eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
وقت نمازه 🌺 عزیزان التماس دعا 🙏
من همینم ! نه چشمان آبی دارم ... نه کفش های پاشنه بلند . همیشه کتانی می پوشم روی چمن های قدم میزنم و چادرم را می کشم بر روی برگ های ریخته شده خش خش برگ ها عجیب روح نواز است عشوه ریختن را خوب یادم نداده اند وقتی از کنارم رد می شوی بوی ادکلنم مستت نمی کند !! نگران پاک شدن رژ لب و ریملم نیستم لاک ناخن هایم از هزار متری داد نمی زند گاهی از فرط غصه داد می زنم شب ها پایه ی پرسه زدن در خیابان ها و مهمانی نیستم . بلد نیستم تا صبح پای گوشی پچ پچ کنم و بگویم دوستت دارم ... آری من همینم من خالصانه همینم !! تنها دارایی ام ارثیه ی مادرم زهراست ... @mahruyan123456 🍃
16.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانم حجابتون مناسب نیست😔 به شما چه ربطی داره راست میگید برید جلو اختلاسا و دزدیا رو بگیرید 😒 به هیچ وجه این کلیپ زیبا رو از دست ندید☝️ برا دوستاتونم بفرستید @mahruyan123456 🍃
Behnam Bani - Khabeto Didam (128).mp3
2.86M
موسیقی پارت امروز خاطره ی عاشقانه محیا و شهرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@refaghat_ta_shahadat.mp3
9.11M
نمایـشنامہ 🌱🌸 بر اسـاس زندگۍ شـهید مدافع حـرم حمید سیاهکالۍ مرادۍ به روایـت همـسر🦋 🌻 @mahruyan123456 🍃
دوستان ببخشید بابت تاخیر 🙏
💖الوعده وفا💖
به قرار عاشقی💖
@mahruyan123456 : زندگی برایم رنگ و بوی تازه ای گرفته حسی نو در وجودم جوانه زده حس امید واری . حس خوشحالی و خوشبختی .چقدر زیباست وقتی لبخند خدا را روی زندگی ات احساس کنی . منشا تمام این ها نگاه محبت آمیز علی بود که دنیای خاکستری ام را رنگی تازه بخشیده بود . نرفته دل تنگش شدم ... نگاهم افتاد به آلونک گوشه ی حیاط گرد غم روی در و دیوارش به چشم می خورد . مگر چقدر از رفتنت می گذرد .که این عمارت بزرگ و شاهانه دیگر هیچ زیبایی ندارد .تو چه داشتی که همه چیز را برایم معنا می بخشیدی... چشمم افتاد به نهال کوچک آلو که پارسال اصغر آقای خدابیامرز کاشته بود . حالا ثمر داده ... یادم افتاد به رعنا که عاشق گوجه سبز بود آخ چقدر دلتنگش شدم دوست عزیزم . ذهنم پر کشید به همان روز کذایی با چه قیافه ی گرفته ای سر کلاس حاضر شد . دست چپش را بالا آورد و نگاهم افتاد به حلقه ی ظریفی که در دستش بود و گفت : دیگه تموم شد همه چیز .مهتاب آرزوهام دود شد رفت هوا ... با خوشحالی گفتم : مبارک باشه عزیزم خیلی خوبه اینکه ناراحتی نداره چه حلقه ی قشنگی .سلیقه ی خودته یا آقا داماد . لب هایش را آویزان کرد و گفت : چی میگی مهتاب دلت خوشه ها !!! من بدم میاد این وصلت به اصرار و اجبار بابام بود . حرفام به جایی نرسید هر چقدر مقاومت کردم آخر سر هم تن دادم به یه ازدواج اجباری. هر چند از درون ناراحت بودم رعنا خیلی تلاش می کرد تا به جایی برسد و روز و شب درس می خواند .و تلاش می کرد حالا یه شبه مسیر زندگی اش عوض شده بود .اما باید دلداری اش میدادم : -- رعنا جان چیزی نشده که ازدواج سنت پیغمبره نصف ایمانت رو تکمیل کردی . امید وارم خوشبخت بشی حالا کی هست این داماد خوش شانس ؟؟ -- من چی میگم تو چی میگی پسر عمومه پنج سال از خودم بزرگ تره من گیر افتادم با یه پدر دیکتاتور و مستبد . درک نمیکنی چی میگم چون هیچ وقت پدرت بهت نگفته بالای چشمت ابروئه . حق با رعنا بود پدر من آزادی و مستقل بودن را به من هدیه داده بود ... قدر دانش بودم تا آخر عمر ... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا