eitaa logo
محرم دل
280 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
﷽ میخوای بدونی مطالبِ کانال مَحرمِ دل، راجع به چیه و کیا دارن داخلش محتوا بارگذاری می کنند؟ یه سر کوچولو بزن به این لینک 👇 https://eitaa.com/mahram_e_del/1096 🌸امید که قبول اُفتد🌸 راه ارتباط با ادمین ها: ⛭ @Mahramedel@mj62moradi ایجاد:۹۶/۱۰/۱۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت چهارم 🔶صحن مسجدالرسول🔶 -من که خیلی استفاده کردم. از این شیوایی کلام و آرامش گفتار. اما کاش طولانی‌تر صحبت می‌کردید. نمیدونم چرا دیگه روحانیون این دوره زمانه، مثل علما و عرفای قدیم، طولانی صحبت نمی‌کنند؟ ما سابقه سخنرانی یک ساعت و نیم و دوساعت در این مسجد داریم! سخنرانی‌هایی که تا تمام میشد، سخنرانِ بعدی شروع میکرد و بسم الله میگفت! یه همچین عظمتی در قدیم الایام یادمون هست. این‌ها کلام پیرمردِ حدودا هفتاد ساله‌ای به نام حاجی محمودی بود. حاجی محمودی که به نوعی رییس هیئت اُمنا بود، عشقش سخنرانی‌های طولانی و آتشین بود که خب طبیعتا با روحیه و منشِ داود جور درنمی‌آمد. یک خصوصیت دیگری هم که داشت این بود که وقتی حرف میزد، جوری به چشمانت زل میزد که فقط مجبور بودی تاییدش کنی و با کلمات«بعله. درسته. احسنت. حق با شماست.» خوشحالش کنی. داود میدید هنوز جمله حاجی محمودی تمام نشده، همه هیئت اُمنا سر تکان می‌دهند و بعله و احسنت می‌گویند! به خاطر همین، هاج و واج نشسته بود وسط جمعِ شش هفت نفره آنها که یکباره اوس‌تقی گفت: «نظر شما چیه حاج آقا؟!» داود مکثی کرد و گفت: «خدا حقِ گذشتگانِ از علما و مومنین بر ما حلال کنه اما شاید به خاطر همین اطاله کلام‌ها و سخنرانی‌های پشت کله هم، مسجد به مرور زمان این‌قدر خلوت شده و دیگه به جز همین عزیزان دهه‌های پیشین، دیگه کسی نمیاد!» سکوت سنگینی بر جمع حاکم شد. حاجی محمودی خودی تکان داد و رو به داود گفت: «یعنی می‌فرمایید بزرگان اشتباه می‌کردند؟» داود فورا با همان لحن معمولی و همیشگی‌اش گفت: «نمیدونم. فورا منو با ارواح بزرگان در نندازید! قضاوتِ راحتی نیست. ولی قطعا یه جای کار میلنگیده که الان به این حال و روز افتادیم و حتی یه پسر بچه تو مسجد نیست که یه بلندگو دستم بده. به خدا من شرمنده شدم که خادمِ عزیز مسجد، با دست لرزانش بلندگو به من داد.» ذاکر که در جمع حضور داشت و تسبیحش را هر از لحظاتی دورِ انگشتش تاب میداد گفت: «ببخشید بزرگوار! خب این از ضعف شما روحانیت امروزی هست. ماشالله هر کدوم از طلبه‌ها در طول سال، قم تشریف دارن و خبر از حال و درد مردم ندارن و تا میان شهر و روستا، سرِ سفره آماده طلبه‌هایی می‌شینن که بیچاره‌ها در طول سال در شهرستان‌ها دارن زحمت میکشن. مساجد را خالی از نوجوان و جوان می‌بینن؟ تقصیر رو نندازین گردنِ هیئت اُمنا و طولانی بودن سخنرانی‌های علمای قدیم! وگرنه جوونای دیروز، پای منبرهای طولانی علما جذب و بزرگ شدند. الان هم شما جذاب باش تا بچه‌های ما جذب بشن. بزرگوار! اگه شما بلدی، بسم الله. والا ما از خدامونه. والا ما هم پسر و دختر جوان و نوجوان داریم که آرزومونه بیان مسجد و کتاب و مداحی و سخنرانی‌های بصیرتی که ما میگیم گوش بدن و آدم بشن. من امروز رفتم همین کتابخونه مسجد خودمون و خانم ایزدی که الحق و الانصاف از نظر بصیرت و دیانت و دانش لنگه ندارند رو منصوب کردم اما دیدم با خودم ده‌نفر هم نمی‌شدیم. خب این آسیبه. حالا شما بفرمایید. بنظرتون چه کنیم؟» نرجس به همراه حاج‌خانم مهدوی(مادر حاج آقای مهدوی/رفیق داود) در گوشه‌ جلسه نشسته بودند و تنها خانم‌های هیئت اُمنا بودند. نرجس با شنیدن این حرفها از ذاکر، کمی جا خورد و نگاهش که به گُلِ قالی مسجد دوخته بود، گِرد کرد اما حرفی نزد. داود که انگار منتظر همچین حرفی بود، با لبخند گفت: «خب خدا را شکر که هم‌نظریم. منم نیومدم بگم بلدم و یا خدایی نکرده جای کسی رو بگیرم. همین طور که هیچ ضمانتی نمیدم که بچه‌های مردمو مجبور کنم که مطابق خواست و سلیقه هیئت اُمنا کتاب بخونن و مداحی گوش بدن و سخنرانی بشنوند. اما تلاشم را برای جذب میکنم. ولی نیاز به مکانی دارم که بتونم همین جا بمونم. ماشالله این محل و مسجد، بالاشهر هست و حوزه ما جنوبِ شهر. اگر بتونم همین‌جا بمونم بیشتر میتونم درخدمت محل و مردم باشم.» آقاخانِ مهدوی که پیرمردی شیک و بسیار مودبی بود رو به حاجی محمودی کرد و گفت: «اجازه هست بنده هم دو کلمه عرض کنم؟» محمودی گفت: «صاب اختیارید. بفرمایید!» آقاخان گفت: «بنده هم خیر مقدم عرض میکنم خدمت حاج آقای عزیز. تعریف شما را از پسرم خیلی شنیدم. پیشنهادم اینه که گوشه حیاطِ مسجد، یه اتاق سه در چهار هست که معمولا میهمانان و علمایی که تشریف می‌آوردند در آنجا اقامت میکردند. خودم و حاج خانم امروز می‌مونیم و دستی به سر و روش می‌کشیم و برای شما آماده می‌کنیم. ضمنا تا جایی که از دستم بربیاد، اگر کمک مالی هم لازم باشه، درخدمتم.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
داود از کلام و ادب و پیشنهاد آقاخان خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا خیرتون بده. امیدوارم مفید باشم و حضورم موثر باشه.» ذاکر فورا گفت: «با خانواده تشریف میارین دیگه؟!» داود گفت: «نخیر. تنهام. ینی... مجردم.» تا گفت مجردم، شکل و قیافه ذاکر شد مثل بستی چوبیِ آب شده! با حالتِ بدی گفت: «مجردین؟! ای بابا! بد شد که!» آقاخان فورا گفت: «چرا بد شد؟ ایرادش چیه؟» ذاکر گفت: «آقاخان!! شما دیگه چرا؟ فتنه آخوندِ مجردِ تنها از فتنه‌های بزرگ آخرالزمان محسوب میشه. مخصوصا اگه ماشالله... جای برادری... نمیدونم والا ... من وظیفم بود که هشدار بدم. حالا باز هرطور صلاحه.» محمودی که با شنیدن کلمه«مجردم» یکی از ابروهاش برده بود بالا و با حرفهای ذاکر هم انگار آتش زیرِ خاکسترش داشت گُر میگرفت، خودش را کنترل کرد و گفت: «خب آقای ذاکر حق دارند. چون می‌خواستیم شما به خانواده‌ها مشاوره بدین و مشکلات روحی و زناشویی مردم با دانش شما حل بشه. خب اینجوری یه کم سخته.» داود خیلی عادی و صریح گفت: «برای حل مشکلات روحی و زناشویی و این حرفها باید دست به دامن یک مشاور امین و متخصص شد. کسی که درسش رو خونده باشه و دانشِ مشاوره داشته باشه. نه از اینا که دو سه تا دوره کوتاه مدت شرکت کردند و حرفای انگیزشی میزنن و اگه زشت نبود، به همدیگه می‌گفتند دکتر! هر کسی که روحانی هست و لباس آخوندی پوشیده، ضرورتا مشاور نیست. چون ما اصلا درسِ مشاوره در حوزه‌ها نمی‌خونیم. وظیفه ما یه چیز دیگه است. شما که غریبه نیستید اما من خیلی از زندگی‌ها و حال و آینده افراد سراغ دارم که بخاطر مراجعه به غیر متخصص نابود شده و چه آه و نفرین‌ها که پشت سر اون بندگان‌ خدا نیومده. من صریحا اعلام میکنم که نه مشاوره بلدم و نه اجازه میدم که تا در این مسجد هستم، کسی بدون مجوز و مدرک معتبر دانشگاهی برای مشاوره و درمان، پاشو تو این مسجد بذاره. شوخی بازی که نیست.» ذاکر و محمودی هیچی نگفتند و فقط به صورت داود زل زدند. آقاخان که میخواست فضای بحث را عوض کند، رو به داود گفت: «خب خیره انشاءالله. پس لطفا تا من حجره رو آماده میکنم و حاج خانم هم افطاری امشب را آماده میکنن، شما هم تشریف ببرید حوزه و وسایلتون رو بیارین.» داود دست راستش را روی سینه‌اش گذاشت و رو به آقاخان گفت: «از محبت شما ممنونم. چشم. میرم وسایلمو میارم. اگر دیگه امری ندارین، زحمت کم کنم؟» جلسه تمام شد. ذاکر همین طور که قدم میزد، داشت همچنان روده درازی می‌کرد و از آسیب‌های حضور آخوند مجرد در مسجد با نرجس پِچ‌پِچ می‌کردند. محمودی و آقا خان و داود هم چند متر جلوتر از آنها داشتند از مسجد خارج می‌شدند. محمودی گفت: «راننده آماده است. خیر پیش. شب منتظرتونیم.» داود گفت: «ممنون. اگه اجازه بدید میخوام قدم بزنم. میخوام محله رو ببینم. هرجا هم خسته شدم و ضعف کردم، تاکسی میگیرم میرم.» محمودی گفت: «هر طور صلاحه. باشه.» آقاخان همین طور که لبخند بر لب داشت و انگار از این که داود می‌خواهد قدم‌زنان، محله و مردم را ببیند این بیت شعر را خواند: «🌷علی رغم مدعیانی که منع عشق کنند ... جمال چهره تو حجت موجه ماست🌷» با این بیت، انگار یک کوله‌بار حسِ و حال خوب به داود داد. پاهای داود، جان بیشتری گرفت و با دلگرمی بیشتری از آنها خدافظی کرد و راهش را گرفت و رفت. رفت وسط مردم. پیاده‌رو به پیاده‌رو و کوچه به کوچه را گز کرد. در راه به جوان و نوجوان و دختر و پسرهای زیادی برخورد کرد. از کسی سلام نشنید. البته خودش هم خیلی اهل سلام و معاشرت‌ و گرم گرفتن‌های داغ و پوپولیستی نبود. از جلوی مغازه‎‌ها و بوتیک ها و پاساژها که رد میشد، میدید که مردم به راحتی روزه‌خواری می‌کنند. حتی جلوی یکی از مغازه‌های لباس فروشی که رد میشد، دو تا جوان داشتند ناهار می‌خوردند. یکی از آنها تا متوجه شد که داود دارد از آن پیاده‌رو رد میشود و تا چند ثانیه دیگر به آنها می‌رسد، از عمد نوشابه‌اش را خورد و بادِگلوی زیادی را در دهانش حبس کرد و تا داود به آنها رسید و می‌خواست رد بشود، چنان آروق بلندی زد که رفیقش که مجتبی نام داشت از خنده روده‌بر شد و وسط خنده‌هایش به او گفت: «مجید! دهنت سرویس! بوش تا اینجا اومد!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
داود انگار نه انگار. از کنار آنها رد شد و هیچ نگفت. حتی برنگشت به آنها تَخم و غیظ کند. هیچ. راهش را گرفت و رفت. نزدیک سه ساعت و یا بیشتر راه رفت. پاهایش خیلی خسته شد و با دهان روزه ضعف کرده بود. یک فضای سبز کوچک در آن نزدیکی بود. رفت و روی یکی از صندلی‌ها نشست. عمامه‌اش را درآورد و عینکش را هم برداشت و دستی به سر و صورتش کشید. گوشی همراهش را درآورد. دید احمد سه چهار بار زنگ زده. شماره احمد را گرفت. -الو. سلام. -سلام. کجایی؟ نیستی! -لابد بازم بی اجازه رفتی تو حُجرم و دیدی نیستم. -کجایی الان؟ افطار چیکار کنم؟ یه چیزی بگیر بیار. -از این خبرا نیست. احمد آماده شو و بیا به این لوکیشنی که میفرستم. -بله؟! کجا؟ من از جام جُم نمیخورم. -فقط زود باش. راستی شلوار راحتی و دو تا پیراهن واسم بردار بیار. -میگم نمیام، میگی واست شلوار و پیراهن بیارم. پاشو بیا فصل سوم خانه کاغذی نگاه کنیم. کجا رفتی باز موندی؟! همین طور که داود با احمد حرف میزد، دید روبرویش یک آموزشگاه ابتدایی پسرانه و بغل دستش یک موسسه زبان برای نوجوان‌ها تعطیل شدند. داود چشمانش را گرد کرد و همین طور که با دقت به بچه‌های مردم نگاه می‌کرد، به احمد گفت: «احمد منتظرتم.» این را گفت و قطع کرد و همچنان به بچه‌ها چشم دوخت. در همان لحظات، چیزی به ذهنش آمد و لبخند زیرکانه‌ای گوشه لبش نقش بست. 🔶منزل ذاکر🔶 ذاکر روی مبلش نشسته بود و داشت با تلفن همراه حرف میزد. -من دارم تمام تلاشمو میکنم که به جز بچه‌هایی که مِنّا(بسیار نزدیک و مورد اعتماد ما) هستند، کسی به خودش جرات قلم زدن در این حوزه‌ها نداشته باشه. درسته ما مخاطب نداریم اما همه چی دست خودمونه. مخاطب هم خدا بزرگه. من فقط از این دلخورم که چرا حاج عبدالمطلب همش دم از جذب حداکثری میزنه. مگه چقدر لازمه نویسنده و فیلمنامه‌نویس داشته باشیم؟ چرا باید همه رو تحویل بگیریم؟ من این منش حاج عبدالمطلب رو قبول ندارم. رُک بگم؛ انقلابی نیست. دیگه پیر شده و مملو از محافظه‌کاری! حیف که مافوقم هست و احترامش واجب. وگرنه به قرآن قسم... ببین دارم با دهن روزه قسم میخورم... به قرآن قسم نمی‌گذاشتم هیچ گردش‌کاری بره زیردست حاج عبدالمطلب. خودم امضا می‌کردم و می‌فرستادم می‌رفت. پاهایش خسته شد و بلند شد و در حالی که راه میرفت ادامه داد و گفت: «ببین فرهادی جان! شما یه کاری کن! یه جوری رو ذهن ابوی کار کن. حداقل اطلاع داشته باشه. من حس میکنم ابوی این چیزا رو اطلاع نداره‌ها! این که ما هی گردش‌کار و نامه میزنیم اما حاج عبدالمطلب رد میکنه و علیه اونا حکم نمیده، مسئولیت فردای قیامتش با خودته‌ها!» فرهادی که مشخص بود هول شده، گفت: «خب تکلیف چیه حاجی؟ شما بگو تا ما بگیم چشم!» ذاکر که هم‌زمان داشت از پنجره خانه‌اش به بیرون نگاه میکرد، از بالا دید که داود و احمد در حال پیاده‌روی به طرف مسجد هستند. چشمانش را نازک کرد و همچنان که به داود خیره شده بود، به فرهادی که همچنان پشت خط بود گفت: «تو فقط ابوی را بپز! که مو دماغ نشه. بقیه‌اش با من.» @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
هدایت شده از گرکانیها
🍃❄🍃❄🍃❄🍃❄🍃 ❄🍃❄🍃 🍃❄ ❄ سیزدهم ماه ❤️ اللَّهُمَّ طَهِّرْنِي فِيهِ مِنَ الدَّنَسِ وَ الْأَقْذَارِ وَ صَبِّرْنِي فِيهِ عَلَى كَائِنَاتِ الْأَقْذَارِ وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِلتُّقَى وَ صُحْبَةِ الْأَبْرَارِ بِعَوْنِكَ يَا قُرَّةَ عَيْنِ الْمَسَاكِين 🔵ِ خدايا مرا در اين ماه از آلودگيها و ناپاكي ها پاك كن، و بر شدني هاى مورد تقديرت شكيبايم گردان، و به پرهيزگارى و هم نشينى با نيكان توفيقم ده، به ياریات اى نور چشم درماندگان 🆔 @dehestanegarakan
محرم دل
🔴غم و غصه برای مردم، «آقا» را پیر کرده است/ فرزندان ایشان، «همگی مستاجرند» و اجاره می‌پردازند ✍️بخ
ما در زمان جنگ تحمیلی حتی برای تهیه سیم خاردار مشکل داشتیم به ما سیم‌خاردار نمی‌دادند. اما الان چه؟ الان خودمان انواع تجهیزات صنعتی و نظامی را تولید و حتی صادر می‌کنیم. این چیز کمی‌است؟ به کشورهای مختلف حتی به کشورهای پیشرفته انواع کالاهای صنعتی، پزشکی تا واکسن کرونا و...، را صادر می‌کنیم. این پیشرفت‌ها و اقتدار با هدایت و رهنمودهای چه کسی حاصل شده است؟ صعود ایران در زمینه‌های مختلف جز با تاکیدات و رهنمودهای رهبر معظم انقلاب میسر نشد. با وجود این، بسیاری از کارهای حضرت‌آقا به جهت برخی ملاحظات و اینکه نباید دشمن از آن اطلاع پیدا کند، از عموم پوشیده مانده است. 🔶نقطه شروع آشنایی جنابعالی با رهبر معظم انقلاب از چه زمانی و چگونه رقم خورد؟ آشنائی نزدیک بنده با حضرت ایشان به پس از پیروزی انقلاب اسلامی، یعنی دوران امامت جمعه ایشان باز می‌گردد. بنده در پایگاه هشتم شکاری اصفهان (پایگاه شهید بابائی) مسئولیتی داشتم. در آنجا مشکلات و مسائل زیادی وجود داشت. من از آنجا گهگاهی خدمت ایشان در منزل خیابان ایران می‌آمدم و چون ایشان در وزارت دفاع هم بودند، رهنمودهای بسیار مفیدی را به بنده ارائه می‌فرمودند. گاهی هم برای دیدار با ایشان، به وزارت دفاع می‌رفتم. پس از یک سال از اصفهان به تهران منتقل شدم. در آن دوره ریاست عقیدتی سیاسی ارتش با جناب آقای صفائی «حفظه‌الله» بود. مدتی که با ایشان کار کردم، دیدم مشی ایشان به‌گونه‌ای نیست که بتوانم به همکاری ادامه دهم؛ لذا زندگی خود را جمع کردم و به قم بازگشتم و با خود گفتم بهتر است طلبگی را دنبال کنم. دو سه شب که گذشت، از دفتر حضرت امام به من زنگ زدند و گفتند که باید به تهران بروم. آمدم و دیدم جلسه‌ای تشکیل شده است. در جلسه، حضرت آقا، مرحوم حاج احمد آقا و مرحوم آقای موسوی اردبیلی حضور داشتند. سخنشان هم این بود که : «چه کسی به شما گفت محل خدمت را ترک کنید؟» عرض کردم: «بنده بارها گفته بودم که نمی‌توانم در آنجا کار کنم، ولی کسی به حرفم گوش نداد. دیدم کار به این شکل پیش نمی‌رود، این بود که به‌ناگزیر به قم برگشتم.» خدا رحمت کند حاج احمد آقا را. با تحکم گفت: «امام گفته‌اند به محل خدمتتان برگردید.» گفتم: «حالا که امام فرموده‌اند به روی چشم، اما دست‌کم مسئولیت مرا عوض کنید و کار دیگری را به من بسپارید.» در اینجا حضرت آقا به کمک من آمدند. آقا نماینده حضرت امام در شورای‌عالی دفاع بودند و به همین دلیل در ستاد مشترک ارتش که مرحوم سرلشگر سلیمی مسئول آن بود، دفتر نمایندگی داشتند. ایشان مسئولیت دفتر نمایندگی حضرت امام در نیروی هوائی ارتش را به عهده‌ام گذاشتند. بنده هم قبول کردم و به آنجا رفتم. ✍️ادامه دارد... به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅
✨ به مدد کریم اهل بیت آقا امام حسن مجتبی علیه‌السلام ، میزبان سفره‌های افطار نیازمندان آبرومند باشید. 🔰 هنوز ۱۰۰ بسته مواد غذایی باقیمانده است که به امید خدا با یاری شما عزیزان در ایام ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام تهیه و توزیع خواهد گردید ✨ اهل کَرَم سهم شما چقدر است؟ ▫️لینک پرداخت: https://sl.inoti.com/r/0iu0qj ▫️شماره‌گیری کد دستوری: *6655*66005*5# ▫️واریز به کارت: 6037997950433756 بنام مرکز نیکوکاری محبین الزینب علیهاسلام 🌐 @mohebin_zeynab
❌️ سطل ماست پر ظرفیت! 🔰 کسی گوسفندی ذبح کرده بود و علاوه بر گوشت و پوست و کله پاچه‌ش، از فضولاتش هم برای کود دادن به باغچه‌ش استفاده کرده بود و داشت به این فکر می‌کرد که این گوسفند دیگه چی داره که ازش استفاده کنه! کله بریده گوسفنده به صدا درآمد و گفت: «چند تا "بع بع" می‌کنم اونو بزار آهنگ موبایلت!» حتما کلیپ ماست پاشی را همه‌ی شما دیدید. کاری که پیش از همه توسط اقشار مذهبی تقبیح شد. (بماند که برانداز اگه آمر به معروف را چاقو چاقو هم بکنه اسمش می‌شه خرابکاری شرافتمندانه!) اما مگه دشمن از این سوژه عالی دست بر می‌دارد؟ از همه‌ی ظرفیتش برای دشمنی استفاده می‌کند. اول گفتند: «ماست پاش اسید پاش می‌شود» بعد گفتند: «وقتی از ماست استفاده صلح آمیز نمی‌کنید چطور مطمئن باشیم از انرژی هسته‌ای استفاده صلح آمیز می‌کنید؟» اما چیزی دیدم از همه عجیب‌تر! یه استوری که با درج عکسی از یک مداح نوشته بود: «فردی که ماست ریخته بود شناسایی شد؛ مداحی که قبلاً مسئول ستاد نماز جمعه بوده است!» آنچه در همه‌ی این موارد مشترک است، استفاده از برای (یا اهریمن سازی) می‌باشد. با توجه به اینکه اقدام به ریختن ماست بر سر دیگری (به هر انگیزه که باشد) عمل منفوری است، ارتباط دادن آن به هیأت و عزاداری و نماز جمعه و انرژی هسته‌ای و... موجب می‌شود تا قبح عمل، به این مقوله ها نیز سرایت کند و آنها نیز منفور گردند. (تکنیک تداعی) البته این پایان کار نیست! منفور کردن یک فرد یا نهاد یا هر مقوله دیگری، در حقیقت مشروعیت بخشیدن به هرگونه اقدام خشونت‌بار بر علیه آن مقوله است. برای نمونه باید بدانید پس از بمباران اتمی ژاپن توسط آمریکا که به نابودی صدهزار ژاپنی از جمله زن و کودک بیگانه و محیط زیست آنها انجامید، بیش از ۹۵ درصد آمریکاییان از آن حمایت کردند!! چرا؟ چون قبلاً رسانه‌های آمریکایی وظیفه خود را در جهت اهریمن سازی ژاپن به خوبی انجام داده بودند! ✍دکتر قربانی مقدم منبع: کانال حجت الاسلام حمید رسایی به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅
❌️ ‏از حجاب اجباری داریم به بی حجابی اجباری می‌رسیم ▪️برعندازا زیر پست خودشون رو کشتن بخاطر حجاب داشتن خانواده ش! ✔️بابا شما که معتقد بودید به آزادی در انتخابات نوع پوشش...!؟ به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1401092642549.mp3
3.31M
دانلود فایل کامل برنامه ✳️ جلسه چهاردهم 🎙 حجت الاسلام محمدهادی فلاح خورشیدی 💠 تعریف معرفت النفس به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅