دوستان گل و همراهان همیشگی قراره از امروز یه رمان دیگه از یکی از نویسنده های خوبمون در کانال گذاشته بشه 🌹
رمان جانم می رود به درخواست خواننده های عزیز در کانال از امروز گذاشته میشه .
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_اول
رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت
مهلا خانم نگاهی به دخترکش کرد
ــــ کجا میری مهیا
ـــ بیرون
ـــ گفتم کجا
مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت
ـــ گفتم کہ بیرون
مهلا خانم تا خواست با او بحثی کند با شنیدن صدای سرفه هاے همسرش بیخیال شد
مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد
در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بالایی
نگاهی به آن انداخت
پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد.
به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت
نازی ــ به به مهیا خانوم چطولے عسیسم
مهیا یکی زد تو سر نازی
ـــ اینجوری حرف نزن بدم میاد
با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد
زهراتو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر
ــــ خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ??
زهرا موهای طلایشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت
ــــ فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم
تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن
ــــ اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای
زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت
ـــ اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه
با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند
وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد
نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد
ـــ قشنگه
ـــ اره خیلی
زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم...
پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد
ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد
زهرا با ناراحتی گفت
ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد
مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد
هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفتن مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد
ـــ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه
بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند
مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید
با دیدن صاحب صدا شکه شد...
با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند
پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن
مهیا با صدای پسره به خودش آمد
ـــ مزاحم بودند
ـــ بله
پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت
مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود
ــــ چیه چته نگاه میکني؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم
پسره استغفرا... زیر لب گفت
ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید
مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد
ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها ?? من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه
تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد
ــــ بیا بریم سید دیر میشه
پسره که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت
مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد
ــــ عقده ای بدبخت
به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت
🔸دوروز بعد🔹
مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ مے زد
خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با ت
عجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند
کم کم صداها بالا گرفت
مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد
ـــ نفس بڪش احمد
توروخدا نفس بڪش احمد
پاهے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود.
جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت
آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید...
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@mahruyan123456 🍃
#رمان
#قسمت_دوم
#جانم_میرود
﴾﷽﴿
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر
نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید
بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد
با شنیدن صدای مداحے
یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد
ــــ خدایا چیڪار ڪنم
صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد
نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ همہ حاضرین را درآورده بود
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم کرب و بلاست
یا توی هیئتت
وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود
عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی
عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی
با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید
ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ سرت ڪن
مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشه هول ڪرد
ـــ من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا الان زود میرم
خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد
دختره لبخند ی زد
ـــ چرا بری ??بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے
ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا
ـــ امام حسین(ع)
من دیگه برم عزیزم
مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد...
چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن
اے امیرم یا حسیڹ
بپذیرم یا حسیڹ
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم ڪرب و بلاست
یا توے هیئتت
مداح فریاد زد
ــــ همه بگید یا حسین
همه مردم یکصدا فریاد زدن
ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــن
مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد
ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین
دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن
مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد
ــــ بابام داره میمیره
همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن صدای مداح هم باعث آشوب تر شدن احوالش شد
ــــ یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا
مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت...
با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد
ــــ اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم
مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد
دختره خندید
ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه
دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست
ـــ من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه
مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد
سرگیجه، مداحی ،باباش
با یادآوری پدرش از جا بلند شد
ـــ بابام
مریم هم همراهش بلند شد
ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی
مهیا سرش را تکان داد
ـــ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم
به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت
ــــ کجا میری با این حالت
مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد
ـــ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم
مریم دستی به بازویش کشی
د
ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونتمون
مریم به سمت در رفت
مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود
با امدن مریم سریع از جایش بلند شد
ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون...
مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند
سوار شدند
مهیا حتی سلام نکرد
داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد
مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است
ــــ خانمی باتوم
مهیا به خودش اومد
ـــ با منے ??
ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی
ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....
دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد
به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم
مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند
ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا
پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند
مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید
ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن
مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش
ــــ اروم باش عزیزم
ـــ چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه
مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد
ــــ اسم پدرتون
ــــ احمد معتمد
مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد
و چیزی را به سید گفت
سید به طرفـ آن ها امد
مریم پرسید
ـــ چی شد شهاب
مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش
ـــ اتاق ۱۱۴
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@mahruyan123456 🍃
#پارت254
تمام پرسنل علی الخصوص پزشک ارتوپد من رفیق شفیق بود.
در را که باز کرد و مثل همیشه یک
شاخه رز آورد؛بی مقدمه فریاد زدم:
-محمد لطفاً دیگه بگو اینجا چه خبره.
رنگش پرید.
من را اینطور هار ندیده بود آن هم با خودش
-آجی چرا اینجوری میکنی ؟!
-من غلط بکنم آبجی تو باشم.تو یه غریبه ای.مثل بقیه.احسان شوهرم بود اما هفت پشت غریبس
واسم تو که دیگه...
و حس کردم استخوانهایم ترکید
-خودت گفتی خواهرمی!
-نیستم.این لفظ آبجی و داداشی های الان داره حالمو بهم میزنه فهمیدی؟؟ ما هیچ خواهر برادری
ای نداریم.یعنی هیچکس نداره.من دو تا خواهر دارم و تمام. تو هم یه برادر داری و تمام.
خیلی به
او برخورد:
-اگه میخوای واست توضیح بدم؛دیگه این کارارو نداره.این حرفارو نداره.خیلى راحت میگفتی
آمادگی شنیدنش رو داری.
حقیقتا خجالت کشیدم.با بیحالی گفتم:
-محمد,بخدا داغونم....جام نیستی که...بابا چه خبره بگو....
کنار تخت نشست و سربه زیر گفت:
-شبی که تصادف کردید؛گوشی امیراحسان تو جیبش بوده ، امداد که میرسه؛ آخرین تماس رو با
من میبینن.زنگ زدن و گفتن خودمو برسونم.
وقتی دیدمتون تو اون اوضاع خیلی خراب بودم.خیلی بهار...از ترس اونکه خانواده هامون سکته
نکنن فعلا به کسی نگفتم تا شماهارو رسوندن بیمارستان.
پشتش را به من کرد و رز را برداشت و
به سمت دستشویی. رفت
دیدی اون شب بهت گفتم رو برادرت حساب کن؟ من یه فکرایی واست داشتم که میخواستم با
بقیه هم در میون بذارم.اینجوری هم تو به ما کمک میکردی هم مجازاتت فوق تخفیف میخورد.تا حدوداییش رو به حسام گفته بودم اما اون گفت که بهار؟! اون اصلا نمیتونه اون ترسوعه...بهم
برخورده بود.فکر من رد خور نداشت اما علاوه بر عدم اعتمادش به تو و یا ترسو بودنت؛غیرتی هم
شد.
با زاری گفتم:
-چه فکری محمد؟
رز را داخل آب گذاشته بود
-ببین من همون موقع گفتم وقتی باند خرچنگ این همه به بهار نزدیکه ؛چرا بهار رو که حالا واقعا
توی تیم ماست نفوذیش نکنیم؟؟ اما میدونی حسام چی گفت؟ گفت هه جوک نگو محمد.بهار اولا
هنوز مشخص نیست جرمش واقعا چقدره،ممکنه اون یه جاسوس باشه و کلا هدفش همین! اینا به
کنار،انقدر از ترسو بودنت و بزدل بودنت و اینکه جنست زنه ؛گفت و گفت وگفت تا به
"من"برخورد اونوقت به تو نخوره؟! بهار واقعا انقدر بی غیرتی که نمیخوای ثابت کنی اینجوری
نیست؟! بهار منم پلیسم شکاکم دیر اعتماد میکنم اما چشمهای تو نمیتونه دروغ باشه نمیدونم
چرا اونا نمیفهمن!
-ادامشو بگو محمد...ادامه ى جوک بامزت رو! آخه منه ابله و جاسوسی.... !
عصبی بلند شد و
گفت:
-باشه...واقعنا ! من چقدر احمقم ! وقتی تو خودت عزت نفس ندارى و خودت رو احمق میدونى
چرا من همچین کاری کردم خدا؟!!
انقدر قاطی کرد که ادامه اش را نگفت.دستش را تکان داد که
یعنی خداحافظ
تا حدودی فهمیدم.خنگ و احمق بودم اما نه در این حد.محمد به من گفته بود نفوذی شوم! من!
؟؟ من نتوانستم یک بچه را درست نگهداری کنم!
یکهو زدم زیر خنده چرا که تصویر حماقت
های بی حدم از بچگی تا حالا مثل یک فیلم از ذهنم گذاشت
خنده ى شلیک گانه و پر معنیم که از گریه غم انگیز تر بود مصادف شد با آمدن دکتر و به دنبالش
تیر کشیدن بدنم.
باعصبانیت گفت :
-واسه چی اینجوری میخندی؟! استخونات داغون شد
و حالا از دردنالیدم
#ادامه_دارد
@mahruyan123456 🍃
#پارت255
_آه...غلط کردم...اهه...
دکتر خنده اش گرفت و گفت:
-حقته
زدم زیر گریه و گفتم:
-خیلی درد داره... خدا...
بدون توجه به من هر کجا که عشقش میکشید را معاینه میکردو جابجا.
و من بدتر جیغ میکشیدم.
-آروم باش ببینم مثل بچه ها ! خجالتم نمیکشه اصلا این صدارو از کجا میاری؟! طفلک محمدم
دلش ترکید! اون چه دادی بود سرش کشیدی؟!در اوج جیغ و گریه خنده ام گرفت.به شدت با
مزه بیان میکرد.:
-میومد مگه صدام؟! آی...
یک لحظه بی حرکت ماند و بهم زول زدیم.قیافه ى بامزه ای به خودش
گرفت و گفت:
-اوم...نه...اصلاً..!!
پر درد خندیدم و گفتم:
-دکتر تورو خدا خیلی درد داره چرا اینجوری میکنید؟! نمیفهمید ؟
-اینجوری نکنم کج و کوله جوش میخوری دوست داری؟
باز هم شادم کرد.چقدر خوب بود که
انقدر خوش اخلاق بود و خودش را خدا نمیدانست
-کج باشه...آخ...کوله باشه....وای...اصلا بمیرم دکتر....
خندید و گفت:
-من مشکلی ندارم اینجا فراوونه داروهای کشنده بیارم؟
در حالی که هم اشک میریختم هم
میخندیدم گفتم
-دکتر آی تو رو خدا....
پیرو صحبت های قبلش گفت:
-منتها جواب محمد رو خودت بده.
کارش تمام شد و با لبخند نگاهم کرد:
-تموم شد.
-ممنونم...
پر درد چشمانم را بستم
-آخیش چه سکوتی شد ! چه استرسی بودا نه ؟!ببخشید.خیلی حالم بده.
-بابت بچت متأسفم.
چشم بسته سر تکان دادم و گفتم:
-شما بچه دارید؟
-من نوه هم دارم.
آهسته چشم باز کردم و خیره به سقف گفتم:
-محمد چطوری با شما دوسته؟
-یعنی من انقدر پیرم؟
-نه اتفاقا نوه بهتون نمیاد...
-با محمد اتفاقی دوست شدیم...دیگه خراب رفاقت شدیمو تو این عملیات جاسوسی کمکش
کردیم.
گنگ چشم چرخاندم طرفش
-چی؟
#ادامه_دارد
@mahruyan123456 🍃
#پارت256
_هیچى حالا بهت میگه فعلا استراحت کن.فعلا خداحافظ.
و دستش را به حالت روز خوش کنار
سرش تکان داد
شب بود و من همچنان در یک گنگی خاص به سر میبردم و باز هم خدا نصیب نکند این حال را.
هم میدانستم چه شده هم نمیدانستم! صدای محمد از پشت در میامد:
-خیلی خب سعیدجان چرا داد میزنی ؟! ببخشید...فعلا.
چند ضربه به در زد
-بیا تو.
آهسته سلام داد و آهسته تر جواب گرفت
نگاهش نکردم.مات سقف بودم.بی مقدمه
گفت:
-با فائزه بحثمون شد.
-چرا مشکوک شده بهم ! میگه چه غلطی داری میکنی؟
بدون رودربایستی گفتم:
-راست میگه.چه غلطی داری میکنی؟
زد زیر خنده و گفت:
-باشه دیگه...باشه..
اما من حوصله نداشتم
-محمد ادامشو بگو..میدونم خودم. به خانوادم دوباره گفتی مردم من نه؟
شاید تصور کنی لوس
بودم اما بازهم میگویم کسی جایم نیست.اینکه جانت مثل هویج باشد و دائم از کشتنت یا مردنت
حرف بزنند آن هم این همه جدی؛از من بدتر گریه میکنی
-بهار تورو خدا گریه نکن...
-فقط بهم بگو بابام زنده اس یا نه؟
-آره.
اصلا نمیخواستم بدانم اگر زنده است چطور زنده است.آیا سکته کرده و با دهانی کج یا
پلکی افتاده ؟!
-توضیح بده محمد دارم میمیرم.
-اول بگو شام خوردی؟
جیغ کشیدم:
-"آره"
باز دلخور شد و گفت:
-وقتی رسیدید بیمارستان خدایی بود که بهرام رو دیدم.دوستم همین دکترت.
سرتکان
دادم..وقتی اوضاع داغونم رو دیدگفت بذار اول آروم بشی بعد به خانواده ها خبر بده.منم خبر
دادنو به تعویق انداختم.تا صبح تو بیمارستان بودم و الکی به فائزه گفتم کار مهمیه مربوط به
اداره.حالا اونم زنگ میزد به گوشی امیراحسان تا. مطمئن بشه !
با بیحالی خندیدم.چی از این
بهتر؟! خودم گوشی امیراحسانو جواب دادم و گفتم دیدی من راست گوام ؟! اونم خوشحال دیگه
قطع کردو من تا صبح راحت فکر کردم.طرح این نقشرو ریختم.تو کشته شده اعلام بشی و تمام
اتهاماتت زبونم لال با خودت دفن میشه و تمام.اما من تا بهبودیت یادت میدم تا چیکارا بکنی و
روشای نفوذ رو یاد بگیری.
چشمان گرد شده ام روی صورتش میلغزید
من نمیتونم !!!!
-چرا میتونی..بعدش با بهرام در میون گذاشتم.اون قبول نمیکرد اما مجبورش کردم.اون خیلی
بهمون کمک کرد! انتقالت دادیم اینجا و اون تو جریان این تصادف ضمیمه کرد که سوختی،جسد
کامل سوخته ی یه خیابونیرو جات زدیم. مهر و تأئید بیمارستان خودش رو هم زد پای گواهی.
با
حسی شبیه خشم و حرص اما با دوزی پائین تر گفتم:
-تو یه...یه دیوونه ای..فیلم زیاد دیدی نه ؟! ببخشیدا زندگی این حرفارو نداره روانی! اینجا
هندوستان نیست ما هم بازیگر نیستیم!
او هم عصبی شد:
-آره آره دیوونه و روانی منم.راست میگفت امیرحسام.تو یه بزدلی. تو همون به درد ساقی شدن و
نوچه خوبی.
دلم شکست پر بغض گفتم:
-محمد...؟؟!
-بهار تورو خدا نه نیار! تو تنها راه نجات کشوری! اون کثافتا کرور کرور جنس میارن اونوقت
احسان و حسام نشستن میگن با توکل برخدا تا هفت هشت ماه دیگه دستگیرشون میکنیم!!
فریاد کشید:
-"اما نه" ! نمیخوان قبول کنن شاهین باهوش تر از ماست!! به ولله تو کمک نکنی
تا صدسال دیگه هم دستمون بهش نخواهد رسید.باند اون چهارتا ناصرو کریم نیست بهار! اونا
خیلی بیشترن خیلی.فقط به تو نشون نداده...آهسته تر گفت:-حالا که خدا زده تو سرش و
عاشق شده و کلی کله خریا واست میکنه چرا بهمون به کشورت ،اصلا شادی روح زینب کمک
نمیکنی؟؟ بابا جان خدا گفته از من برکت
و به من اشاره کرد
از شما هم حرکت!
نا امید چشم
بستم و گفتم:
-تو چرا انقدر به من اعتماد داری؟ من نمیتونم محمد.من همه عشقم از زندگی اینه بشینم تو
خونه واسه شوهرم قرمه سبزی درست کنم تو از من نفوذ میخوای ؟ نفوذ کردن نمیخواد که....بده
یه زنگ به شاهین بزنم همین الان با کله میاد اینجا اونوقت میتونی دستگیرش کنی.
#ادامه_دارد
@mahruyan123456 🍃
#پارت257
محکم بر پیشانیش کوبید و گفت:
-نه...خیلی باید روت کار کرد....
پر حرص گفت:
-دیوونه ما فقط شاهینو نمیخوایم اون خودش
واسه یه گنده تر کار میکنه.دارم بهت میگم اونا زیادن تو کل ایران پخشن خنگ خدا ! شاهین به
درکم که بره اونا کارشونو ادامه میدن! تو باید جاهاشون و خیلی چیزای دیگرو به ما بگی...بهش
فکر کن...وقتی دیدی میتونی بیشتر و با جزئیات بهت میگم.
بلند شد و گفت
-خداحافظ.
نزدیک در بود که صدایش زدم
-محمد؟
آهسته برگشت
-و اگه نتونم ؟؟
غمگین برگشت و گفت:
-متأسفم...اونوقت شرمندت میشم...
وقتی رفت ؛تا سحر فکر کردم.نمیگویم صبح چون واقعا بعد سحر با آرامشی خاص خوابیدم! چرا
جو بدهم ؟؟ حالم خیلی هم خوش بود.
احساسات را کنار گذاشتم و حسابی فکر کردم.شاید نیم ساعت اول همانطور ضعیف و پر احساس
فکر کردم اما چهارساعت بعدش را خوب فکرکردم.
من برای انتقام هم که شده بود باید این کار را میکردم.انتقام از حیوان های آدم نما که آینده ام را
به باد دادند.درست بود من خودم وارد این جریانات شده بودم امامن فقط هفده سالم بود! حتی
سنم قانونی نبود! اما با این حساب باز هم عذاب وجدان آتشم میزد.مطمئن بودم جان برکف
خواهم شد اما چیزی برای از دست دادن نداشتم و برعکس؛اگر موفق میشدم کلی چیز بدست
میاوردم!
سوالات زیادی در ذهنم مانده بود که باید از محمد میپرسیدم.مثلا خیلی برایم مهم بود که بدانم
آبرویم بعد از مرگ دروغینم پیش پدرم و بقیه رفت؟
دلم میخواست بدانم... تا اگر جوابش منفی باشد؛با آرامش بیشتری به مأموریتم برسم.دروغ چرا ؟
توانش را در خودم نمیدیدم.
اما میخواستم ریسک کنم و برای دل خودم،رضای خدا،زینب،رضای امیراحسان و نرگس؛جبران کنم.
نمیگویم قهرمان و شیردل بودم بیشتر رنگ وجدان
را پررنگ میدیدم.
من نان حلال پدرم را خورده بودم.در نوجوانی سربه هوا بودم اما بددل نبودم.از ته دل خدارا صدا
زدم حالا فهمیدم حکمت "نفس" دادنش را بعد از آن حادثه که هرکس بود جادرجا کشته
میشد.اشک ریختم و باز هم توبه کردم و بازهم شکرش کردم که فرصت جبران داد.دیگر حس
بدی نداشتم.اخم نرگس در ذهنم بود.عزیز دل مادر میخواست زنده بمانم تا جبران کنم !! اذان که
داد نگاهم به آسمان سورمه ای افتاد.با تعجب به ستاره ى درخشان که وسط آن همه صافی تک و
تنها میدرخشید نگاه کردم.نمیدانم در این وقت دیدن ستاره عادی بود یا نه.اما برای من عادی
نبود.میترسیدم خاموش شود اما پر نور چشمک میزد.چشمانم را درشت کردم و خواستم حسابی
و نشد!!
نگاهش کنم. مانند یک دختر بچه زمزمه کردم"خدا اگه خاموش بشه یعنی هنوز قهری"
جوابم را گرفتم. آهسته پلک بستم و با یک لبخند خوابیدم....بس بود مرداب ماندن و
گندیدن.بس بود
*****
- من دیگه نمیتونم زیاد بیام.هم وقت ندارم هم مشکوک شدن..راستی سلام!
خیره به همان
نقطه که ستاره ام را دیده بودم گفتم
-سلام.
خط دیدم را بهم زد و دستش را به حالت "بای بای" تکان داد
چشم چرخاندم و گفتم:
-خب نیا..امیراحسان زرنگه میفهمه ها ؟؟موزیانه خندید و گفت:
-نخیر فکر کردی فقط خودت استخون داری؟!
با تعجب نگاهش کردم
-وا ؟
-والاه! اونم داره خب ! استخوناش میشکنه اونم خب!
هنوز نفهمیدم و او بر پیشانی کوبید و
گفت:نفوذی مارو ! آی کیو میگم دستو پای امیراحسان شکسته تو خونه بستریه از اداره خبر
نداره
بادی به غبغب انداخت و گفت..داداش محمدت شده جایگزینش و آقای خودش ! اونجا بعد
حسام من شدم همه کاره کسی کاری به کارم نداره ولی خب...دارن مشکوک میشن نسرین و
امیرحسام.
از این شادی و انرژیش لبخند زدم و گفتم
-خیلی به خودت مطمئنی ! من شاید نخوام قبول کنم!
-باید قبول کنی مجبوری..این تنها راه سود بودنه دو طرفست...تو اینجوری تقریبا آزادی ! شاید
مدت کمی حبس بخوری یا حتی اونم بشه کاریش کرد
و چشمک زد.پر از هیجان گفتم:
-واقعا ؟؟
سر تکان داد.فس شدم و گفتم:
-چه فایده...دیگه امیراحسانو ندارم.
سر تکان داد و کنارم نشست
-نمیخوام امیدواری الکی بدم ولی فکر کنم اون خیلی دوستت داره.
به دلم خوش آمد آرام
گفتم:
-چرا ؟
-خیلی واست گریه کرد !
-وا همین... ؟
اما در دلم آشوبی بود! خوب بود خوب بود بگو !!
-کم چیزی نیست ! با اون حالش میگفت باید تشییع جنازت "دور از جون"حضور داشته باشه !
لب گزیدم و گفتم:
-واقعا !؟ اومدش ؟!
#ادامه_دارد
@mahruyan123456 🍃