کاش هر روز صبح یادمان می افتاد که چه قدر دوستمان داری و برایمان دعا می کنی!♥️سلام امام مهربانم ✨اللهم عجل لولیک الفرج @mahruyan123456🍃
ٺـُو همانخاصونابوفوقالعادهاى
کهحالمبا ٺـُو عشقاست...🌻♥️
@mahruyan123456 🍃
همین که
به هر بهانه دلم
تنگِ توست،
یعنی عشق ...
"امام زمانم دوستت دارم"
▪️تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
@mahruyan123456🍃
نمیدانی
چطور گیج مے شوم
وقتے هرچه مے گردم
معنے نگاهت
در هیچ فرهنگ لغتے
پیدا نمے شود … !
خودت نگاهت را
برایم معنا کن...!
تا لبریز عشق شوم
در نگاه تو...!❤️
@mahruyan123456🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_دوازدهم
✍🏻 #هاوین_امیریان
خلاصه این که باز سر این درس و دانشگاه تو خونه دعوا و بحث و جدل بود. ولی دیگه براي من مهم نبود. هدفمو پیدا کرده بودم.
به همین دلیل پدرم رو نشوندم و باهاش صحبت کردم . در حین صحبت یه بحثی پیش اومد ، که اصلا چیز مهمی نبود . یه دفعه اون بحث مسخره مثل بادي شد که خاکستر رو از روي آتیش کنار زد و یه آتش بزرگی شعله ور شد! یه جنگ راه افتاد. پدرم دست روم بلند کرد و یه سیلی محکم توي گوشم . احساس می کردم نفسم بالا نمیاد . برام غیر قابل باور بود...
به هق هق افتادم . نفسم بالا نمی اومد . هیچی نگفتم و فقط گریه کردم . بابام پاشد رفت بیرون و تمام شب رو به خونه بر نگشت . بعد رفتنش منم دویدم توي اتاقم . درو کوبیدم . با صداي بلند گریه می کردم . هر کس هم که می خواست بیاد پیشم یه چیزي پرت می کردم طرفش و داد می زدم که ؛
-: راحتم بذارین! می خوام تنها باااشممممم!
فریاد می زدم و گریه می کردم:
-: چرا دست از سرم بر نمی داریییییننن؟! از دستتون خسته شدمممم... خسسسسته ام کردیییید... دییییوونم کردییییدددد... دیگه از دست شماها جووونم به لبم رسیدههههه! چرااا ولم نمی کنیییدددد؟! خه چرا دست از سرم بر نمیدااااارییییدددد؟
و این شد که سکوت چند ماهه ام شکست . وحشتناکترین شب عمرم بود. ولی خودم رو خالی کردم و همه حرفامو گفتم .
دیگه کسی کاري به کارم نداشت... نمی دونم چند وقت شد ، ولی دیگه با هیچ کسی حرف نمی زدم و پناه بردم به وبلاگم . اتفاقی رفتم سراغ یکی از بچه هاي اکیپمون . براي سرگرم کردن خودم و دور شدن از دنیاي اطرافم ، شروع کردم به زیر و رو کردن وبلاگش ، که تقریبا سه ماه بود سر نزده بودم.
پر از شعر شده بود . یکی یکی شعرا رو می خوندم و لذت می بردم . لذتی وصف ناپذیر... انقد که این شعرا می تونست منو آروم کنه که نگو ... یکم از حال بدم رو از بین برد . بی اختیار دونه دونه براي شعراش نظر گذاشتم . از احساساتم نسبت به شعرا و متناش. روزاي دیگه ام همینطور... اونم جوابمو می داد و گاهی خیلی تعجب می کرد از اینهمه احساساتم. خوشش می اومد . گاهی بیاختیار قربون صدقه ام می رفت و من از پشت مانیتور سرخ می شدم . لبخند شرمگینی روي لبام می نشست . دروغ نگم لذت میبردم. چون نیازمند و تشنه همچین محبتی بودم!
چند وقت بعد هم دانشگاهم شروع شد . رشته مهندسی کامپیوتر دانشگاه آزاد . همون شد که می خواستم و واسش اصرار داشتم.
خیلی ذوق داشتم! یه محیط تازه... یه دنیاي تازه... با کلی حساي خوبی که از طرف سهیل دریافت می کردم.
@mahruyan123456 🍃
گاهۍڪھچادرمخاڪۍمیشود، ازطعنھهاۍمردمشهر یاد‹چفیھهایی›میافتم ڪھبرایچادرۍماندنم؛ خونیشدند...! (:#چادرانھ🖤✨🗝 @mahruyan123456 🍃
🌸یکشنبه تون بی نظیر
ان شاءالله امروز
🌸دسته دسته خوشبختی
سبد سبد سلامتی
🌸قطار قطار خیرو برکت
و نفس نفس
🌸عطر و یاد خدا
در زندگیتون جاری باشه
🌸و زیباترین روز و بهترین
ساعتها روپیش رو داشته باشید
@mahruyan123456🍃
بهترین آدم های زندگی ...
همان هایی هستند که وقتی کنارشان
می نشینی!
چایی ات سرد شود اما دلت گرم!❤️
@mahruyan123456🍃
همه چیز رو فراموش میکنم!
تو فقط دستمو بگیر؛ اونقدر محکم که حس کنم، تمامِ تو سهمِ منه🤍✨
هدایت شده از هیئت ابناءالحسین ع شهرستان اردکان
13.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شرکت کننده شماره 48
طاها خلیلی
۴سال وهفت ماهه
پدر: امیر
⇇ #سلام_فرمانده
خانوادهبزرگسلامفرماندهاردکان↯
Eitaa.com/salamfarmande313y
-واحدفرهنگیهیئتابناءالحسین.ع
#نشرحداکثری
|🖊🖇|
وقتى در حال نوشتن داستان زندگيت هستی، اجازه نده كسى ديگر قلم را دستش بگيرد.@Mahruyan123456 🍃
برای زیبا زندگی نکردن،
کوتاهی عمر را بهانه نکن..
عمر کوتاه نیست…
ما کوتاهی می کنیم!!
زندگی ، لحظه به لحظه ش غنیـــمته، فرصـــته، شانسه ، عشقـــه … ساده ازش نگذر
زندگی زیباست!
@mahruyan123456🍃
#شهـیدانھ✨
شهید صیاد شیرازی:
من هر موقعیتی در زندگی بهدست آوردهام
ازنماز اول وقتم
بود❥@mahruyan123456 🍃
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
همه چیز رو فراموش میکنم!
تو فقط دستمو بگیر؛ اونقدر محکم که حس کنم، تمامِ تو سهمِ منه🤍✨
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_سیزدهم
✍🏻 #هاوین_امیریان
یکی از همون روز ها ایمیلمو گرفت ، با این بهونه که بتونه هر روز برام شعر بفرسته . یعنی دلم بهم می گفت که بهونه اس... نمی دونم قصد واقعیش چی بود... یا شایدم می دونستم...
هر روز بیشتر و بیشتر با هم حرف می زدیم.ولی من سعی می کردم همه حریم ها رو رعایت کنم . هر روز برام شعراي قشنگ می فرستاد. روحم پرواز می کرد . حرف زدن هامون به بهانه تحلیل عکسها و شعرها بود .
حالم بازم خوب بود... ولی این بار خراب نمی کردم . درس هامو با تکیه به همین حس قشنگ، خوبه خوب می خوندم و شاگرد اول شدم! همه چی همونطور که می خواستم بود.
یع روز موضوع بحثمون راجع به بچه ها بود . من از سر ذوق بی از حدم ، یه بند درباره احساساتم نسبت بهشون ؛ و دنیاي کودکانه قشنگشون براش حرف می زدم . اینقدر احساساتش رو جریحه دار کرده بودم که باز نتونست خودش رو کنترل کنه:
سهیل -: شرمنده من یه چیزي بگم؟
سکوت کردم و جوابی ندادم . منتظر بودم تا حرفشو بزنه .
سهیل -: ببخشیدا... ولی من قربون این احساسات قشنگت بشم!
تا بناگوش سرخ شدم . به همراه یه لبخند پر از لذت . ولی زود ، خودم رو جمع و جور کردم و بهش توپیدم . اونقدر تو حال و هواي خاص خودم بودم و تو دنیاي دیگه اي سیر می کردم که فراموشم شد بهش بگم ، ممکنه چند روز نباشم .
فرداش پس از مدتها به یه مسافرت یه هفته اي رفتیم و حسابی بهم خوش گذشت . ولی همش فکرم پیش سهیل بود . به خاطر اینکه بهش اطلاع ندادم . وقتی یادم می افتاد که فکر کنه به خاطر قربون صدقه اش ناراحتم و جوابشو نمی دم قاه قاه می خندیدم .
روزي که برگشتیم اولین کاري که کردم ، رفتن سر لپ تاپم بود . ایمیلامو چک کردم . نزدیک صد تا ایمیل! چه ذوقی سرتا پامو گرفت! اولاش که کلی معذرت خواهی بود و غلط کردم... و بعدش کلی شعر و شعر و شعر...
-: پسره دیوونه!
قبل از اینکه شعرا رو بخونم جوابشو دادم . یکم ناز کردم براش و جوابشو فقط تو یه خط نوشتم
-: سلام ... ببخشید که جواب نمی دادم .... سفر بودم ... باز بخشید که اطلاع ندادم یهویی شد...
چند تا از شعراش رو خوندم و بقیه رو گذاشتم سر فرصت
-:وقت دلتنگی دلم صحراي محشر می شود
این ندیدن ها برایم تلختر سر می شود
گفته بودي از ندیدن ها ولی این بار هم
سینه ام از درد دوري بس مکدر می شود
-:سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم !
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
باز گویم که عیان است! چه حاجت به بیانم؟
( سعدي )
پا شدم لباسام رو عوض کردم . وسیله هامو جا به جا کردم . کارم که تموم شد، نگاهم به صفحه لپ تاپ افتاد . انگاري بست نشسته بود پاي ایمیلش . خیلی وقت بود جوابمو داده بود...
@mahruyan123456 🍃
دلمنخواستپیامی برساند بهحسین
نامه از نزد غلامی برساند به حسین
پس به فطرس برسانید که از جانبِما
اول صبح سلامی برساند به حسین
#صلاللهعلیکیااباعبدالله🌹
@mahruyan123456🍃
💖دختران
🕊 فرشتگانی هستند
💖 از آسمان
🕊برای پُر کردن قلب ما
💖 با عشقِ بی پایان
🕊پیشاپیش روز دختر
💖بر دختران سرزمینم مبارکباد🌹
@mahruyan123456🍃
ما عاشق بے قرار یاریم همہ
بر درد فراق او دچاریم همہ
از پاے بہ جان او نخواهیم نشسٺ
تا سر بہ قدومش بسپاریم همہ
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتهفتم
#چیستایثربی
گفت هنوز نامه داری ؟
گفتم دیگر اصلا ندارم .
گفت : من براتون یکی میارم سفارشی خودم !
گفتم : کی ؟
خودم را نیشگون گرفته که جیغ نکشم .
گفت : فردا خوبه ؟
گفتم : منتظرم ، یازده ؟
گفت : یازده
دستی تکان داد و رفت .
ته کوچه که ناپدید شد پدرم نگران رسید : کجا بودی ، بلیتت را گرفتی ؟!
گفتم : آره ، ولی نمیرم .
گفت: چرا ؟
گفتم : پدر میخوام جاش عروسی کنم .
پدر که مرا می شناخت گفت : داماد خواستگاری کرده ؟
گفتم : نه قراره فردا یازده صبح خواستگاری کنه .
پدرم گفت : مبارکه ! خوبی تو ؟
گفتم : قربونت برم آره ! و جیغ بلندی کشیدم .
تا خود صبح نخوابیدم ...
ادامه دارد ...
@mahruyan123456🍃
عمه ی سادات سلام علیک
روح عبادات سلام علیک✨✋🏻
ـ ولادت با سعادت حضرت معصومه و
روز دختر بر تمامی دختران ایران زمینم مبارک باد💖
@mahruyan123456🍃
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
همه چیز رو فراموش میکنم!
تو فقط دستمو بگیر؛ اونقدر محکم که حس کنم، تمامِ تو سهمِ منه🤍✨
تا وقتی که قلبتان نبض دارد
پای آدمهایتان باشید.
دل بدهید برای حال هم.
عاشقی کنید با هم...
چای عصرانه را همه دور هم باشید.
بی بهانه بخواهید صدای هم قسم هایتان را بشنوید.
لبخند های هم را سنجاق کنید به تنتان که مبادا فراموش شود...
دلخوری ها را بگذارید اشک شوق دیدار بشوید و ببرد...
سر بگذارید روی سینهی عزیز جانتان و صدای زندگی را بشنوید...
هرتپش، تصدقیست که برای کنار هم بودنتان میزند...
روزی میرسد که دلتان برای همین نوشتن ها، صدا و لبخندها همین دستهایی که الان میشود گرفت و بوسید تنگ میشود... ❤️
باید نگاهتان وصلهی تن هم باشد تا ابد...
@mahruyan123456🍃