم که تو این حال تنهات گذاشتم.😞وقتی فهمیدم بخاطر سلامتی من اونجوری آشفته شدی، شرمنده تر شدم.😓
بلند شد بره بیرون.گفتم:
_خودتو بذار جای من.اگه شما بودی کاری جز کاری که من کردم میکردی؟😊
یه کم فکر کرد.نگاهم کرد.گفتم:
_شما هم همین کارو میکردی.نه فقط الان،تو همه ی زندگیمون..اگه من جای شما بودم همون کارهایی رو میکردم که شما کردی.☺️همه ماموریت ها،همه نبودن ها..منم اون کارها رو میکردم.شما خیلی هم مراعات ما رو کردی تو این سالها. شما چقدر از خواب و استراحتت برای من و بچه ها زدی تا با ما باشی.شما هم اگه جای من بودی همه ی اون کارهایی که من این سال ها برای حمایت از همسرم کردم،میکردی.حتی بیشتر.چون شما خیلی مهربون تر و بهتر از من هستی. درواقع من تمام این سالها سعی کردم شبیه شما باشم.☺️
لبخند زدم و گفتم:
_وحیدجانم،من خیلی دوست دارم..چون شما خیلی خوبی.😍
وحید یه کم همونجوری نگاهم کرد.بعد بالبخند گفت:
_اجازه هست بیام پیشت؟😁
از حرفش خنده م گرفت.گفتم:
_از دادهای من میترسی؟😅
خندید و گفت:
_آره،خیلی.😅
جدی گفتم:
_مریض میشی.😐
بالبخند گفت:
_بهتر.بیشتر پیشت میمونم.☺️
اومد کنار من رو تخت نشست.نگاهش میکردم.چشمهاش ناراحت بود. گفتم:
_وحیدجان،چی شده؟😥
بابغض گفت:..
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸༄
@mahmoum01
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_وسی_ودو
بابغض گفت:
_یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود.😢تازه رفته بود خاستگاری،بله هم گرفته بود.😔دو هفته دیگه عقدش بود.من و تو هم دعوت کرده بود.
دلم خیلی سوخت.😒به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود.😣😞گفتم:
_خب الان شما چرا ناراحتی؟!!
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت👣 قسمت هرکسی نمیشه..
با شیطنت گفتم:
_شما که بهتر میدونی دیگه.😉
با دست به خودش اشاره کردم و گفتم:
_بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن.☺️
لبخندی زد و گفت:
_این الان دلداری دادنته؟!!😒😊
خنده م گرفت.گفتم:
_من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد.😜پاشو برو بیرون، مریض میشی.😁
وحید بلند خندید.😂دلم آروم شد.
سه ماه گذشت...
وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس میگرفت.😕تولد پسرها نزدیک بود.☺️🎂منتظر بودم وحید تماس بگیره تا ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه.
چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت:
_خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت.
خوشحال شدم.😍👏
دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود.😇بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن.☺️
روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود.نگران شدم.😥 آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. #نگرانش بودم. #نماز خوندم و براش #دعا کردم.
ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود.😥🙁چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن.مادروحید و نجمه سادات از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود...
شب شد و همه مهمان ها اومده بودن. باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء،محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن.
بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم. آقاجون گفت:
_وحید میاد؟😕
گفتم:
_گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده.😊
محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم:
_اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه.
محمد تعجب کرد.گفت:
_چرا نگرانی؟!!😟
-قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده.😥
محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم:
_چرا نگاه میکنی زنگ بزن.😐
همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد.😑مامان اومد تو اتاق.گفت:
_شما چرا نمیاین بیرون؟
لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد اومد بیرون.گفت:
_بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن.
تصمیم گرفتم اول شام رو بیارم.شاید تا بعد شام بیاد،برای مراسم تولد.همه تعجب کردن ولی باشوخی ها و بهونه های من ظاهرا قانع شدن.😅
بعد شام دیگه وقت کیک بود.بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.کیک رو آوردم و مراسم رو اجرا کردیم.سیدمحمد بغل آقاجون و سیدمهدی بغل بابا بود.خیلی دوست داشتم بغل وحید بودن.بعد باز کردن هدیه ها و پذیرایی بابا گفت:
_ما دیگه بریم.😊
بقیه هم بلند شدن که برن.همون موقع در باز شد و وحید اومد.فاطمه سادات طبق معمول پرید بغل وحید.همه از دیدنش خوشحال شدن.فقط محمد میدونست که من چقدر نگرانش بودم.😍😥محمد به من نگاه کرد.منم سرمو انداختم پایین و نفس راحتی کشیدم.به وحید نگاه کردم.دقیق نگاهش میکردم که ببینم همه جاش سالمه.آره،خداروشکر حالش خوب بود.رفتم جلو و بالبخند سلام کردم.وحید لبخند زد و گفت:
_شرمنده.☺️✋
محمد اومد جلو،احترام نظامی گذاشت و گفت:
_کجایی قربان؟ مراسم تموم شد.😁✋
وحید آروم یه مشت به شکم محمد زد و گفت:
_همه کیکهارو خوردی؟😁👊
بعد بغلش کرد و تو گوشش چیزی گفت. من میدونستم چی میخواد بگه.وحید از اینکه بقیه بفهمن کار و درجه ش چیه خوشش نمیومد.😊فقط آقاجون میدونست که وحید ترفیع گرفته.آقاجون هم از دیگران شنیده بود وگرنه خود وحید هیچ وقت نمیگفت.همه بخاطر دیدن وحید موندن...
وقتی همه رفتن،وحید تو هال با بچه ها بازی میکرد.منم مثلا آشپزخونه رو مرتب میکردم ولی در واقع داشتم به وحید نگاه میکردم... 😍👀
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸༄
@mahmoum01
جز با خیال عشق تو دردم دوا نشد
جز من کسی به درد غمت مبتلا نشد
🥀 کربلا🥀
🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅خدا اجازه نمیدهد...
🔺بدبختی آدم بی نماز😱
🎙 #استاد_انصاریان
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رهایی از گناه
╭┅──────┅╮
@mahmoum01
╰┅──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥تلنگر
🎥 خدا بهتون روزی کنه کـــه
برای نهصد سال آینده خودتون
یه فکری بکنید.
ما عمرمون کوتاهه قیامـتمون
بـــــزرگـــــه!
خدا ان شاء الـلــــه روزی کــــنه
باقیات الصالحاتی از ما بمونه
🎙حجت الاسلام و المسلمین
#حامد_کاشانی
@mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علی علیه السلام: تيزى زبان، برنده تر از تيزى سرنيزه است
📚غررالحكم حدیث4898
امروز چهارشنبه
۹ اسفند ماه
۱۸ شعبان ۱۴۴۵
۲۸ فوریه ۲۰۲۴
@mahmoum01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
🔸 " در محضــر شهیــــد " ...
✍ اگر جهـان خواران بخواهند درمقابل دین ما بایستند ، ما در مقابـل آنان خواهیـم ایستاد و تا نابـودی ڪامل آنها از پای نخواهیـم نشست یا همه آزاد میشویـم یا از مـرگ شرافتمنـدانه استقبـال خواهیم ڪرد اما در هـرحال پیـروزی باما خواهد بود.
🌴ای مردم مسلمـان
ما برای خـاک نمیجنگیـم
برای اسلام عزیـز میجنگیـم ...
🌷من تا امروز مُرده بـودم ...
و در این لحظه آغاز جهاد و شهـادت، گویی تازه متـولد شدم و زندگی جاویـد خود را آغاز کردم. شهادت انسان را بهدرجه اعلایملکوتی میرساند واین فدا شدن در راه خـدا چقدر زیبـاست.🕊
💐ولادت : ۱۳٦۴ شهرستان نکا
🌹شهادت : ۱۳۹۴/۹/۱۶ سوریه
🌹#پاســدار_مدافع_حـرم
#شهید_عبدالرحیم_فیروزآبادی 🕊🌹
@mahmoum01
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_وسی_وسه
داشتم به وحید نگاه میکردم...
دلم خیلی براش تنگ شده بود.یازده ماه بود که از کار جدید وحید میگذشت.تو این یازده ماه،وحید رو اونقدر کم دیده بودم که دلم برای تماشا کردنش هم خیلی تنگ شده بود.☺️💓
فرداش وحید گفت:
_آماده بشین بریم بیرون.
همه آماده شدیم.رفت خونه آقاجون.به من گفت:
_تو ماشین باش،الان میام.
بچه ها رو برد تو خونه.بعد اومد.ناراحت بود و حرفی نمیزد.رفت امامزاده.یه جایی،تو صحن امامزاده نشستیم.گفت:
_زهرا،از ازدواج با من پشیمونی؟😊
گفتم:
_نه.😇
-تمام مدتی که دنبالت میگشتم،اون موقعی که اومدم خاستگاریت،اون مدتی که منتظرت بودم همیشه دلم میخواست کنار من خوشبخت باشی.☝️هیچ وقت دلم نمیخواست اذیتت کنم،آزارت بدم دم یا تنهات بذارم ولی عملا همه ی این کارها رو کردم..😒چند وقته هرچی فکر میکنم، میبینم روزهای تنهایی و نگرانی تو خیلی بیشتر از روزهای باهم بودنمون بوده.. زهرا من اگه یک درصد هم احتمال میدادم زندگیت با من اینجوری میشه هیچ وقت بهت پیشنهاد ازدواج نمیدادم.😔
-وحید،من خیلی دوست دارم..من از زندگیم راضیم..☺️کنار شما خوشبختم.. اگه به گذشته برگردیم بازهم باهات ازدواج میکنم.😍
-...کارم خیلی سخت شده ولی اصلا تمرکز ندارم.😒همش فکرم پیش تو و بچه هاست.چند بار بخاطر حواس پرتی نزدیک بود،جان نیرو هام رو به خطر بندازم.😔خیلی تو فشارم.نه به کارم میرسم،نه به زندگیم.درسته هیچ وقت گله نمیکنی، غر نمیزنی،شکایت نمیکنی.. درسته که در دیزی بازه ولی این گربه حیا سرش میشه.😒
از حرفش خنده م گرفت.😁گفتم:
_قبلا دو بار بهت تذکر دادم درمورد همسرمن درست صحبت کن.یه کاری نکن عصبانی بشم که کاراته بازی میکنم ها.😆👊
لبخند زد ولی خیلی زود لبخندش تموم شد.
-زهرا،من شرمنده م.نمیدونم باید چکار کنم.😓
-ولی من میدونم...وحید سابق نباش.😌
سؤالی نگاهم کرد.گفتم:
_قبلا وقتی از سرکار میومدی خونه،فقط به ما فکر میکردی،وقتی میرفتی سرکار به کارت فکر میکردی.اما الان مسئولیت آدم های دیگه رو هم داری.پس مجبوری همیشه به اونا فکر کنی حتی وقتی خونه هستی...وحید،من انتظار ندارم که همیشه کنارم باشی ولی ازت میخوام از اینکه کنارت هستم ناراحت نباشی.😊همه ی دلخوشی من اینه که #توسختی_ها کنارت باشم.من میخوام باعث #آرامشت باشم نه عذاب وجدانت.من از اینکه ناراحت باشی،کار سختی داری یا زخمی میشی ناراحت نمیشم.اتفاقا وقتی تو همچین مواقعی بتونم بهت آرامش بدم احساس #مفید بودن میکنم.من وقتی کنارت احساس مفید بودن کنم، خوشبختم.😊
تمام مدت وحید به زمین نگاه میکرد ولی بادقت به حرفهای من گوش میداد. حرفهام تموم شده بود ولی وحید هنوز فکر میکرد.مدتی گذشت.
-وحید😍
منتظر بودم به من نگاه کنه.بدون اینکه به من نگاه کنه لبخند زد و گفت:
_منم خیلی دوست دارم..خیلی.
بعد به من نگاه کرد.هر دو مون لبخند زدیم.☺️☺️
رفتیم ناهار جگر خوردیم؛دو تایی.😋😋بعد رفتیم دنبال بچه ها.
از اون روز به بعد وحید تقریبا هر شب میومد خونه.دیر میومد ولی میومد. وقتی هم که میومد گاهی با تلفن صحبت میکرد.میگفت یکی از نیرو هام مأموریته کار واجبی براش پیش میاد،لازمه باهام مشورت کنه.حتی موقع خواب هم گوشیش دم دستش بود...
یه روز تعطیل رفتیم پیک نیک...🌴🌳
وحید داشت وسایل رو از صندوق عقب ماشین درمیاورد.منم کنار ماشین مراقب بچه ها بودم...
جوانی به ما نزدیک میشد.همسرش دورتر ایستاده بود.احتمال دادم برای کمک به وحید داره میاد.وحید سرش تو صندوق عقب بود.جوان کنارش ایستاد و احترام نظامی گذاشت و بلند گفت:
_سلام قربان.😊✋
وحید جا خورد،خواست بلند بشه سرش محکم خورد به در صندوق عقب.😣من به سختی جلوی خنده مو گرفته بودم.🙊 جوان بیچاره خیلی ترسید.گفت:
_جناب سرهنگ،چی شد؟😨
وحید سرشو از صندوق عقب آورد بیرون.خنده شو جمع کرد،🙊😠خیلی جدی گفت:
_رسولی دو هفته میری مرخصی تا نبینمت.فهمیدی؟😠
جوان که اسمش رسولی بود خیلی ترسید.گفت:
_قربان ببخشید من...😰
وحید پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه یکبار دیگه بگی قربان من میدونم و تو.😠
من حسابی خنده م گرفت.آقای رسولی هم حسابی ترسید و نگران شد.گفت:
_جناب سرهنگ میخواستم...😢😰
دوباره وحید پرید وسط حرفش و محکم گفت:
_رسولی،یک ماه میری مرخصی.😠☝️
وحید با همکاراش طوری رفتار میکرد و از عشق به کار میگفت که برای همه شون مرخصی تنبیه بود.✌️
طفلکی آقای رسولی،....
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@mahmoum01
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_وسی_وچهار
طفلکی آقای رسولی،کلا از اینکه اومده بود جلو پشیمان شده بود...
به خانمش نگاه کردم خیلی ناراحت😞😨 و نگران به شوهرش نگاه میکرد.رفتم جلو و به وحید گفتم:
_آقاسید،کوتاه بیاین.😊
با اشاره همسرآقای رسولی رو نشان دادم.
آقای رسولی سر به زیر به من سلام کرد. جوابشو دادم.وحید رفت جلو و بغلش کرد.🤗آقای رسولی از تعجب داشت شاخ درمیاورد.😳
وحید گفت:
_رضاجان،وقتی منو جایی جز کار میبینی نه احترام نظامی بذار نه قربان و جناب سرهنگ بگو.
بعد بالبخند نگاهش کرد و گفت:
_بیچاره اون متهم هایی که تو دستگیرشون میکنی.همیشه اینجوری غافلیگرشون میکنی؟ سرم خیلی درد گرفت.😁
آقای رسولی هم آروم خندید.😅وحید بهش گفت:
_فقط با خانومت هستی یا خانواده هاتون هم هستن؟
آقای رسولی گفت:
_فقط خانومم هست.☺️
وحید به من گفت:
_تا من و رضا وسایل رو پیاده میکنیم شما برو خانم آقا رضا رو بیار.😊
گفتم:
_چشم.😊
آقای رسولی گفت:
_ما مزاحمتون نمیشیم.فقط میخواستم بهتون کمک کنم.😊
وحید لبخند زد و گفت:
_خب منم میگم کمک کن دیگه.😇
بعد زیرانداز رو داد دست آقای رسولی. رفتم سمت خانم رسولی و بامهربانی بهش سلام کردم.😊لبخند زد و اومد نزدیکتر.بعد احوالپرسی رفتیم نزدیک ماشین.آقای رسولی داشت به وحید میگفت ما مزاحم نمیشیم و از اینجور حرفها.
وحید هم باخنده بهش گفت:
_مگه نیومدی کمک؟ خب بیا کمک کن دیگه.کمک کن آتش درست کنیم.کمک کن کباب درست کنیم،بعدشم کمک کن بخوریمش.😁
آقای رسولی شرمنده میخندید.خانمش هم خجالت میکشید.😅☺️بیست و دو سالش بود.دختر محجوب و مهربانی بود.
وحید خیلی بامهربانی با آقای رسولی و خانمش رفتار میکرد.😊
موقع خداحافظی وحید،آقای رسولی رو بغل کرد و بهش گفت:
_من روی تو حساب میکنم.🤗🤗
وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه،وحید گفت:
_همسر رضا رسولی چطور بود؟
-از چه نظر؟😕
-رضا رسولی میتونه بهتر از وحید موحد باشه اگه همسرش مثل زهرا روشن باشه.همسر رضا رسولی میتونه شبیه زهرا روشن باشه؟😊
-مگه زهرا روشن چقدر تو زندگی وحید موحد اثر داشته؟ شما قبل ازدواج با من هم خیلی موفق بودی.😇
وحید ماشین رو نگه داشت.صدای بچه ها در اومد.وحید آروم و جدی بهشون گفت:
_ساکت باشین.
بچه ها هم ساکت شدن .وحید به من نگاه کرد
و خیلی جدی گفت:
_اگه تو نبودی من الان اینجا نبودم.الان سرهنگ موحد نبودم.من الان هرچی دارم بخاطر #صبر و #فداکاری و #ایمان تو دارم.. خیلی از همکارهام بودن که تخصص و دانش شون از من #بهتر بود ولی وقتی ازدواج کردن عملا همه ی کارهاشون رو کنار گذاشتن چون همسرانشون #همراهشون نبودن.ولی تو نه تنها مانع من نشدی حتی خیلی وقتها تشویقم کردی...
من هروقت که تو کارم به مشکلی برخورد میکردم با خودم میگفتم اگه الان زهرا اینجا بود چکار میکرد،منم همون کارو میکردم و موفق میشدم.زهرا،تو خیلی بیشتر از اون چیزی که خودت فکر میکنی تو کار من تأثیر داشتی.فقط حاجی میدونست مأموریت های قبل ازدواج و بعد ازدواجم چقدر باهم فرق داشت.😊👌
تمام مدتی که وحید حرف میزد،من با تعجب نگاهش میکردم.. 😳😟
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🔅اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اولیائک
منهمانراندهشدهازدرغِیرمارباب..؛
نیستغیرازتومراهیچخریدارحسین♥️
🥀کربلا🥀
🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
🍀🍀🍀
💚 ملاقات با #امام_زمان علیه السلام
👌 ممنونم که به یاد ما بودی و برای فرجم دعا کردی!
☀️ توجه خاص امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف به آنان که برای فرارسیدن فرجش قدمی برمیدارند:
👤 یکی از سادات بزرگوار که از طلاب علوم دینی هم هستند نقل کردند:
🦋 شب های ماه رجب و شعبان سال ۱۴۱۶ هجری قمری برنامه ای داشتم که طبق آن هر شب برای فرج امام زمان -عجل الله فرجه- چند مرتبه سوره یاسین میخواندم و این کار را ادامه میدادم. بعضی از شبها تعداد بیشتری میخواندم.یک شب این کار را بالای سر مطهّر حضرت رضا -علیه السلام- انجام دادم. حال خوشی به من دست داده بود...به خانه رفتم، همین که خوابم برد دیدم:
🌤 در اتاق باز شد و حضرت بقیةالله -ارواحنا فداه- که بسیار جوان بودند وارد اتاق شدند. من که تازه خوابم برده بود فرصت بلند شدن پیدا نکردم -شاید هم خودشان این طور می خواستند-
🍀 در همان حال که دراز کشیده بودم تشریف آوردند و بالای سرم نشستند و در حالی که دست به سرم می کشیدند از من تَفَقُّد کردند و با من مهربانی فرمودند، و به این مضمون تشکر می نمودند:
🌹 ممنونم که به یاد ما بودی و برای فرجم دعا کردی
📙بهشت حضرت صاحب الزمان عجل الله فرجه، صفحه۱۶۲ /تألیف: سید جواد معلم
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭┅──────┅╮
@mahmoum01
╰┅──────┅╯
گاهی با یک #سَحَر، بنبست ها باز می شود!
عالم ربانی شیخ جعفر ناصری (حفظه الله)
دربـاره اثـرات عبـادت در سحـر می فرمایند:
گـاهـی بـرای یـک بنبستـی کـه در زندگـی پیـش
آمـده، مـدت هـای طولانـی بـایـد انسـان صدمـه
بـخـورد، تـا بـرطـــرف شـود؛ امـا بـا یـک #سَـحَــر،
قضیـه اش حـل مـی شـود.
🌟 نمازشب🌙
🆔️ @mahmoum01