eitaa logo
محرم دل
279 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
﷽ میخوای بدونی مطالبِ کانال مَحرمِ دل، راجع به چیه و کیا دارن داخلش محتوا بارگذاری می کنند؟ یه سر کوچولو بزن به این لینک 👇 https://eitaa.com/mahram_e_del/1096 🌸امید که قبول اُفتد🌸 راه ارتباط با ادمین ها: ⛭ @Mahramedel@mj62moradi ایجاد:۹۶/۱۰/۱۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 یاری کنیم تا خدا یاریمان کند. 🌸 در آستانه سال نو و ماه مبارک رمضان، میزبان سفره‌های ۲۰۰ خانواده‌ی نیازمند آبرومند باشیم. 🔸تامین ۲۰۰ سبد کالای مواد غذایی و مایحتاج ضروری 🔹برآورد هزینه بابت هر خانواده: ۹۰۰ هزار تومان ✨ اهل کَرَم سهم شما چقدر است؟ ▫️لینک پرداخت: https://sl.inoti.com/r/0iu0qj ▫️شماره‌گیری کد دستوری: *6655*66005*5# ▫️واریز به کارت: 6037997950433756 بنام مرکز نیکوکاری محبین الزینب علیهاسلام 🌐 @mohebin_zeynab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت سوم 🔶منزل الهام🔶 خانه پدری الهام در آپارتمانی بسیار زیبا و بزرگ، نزدیک مسجد بود. در را باز کرد و وارد خانه شد. تا وارد خانه شد، مادرش که در آشپزخانه و مشغول بار گذاشتن آش‌ترش بود با تعجب به الهام گفت: «سلام. اومدی انگار؟» الهام با دلخوری رو به مادرش کرد و همین طور که داشت چادر را از سرش در‌می‌آورد گفت: «سلام. مامان مگه نرجس زنگ نزد و التماس نکرد؟ مگه تو رو واسطه نکرد که برم مجری برنامشون بشم؟ مگه خودم نگفتم نمیرم؟ مگه شما منو زور نکردین که زشته ... خانمِ پسرعموته ... شاخِ حاج خانمای محله است ...» مادرش قاشق را گذاشت روی اُپن و به طرف الهام رفت و گفت: «باز چی شده دورت بگردم؟ حرص نخور اینقدر ... پوستت قرمز شده.» الهام با حالت دلخوری رفت و روی مبل نشست و گفت: «هیچی. چی میخواستی بشه. کلی حرف بارم کرد. چرا اینجات کجه؟ چرا اینجات راسته؟ چرا اینجوری؟ چرا اونجوری؟ بابا من که نمیتونم به خودم دروغ بگم. من اینجوری‌ام. نه خلاف شرع کردم. نه تابلو بودم.» مامانش که مشخص بود خیلی مامانِ پایه و مهربونی هست نشست کنار الهام و گفت: «حالا خودت ناراحت نکن. اشکال نداره. مهم اینه که دختر فهمیده و روشنی هستی. ماشالله خوشکلم هستی و ملت فکر میکنن دخترم بزک دوزک کرده.» الهام که معلوم بود از این حرف مامانش خوشش آمده، رو به طرف مامانش نشست و گفت: «مامان! جون من یه چیزی بگم نه نمیگی؟» مامانش گفت: «بسم الله... باز دیگه چی آتیشی میخوای بسوزونی؟» الهام گفت: «مامان میایی دوتامون امروز با همون چادر دکمه دارهِ عربیه بریم مسجد؟ یا میخوای من با دکمه دار میام و تو هم با چادر بدون کِش بیا. میایی؟ جون من پاشو بریم حال این نرجسو بگیریم و برگردیم. ینی منفجر میشه با چادر دکمه ای و بدون کِش!» مامانش که خنده‌اش گرفته بود گفت: «بلا نگیری دختر! آخه این چه کاریه؟ میخوای زنِ مردم سکته کنه از حرص و فشار؟» الهام قهقهه بلندی سر داد و گفت: «من میرم وضو بگیرم. تو هم پاشو آماده شو!» 🔶مسجدالرسول🔶 نرجس در حیاط باصفای مسجد ایستاده بود و مردم داشتند کم‌کم وارد مسجد میشدند. صدای قراعت قرآن داشت از مسجد به بیرون پخش میشد. نرجس همین جور که با سه چهار نفر از خانم‌ها گرم صحبت بود، دید مامان الهام با ماشین206 آلبالوییش در حال پارک کردن کنار مسجد است. زیر لب«لا اله الا الله»گفت و به صحبتش ادامه داد: «فقط حواستون باشه که نه در مسجد و نه حتی در پیاده‌روی مسجد، هیچ دختر و زن بی‌حجاب و بدحجابی رد نشه.» دید که الهام و مامانش از ماشین پیاده شدند و همین طور که نسیم ملایمی میزد زیر چادرشان، از روبرو مثل زورو با شِنِل مشکی شده بودند و قدم قدم به طرف مسجد حرکت می‌کردند. باز هم زیر لب«استغفرالله ... اینا دیگه...» گفت و به صحبتش با آن سه چهار نفر ادامه داد و گفت: «دو تا از خانما که مسئول میزِ کتاب هستند حواسشون باشه که اولویت با فروش کتابهای خودمونه. اگه دید کسی اومد و کتابایی برداشت که در لیست اولویت ما نیست، بهش تخفیف ندید اما اگه دیدید لابلای کتابهایی که برداشته، یکی از کتابهای خودمونم هست چند درصد بهش تخفیف بدید.» همین طور که نرجس داشت به الهام و مامانش نگاه میکرد و حرص میخورد، یکی از دخترها که اسمش الهه و مسئول غرفه فروش کتاب بود به نرجس گفت: «اما خانم بنظرتون فایده ای هم داره؟ همین میز کتاب منظورمه. از اول ماه رمضون تا الان که روز دهم هست، حتی یه کتاب هم نفروختیم. ینی نخریدن. شما هم هر روز این حرفها رو میگید اما مگه مشتری داریم که تخفیف بدیم یا ندیم؟» نرجس که دندان‌هایش بخاطر شیوه چادرپوشیدن الهام و مامانش روی هم فشرده بود با غیظ و غضب رو به الهه کرد و گفت: «این چه حرفیه؟ آقای ذاکر گفتن حمایت میکنن و فقط کتابهای ما رو برای اُرگانشون میبرن و فاکتور میکنن. چه از این بهتر؟ مردم میخوان ببرن میخوان نبرن! این ما نیستیم که ضرر می‌کنیم. ما تکلیفمون روشنه. به تکلیفمون عمل می‌کنیم و برادرای اُرگانِ آقای ذاکر و اینا هم حواسشون به برکت ما هست. اصلا شما برین من یه سلام به الهام و مامانش عرض کنم که دیگه خیلی دارن پررو میشن.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
نرجس مثل باز شکاری از وسط آن سه چهار تا خانم رد شد و به طرف الهام و مامانش رفت. تا به آنها رسید و میخواست دهان باز کند، فورا مامان الهام که اندکی تپل بود، با خوش‌رویی و لبخند گفت: «به‌به نرجس جون! سلام. خوبین؟» نرجس نگاه تندی به الهام کرد و سپس رو به مامان الهام گفت: «سلام از ماست المیرا خانم. شما خوبین؟ دخترخانوماتون خوبن؟ الهام جوووون خوبن؟» المیرا همچنان با لبخند جواب داد: «قربون شما خانمی. همه سلام رسونن. الهام که شب و روزش شده ذکر خیر از شما.» الهام که داشت از خنده منفجر شد، جلوی خودش را گرفت و تا دید نرجس دارد سرخ و سفید میشود از بس المیرا با حالت خونسردی جوابش را میدهد، فورا نگاهش را به طرف آسمان بُرد. نرجس گفت: «المیرا خانم این چه تیپ و شکلیه؟ حالا الهام نادونه اما من دیگه از شما انتظار... این مدلی آخه؟ حالا کفش پاشنه دارتون هیچی. صورتتون هم که ماشالله همیشه گل انداخته. دیگه شما که ماشالله پنجاه سالتونه چرا چادر بدون کِش پوشیدین؟! این درسته واقعا؟» المیرا به احترام نرجس کمی لبخندش را خورد و با همون لحن آرامش گفت: «درباره خودم هر چی گفتی جوابت نمیدم. الا اینکه چهل و هفت سال و دو ماهمه. نه پنجاه سال! ثانیا الهامِ من نادون نیست. خیلی هم دختر خوبیه. اینقدر که اگه از چشم مردم نمی‌ترسیدم، وضعیت واتساپم هر روز درباره دخترم می‌نوشتم. سخت نگیر نرجس جون. تو هم جوونی. خوشکلی ماشالله. راستی جوشِ صورتت که هنوز بهتر نشده! میخوای آدرس دکتر خودمو...» نرجس فورا حرف المیرا را قطع کرد و گفت: «نه المیرا جون! لازم نکرده. خودمون بهترین درمانگر طبیعی داریم. بهش گفتم. گفته یه داروی گیاهی از پوست درخت گردو و حلزونِ پوست‌سخت برام درست میکنه که حتی جای دونه ها هم نمونه.» المیرا رو به الهام کرد و با تعجب گفت: «باریک الله! درمانگر طبیعی؟! نشنیده بودم!» الهام که قرمز شده بود از بس جلوی خودش گرفته بود، سرش را از آسمان پایین آورد و با ته خنده‌ای که در اعمال نگاهش داشت گفت: «هیچی مامان. همون طب سنتی و این چیزا.» المیرا که انگار تازه دوزاریش افتاده باشد گفت: «آهان... گرفتم... همون روغن بنفشه و ... آهان... باشه باشه ... به هر حال خوشحال شدم دیدمت. بیا خونمون. دلتنگت میشم.» همین طور که داشتند با نرجس حرف میزدند، دیدند نرجس به نقطه‌ای در پشت سر آنها چشم دوخته و دارد لحظه به لحظه فَکَّش بازتر میشود! الهام و مامانش برگشتند و پشت سرشان را دیدند. متوجه شدند که چرا فک و دهان نرجس افتاده! دیدند... داود با لباده و عبای خیلی خوش رنگ با یک عمامه پر از چین‌های ریز و خوشکل، در حالی که عینکش در نور آفتاب به رنگ دودی درآمده بود، خرامان خرامان وارد مسجد شد و داشت قدم قدم به طرف صحن اصلی مسجد میرفت. جلوی موهاش از جلوی عمامه بیرون ریخته بود و همین طور که باد میوزید، موها جلوی عینک و پیشانیش می‌ریخت. از کنار نرجس و المیرا و الهام که میخواست رد بشود، هر سه نفرشان به سبک خودشان سلام کردند: نرجس: سلام علیکم. الهام: سلام حاج آقا! المیرا: سلام. خوش اومدین حاج آقا. داود هم خیلی عادی از کنارشان رد شد. نگاهی به آنها انداخت و معمولی جواب سلامشان را داد و رفت. در حالی که بوی عطرِ چی‌چیِ طرحِ بِلو(آبی/مردانه/گرم) در فضای مسجد پیچیده بود. وقتی داود رد شد، المیرا که کلا لبخند از لباش کنار نمیرفت و حالش در همه احوال خوش بود، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و جوری که فقط نرجس و الهام بشنوند گفت: «آخ. چه عطری زده حاجی! چقدر بوش خوب بود. ماشالله جوانِ برازنده‌ای هم هست. ماشالله. خدا حفظش کنه.» الهام گفت: «نرجس این حاجی رو می‌شناسی؟ دیگه حاج آقا مهدوی رفت از اینجا؟» نرجس که همچنان دهان و فکش به حالت قبلی برنگشته بود با همان تعجب و لحن خاص خودش گفت: «این چرا این شکلی بود؟ چرا وقتی سلامش کردیم به ما نگاه کرد؟ چرا سرش ننداخت پایین؟ چرا اینقدر عطر خارجی زده بود؟ چرا نعلین نداشت؟ آخه آخوند معمم، کتونی ورزشی میپوشه و میاد مسجد؟ اینا رو ولش کن! یکی به من بگه این چرا ریشِ بلند نداشت؟ چرا اینقدر ریشش کوتاه بود؟ هان؟» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
داشتند اذان ظهر می‌گفتند. المیرا دست الهام را گرفت و قبل از آن که بروند به صحن اصلی مسجد، یک لحظه رو کرد به نرجس و با حالت شوخی، نرجس را با یک موشک بالستیک نقطه‌زن منهدم کرد و گفت: «نرجس جون! تو کی وقت کردی وسط این بَرِّ آفتاب، به صورت آخوندِ جوون زل بزنی و دراز و کوتاهی ریشِشو اندازه بگیری بلا؟! بریم الهام. بریم.» این را گفت و با الهام خنده ریزی کردند و رفتند. نرجس که خونش داشت جوش می‌آمد حرفی به آنها نزد اما زیر لب به خودش گفت: «اگه من فیتیله تو و دخترتو تو این محل پایین نکشم، زن نیستم! المیرا خانمِ مو شرابی! حالا با این آخونده چیکار کنم خدا؟!» 🔶صحن مسجد🔶 داود وارد صحن شد. دید ده دوازده نفر پیرمرد روی صندلی نشسته‌اند و هفت هشت نفر میانسال هم عادی سرِ سجاده و در ردیف اول و دوم نشسته اند. به طرف محراب رفت اما در محراب ننشست. مهرش را روی زمین گذاشت و جلوی صف اول، کنار محراب نشست. یکی از میانسال‌ها از یک پیرمرد که اوس تقی نام داشت با تعجب پرسید: «چرا نرفت تو محراب؟ چرا کنار محراب نشست؟» اوس تقی جواب داد: «رسم آخونداست. قدیم رسم بود. دیگه الان کم دیدم اینجوری. قدیم رسم بود که وقتی یه آخوند میخواست مدتی جای یکی دیگه نماز بخونه، جای امام جماعتِ راتِب(امام جماعت اصلی مسجد) نمی‌نشست تا حرمت قبلی حفظ بشه و مردم بدونن که نیومده که جای قبلی رو بگیره!» مردی که سوال پرسیده بود و سیبیل‌های درشتی داشت و جواد نام داشت دوباره به داود نگاهی انداخت و گفت: «عجب!» داود رو به مردم نشسته بود و با مردم سلام و احوال میکرد. چند لحظه که نشست، پرسید: «اذان نماز گفتین؟ نمازو شروع کنم؟ مردم نمیخوان بیان؟» اوس تقی جواب داد: «نه آقا. همینیم. تازه امروز دو سه نفرم زیادی اومدند! بسم الله!» داود که فکر نمیکرد اینقدر تعداد کم باشد، بلند شد و آماده نماز جماعت شد و نماز را شروع کرد. بدون مکبّر. بدون بلندگو. حتی یک بچه کم سن و سال نبود که تکبیر بگوید! بعد از نماز عصر، بلند شد و بلندگو را برداشت و شروع کرد: -بسم الله الرحمن الرحیم. بنده داود چراغی هستم. طلبه پایه دهم. دوست حاج آقای مهدوی. تقریبا یک ساعت پیش به من گفتند که از امروز باید در خدمت شما باشم. من رسم و رسوم این مسجد را نمیدونم. لطفا هیئت اُمنای محترم محبت کنند و بعد از عرایضم چند لحظه با هم گفتگو کنیم. اما امروز مصادف است با رحلت جانسوز اُم‌المومنین حضرت خدیجه. مادر عزیز حضرت زهرا. یک لحظه سرفه‌اش گرفت. بلندگو را از جلوی دهانش آن طرف‌تر گرفت و سرفه کرد و سپس ادامه داد: -خیلی وقت شما را نگیرم. تاریخ ما صرفا مردانه نیست. هر جا دیدیم که کار اسلام گیر کرده و یا نیاز به حمایت ویژه‌ای داشته، خداوند زن‌های بزرگی را به داد مردم و اسلام رسانده. زنانی که در کنار ائمه هدی، سنگ تمام گذاشتند. مثل همین حضرت خدیجه که خودش در ایامِ سخت و پیچیده نبوت، باعث دلگرمی پیامبر بود. دخترش حضرت زهرا در ایام پیچیده ولایت، دلگرمی امام زمانش بود. و نوه همین خانم، یعنی حضرت زینب، قبل و بعد از کربلا باعث دلگرمی و ضامن فرهنگ اصیل حسینی شد. همه ساکت بودند و گوش میدادند. زن و مرد. -دیگه حالا بماند زنانی مانند همسر محترمه امام سجاد و مادر جلیله امام صادق و خواهران باهوش و باذکاوتِ امام رضا و دختر نجیبِ امام هادی و همسر فداکار امام عسکری و دیگر زنانی که اگر قرار باشه درباره اونا حرف بزنیم، باید ساعت‌ها حرف بزنیم. حرف من اینه؛ این‌ها تربیت شده بودند. اینطوری بار آمده بودند. نباید تربیت و آموزش را دست کم گرفت. همه این بزرگواران که نام بردم، در سایه ولی خدا و تحت امر و تربیتِ امامشان بودند. انشاءالله همه ما خودمون را کامل و بی‌نیاز از تربیت و آموزش ندونیم تا بتونیم با توجه به اقتضای زمان، بهترین تصمیمات را بگیریم. فکر میکنم برای امروز کافی باشه. والسلام علیکم و رحمت الله. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
چقدر این کلام و تمثیل زیبا و کاربردیه! 🔻🔻🔻 تا حالا هیچ باغبانی رو دیدین که سر یه بوته، داد بزنه: "گل بده!" _ کار باغبان اینکه با مهربونی، مراقبت کنه؛ _ نیازها رو شناسایی کنه؛ _ اون‌ها رو به شیوه‌ی درستی تأمین کنه؛ _ آفات رو کنترل کنه؛ خلاصه «شرایط رشد» رو فراهم کنه! شرایط که مساعد باشه، گل شکوفا میشه؛ تربیت کودک هم دقیقاً مث باغبانی میمونه! شرایط رشد را برای فرزندانمان فراهم کنیم.... به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅
12.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینیم نظر فرمانده ی میدان عرصه جهاد، در خصوص تقابل با تهاجم فرهنگی چیست؟ به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅
مراقب باشیم؛ کار دشمن این است کاری کند که زشتی ها بشود ارزش و خوبی ها تبدیل شود به حقارت! جای خوبی و بدی را با هم عوض نکنند! به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅
1401092542548.mp3
4.03M
دانلود فایل کامل برنامه ✳️ جلسه سیزدهم 🎙 حجت الاسلام محمدهادی فلاح خورشیدی 💠 تعریف ایجابی نفس به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅
🔴غم و غصه برای مردم، «آقا» را پیر کرده است/ فرزندان ایشان، «همگی مستاجرند» و اجاره می‌پردازند ✍️بخش اول 🔹رئیس دفتر رهبر معظم انقلاب می‌گوید: غصه و اندوه حضرت آقا برای مردم، آقا را پیر کرده است. مهم‌ترین دغدغه ایشان رسیدگی به مردم، بالاخص نیازمندان و افراد آسیب‌پذیر است. 🔸حجت الاسلام گلپایگانی که از زمان آغاز زعامت حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای، مسئولیت دفتر ایشان را بر عهده داشته‌اند و طبعاً در طول این سال‌ها به‌عنوان یکی از نزدیک‌ترین و «محرم ترین و رازنگه دار ترین افراد به رهبر معظم انقلاب است و اشراف کامل و عینی بسیاری از سیره و منش حضرت آقا دارد.» آقای محمدی گلپایگانی البته خیلی اهل مصاحبه نیستند و همانند مراد خود در بیان برخی امور احتیاط می‌کنند و با اشارتی می‌گذرند. 🔹با این وجود و علیرغم نامساعد بودن حالشان، به خاطر عنایت دیرینی که به این مجله داشتند، دعوت ما را پذیرفتند تا گوشه‌هایی هرچند اندک و گذرا از ویژگی‌های رهبر و مقتدایمان را از زبانشان بشنویم. 🔶ضمن تشکر صمیمانه از حجت‌الاسلام والمسلمین محمدی گلپایگانی، حاصل این گفتگو تقدیم همراهان گرامی «پاسدار اسلام» می‌شود: * از اینکه فرصتی را در اختیار مجله پاسدار اسلام گذاشتید از جنابعالی تشکر می‌کنیم. با سپری شدن سی و سه سال از رهبری حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای«دام ظله» و با توجه به اینکه در طول همه‌ی این سال‌ها شما مسئولیت ریاست دفتر معظم‌له را بر عهده داشته‌اید، طبعاً خاطرات و نکات فراوانی درباره سیره و منش ایشان دارید. فرصت مغتنمی است تا در این خصوص همه مشتاقان و ارادتمندان رهبر معظم انقلاب را بهره‌مند نمائید. 🟡بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. بنده به نوبه خودم تشکر می‌کنم از این محبتی که شما فرمودید. من حقیقتاً خود را برای بیان این موضوع شایسته نمی‌دانم و کوچک‌تر از آنم که بخواهم ابعاد زندگی و شخصیت ایشان را توصیف کنم. یک مقدمه‌ای دارم که باید به آن توجه شود و آن اصل مسئله رهبری حضرت آقاست. واقعاً این انتخاب مجلس خبرگان از الطاف الهی بود. می‌دانید خود ایشان مخالف بودند و رأی مخالف هم به خودشان دادند و گفتند من مخالفم و از جا بلند شدند، ولی آقایان اصرار کردند و الان بیش از سه دهه است که ایشان عهده‌دار این مسئولیت هستند. ابتدا باید ببینیم کجا بودیم و الان در همه جهات و زمینه‌ها کجا هستیم. کشور ما در شرایط عادی نیست. ما از همان اول دچار دشمنی‌ها و شدیدترین تحریم‌ها بوده‌ایم. دشمنان هرچه توانستند انجام دادند تا این انقلاب و نظام را به زمین بزنند، حالا هم دارند همین کار را انجام می‌دهند، لیکن این انقلاب و این نظام بر قرار مانده است و ان‌شاالله که به دست صاحب‌الزمان «عج» خواهد رسید. ادامه دارد ... به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅