eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
812 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان جدید داریم😍 همانطور که گفتم رمان عاشقانه پلیسی جذاب😍😉 نخوندی از دستش دادی پس عجله کن🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀ 👇👇👇👇
چه مدلی براتون بزنم؟ زن نگاه دودلی به کاتالوگ انداخت وآرام گفت -نمیدونم من از این چیزا سر در نمیارم.نظر خودتون چیه؟ چیزتازه ای نبود،خیلی پیش می آمد از خودمان نظر میخواستند شانه بالا انداختم وگفتم: -لِیِر به مدل موهاتون میاد.بزنم؟ لبخندی برای موافقت زد وسر تکان داد موهای خیس شده اش را دسته دسته با گیره جمع کردم.دسته ای را برداشتم وقیچی به دست نگاهی از آینه به صورتش کردم: -مبارک باشه..بسم الله... نزدیک عید بود وطبق معمول خستگی اش میماند برای ما.حالا هفت سالی میشد که آرایشگری میکردم. دیگر زانوانم را حس نمیکردم،از درد خم شدم وکمی ماساژشان دادم. زن با تأسف گفت: -خسته شدید!عجله ای ندارم،استراحت کنید. -نه عادت کردم. دوباره ایستادم تا بهانه ای دست خانم تأثیری،رئیس آرایشگاه ندهم کارتون خیلی خوبه.هنره لبخند ملایمی زدم اما حرفی نه -جسارتاً چندسالتونه؟ -بیست وچهارسال. -من ومادرم دوسالی میشه مشتری آرایشگاه شما هستیم. خسته از بیهودگی مکالماتمان تنها سری به نشانه ی احترام تکان دادم ...- -شمارو میدیدیم،اما سعادت نداشتیم زیردستتون بیایم. -خواهش میکنم.لطف دارید. -مجرد هستید؟ -بله. -آخی... خوشحال تر مینمود بازهم لبخند اجباری ای برای خوشامد مشتری زدم! ...- -ماشاءَالله خودتون یک قلم آرایش هم ندارید اما زیبائید! دیگر داشت غلو میکرد!درست بود که به نسبت یک آرایشگر؛آرایش آنچنانی ای نداشتم؛اما خب نمیشد تأثیر این رنگ مو وابرو وصورت گریم شده را در زیبائی یاد شده اش از من نادیده گرفت! -نفرمائید.پس این گریم و رنگ ولعاب چیه؟! دیگه این هم که نباشه؛زن،زن نمیشه که! -ممنونم. -بین کارکنان خانم تأثیری؛همیشه من و مادرم روی شما یه حساب دیگه ای میکردیم. متعجب نگاهی از آینه انداختم وگفتم -دیگه زیادی هندونه دادید!!چه جوری تا خونه ببرم؟! خنده ی نرمی کرد وگفت: -جدی میگم.یک جور آرامش ومتانت تو رفتارتونه..یکجور حس نجابت. لبخندم اینبار تلخ بود.تلخیش به قدری حالم را بهم زد که با گفتن ببخشیدی برگشتم واز شکلات خوری روی میزتوالت یک شکلات برداشتم واو بی رحمانه ادامه داد. بی رحمانه به رویم آورد.به یادم انداخت که اگر درسن بیست چهار سالگی اینقدر عاقل ومحجوب به نظر میرسم وخیلی ها این آرام بودن را تحسین میکنند؛دلیلی دارد. آن هم یک دلیل نا آرام...آری...دلیل آرام بودن الآن من،یک نا آرامی درهفت سال پیش بود.یک نا آرامی ای که با حماقت درسن هفده سالگی با دوستانم راه انداختیم. چرا بغض لعنتیم رهایم نمیکرد!؟ چشمانم پر ازاشک شده بود وحالا موهایش را درست نمیدیدم.همین هم باعث شد دستی به چشمانم بکشم تا اشکهایم را در نطفه خفه کنم.اینبار با دلسوزی مجدد گفت: -ای وای عزیزم؟! چیشد؟؟ میدونی.. همینکه انقدر زحمت کش وحلال خور هستی منو مادرمو شیفته خودت کرده. تورو خدا بشین یکم استراحت کن. فکر میکنم چشمات از شدت خستگی وبی خوابی بسوزه. این بار واقعاً نشستم وگفتم
با همان ابروهای نازک وتاتو اش که رنگ مسخره ی آلبالوئی کمرنگی داشت اشاره کرد که بروم. چادر سیاهم را روی سرم انداختم ودر حالی که روسری ام را در آینه درست میکردم نگاهم در نگاه تحسین آمیز آن زن قفل شد. میدانستم خودش ومادرش مذهبی هستند،پس برای همان بود که تا این حد جذب من شده بود.در دل خنده ی مسخره ای کردم وخارج شدم. در وضعیتی بودم که هرگز به فکر ازدواج نبودم.گذشته ها را فراموش کرده بودم ونمیشد گفت دائم در یادش بودم اما خب گاهی مثل یک خُره به جانم می اُفتاد ورهایم نمیکرد.این بود که تمایلی برای ازدواج نداشتم.گاهی که حرفش جدی مطرح میشد؛یاد گذشته می اُفتادم ودست وپایم میلرزید. خودم را لایق زن بودن برای یک زندگی نمیدانستم.هیچوقت درک نمیکردم حوریه وفرحناز چطور توانستند اینقدر راحت فراموش کنند وبسیار راحت تر از آن تشکیل خانواده بدهند.شاید به این خاطر بود که همان لحظه هردو با گریه ولابه خود را تخلیه کردند واین من بودم که تنها با یک بُهت وبغض ماندم.شاید اگر من هم ضجه میزدم و در خود نمیریختم،حالا مرگ تدریجی نمیشدم. حوریه وفرحناز که دیدند من وعذاب وجدانم دست وپاگیر هستیم هردو تِز دادند که دیگر همدیگر را نبینیم واین برای هر سه امان بهتر است. گفتند این جدایی به نفع ماست وما مجبوریم که جداباشیم. اما وقتی یکسال بعد،درحالی که حتی یک زنگ هم بهم نزده بودیم؛هر دو را در پاساژ معروف شهر دیدم،دلم بدجور شکست. قرارمان این نبود.قرار ما این نبود که من تک باشم وآنها باهم.قرار ما این بود که هرسه برویم و حاجی حاجی مکّه!نه اینکه آن دو دست در دست بدون آنکه سرشان بر سنگ خورده باشد با قهقهه از کنارم رد بشوند. مثل یک غریبه ی آشنا. بهت زده صدایشان زدم وهردوبرگشتند. کم کم شناختند و کم کم لِه شدم.حوریه از همان اول هم گستاخ تر بود، اما فرحناز کمی سرخ وسفیدشد. حوریه:-اوا! ببین چه اتفاقی! و من اما با کوله باری از احساسات مختلف؛تنها با ماتم نگاهشان میکردم. ...- فرحناز:-خوبی عزیزم؟ این جا چی کار میکنی؟ دلم نمیخواهد جمله ی کلیشه ای ودیالوگ تکراری فیلم هارا تکرار کنم اما واقعا جمله ی دیگری برایش ندارم! و آن هم پوزخند تلخ است.بله.یک پوزخند تلخ جواب آنها بود. گفتم که حوریه رو دار بود.خودش را جمع وجور کرد وفوراً موضع خودش را حفظ کرد: -اونطوری پوزخند نزن ما راه دیگه ای نداشتیم گریه ام گرفته بود اما خشمم زورش میچربید.دستانم را مشت کردم وتمام تلاشم را کردم تا صدایم بالا نرود،از پرروئی اش خنده ی حرصی کردم وگفتم: -واقعاً؟؟ فقط من تو جمعتون اضافی بودم؟ چشمانش غمگین شد وآهسته دستم را گرفت اما پسش زدم وادامه دادم: -میدونید من چی کشیدم ؟؟ بخاطر شما احمقا نابود شدم. چنگی به گلویم زدم تا درد بغضم کمترشود فرحناز اشکش جاری شد وآرام گفت: -قربونت بشم عزیزم بخدا ما دوستت داریم.اما اینکه پیشمون بودی همش...... حوریه ادامه داد
ببین بهار جان،تو دائم میترسیدی. این اصلاً خوب نبود و... دستم را به نشانه ی فهمیدن بالا آوردم وگفتم -خیلی خب! ادامه ندید. میرمو گورمو گم میکنم. چادرم را روی صورتم کشیدم وپشت به آنها راه اُفتادم.درحالی که میدانستم لرزش شانه هایم را میبینند. حس حماقت میکردم. انگار همان بی وجدانی بهتر است. طوری گونه هایشان گل انداخته بود وآب زیر پوستشان رفته بود که انگار نه انگار چه فاجعه ای در زندگی هرسه امان رخ داده است! اما این وسط من بودم که به اندازه ی ده سال شکسته تر شدم.آنقدر غیرعادی وزن کم کرده بودم که تمام آشناها نگرانم شده بودند. بازویم کشیده شد.با پشت دست اشک روی گونه هایم را تندی پس زدم و وحشیانه غریدم: -هان؟؟ دیگه چی میگید؟ مگه همینو نمیخواستید؟ حوریه:-چرا بچه بازی در میاری؟ ما نگران خودتم بودیم.نمیخواستیم پات گیر بیفته.اونم بی خود و بی جهت. -بی خود وبی جهت؟؟؟ نگاه سرد وبی احساسش تنم را لرزاند -البته که بی خود وبی جهت.من وفرحناز هیچی یادمون نمیاد. چشمانم از حدقه در آمد.با حیرت به فرحناز نگاه کردم.او هم آرام گفت: -بهار؛من دارم ازدواج میکنم.دلم نمیخواد مشکلی برام پیش بیاد. حوریه:-راست میگه.بهتره مرده پرستی رو ول کنی وبه فکر زنده ها باشی.ادای آدم خوبارم در نیار.ما سه نفر قلبامون سیاهه. مثل این چادری که جدیداً روی سرته!پوزخندی زد که روانی ام کرد بهتره خفه شی.من قلبم سیاه نبود.تو سیاهش کردی.تو منو فرحناز رو سیاه کردی. قهقهه اش ترسناک بود.خودم را کمی عقب کشیدم. حوریه:-من ؟؟ ببینم؟! تو مگه هفده سالت نبود!؟ تو گول منوخوردی؟! نگو که خودتم نمیخاریدی! فرحناز لب گزید -کافیه حوری.همون بهتر که شرّتون از زندگیم کم شد. خاک برسر من که بهترین سالهای عمرم رو با تو گذروندم. به حالت نمایشی آب دهانم را طرفی پرت کردم وبرای همیشه بهشان پشت کردم. حالا شش سال از آخرین دیدارمان میگذشت ومنه احمق دلتنگشان بودم. دورادور از بچه های هنرستان شنیده بودم که حوریه دوقلو به دنیا آورده وفرحناز هم یک پسرپنج ساله دارد. هرچه باشد ما عمری را باهم گذراندیم. حتی میدانستم حوریه هم قلباً دوستم دارد. اصلاً من وفرحنازعاشق همین اخلاق تندش بودیم!ته قلبش هیچ نبود. با درد چشمانم را بستم وسعی کردم خاطرات بی رحمی را که یکی پس از دیگری در ذهنم نقش میبندد را پس بزنم.ما سه دوست از دوران مهدمان بودیم که درسن هفده سالگی از هم جدا شدیم.حالا تمام خاطرات کودکی تا نوجوانی امان در ذهنم نقش بسته بود. -بهار؟ ملحفه را از روی صورتم کنار زدم وبه نسیم خواهر بیست وشش ساله ام چشم دوختم: -چی کار داری؟ -بیا شام آمادست. -میل ندارم. -باز چی شده؟ از صبح سرکار بودی،حالا میگی میل نداری؟ همونجا یه چیزی خوردم. او که از کودکی صدوهشتاد درجه با من فرق داشت کنارم نشست ودر حالی که حلقه ای از موهایم را تاب میداد گفت(: - میدونی...من هم یه جورایی ام... -مگه من گفتم یه جوریم؟؟! خنده ی ملیحی کرد وآهسته گفت -کاملاً مشخصه.نیازی نیست بگی. برای آنکه فکرش منحرف شود ومن را سؤال پیچ نکند،پرسیدم -تو چت شده؟انگار که منتظر یک درد دل جانانه باشد؛شروع کرد -میدونی بهار..با اینکه فرید رودوست دارم...اما خب...چندوقتیه که با خودم میگم کاش مثل بهار اول جَوونی میکردم بعد رام میشدم. سرجایم نشستم وبا لبخند گفتم -تو فکر میکنی من خیلی جوونی کردم؟! -خب معلومه.فکر نمیکنم.بلکه مطمئنم.تو حسابی پدر ومادر رو دق دادی و حالا اشباع شدی... سری به افسوس تکان دادم.چرا اطرافیان انقدر من را بی غم و دغدغه میدیدند؟؟؟ -هرکس مشکلات خودش رو داره نسیم!درضمن مگه دق دادن مامان بابا کار خوبیه؟! -منظورم رونفهمیدی... در کل از اینکه از اول مثل تو رفیق باز وخوش گذرون نبودم دلچرکینم..حس میکنم حالا که انقدر چشم وگوش بسته با فرید نامزد کردم خیلی اُمّل و احمقم! نمیدانست که حسرت یک لحظه زندگی آرامش را میخورم -بهتره بریم شام بخوریم؛اشتهام با این حرفای جالبت برگشت! نمیدونستم زندگیم انقدر از دید دیگران قشنگه به بازویم کوبید وگفت
_دیدی؟! تو همیشه شاد وخوش رو هستی... کلا بی غمی! و نمی دانم برای بار چندم در این هفت سال؛بازهم ازفروپاشی مثلث دوستی ام پرسید: -واقعاً چرا با اون دوتا دوست با حالت بهم زدی؟ حیف! -صدبار توضیح دادم نسیم.بازم میپرسی؟؟ چشمانش را تنگ کرد وگفت: -یعنی فقط بخاطراینکه با پسرا دوست میشدن تو ترکشون کردی؟! تویی که خودتم گاهی زیرآبی میرفتی؟!! با خنده درحالی که از اتاق مشترکمان خارج میشدم گفتم: -شاه بخشید شاه قُلی نمیبخشه؟! مامان بابا ولم کردن تو ولم نمیکنی؟ کسی خبر نداشت که این بهار دیگر بهار نمیشود.این بهار دیگر بهار اوایل نمیشود. بهاری که شاد و پرانرژی بود.بهاری که واقعاً بهاری بود. در حالی که صورتش را اصلاح میکردم،حس میکردم زول زده است به چهره ام.دست از بند کشیدم ونگاهش کردم.لبخند مهربانی به رویم زد وگفت: -ماشاءَالله یه پارچه خانمی. به زور لب هایم را شکل یک سهمی صعودی کردم وگفتم: -شما ودختر خانومتون به من لطف دارین همچینم که میگین نیستا !! -نه عزیزم.بهتره یه سؤال در مورد ما از خانوم تأثیری بپرسی! ما آدمایی نیستیم که الکی حرفی بزنیم. این جمله ی محترمانه ودر لفافه پیچیده شده؛معادل این جمله بود " ما آدم های گُنده ای هستیم!" خب تا حدودی میدانستم از مشتریان خاص هستند اما از آنجایی که خیلی وقت بود تلاش میکردم از حاشیه ها به دور باشم؛کنجکاوی خاصی در موردشان نکرده بودم کارش را تمام کردم و در آخر گفتم : -مبارک باشه. آمدم برگردم که دستم را گرفت: -دخترم...میشه شماره شمارو داشته باشم؟ گیج نگاهی به او ونگاهی به سالن انداختم. کسی متوجه ما نبود. به زور لبخند دست پاچه ای زدم وگفتم: -عذر میخوام،واسه چی؟! دستم را که هنوز در دستش داشت؛به گرمی فشرد وگفت: -برای یک امر خیر!اصل مطلب رو گفتم تا بیشتر از این رنگ و روت نپره! -ببخشید خانم حسینی،اما من قصدازدواج ندارم.این رو به عنوان یک جمله ی کلیشه ای ویا ازسرباز شدن نمیگم. من واقعا لزومی نمیبینم که فعلا ازدواج کنم. با همان لبخند که جزءِ لاینفک صورتش بود پاسخ داد: -طبیعیه که این جوابو بدی.خب تو دختر محجوبی هستی که ممکنه با شنیدن اینطور درخواست ها استرس داشته باشی،اما من به تو این قولو میدم که نظرت با دیدن پسرمن عوض بشه. -باور کنید نازکردنی درکار نیست! اصلاً نه حالش رو دارم نه وقتش رو.اینکه میگم "نه" از ته دل میگم. -باشه.سعادتش رو نداشتیم که خود عروس خانم به ما جواب بده! اما با اجازت از خانم تأثیری شمارت رو میگیرم. و همه چیز تمام سرم را پائین انداختم وبه این فکر کردم که نهایتاً میگویم "خوشم نیامده" میشود. با خجالت دستم را از دستانش در آوردم وبا اجازه ای گفتم.بازهم صدایم زد وگفت:
اگر خودت شمارت رو میدادی؛نظرم درموردت عوض میشد..اما حالا که این حیا و متانتتو دیدم؛صدبرابر مصمم شدم!! فقط دیواری میخواستم که سرم را به آن بکوبم! خانواده ی پنج نفره امان با آمدن فرید تکمیل شد.همگی سرسفره ی هفت سین نشسته بودیم.چشمانم را بستم وبرای آنکه ضایع نباشد سرم را پائین انداختم ودر دل شروع کردم به دعا: -خدایا..خودت نجاتم بده..خدایا منو ببخش..خدایا با این که تو تموم این سالا موقع تحویل سال از تو کمک خواستم اما اون آرامشی روکه میخواستم به من ندادی...خدایا خودت شاهدی کمترین نقش رو تو اون حادثه ی شوم من داشتم.. تا آمد اشکم بریزد نسیم در آغوشم کشید وگفت: -سال نوت مبارک آبجی کوچیکه! فرید لبخندی زد وگفت: -سال نو مبارک. -ممنون.برای شما هم همینطور. به شانه ام زده شد برگشتم وپدرم را دیدم که قرآن به یک دست؛برایم آغوش باز کرده. با بغض به آغوشش رفتم وازته دل بوئیدمش. آهسته درگوشم گفت: -دُرست میشه.ماتم برد وبی حرکت ماندم. ازمن جدا شد واسکناس تا نخورده ی ده تومانی را به سمتم گرفت وچشمانش را بست وباز کرد. خجالتزده پول را گرفتم.حس کردم همه چیز را میداند.همیشه با او راحت تر از مادرم بودم.گاهی اوقات یک فانتزی را در ذهنم پرورش میدادم. اینکه اگر قرار باشد روزی برای کسی اعتراف کنم تا سبک بشوم؛آن کس کسی نیست جز پدرم.مادرم ومستی همزمان من را به آغوش کشیدند ومن رفته رفته داشتم میفهمیدم که چه نعمت هایی داشتم وغافل بودم. چقدر بی انصاف بودم که چشمم را روی خیلی از داشته هایم بستم وتنها با دو دوست کلّه شقّم فکرهای خراب کردم.بلندپروازی های بیجا و شیطنت هایی که دیگر از شیطنت گذشته بود ونام شیطنت مناسبش نبود. درفکرجمله ی پدرم بودم.میدیدم که سرشان به بگوبخندوشوخی گرم است اما دقیق متوجه نبودم.گفته ی پدرم هرچند محال،اما دلگرم کننده بود. آخ که اگر میدانستی چقدر حسرت داشتم.اگر میدانستی چقدر حسرت بد است. نباید همه چیز را تجربه کرد. قدر خانواده ات را بدان. یک لحظه غفلت؛یک عمر پشیمانی! عید برای من یک معنا داشت. "خواب" آنقدر کار میکردم که دیگرتفریح در روزهای تعطیل برایم جوک مضحکی محسوب میشد. طاق باز وسط اتاق خوابیده بودم و درعالم خواب وبیداری به همراه بوی بهاربه یک حس خلسه فرو رفته بودم.صدای آهسته ی مادر وپدرم این حس خوب را ازمن گرفت و وادارم کرد تیز شوم.نمیدانم،حس ششمم میگفت درمورد من صحبت میکنند. بی حوصله برخاستم وبه دراتاق نزدیک شدم: پدر:-راحتش بذار.میدونی که جوابش چیه؟؟ مادر:-تا چه وقت راحتش بذاریم؟! -میگی چی کار کنم؟!به زور شوهرش بدم؟ -به زور که نمیشه،فقط راضیش کن اجازه ی ملاقات بده حداقل! -مگه نمیگی خانومه اول با خودش صحبت کرده وبهار جواب منفی داده ؟ خب؟! -پس من دیگه چه کاره ام؟!بهار با تمام ظاهر بی باک وبی خیالش خیلی فهمیده اس ومن به اون اعتماد دارم.اگه میگه "نه" حتما دلیل محکمی داره. مادر که طبق معمول ازقاطعیت پدرحرصش گرفته بود؛آهسته اما پر گلایه گفت: -الحق که به خودت رفته ... میدونی چقدر سرشناسند؟؟ بعداز خواستگاریشون بلافاصله به خانم تأثیری زنگ زدمو از اون تحقیق کردم. باورت میشه زبونش بند اومده بود؟! میگفت خدا شمارو خواسته که دخترتون رو پسندیدند. پدر که معلوم بود بدش هم نیامده است گفت: -خیله خب.باهاش صحبت میکنم اما اجبارش نمیکنم.فقط حرف. مادر هیجان زده گفت: -الهی دور سرت بگردم!میدونم که روی حرف تو حرف نمیاره. -زبون نریز خانم! -الان برو...همین الان... -خوابه بابا جان! -بیدارش کن.چه وقت خوابه؟! برو... -لااله الا الله!! تقریبا شیرجه زدم در رختخوابم. -دخترم بیداری؟ اجازه هست؟ -بفرمائید. خودم را خواب آلود نشان دادم ونشستم
@mahruyan123456 عمه زنی خود ساخته و صبور بود . داستان زندگی اش ، نوری در تاریکی بود برای من نا امید . کاش پایان قصه ی عاشقی من هم اینطور تمام می شد . فکرم مشغول شده بود از وقتی گفته بود برادر خدا بیامرزم ، کسی که تا به حال سخنی از او نشنیده بودم . غرق در افکارش بود و هر از گاهی آه می کشید . دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم : عمه حالت خوبه ؟ نگاهش را به نگاهم دوخت و خیره شد به چشمانم : مگه می شه خوب نباشم وقتی تو کنارم هستی عزیز دلم ‌. -- از وقتی داستان گذشته رو تعریف کردین ناراحتی عمه تقصیر من شد ببخشید . -- نه عزیزم تو تقصیری نداری ، گذشته جزئی از زندگی ماست نه میشه پاکش کرد و نه میشه فراموشش کرد فقط باید باهاش کنار اومد. روزگار به دلم راه نیومد ... اما شکر با سر نوشت و تقدیر که نمیشه جنگید . -- عمه شما مگه جز بابام برادر دیگه ای هم داشتین ؟ دستم را محکم فشار داد و چند لحظه ای مکث کرد ، نفس عمیقی کشید و ادامه داد: آره دخترم ، برادری مهربون و دلسوز مثل کوه پشتم بود ، اما چه کنم که روزگار نساخت با من . -- ای وای عمه واقعا متاسفم اما چرا تا حالا چیزی نگفتین نه شما و نه بابا؟ -- دخترم هر چیزی به وقتش ، امشب هم وقتش بود که تو بفهمی برادری داشتم که همه ی زندگی من بود. -- خب چی شد که از دنیا رفت ؟ ازدواج نکرده بود؟ -- تصادف دو تا از عزیزانم رو گرفت . یکی جگر گوشه ام ، یکی هم برادرم ازدواج کرده بود . همسرش هم مثل خودش بود . نجیب و خانم در عین حال زیبا صورتش مثل قرص ماه می درخشید . خیلی برام عزیز بود . کنجکاو شده بودم بیشتر بدانم راجب گذشته این راز سر به مهر گذشته ای که برایم تازگی داشت... ادامه دارد... ✍نویسنده : *ح*ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
@mahruyan123456 # پارت_چهل_و_سوم اشک های مزاحم مهمان صورت مهربانش شده بودند . چه درد آور بود ، این گذشته عمه ی صبورم چه رنج ها کشیده بود. لب به سخن گشود و رفت به گذشته گذشته ای که برایش مقدس بود.خاطرات عزیزانش در کنج قلبش جا خوش کرده بود‌. فریدون برادر بزرگم بود .علاقه زیادی بهم داشتیم .هفت سالی از من بزرگ تر بود و سه سال از فرهاد. خیلی مهربون بود. همیشه سعی می کرد دیگران رو خوشحال کنه . اون زمان هم مثل حالا حجره های فرش فروشی داشتیم . وضع مالی خوبی داشتیم .مسوولیت حجره ها با فریدون بود .چون کار بلد بود. با یکی از دوستاش که اردبیلی بود شریک بود. هر از گاهی به اونجا می رفت . خیلی صمیمی بودند . دوتا دوست اما از دو تا برادر بهم نزدیک تر بودن .این رفیق فریدون یک خواهر داشت از خودش کوچیک تر بود.خانواده مذهبی و خیلی خوبی بودند. پدرش روحانی مسجد بود و برادرش هم مداح اهل بیت . هر چی از خوبیشون بگم کم گفتم . طی این دیدار ها که فریدون اونجا می رفت . یک دل نه صد دل عاشق زینب شد. دیگه تاب نداشت و عاشق شده بود. به هر دری می زد که اونا راضی بشن . اوایل خانواده اش قبول نمی کردن اما بعد از شش ماه رفت وآمد و واسطه فرستادن و پا در میونی بالاخره قبول کردند . زینب شد نورچشمی همه. انقدر خوب و دوست داشتنی بود. دو سالی از من بزرگ تر بود.رابطه ی خیلی خوبی داشتیم . -- عمه چه جالب !! شما و عمو با عشق ازدواج کردین؟ لبخندی زد و گفت : آره عزیزم ، اما عشق من بعد از ازدواج بود. امان از عشق آتشین فریدون نمونه اش رو فقط وتوی داستان ها خوندم . آنقدر عاشق هم بودند که هر دو باهم رفتند . از بین ما پر کشیدند‌. -- آخی عمه خدا رحمتشون کنه ، بچه هم داشتن؟ -- دخترم دیگه خیلی خسته ام پاشو توام برو بخواب فردا میخوای بری مدرسه . مشخص بود که دلش نمی خواهد جواب سوالم را بدهد اما من دوباره پرسیدم : باشه عمه فقط بهم بگو بچه داشتن یا نه ؟ -- به موقعش می فهمی عزیزم ... ادامه دارد... ✍نویسنده : * ح* * ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
حـالِ قمـر و شمـس و زمیـن، بی تو خراب اسـت💔 یاصـآحبنـاڪجایی؟! 💚 @mahruyan123456
°•°•°•°•~•°•~•~• يک شبي مجنون نمازش را شکست بي وضو در کوچه ليلا نشست عشق آن شب مست مستش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود سجده اي زد بر لب درگاه او پر زليلا شد دل پر آه او گفت يا رب از چه خوارم کرده اي بر صليب عشق دارم کرده اي جام ليلا را به دستم داده اي وندر اين بازي شکستم داده اي نشتر عشقش به جانم مي زني دردم از ليلاست آنم مي زني خسته ام زين عشق، دل خونم مکن من که مجنونم تو مجنونم مکن مرد اين بازيچه ديگر نيستم اين تو و ليلاي تو ... من نيستم گفت: اي ديوانه ليلايت منم در رگ پيدا و پنهانت منم سال ها با جور ليلا ساختي من کنارت بودم و نشناختي عشق ليلا در دلت انداختم صد قمار عشق يک جا باختم کردمت آوارهء صحرا نشد گفتم عاقل مي شوي اما نشد سوختم در حسرت يک يا ربت غير ليلا برنيامد از لبت روز و شب او را صدا کردي ولي ديدم امشب با مني گفتم بلي مطمئن بودم به من سرميزني در حريم خانه ام در ميزني حال اين ليلا که خوارت کرده بود درس عشقش بيقرارت کرده بود مرد راهش باش تا شاهت کنم صد چو ليلا کشته در راهت کنم °•°•°•°•°•°°°°°•°•°•°•°•°• @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت‌5 اگر خودت شمارت رو میدادی؛نظرم درموردت عوض میشد..اما حالا که این حیا و متانتتو دیدم؛صدبرابر
کنار بسترم نشست وخندان گفت: -نسیم و مستی با فرید رفتن بیرون،تو چرا نرفتی؟ -خسته بودم. دستی روی سرم کشید ومن خنده ام گرفت -بزرگ شدیا! -بله دیگه پیرشدم. -توپیر باشی من چیم؟! مُردم؟! با اعتراض گفتم: -خدا نکنه! -بهاربرات خواستگار اومده. نتوانستم نخندم! درستش این بود که خجالت بکشم اما ازاین طرز خبردادن پدرم خنده ام گرفت! -هاها... -ای بی حیا! خنده ام را خوردم وسرم را پائین انداختم -خب باباجان...نظرت؟ -شما که میدونید،من از زندگی فعلیم راضیم. در دل ارواح عمه ای به خود گفتم! -شاید با ازدواج حتی راضی ترم شدی... ریسک نمیکنی؟ نمیدانم در یک آن حس کردم شاید تنوع برای خودم هم بهتر باشد.. شاید اصلا خدا میخواهد نجاتم دهد..شاید باید مثل دودوست بی وفایم زندگی تازه ای را شروع میکردم... اما چطور؟! پدر سکوتم را پای رضایت گذاشت وبا لبخند نامحسوسی بلند شد.زیاد مهربانی نکرد تا رویم را زیادی باز نکند!میشناختمش. افسوس که دیرکشفش کردم. حس عجیبی داشتم. بین خواستن ونخواستن مانده بودم. همه چیز سریع پیش میرفت. ششم عید بود که آمدند. مادرم حسابی خوشحال بود. زیادی که هیجانزده میشد؛میرفت روی کانال زبان مادری اش! وحالا ازاین ترکی حرف زدنش میدانستم حالش بیش از حد خوب است: مادر:-نسیم؟بولار نَمَنَ دی ؟! (نسیم اینا چیه؟!) نسیم:-میوه! -بَ نیهَ بِلَ دوزدون؟! (پس چرا اینطوری چیدی؟! ) نماندم تا ببینم نتیجه چه میشود. مستی:-آبجی؟ این سارافونه خوبه؟ -برای خودت؟ -پس برای کی؟ -ببینم خواستگار منه یا تو؟ -... ازخجالت سرخ شد! -شوخی کردم عزیزم. خوبه بپوش،فقط اون یقشو بذار بیرون. نسیم در اتاق را باز کرد وبا عصبانیتی که اصلا به او نمی آمد گفت: -پس چرا آماده نمیشی؟ -راستشو بخوای نمیدونم چی بپوشم! غرغرکنان کمد را باز کرد ویک کت_شلوار گلبهی را به دستم داد. این؟! -پس نه! -این خیلی ضایع اس! -به پوست سفیدت میاد. -ضایع اس.برو کنار خودم پیدا کنم. -ببینم تو که اصلا چادر سفید سرت میکنی،لباس زیریه معلوم نیست. بدهم نمیگفت. همان را هول وفی الفور پوشیدم. چادرم را سر کردم و منتظر آمدنشان شدم.تا حدودی خجالتزده بودم وسعی میکردم اطراف پدر آفتابی نشوم. حس خاصی داشتم. دلشوره پررنگ ترینش بود. نمیدانم...گاهی اوقات آدم بی خود وبی جهت حس خوبی ندارد. من انگار که ته ماجرا را خوب نمیدیدم. به راستی با چه جرأتی تا اینجایش پیش رفتم؟! چطور میتوانم به پنهان کاریم ادامه بدهم؟ آیا واقعا همه چیز تمام شده بود ومن بیهوده حرص میخوردم؟! باصدای زنگ کمی پریدم ولرزان ایستادم. مادر:-وای دَدَ ! سن بَ نیه بوردا سن؟! گِت! گِت! (ای وای! تو چرا اینجایی؟! برو! برو! ) به اتاقم رفتم. صداهای غریبه بدجور غریب بودند. دست هایم را درهم میپیچاندم وگوش هایم را تیزتر وتیزتر میکردم. صدای خانم حسینی آشنا بود. حس کردم جو سنگین شده است. سکوتشان طولانی بود. صدای غریب مردی آمد: -غرض از مزاحمت که معلومه؟ پدر: -اختیار دارید.مراحمید.فقط آقای داماد کدومن؟ خنده ی آرام جمع آمد مرد: -ایشون آقا امیراحسان ما هستن،اون دوتای دیگه خیلی وقته داماد شدن.
پدر: -هان...سلامت باشن. خب...خیلی خوش اومدید از خودتون پذیرایی کنید. مادر: -نسیم جان مادر تعارفشون کن. حوصله ام داشت سر میرفت. در باز شد و مستی تقریبا خودش را پرت کرد در اتاق! -آبجـــی! انقدرخوبه!! -هیس...! (دوباره اما آهسته وبا هیجان گفت) -انقدر جذّابه! (تقریبا مشتاق شدم. اما فوراً چیزی در درونم به من دهان کجی کرد) ...- -قد بلند... خوشگل... فکر نکنی سوسوله ها! از این تیپّای مردونس! کلاً بزرگونس،اصلاً انگار زن داره،مرد شده،اصلا قیافش شبیه باباهاس! دست هایش را به هم کوبید وهیجانزده گفت خیلی خوبه خیلی خیلی مَرده! از ذوقش خنده ام گرفت -خب حالا توهم!؟؟ بگو پیرمرده دیگه! -نخیرم،نمیفهمی چی میگم. پخته بودنشو میگم. -نیم وجبی! چشم بابا روشن! خب حالا ادامه بده بینیم! خندید -آم...موهاش مشکیه،اما یه دستش ازریشه سفیده! بعد متفکرانه پرسید: -به نظرت خودش رنگ کرده ؟! اگه اینطوری باشه؛اصلا خوشم نمیاد. -مگه تو باید خوشت بیاد؟ -بله! -شیطون...خب...میگفتی! برای اولین بار حس کردم از پرحرفی های مستی خوشم می آید! آمم... هان! ریشوءِ ...یعنی نه اینکه فکرکنی پشمالو ها مثل داعش! ته ریش داره هردوازکلمه ی داعش خنده امان گرفت -خیلی خب... ممنون از اطلاعاتت.. صدای بلند مادرم آمد: -دخترم؟ بهار خانم؟ بیا عزیزم. با استرس به مستی نگاه کردم و او ریز خندید. -نخند! میترسم! -ازاون آقای جذاب میترسی؟ به شوخی به بازویش زدم وچادرم را مرتب کردم در را با احتیاط باز کردم وسربه زیروارد پذیرایی شدم. سلام آرامی گفتم ونگاه گذرایی به سرتاسر پذیرایی کردم. صدای سلامشان آمد وهمزمان به پایم بلند شدند.خجالتزده گفتم "بفرمائید" وخودم کنار نسیم نشستم. در یک نگاه چند زن و مرد را دیدم ،نتوانستم اصل کاری را ببینم! نگاهم به پدرم اُفتاد. ازچشمان ستاره بارانش مشخص بود بسیار موافق است. راستی داماد تحصیلاتش چه بود؟! چه کاره بود؟! آنقدر جدی به ماجرا فکر نکرده بودم؛هیچ یاد موضوع اصلی نیفتاده بودم. ازطرز صحبت های طرفین مشخص بود تمام سوالات من را جواب داده اند ومن ازاینکه مستی فقط ظاهر اورا توصیف کرده بود لجم گرفت! مسخره بود که مانند دختران عادی،به این مسائل فکر میکردم واینقدر بیتاب بودم! دوباره دمغ شدم. پدر: -اجازه ی ماهم دست شماست.مشکلی نداره... بهار بابا،سیّد رو راهنمایی کن. همه از پسری بکاربردن لفظ سید خندیدند و من یک چیز دیگر از این شخصیت مجهول فهمیدم" باظاهرمردانه ویک دسته موی سفید وسید"! سربه زیر بلند شدم وسعی میکردم از گوشه ی چشم دیدش بزنم اما نمیشد! در اتاقم را باز کردم وکنارایستادم: -بفرمائید صدای بمش را که موجی آرام ونرم داشت شنیدم: -اول شما. تعارف نکردم وداخل شدم صدای بسته شدن در نشان داد که داخل شده است. گیج وبلاتکلیف ایستاده بودم که خودش به حرف آمد: -بشینیم؟ سرتکان دادم وخودم روی صندلی میزتوالت نشستم وبه او اشاره کردم روی صندلی میزتحریر نسیم جلوس کند! درحالی که خم میشد وسرش پائین بود،از فرصت استفاده کردم ودیدش زدم! حجم موهای پُروسیاهش را دیدم به اضافه ی همان یک دسته سفید تعریفی نگاهم طولانی نشد که فوری سر بلند کرد وغافلگیرم کرد. خودم را نباختم ولبخند کمرنگی برای ادای احترام زدم. چشمانش نجیب بود. پلک هایش پائین افتاد و نگاه مستقیممان را کات کرد. من هم به تبع،زمین را نگاه کردم. تصویرکوتاهی از چهره اش در ذهنم ماند.ابروهایش بلند و پررنگ بود. -خب... سربلند کردم وجایی بین یقه و چانه اش را میدان دیدم قرار دادم: -بله؟ -من شروع کنم یا شما؟ -شما. -من سیدامیراحسان حسینی هستم. خنده ی آرام وکوتاهی کرد وادامه داد -خودمو مثل بچه ها معرفی کردم. رفتار آرامش،قوت قلب خوبی به من داد.من هم خندیدم وگفتم
پس چی بگید. خوب بود دیگه... هزاران آفرین به مستی با این توصیفات دقیقش! کاملاً یک مرد پخته بود. انگار ازدواج دومش باشد! -ارشد شیمی،اما شغلی متفاوت از رشته ی تحصیلی. سرتکان دادم وکنجکاو منتظر ادامه اش شدم ...- -خب شما شروع کنید. -من...خب،خب.. شغلتون رو نگفتید؟! -هان..شما نمیدونید؟ من فکر کردم حاج خانم باهاتون درمیون گذاشتن. -خیر. -من تو اداره آگاهی کار میکنم. سرگرد هستم... خب میدونید شغلم سخته،هر دختری نمیتونه باهاش کنار بیاد و من همیشه.... حسّم؟؟؟ هیچ.. حسّ مرگ.. حسّ تهی شدن. گوش ندادم... نمیشنیدم... قسم میخورم که ایستادن چندثانیه ایه قلبم را حس کردم. خدایا؟! خطا کار بودم،قبول!بد بودم،قبول! اما آخر چرا اینگونه مجازاتم میکنی؟! چشمانم با وحشت درچشمانش قفل شد. دست راستم بالا آمد وروی قلبم ایستاد. چنگی به سینه ام زدم وبا بغض گفتم: -چی گفتی..گفتید؟؟ رنگ نگاهش از بهت به نگرانی رفت وفوری،با قدم های بلند خارج شد. با نسیم ومادرم وارد شدند. نسیم شربت به دست کنارم خم شد وبه زور محتویاتش را در حلقم ریخت. با اکراه سرم را عقب میبردم ومانع میشدم چرا که بدتر خفه ام میکرد. مادر:- چی شد؟! امیراحسان:-نمیدونم خانوم،داشتم حرف میزدم یه دفعه قلبشونو گرفتن... دیگر صدایش را درعین بم بودن آرام نمیدانستم. صدایش فقط یک رنگ داشت... "رنگ سیاه" مُچ نسیم را گرفتم وآهسته گفتم: -من خوبم..مرسی. خانم حسینی به در اتاق ضربه ای زد وگفت: -اجازه هست؟ مادر:-خواهش میکنم.بفرمائید. نسیم:-از صبح یه خُرده استرس داشت،حالا فشارش اُفتاده.وگرنه سابقه نداشت. تمام مدت سرم پائین بود. نگاهم چرخید روی زمین. پاهایش در آن جوراب های سفیدرنگ زیادی بزرگ بودند. در پوتین های سیاه تصورشان کردم. ترسناک شدند. حالا تصمیمم را بطور قطعی گرفتم. "نه" ! امیراحسان:-حاج خانم اگه موافق باشید امشب اذیتشون نکنیم ورفع زحمت کنیم؟ خانم حسینی:-آره عزیزم...خب،خانم غفاری با اجازه ما رفع زحمت کنیم.. مادر:-ای بابا اینطوری که خیلی بد میشه؟الان حالش جا میاد... خانم حسینی:نه دیگه ما یه وقت دیگه خدمت میرسیم. آن شب هرطور که بود؛گذشت ومن حتی برای بدرقه نرفتم. سردرد را بهانه کردم وخوابیدم. ــــــــــــــــــــــــــــــ تا صبح خوابم نبرد. از این دنده به آن دنده میشدم و کلافه بودم.
آخر نشستم وسرم را محکم گرفتم... هفت سال بود ازشنیدن آژیرماشین پلیس دست وپایم را گم میکردم. حالا بیایم وکنار یکی اشان زندگی کنم!! همسر یک پلیس! از اوج ناتوانی به خنده اُفتادم. آنقدر خندیدم که صدایم نسیم را بیدار کرد. خواب آلود غر زد. اما من دیوانه شده بودم. آخرش به گریه افتادم وزیرپتوخزیدم. بالش را گاز گاز میکردم تا هق هقم بلند نشود. مشکلم خواستگاری آن پسرک نبود. ته تهش یک "نه" میگفتم وخلاص. مشکل من غلط گذشته ام بود که حالا آینده ام را به بازی گرفته بود. صبح،ژست خواب آلودی گرفتم ودرحالی که حتی یک لحظه هم پلک روی هم نگذاشته بودم؛از اتاق خارج شدم. پدرم با خوشحالی گفت: -صبح بخیر! -صبح بخیر. -تاصبح خداروشکر کردم که همچین خانواده ای دختر منو انتخاب کردن! حسگر هایم خبر های خوبی نمیداد. اینکه پدر اینبار پشتم نخواهد بود تکه ای نان جدا کردم وبی تفاوت گفتم: -اما من جوابم منفیه. مادر روی دستش زد وگفت: -کول باشوما! (خاک برسرم) پدر اخم هایش را درهم کشید و گفت: -چرا؟ -ازش خوشم نیومد. سعیم در این بود نگاهم به نگاهش برخورد نکند -یه دلیل موجه بیار. نمیدونم یه جوری بود. مادر:-بیخود ادا واصول درنیار. پدر:-نغمه شما ساکت باش خانم.. نگفتی بهار.. چرا خوشت نیومد؟ دست هایم بی اراده به لرزه اُفتاده بود -خب..خب..شغلش..خطرناکه..میدونی د... پدر نفس عمیقی کشید وگفت: -عمر وسلامتی دست خداست.این دلیل خوبی برای مخالفتت نیست.من هیچوقت اجبار به انجام کاری نکردمت،گفتی نمیخوای درس بخونی؛برخلاف میل قلبیم چیزی بهت نگفتم.گفتی میخوای آرایشگری کنی؛به تو اعتماد کردم.حالام درست نیست زورت کنم اما من به عنوان پدرت،میخوام که به این خواستگار ویژه فکر کنی.اگه این بار تصمیم اشتباهی بگیری مجبورم جلوت بایستم. پدر نرم بود. فحش نداد. کتک نزد. اما میدانی؟ اخم پدر دردناک تر از صدسیلی مادر است.با اینکه کاری به کارم نداشت؛بغض کردم. داشت گریه ام میگرفت.خیلی جدی بود. چشمانم سفره را لرزان میدید نسیم؛مثل یک نسیم دل انگیز وزید: -بابا!گناه داره.. چرا تحت فشارش میذارید؟؟ مهربانی اش بغضم را ترکاند! مثل کودکی که هنگام بغضش نوازش میشود گریه ام گرفت ومثل کودکان دودستم را حائل "نوچ" آرام ومحزونی گفت. صورتم کردم. مستی دستش را از پشت روی کمرم گذاشت و مادر:-عزیزم... صدای "هیس" پدر،مادرم را ساکت کرد پدر بی رحم شده بود: -من چیزی گفتم که شما گریه میکنی؟؟ گریه ام شدت گرفت. نمیدانی جدیت پدر چیست لامذهب!!
گاهےاگر دعایت مستجاب نشد سر برسجده بگذار یک دل سیر گریه ڪن شاید لازم باشد میان گریه هایت بگویے اللّهُمَّ اغفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تَحبِسُ الدُّعا @mahruyan123456🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلمـ گرفتہ اے رفیـق😔💔 کاشـ منمـ شبیہ تو کمـ مےشدمـ از روزگـار... @mahruyan123456
@mahruyan123456 مانتوی گشاد و شلوار دم پایم را که بی اندازه گشاد بود پوشیدم . اصلا از این مانتو و شلوار خوشم نمی آمد . اما به خاطر مدرسه مجبور بودم که بپوشم . مقنعه را که نگویم بهتراست ؟ تا پایین کمرم بلندی اش می رسید !! انقلاب که شد مجبور شدیم لباس هایمان را هم تغییر بدهیم . سرش را روی فرمان گذاشته بود . بازهم دیر کرده بودم !! همیشه سر وقت می آمد اما من !! -- در ماشین را باز کرده و نشستم . نه مثل این که خواب بود . حتما دیشب نخوابیده که حالا خوابش برده . صدایش زدم : علی آقا ، علی آقا جوابی نداد نه مثل این که خوش خواب تر از این حرف ها هست . -- علی آقا ، بیدار شو من الان دیرم میشه علی آقا .... نه جوابم را نمی دهد . بازهم صدایش کردم اما جوابم را نداد. دل عاشقم شور می زد و نگران شده بودم . خدایا نکنه علی ...غش کرده !! وای نه ... اگه سکته کرده باشه چی ؟؟ تمام فکرهای درهم به ذهنم هجوم آورده بود . نمی توانستم دست هم بزنم چون به قول خودش نا محرم بود . لیوان استیلم را از کوله ام بیرون آورده و از ماشین پیاده شدم . لیوان را پر از آب کرده و در سمت راننده را باز کردم . تنها راهی که برایم مانده بود همین بود. تپش قلبم هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد . دل به دریا زدم و چشمانم را بستم . یک ، دو، سه ..‌. لیوان آب را روی سرش خالی کردم .... با صدای فریادش چشمانم را باز کردم . موهای یک طرفی اش به سمت بالا سیخ شده بود . و اب از سر و رویش می چکید ‌‌. طلب کارانه نگاهم می کرد .اگر امکانش بود با همان دست هایش که فرمان را فشار می داد خفه ام می کرد‌. اما دیدن قیافه اش واقعا خنده دار شده بود . نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم . از خنده ریسه می رفتم . صورتش از شدت عصبانیت سرخ شده بود ..‌. ادامه دارد... ✍نویسنده : * ح* * ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
@mahruyan123456 : صدایش کمی بلند تر از حد معمول بود. مشخص بود که خیلی عصبانی شده . -- بسه دیگه اگه خنده تون تموم شد بفرمایید تا بریم . -- واقعا ببخشید اما تقصیر خودتون بود خب -- نگاه عاقل اندر سفیه ای انداخت و گفت: من چه تقصیری دارم ؟ -- من خیلی صدا زدم شما رو اما جواب ندادی نگران شدم ... مجبور شدم آب بریزم رو سر تون فک کردم دور از جون غش کردین یا سکته کردین ؟ -- واقعا که مهتاب خانم دارم از سرما یخ میزنم !!موها م یخ زده آخه اگه من مرده بودم هم آب نمی ریختین رو سر من الان من چیکار کنم شدم موش آب کشیده !! -- منو ببخشید واقعا عقلم به جایی نرسید... -- خدا ببخشه همه رو اشکال نداره بفرمایید بریم تا دیر نشده . این پسر ماه نبود به خدا از ماه هم عزیز تر بود. هر کسی جای او بود به این راحتی کنار نمی آمد. کاش دعوایم می کردی یا یک چیزی می گفتی که از دستت ناراحت شوم . عشق مهربان من . **************************** ( علی ) خدایا آخه من چیکار کنم از دست این دختر ، دارم از سرما می میرم گرفته آب ریخته روی سرم من !! سینه پهلو نکنم خوبه . آخه عقل هم خوب چیزیه . کارش رو کرده بعد هم می خنده . اومدیم خوبی کنیم نشد . خب آخه یه ذره فکر کن من خسته بودم خوابم برده یا اصلا. خوابم سنگینه ... خدایا منو از شر اینا راحت کن ... عین دختر بچه ها دوستش رو می بینه و می پره بالا .. واقعا دست مریزاد آقای امیدی با این بچه تربیت کردنت ... ادامه دارد... ✍نویسنده : * ح* * ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
‌#پارت‌9 آخر نشستم وسرم را محکم گرفتم... هفت سال بود ازشنیدن آژیرماشین پلیس دست وپایم را گم میکردم
پدر:-فکر نمیکردم انقدر بچه باشی بهار. وای که بدترش نکن پدر! با صدایی که از شدت گریه ناملایم بود نالیدم: -بابا.. -جانم؟ دست هایم را مشت کردم وتند چشمانم را مالیدم بلندشد وکنارم نشست. سرم را در آغوش گرفت،نگاهم به نسیم ومستی افتاد. آنها هم گریه میکردند!! مادرهم مشخص بود گریه اش گرفته. پدر:-عزیزم؛من چیزی جز صلاحت نمیخوام. با این حساب اگه میبینی برات سخته؛قبول نکن. از آغوشش بیرون آمدم و به اتاقم رفتم. * از ترس تکرار ماجرای آن صبح کسالت آور،چیزی از نظرم نگفتم. بازهم سکوتم را به رضایت تعبیر کردند ومن این میان درفکر چاره ای برای فرار از آن پسربودم.دوروز گذشت که زنگ زدند وقرار بعدی را گذاشتند. منتها این بار آنها مارا دعوت کردند. تمام خانواده درتکاپو بودند الّا خودم. حتی فرید هم لباس زیبا وشیکی پوشیده بود وآماده نشسته بود. تصویر درستی ازآن پسریادم نمیامد که بخواهم بافرید مقایسه اش کنم. شایداگر همان بهار شوخ وشنگ اوایل بودم حالا مینشستم وکلی به تفاوت ها واینکه کدام سر هستند فکر میکردم! اما الآن وحشت تنها چیزی بود که روی دلم سایه انداخته بود. به قدری حال وهوایم بد بود که نسیم از بستن دکمه های مانتویش منصرف شد وآهسته کنارم نشست. دستش را روی پیشانی ام گذاشت ونگران گفت: -تب داری! ... آخه چرا؟! بخدا چیزی نمیشه. یه آشنائیه.این کارا رو نداره. گلوی خشک ودردناکم را آماده کردم چیزی بگویم اما صدایم در نیامد ...- -بهار جان؟من قول میدم همه چی خوب پیش بره.باشه؟ -ن..نسیم. -جانم؟ -هیچی -آفرین دخترخوب! دل مامان بابارو شاد کن. -یعنی تو میگی بخاطر ذوق اونا جواب مثبت بدم؟! -نه.فقط انقد قاطع نگو نمیخوای.فکر کن. بلندشدم ومثل عزا داران مانتووشلوارسیاه به تن کردم. روسری مربع شکل وبزرگ ساتن سیاهم را برداشتم که ازدستم کشیده شد.نسیم با اخم ازآینه نگاهم کرد وگفت: -نمیریم ختم! -ولش کن.دوست دارم اونوسرکنم. -اما من دوست ندارم.همین که مانتوشلوارت سیاهه بسه. بعد ازداخل کمد روسری صورتی باطرح های سفید را بیرون کشید مقابلم ایستاد وخودش برایم لبنانی بست. سنجاق نگین دار و درخشان پروانه را رویش زد وبالبخند به چشمانم خیره شد:
-همیشه ازمن قشنگ تربودی. اخم کردم وگفتم: -اصلا اینطور نیست. اتفاقا من چهره ی ملیح مثل تو رودوست دارم. -عطرم بزن... عطر یاستو بزن.خیلی خوشبوعه. وقتی دید گوش نمیدهم وکیف وچادرم را برمیدارم؛خودش برم گرداند وعطر را رویم خالی کرد با تمام ناراحتیم خندیدم. هردوخندان از اتاق خارج شدیم. من ومستی وپدرمادر درماشین خودمان نشستیم وآن دو کبوترعاشق هم درپراید خودشان. آرایشگاهی که درآن کار میکردم درمنطقه ی خوبی از تهران واقع شده بود وبسیار تا خانه ی ما فاصله داشت. حالا راهی که میرفتیم؛همان مسیر آرایشگاه بود چرا که خانه اشان دوخیابان با آنجا فاصله داشت. ازاسترس دست هایم یخ زده بود. مستی هندزفری درگوشش گذاشته بود وبه دوراز تمام دغدغه ها به موزیک مورد علاقه اش گوش میکرد.پدر تاحدودی مذهبی بود ودرماشینش آهنگ نمیگذاشت. دیشب مادرم میگفت خانواده ی حسینی بیشترازهمه از مذهبی بودن واین وجه تشابه ما خوششان آمده است. وقتی رسیدیم؛وحشت دوباره به جانم افتاد.دستم جان آن را نداشت که دستگیره ی ماشین را بگیرد وبازکند. مستی خجالت زده گفت: -کاش ماشینو دور تر پارک میکردید که نبینن! مادرم لب هایش را گازگرفت وابرو انداخت که یعنی ساکت. اما پدر خندید وگفت: -پیکان خیلی هم خوبه.قراضه که نیست! تمیزه. اما بازهم میگویم. شاید اگر بهاراوایل بودم؛از مستی بدتر بودم وحتی شاید جیغ وداد راه می انداختم اما حالا هیچ چیز برایم مهم نبود. همگی به سمت در بزرگ کِرِم رنگی حرکت کردیم وپدر با دیدن پلاکش گفت: -همینجاست. زنگ را فشردیم. مردی بدون آنکه بپرسد چه کسی هستیم گفت: -به به سلام علیکم.خوش اومدید. مستی متعجب گفت: -از کجا فهمیدن ماییم؟! فرید که هنوز با ما رودربایستی داشت،ازآن شوخی های نادرش کرد وگفت: -عقل کلیا مستی! دوربین داشت.ندیدی؟ مستی خندان گفت: -اِ..راست میگی! آخه مال خودمون انقدر خنده داره عادت کردم.وشروع کرد به توضیح آنکه یکبار برق آیفونمان اتصالی کرده ونزدیک بوده او را بگیرد.وارد حیاط شدیم. نه میشد گفت ویلایی ودرندشت و نه میشد گفت کوچک.متوسط وتمیز بود.بافت خانه وحیاط قدیمی بود اما بسیار نو جلوه میکرد.دوماشین درحیاط پارک بود.یک پرشیای سفید ویک سمند سیاه. چیزی در درونم گفت: "الآن خیلی مهمه این چیزا؟! مثل اینکه یادت رفته"برای آنکه پس نیفتم بازوی مستی را گرفتم. همگی از پله های ایوان بالا رفتیم و نگاهم به خانم حسینی وشوهرش افتاد.حالا آن مرد را واضح دیدم.مردی که دراین مدت صدایش را میشناختم.با خوش رویی تعارفمان کردند وما به ترتیب داخل شدیم.اهالی خانه به ردیف ایستاده بودند و همگی خوش آمد میگفتند. منکه آنقدر حالم بدبود که نگاهشان نمیکردم.حالا پیش خودشان میگفتند چه محجوب ودوست داشتنی!دخترخانم حسینی که مشتری آرایشگاه بود؛جلو آمد وبه گرمی بغلم کرد. -خوبی گل من؟ خیلی ممنونم. -خوش اومدید.بفرمائید اینجا لباس عوض کنید. من و مادرم ونسیم پشتش حرکت کردیم ووارد اتاق شدیم.بدون آنکه بپرسیم خودش گفت: -امیراحسان اداره اس.گفت سعی میکنه زود بیاد... بعدکلافه ادامه داد... هرکی زن پلیس بشه؛بهشتیه! از پزشکا هم کارشون سخت تره! وقت وبی وقت اعزام میشن. از صبح آماده بودا؛همین دوساعت پیش خواستن بره.خیلی عذرخواهی کرد. مادر:-خواهش میکنیم.زنده باشن انشاءَالله...اونهام بهشتین. دختر که شنیده بودم نامش فائزه است گفت: -شوهر خودمم پلیسه.با اینکه امیراحسان برادرمه و از خدامه که ازدواج کنه و سروسامون بگیره اما خودمو خواهر بهار میدونم وهمین حالا بهت میگم که به عنوان یک زنی که زندگی با پلیس رو تجربه کرده؛سختی های زیادی رو باید تحمل کنی.مخصوصا تو! چون پست و درجه ی امیراحسان خطرش بیشتره. او خواهرانه وبی منظور گفت اما به محض خروجش مادرم که بسیار حساس ونکته سنج بود زد کانال ترکی اش وگفت: -سن بیزیم غصّمیزین یمه! (توغصه ی مارو نخور)... نسیم آهسته خندید وگفت: -خب راست میگه بنده خدا ! چرا ناراحت میشی مامان؟؟ مادر:-باشه به هرحال باید احترام مارو نگه داره! الان وقتش بود؟! هرسه چادر های سفیدی که همراهمان بود را سرکردیم وبه پذیرایی برگشتیم. کارم در آمده بود.کم کم فهمیدم که پدرشان سرهنگ بازنشسته است وبرادرامیراحسان سرهنگ همان اداره و خانمش افسر همانجا!
دامادشان را هم که در اتاق فهمیدم. خب این تا اینجا! آمده بودم در لانه ی پلیس ها! زیادی که فشار عصبی برمن وارد میشد؛خنده ام میگرفت. حالا هم خنده ی حرصی ای کردم که نسیم گفت: -به چی میخندی کلک؟! خوشت اومده ها! بیحوصله رویم را برگرداندم. حالا که تا اینجا آمده بودم؛سعی کردم بشناسمشان. برادر امیراحسان،نامش امیرحسام بود. کاملا مشخص بود سنش بالاترازاحسان است. کمی چاق بود وچهارشانه،بسیار جدی واخم آلود. همسرش هم زن مهربانی به نظر آمد که به او نمی آمد نظامی باشد. دوپسر چهار وشش ساله به نام های امیرحسین وعلیرضا داشتند. دامادشان نامش محمد بود،با فرید حسابی رَفیق شده بودند ومشخص بود شوخ طبع است. تمامشان درلباس های شخصی بسیار عادی ومهربان بودند. شاید اگر نمیگفتند که شغلشان چیست؛تا این حد نمیترسیدم و رابطه ی گرمی با آنها برقرار میکردم. فائزه پسر کوچکی درآغوشش گرفته بود وبه من نزدیک میشد. با لبخند گفت: -با طاها آشنا نشدی. پسرمه...شیش ماهشه. پسرش را بغل گرفتم وآرام بوسیدم. -آخی عزیزم.چه نازه ! -مرسی عزیزم. بین ما فقط امیراحسان تنبل بود. همه خندیدن حاج خانم :-ا...فائزه؟! آبروی برادرت رو نبر.میبینی که به موقعش بهترین دختر رو براش انتخاب کردم. لبخندهای زورکی ام حالم را بدتراز بد کرده بود.همین که زنگ را زدند؛تپش قلبم شدت گرفت. با استرس نگاهی به جمع انداختم. علیرضا با خوشحالی دوید وگفت: -آخ جان....عمو احسان اومد. در را باز کرد و مشخص بود از پله های ایوان میدَوَد! .همه خندیدند و حاج خانم گفت: -نمیدونم این احسان مهره ی مار داره که همه دوستش دارن؟ نسرین همسرامیرحسام گفت: الحق هم برادر من دوست داشتنیه. انشاءَالله با بهار جان به توافق برسن وخوشبخت بشن. انشاءَالله!! هه....چه برادر منی هم میگفت!آنقدر انگشت هایم را شکستم که مستی محکم به پهلویم کوبید حاج آقا آرام به پدرم گفت: -یعنی خدا شاهده نمیخوام حالا که قراره به سلامتی دامادت بشه این حرف رو بزنم؛این پسر لنگه نداره. یه خاندان ازکوچیک وبزرگ براش احترام خاصی قایلن. پدر:-بله میدونم چی میگید.زنده باشن. صدای پرصلابتش آمد :-سلام.خیلی خوش آمدید.جمیعاً سلام کردند وایستادیم. امیرحسین وعلیرضا را از آغوشش به زمین گذاشت وبرای سلام واحوال پرسی شخصی جلوتر آمد.دستش را به سمت پدرم دراز کرد وبا متانت گفت: -عذر میخوام.واجب بود که برم. پدر:-خواهش میکنم پسرم.خوب کردی.. دست فرید را گرفت: -خوش آمدید. فرید:-ممنون.فرید هستم،نامزد نسیم خانم. -خوشوقتم،امیراحسان هستم.. سربه زیر وبا جدیت به نسیم ومستی خوشامد گفت. نزدیک من که شد از زیرچادرم را چنگ زدم. همه چیز خیلی زود گذشت اما برای من ساعتها طول کشید. آهسته گفت: -خیلی خوش آمدید خانم.بفرمائید. نشستم ودسته های چوبی مبل را فشردم. حتی نتوانستم یک سلام خشک وخالی بکنم. خداراشکر نگاهش مستقیم نبود. وگرنه میفهمید چه در درونم میگذرد.
دوباره رو به جمع گفت: -عذر میخوام. الان برمیگردم. محمدجان یه لحظه با من بیا. حتما رفتند تبادل اطلاعات کنند. شنیده بودم که حاج خانم میگفت بسیار زرنگ و تیز است ومو لای درز کارش نمیرود. صدای فائزه که نسیم مخاطبش بود توجهم را جلب کرد: -دقیقاً ! این تازه بخشی از اخلاقای حرص درارشه! هردوخندیدند نسیم:-به نظر من وجدان کاریشون قشنگه. حرص درار نیست. فائزه:-تک و توک مثل امیراحسان پیدا میشه که تا این حد سخت باشه. همین محمد انقدر منو دوست داره هروقت ازش میپرسم امکان داره منو هم یه روزی دستگیر کنی؟میگه"نه!تازه فراریتم میدم! بازهم خندیدند وفائزه ادامه داد:درحالی که همین سؤالو از امیراحسانم پرسیدم. میدونی چی گفت؟گفت معلومه که دستگیرت میکنم! نسیم:-هاها! چقدر جالب! پس خیلی مسئولیت پذیره! فائزه:-میدونی من خوشم نمیاد انقدر رُک میزنه تو صورتم! همین محمد میدونم که واقعا فراریم نمیده وقانونمنده اما برای نرم شدن دل منم که شده باشه با شوخی جوابمو میده. اما امان از امیر احسان! -نسیم:-آقا امیرحسام چطور؟ فائزه:-با اون زیاد راحت نیستم،کلا فاصله سنیمونم زیاده تا حالا ازش نپرسیدم! نسیم:-اوهوم...خیلی برام جالبه،جوّتون باحاله. دیگربه ادامه حرف هایشان گوش ندادم. حتی در خوش بینانه ترین حالت،اگر جوابم مثبت بود؛طرفم، مردی بود که به شدت وظیفه شناس بود.حرف های فائزه به شدت من را در دادن جواب منفی مصمم کرده بود. مدتی گذشت وامیراحسان به جمعمان پیوست. بچه ها از سروکولش بالا میرفتند واو با تمام جدیت وسنگینی اش با آنها مهربان بود. حاج خانم:-من میگم تاشام حاضر بشه بچه ها برن حرف بزنن. نگاهمان لحظه ای بهم افتاد. او کاملا آرام وخونسرد بود اما من طبق معمول وحشتزده بودم. امیراحسان انگار خیلی مشتاق باشد فوراً بلند شد وگفت: -با اجازه ی آقای غفاری...خانوم بفرمائید. حس کردم او یک مأمورقانون هنگام گرفتن بازجویی است و ازمن میخواهد دنبالش به اتاق بازجویی بروم.با التماس ،آرام به نسیم گفتم: -چه غلطی بکنم نسیم؟ -دیوانه! برو... ناچار،لرزان وپراسترس بلند شدم. ساق پایم محکم به عسلی خورد و آجیل ها ریختند. از خجالت سرخ شدم. نشستم جمع کنم که همه با مهربانی گفتند: -فدای سرت تو برو... از خجالت رویم نمیشد پایم را بمالم.دردش استخوانم را داغان کرد.امیراحسان منتظر نگاهم میکرد. لبخند نصفه نیمه وپراسترسی زدم وگفتم: -عذر میخوام. -خواهش میکنم. حالت راه رفتنش کنارمن حالت احاطه ای بود..دراتاقی را باز کرد وخودش کنار ایستاد. بدون تعارف داخل شدم. اتاق مرتب وشیکی داشت. بلاتکلیف ایستاده بودم که گفت: -بشینید خواهش میکنم. هم روی تخت میتونید بشینید هم روی صندلی.هرجا راحت ترید. روی تخت نشستم وسرم را پائین انداختم در لحن صدایش حسی نبود. گفت: ادامه دارد ......
کسانی به امامِ زمانشان خواهند رسید، که اهل سرعت باشند...! وَ اِلّا تاریخ کربلا نشان داده ، ڪه قافله حسینی معطل کسی نمی ماند.! @mahruyan123456
عاشقای واقعی . تازه عروسی کرده بودند👰🏻🤵🏻 با چند تا از دوستان قرار گذاشتیم گل و شیرینیبخریم و یه سری به خانشان بزنیم خانهشان🏠کوچک بود. یک پذیرایی دوازده متری داشتند.روی دیوار بالای پذیرایی یک قاب بزرگ🖼خالی بود! برای هممان سوال❓شده بود. تا حالا ندیده بودیم کسی قاب خالی🖼به دیوار پذیرایی خانه اشبچسباند! عاقبت من طاقت نیاوردم و به نمایندگی از همه پرسیدم:این قاب خالی چیه؟نکنه به زودی در این مکان عکس عروسیتون👰🏻🤵🏻نصب میشه؟ بچه ها خندیدند 😂 خودش هم لبخندی زد☺️ و گفت:نه...! این قاب جای خالی عکس (عج)است. میخواییم وقتی حضرت ظهور کردند و چهرشون رو همه دیدند عکسشان را به دیوار خانمان بچسبانیم... هممان مات و مبهوت😵شدیم یکی پرسید:پس چرا از حالا قاب خالی به خانه ات زده ای؟🙄🤔هنوز که آقا ظهور نکرده اند! فوری جواب داد:همین دیگه... میخواییم همیشه یادمون باشه یه چیزی تو زندگیمون کم داریم.هر وقت این قاب خالی رو ببینیم یادمون می افته که منتظر باشیم...❤️ 💕« »💕 @mahruyan123456
1_4938471547196145811.attheme
133.8K
تم شهید سردار حاج قاسم سلیمانی
4_5778202232692410195.attheme
28.4K
تم آبی فانتزی روشن
1_4938471547196145810.attheme
214.7K
تم روشن شهید سردار حاج قاسم سلیمانی