رمان جدید داریم😍
همانطور که گفتم رمان عاشقانه پلیسی جذاب😍😉
نخوندی از دستش دادی
پس عجله کن🏃♀🏃♀🏃♀
👇👇👇👇
#پارت1
چه مدلی براتون بزنم؟
زن نگاه دودلی به کاتالوگ انداخت وآرام گفت
-نمیدونم من از این چیزا سر در نمیارم.نظر خودتون چیه؟
چیزتازه ای نبود،خیلی پیش می آمد از خودمان نظر میخواستند
شانه بالا انداختم وگفتم:
-لِیِر به مدل موهاتون میاد.بزنم؟
لبخندی برای موافقت زد وسر تکان داد
موهای خیس شده اش را دسته دسته با گیره جمع کردم.دسته ای را برداشتم وقیچی به دست
نگاهی از آینه به صورتش کردم:
-مبارک باشه..بسم الله...
نزدیک عید بود وطبق معمول خستگی اش میماند برای ما.حالا هفت سالی میشد که آرایشگری
میکردم.
دیگر زانوانم را حس نمیکردم،از درد خم شدم وکمی ماساژشان دادم.
زن با تأسف گفت:
-خسته شدید!عجله ای ندارم،استراحت کنید.
-نه عادت کردم.
دوباره ایستادم تا بهانه ای دست خانم تأثیری،رئیس آرایشگاه ندهم
کارتون خیلی خوبه.هنره
لبخند ملایمی زدم اما حرفی نه
-جسارتاً چندسالتونه؟
-بیست وچهارسال.
-من ومادرم دوسالی میشه مشتری آرایشگاه شما هستیم.
خسته از بیهودگی مکالماتمان تنها سری به نشانه ی احترام تکان دادم
...-
-شمارو میدیدیم،اما سعادت نداشتیم زیردستتون بیایم.
-خواهش میکنم.لطف دارید.
-مجرد هستید؟
-بله.
-آخی...
خوشحال تر مینمود
بازهم لبخند اجباری ای برای خوشامد مشتری زدم!
...-
-ماشاءَالله خودتون یک قلم آرایش هم ندارید اما زیبائید!
دیگر داشت غلو میکرد!درست بود که به نسبت یک آرایشگر؛آرایش آنچنانی ای نداشتم؛اما خب
نمیشد تأثیر این رنگ مو وابرو وصورت گریم شده را در زیبائی یاد شده اش از من نادیده گرفت!
-نفرمائید.پس این گریم و رنگ ولعاب چیه؟!
دیگه این هم که نباشه؛زن،زن نمیشه که!
-ممنونم.
-بین کارکنان خانم تأثیری؛همیشه من و مادرم روی شما یه حساب دیگه ای میکردیم.
متعجب
نگاهی از آینه انداختم وگفتم
-دیگه زیادی هندونه دادید!!چه جوری تا خونه ببرم؟!
خنده ی نرمی کرد وگفت:
-جدی میگم.یک جور آرامش ومتانت تو رفتارتونه..یکجور حس نجابت.
لبخندم اینبار تلخ بود.تلخیش به قدری حالم را بهم زد که با گفتن ببخشیدی برگشتم واز شکلات
خوری روی میزتوالت یک شکلات برداشتم واو بی رحمانه ادامه داد.
بی رحمانه به رویم آورد.به
یادم انداخت که اگر درسن بیست چهار سالگی اینقدر عاقل ومحجوب به نظر میرسم وخیلی ها
این آرام بودن را تحسین میکنند؛دلیلی دارد.
آن هم یک دلیل نا آرام...آری...دلیل آرام بودن الآن
من،یک نا آرامی درهفت سال پیش بود.یک نا آرامی ای که با حماقت درسن هفده سالگی با
دوستانم راه انداختیم.
چرا بغض لعنتیم رهایم نمیکرد!؟ چشمانم پر ازاشک شده بود وحالا موهایش را درست
نمیدیدم.همین هم باعث شد دستی به چشمانم بکشم تا اشکهایم را در نطفه خفه کنم.اینبار با
دلسوزی مجدد گفت:
-ای وای عزیزم؟! چیشد؟؟ میدونی..
همینکه انقدر زحمت کش وحلال خور هستی منو مادرمو شیفته خودت کرده.
تورو خدا بشین یکم
استراحت کن.
فکر میکنم چشمات از شدت خستگی وبی خوابی بسوزه.
این بار واقعاً نشستم وگفتم
#پـارت2
با همان ابروهای نازک وتاتو اش که رنگ مسخره ی آلبالوئی کمرنگی داشت اشاره کرد که بروم.
چادر سیاهم را روی سرم انداختم ودر حالی که روسری ام را در آینه درست میکردم نگاهم در
نگاه تحسین آمیز آن زن قفل شد.
میدانستم خودش ومادرش مذهبی هستند،پس برای همان بود که تا این حد جذب من شده
بود.در دل خنده ی مسخره ای کردم وخارج شدم.
در وضعیتی بودم که هرگز به فکر ازدواج نبودم.گذشته ها را فراموش کرده بودم ونمیشد گفت
دائم در یادش بودم اما خب گاهی مثل یک خُره به جانم می اُفتاد ورهایم نمیکرد.این بود که
تمایلی برای ازدواج نداشتم.گاهی که حرفش جدی مطرح میشد؛یاد گذشته می اُفتادم ودست
وپایم میلرزید.
خودم را لایق زن بودن برای یک زندگی نمیدانستم.هیچوقت درک نمیکردم حوریه وفرحناز
چطور توانستند اینقدر راحت فراموش کنند وبسیار راحت تر از آن تشکیل خانواده بدهند.شاید
به این خاطر بود که همان لحظه هردو با گریه ولابه خود را تخلیه کردند واین من بودم که تنها با
یک بُهت وبغض ماندم.شاید اگر من هم ضجه میزدم و در خود نمیریختم،حالا مرگ تدریجی
نمیشدم.
حوریه وفرحناز که دیدند من وعذاب وجدانم دست وپاگیر هستیم هردو تِز دادند که دیگر
همدیگر را نبینیم واین برای هر سه امان بهتر است.
گفتند این جدایی به نفع ماست وما مجبوریم که جداباشیم.
اما وقتی یکسال بعد،درحالی که حتی
یک زنگ هم بهم نزده بودیم؛هر دو را در پاساژ معروف شهر دیدم،دلم بدجور شکست.
قرارمان این نبود.قرار ما این نبود که من تک باشم وآنها باهم.قرار ما این بود که هرسه برویم و
حاجی حاجی مکّه!نه اینکه آن دو دست در دست بدون آنکه سرشان بر سنگ خورده باشد با
قهقهه از کنارم رد بشوند.
مثل یک غریبه ی آشنا.
بهت زده صدایشان زدم وهردوبرگشتند.
کم کم شناختند و کم کم لِه شدم.حوریه از همان اول هم گستاخ تر بود،
اما فرحناز کمی سرخ وسفیدشد.
حوریه:-اوا! ببین چه اتفاقی!
و من اما با کوله باری از احساسات مختلف؛تنها با ماتم نگاهشان میکردم.
...-
فرحناز:-خوبی عزیزم؟ این جا چی کار میکنی؟
دلم نمیخواهد جمله ی کلیشه ای ودیالوگ تکراری فیلم هارا تکرار کنم اما واقعا جمله ی دیگری
برایش ندارم!
و آن هم پوزخند تلخ است.بله.یک پوزخند تلخ جواب آنها بود.
گفتم که حوریه رو دار بود.خودش را جمع وجور کرد وفوراً موضع خودش را حفظ کرد:
-اونطوری پوزخند نزن ما راه دیگه ای نداشتیم
گریه ام گرفته بود اما خشمم زورش میچربید.دستانم را مشت کردم وتمام تلاشم را کردم تا
صدایم بالا نرود،از پرروئی اش خنده ی حرصی کردم وگفتم:
-واقعاً؟؟ فقط من تو جمعتون اضافی بودم؟
چشمانش غمگین شد وآهسته دستم را گرفت اما پسش زدم وادامه دادم:
-میدونید من چی کشیدم ؟؟ بخاطر شما احمقا نابود شدم.
چنگی به گلویم زدم تا درد بغضم
کمترشود
فرحناز اشکش جاری شد وآرام گفت:
-قربونت بشم عزیزم بخدا ما دوستت داریم.اما اینکه پیشمون بودی همش......
حوریه ادامه داد
#پارت3
ببین بهار جان،تو دائم میترسیدی.
این اصلاً خوب نبود و...
دستم را به نشانه ی فهمیدن بالا
آوردم وگفتم
-خیلی خب! ادامه ندید.
میرمو گورمو گم میکنم.
چادرم را روی صورتم کشیدم وپشت به آنها راه اُفتادم.درحالی که میدانستم لرزش شانه هایم را
میبینند.
حس حماقت میکردم.
انگار همان بی وجدانی بهتر است.
طوری گونه هایشان گل انداخته بود وآب
زیر پوستشان رفته بود که انگار نه انگار چه فاجعه ای در زندگی هرسه امان رخ داده است! اما این
وسط من بودم که به اندازه ی ده سال شکسته تر شدم.آنقدر غیرعادی وزن کم کرده بودم که
تمام آشناها نگرانم شده بودند.
بازویم کشیده شد.با پشت دست اشک روی گونه هایم را تندی پس زدم و وحشیانه غریدم:
-هان؟؟ دیگه چی میگید؟ مگه همینو نمیخواستید؟
حوریه:-چرا بچه بازی در میاری؟ ما نگران خودتم بودیم.نمیخواستیم پات گیر بیفته.اونم بی خود
و بی جهت.
-بی خود وبی جهت؟؟؟
نگاه سرد وبی احساسش تنم را لرزاند
-البته که بی خود وبی جهت.من وفرحناز هیچی یادمون نمیاد.
چشمانم از حدقه در آمد.با حیرت به فرحناز نگاه کردم.او هم آرام گفت:
-بهار؛من دارم ازدواج میکنم.دلم نمیخواد مشکلی برام پیش بیاد.
حوریه:-راست میگه.بهتره مرده پرستی رو ول کنی وبه فکر زنده ها باشی.ادای آدم خوبارم در
نیار.ما سه نفر قلبامون سیاهه.
مثل این چادری که جدیداً روی سرته!پوزخندی زد که روانی ام
کرد
بهتره خفه شی.من قلبم سیاه نبود.تو سیاهش کردی.تو منو فرحناز رو سیاه کردی.
قهقهه اش
ترسناک بود.خودم را کمی عقب کشیدم.
حوریه:-من ؟؟ ببینم؟! تو مگه هفده سالت نبود!؟ تو گول منوخوردی؟!
نگو که خودتم نمیخاریدی!
فرحناز لب گزید
-کافیه حوری.همون بهتر که شرّتون از زندگیم کم شد.
خاک برسر من که بهترین سالهای عمرم رو با تو گذروندم.
به حالت نمایشی آب دهانم را طرفی پرت کردم وبرای همیشه بهشان پشت کردم.
حالا شش سال از آخرین دیدارمان میگذشت ومنه احمق دلتنگشان بودم.
دورادور از بچه های هنرستان شنیده بودم که حوریه دوقلو به دنیا آورده وفرحناز هم یک
پسرپنج ساله دارد.
هرچه باشد ما عمری را باهم گذراندیم.
حتی میدانستم حوریه هم قلباً دوستم
دارد.
اصلاً من وفرحنازعاشق همین اخلاق تندش بودیم!ته قلبش هیچ نبود.
با درد چشمانم را بستم
وسعی کردم خاطرات بی رحمی را که یکی پس از دیگری در ذهنم نقش میبندد را پس بزنم.ما سه
دوست از دوران مهدمان بودیم که درسن هفده سالگی از هم جدا شدیم.حالا تمام خاطرات
کودکی تا نوجوانی امان در ذهنم نقش بسته بود.
-بهار؟
ملحفه را از روی صورتم کنار زدم وبه نسیم خواهر بیست وشش ساله ام چشم دوختم:
-چی کار داری؟
-بیا شام آمادست.
-میل ندارم.
-باز چی شده؟ از صبح سرکار بودی،حالا میگی میل نداری؟
همونجا یه چیزی خوردم.
او که از کودکی صدوهشتاد درجه با من فرق داشت کنارم نشست ودر
حالی که حلقه ای از موهایم را تاب میداد گفت(:
- میدونی...من هم یه جورایی ام...
-مگه من گفتم یه جوریم؟؟!
خنده ی ملیحی کرد وآهسته گفت
-کاملاً مشخصه.نیازی نیست بگی.
برای آنکه فکرش منحرف شود ومن را سؤال پیچ
نکند،پرسیدم
-تو چت شده؟انگار که منتظر یک درد دل جانانه باشد؛شروع کرد
-میدونی بهار..با اینکه فرید رودوست دارم...اما خب...چندوقتیه که با خودم میگم کاش مثل بهار
اول جَوونی میکردم بعد رام میشدم.
سرجایم نشستم وبا لبخند گفتم
-تو فکر میکنی من خیلی جوونی کردم؟!
-خب معلومه.فکر نمیکنم.بلکه مطمئنم.تو حسابی پدر ومادر رو دق دادی و حالا اشباع
شدی...
سری به افسوس تکان دادم.چرا اطرافیان انقدر من را بی غم و دغدغه میدیدند؟؟؟
-هرکس مشکلات خودش رو داره نسیم!درضمن مگه دق دادن مامان بابا کار خوبیه؟!
-منظورم رونفهمیدی...
در کل از اینکه از اول مثل تو رفیق باز وخوش گذرون نبودم
دلچرکینم..حس میکنم حالا که انقدر چشم وگوش بسته با فرید نامزد کردم خیلی اُمّل و احمقم!
نمیدانست که حسرت یک لحظه زندگی آرامش را میخورم
-بهتره بریم شام بخوریم؛اشتهام با این حرفای جالبت برگشت!
نمیدونستم زندگیم انقدر از دید
دیگران قشنگه
به بازویم کوبید وگفت
#پارت4
_دیدی؟!
تو همیشه شاد وخوش رو هستی...
کلا بی غمی!
و نمی دانم برای بار چندم در این هفت
سال؛بازهم ازفروپاشی مثلث دوستی ام پرسید:
-واقعاً چرا با اون دوتا دوست با حالت بهم زدی؟ حیف!
-صدبار توضیح دادم نسیم.بازم میپرسی؟؟
چشمانش را تنگ کرد وگفت:
-یعنی فقط بخاطراینکه با پسرا دوست میشدن تو ترکشون کردی؟! تویی که خودتم گاهی
زیرآبی میرفتی؟!!
با خنده درحالی که از اتاق مشترکمان خارج میشدم گفتم:
-شاه بخشید شاه قُلی نمیبخشه؟! مامان بابا ولم کردن تو ولم نمیکنی؟
کسی خبر نداشت که این بهار دیگر بهار نمیشود.این بهار دیگر بهار اوایل نمیشود.
بهاری که شاد
و پرانرژی بود.بهاری که واقعاً بهاری بود.
در حالی که صورتش را اصلاح میکردم،حس میکردم زول زده است به چهره ام.دست از بند
کشیدم ونگاهش کردم.لبخند مهربانی به رویم زد وگفت:
-ماشاءَالله یه پارچه خانمی.
به زور لب هایم را شکل یک سهمی صعودی کردم وگفتم:
-شما ودختر خانومتون به من لطف دارین همچینم که میگین نیستا !!
-نه عزیزم.بهتره یه سؤال در مورد ما از خانوم تأثیری بپرسی! ما آدمایی نیستیم که الکی حرفی
بزنیم.
این جمله ی محترمانه ودر لفافه پیچیده شده؛معادل این جمله بود " ما آدم های گُنده ای
هستیم!"
خب تا حدودی میدانستم از مشتریان خاص هستند اما از آنجایی که خیلی وقت بود تلاش
میکردم از حاشیه ها به دور باشم؛کنجکاوی خاصی در موردشان نکرده بودم
کارش را تمام کردم و در آخر گفتم :
-مبارک باشه.
آمدم برگردم که دستم را گرفت:
-دخترم...میشه شماره شمارو داشته باشم؟
گیج نگاهی به او ونگاهی به سالن انداختم.
کسی متوجه ما نبود.
به زور لبخند دست پاچه ای زدم وگفتم:
-عذر میخوام،واسه چی؟!
دستم را که هنوز در دستش داشت؛به گرمی فشرد وگفت:
-برای یک امر خیر!اصل مطلب رو گفتم تا بیشتر از این رنگ و روت نپره!
-ببخشید خانم حسینی،اما من قصدازدواج ندارم.این رو به عنوان یک جمله ی کلیشه ای ویا
ازسرباز شدن نمیگم.
من واقعا لزومی نمیبینم که فعلا ازدواج کنم.
با همان لبخند که جزءِ لاینفک صورتش بود پاسخ داد:
-طبیعیه که این جوابو بدی.خب تو دختر محجوبی هستی که ممکنه با شنیدن اینطور درخواست
ها استرس داشته باشی،اما من به تو این قولو میدم که نظرت با دیدن پسرمن عوض بشه.
-باور کنید نازکردنی درکار نیست! اصلاً نه حالش رو دارم نه وقتش رو.اینکه میگم "نه" از ته دل
میگم.
-باشه.سعادتش رو نداشتیم که خود عروس خانم به ما جواب بده! اما با اجازت از خانم تأثیری
شمارت رو میگیرم.
و همه چیز تمام
سرم را پائین انداختم وبه این فکر کردم که نهایتاً میگویم "خوشم نیامده"
میشود.
با خجالت دستم را از دستانش در آوردم وبا اجازه ای گفتم.بازهم صدایم زد وگفت:
#پارت5
اگر خودت شمارت رو میدادی؛نظرم درموردت عوض میشد..اما حالا که این حیا و متانتتو
دیدم؛صدبرابر مصمم شدم!!
فقط دیواری میخواستم که سرم را به آن بکوبم!
خانواده ی پنج نفره امان با آمدن فرید تکمیل شد.همگی سرسفره ی هفت سین نشسته
بودیم.چشمانم را بستم وبرای آنکه ضایع نباشد سرم را پائین انداختم ودر دل شروع کردم به دعا:
-خدایا..خودت نجاتم بده..خدایا منو ببخش..خدایا با این که تو تموم این سالا موقع تحویل سال از
تو کمک خواستم اما اون آرامشی روکه میخواستم به من ندادی...خدایا خودت شاهدی کمترین
نقش رو تو اون حادثه ی شوم من داشتم..
تا آمد اشکم بریزد نسیم در آغوشم کشید وگفت:
-سال نوت مبارک آبجی کوچیکه!
فرید لبخندی زد وگفت:
-سال نو مبارک.
-ممنون.برای شما هم همینطور.
به شانه ام زده شد
برگشتم وپدرم را دیدم که قرآن به یک دست؛برایم آغوش باز کرده.
با بغض به آغوشش رفتم وازته دل بوئیدمش.
آهسته درگوشم گفت:
-دُرست میشه.ماتم برد وبی حرکت ماندم.
ازمن جدا شد واسکناس تا نخورده ی ده تومانی را به سمتم گرفت وچشمانش را بست وباز کرد.
خجالتزده پول را گرفتم.حس کردم همه چیز را میداند.همیشه با او راحت تر از مادرم بودم.گاهی
اوقات یک فانتزی را در ذهنم پرورش میدادم.
اینکه اگر قرار باشد روزی برای کسی اعتراف کنم تا سبک بشوم؛آن کس کسی نیست جز
پدرم.مادرم ومستی همزمان من را به آغوش کشیدند ومن رفته رفته داشتم میفهمیدم که چه
نعمت هایی داشتم وغافل بودم.
چقدر بی انصاف بودم که چشمم را روی خیلی از داشته هایم بستم وتنها با دو دوست کلّه شقّم
فکرهای خراب کردم.بلندپروازی های بیجا و شیطنت هایی که دیگر از شیطنت گذشته بود ونام
شیطنت مناسبش نبود.
درفکرجمله ی پدرم بودم.میدیدم که سرشان به بگوبخندوشوخی گرم است اما دقیق متوجه
نبودم.گفته ی پدرم هرچند محال،اما دلگرم کننده بود.
آخ که اگر میدانستی چقدر حسرت داشتم.اگر میدانستی چقدر حسرت بد است.
نباید همه چیز را
تجربه کرد.
قدر خانواده ات را بدان.
یک لحظه غفلت؛یک عمر پشیمانی!
عید برای من یک معنا داشت.
"خواب"
آنقدر کار میکردم که دیگرتفریح در روزهای تعطیل برایم جوک مضحکی محسوب میشد.
طاق باز وسط اتاق خوابیده بودم و درعالم خواب وبیداری به همراه بوی بهاربه یک حس خلسه
فرو رفته بودم.صدای آهسته ی مادر وپدرم این حس خوب را ازمن گرفت و وادارم کرد تیز
شوم.نمیدانم،حس ششمم میگفت درمورد من صحبت میکنند.
بی حوصله برخاستم وبه دراتاق نزدیک شدم:
پدر:-راحتش بذار.میدونی که جوابش چیه؟؟
مادر:-تا چه وقت راحتش بذاریم؟!
-میگی چی کار کنم؟!به زور شوهرش بدم؟
-به زور که نمیشه،فقط راضیش کن اجازه ی ملاقات بده حداقل!
-مگه نمیگی خانومه اول با خودش صحبت کرده وبهار جواب منفی داده ؟
خب؟!
-پس من دیگه چه کاره ام؟!بهار با تمام ظاهر بی باک وبی خیالش خیلی فهمیده اس ومن به اون
اعتماد دارم.اگه میگه "نه" حتما دلیل محکمی داره.
مادر که طبق معمول ازقاطعیت پدرحرصش
گرفته بود؛آهسته اما پر گلایه گفت:
-الحق که به خودت رفته ...
میدونی چقدر سرشناسند؟؟
بعداز خواستگاریشون بلافاصله به خانم تأثیری زنگ زدمو از اون تحقیق کردم.
باورت میشه
زبونش بند اومده بود؟!
میگفت خدا شمارو خواسته که دخترتون رو پسندیدند.
پدر که معلوم بود بدش هم نیامده است گفت:
-خیله خب.باهاش صحبت میکنم اما اجبارش نمیکنم.فقط حرف.
مادر هیجان زده گفت:
-الهی دور سرت بگردم!میدونم که روی حرف تو حرف نمیاره.
-زبون نریز خانم!
-الان برو...همین الان...
-خوابه بابا جان!
-بیدارش کن.چه وقت خوابه؟! برو...
-لااله الا الله!!
تقریبا شیرجه زدم در رختخوابم.
-دخترم بیداری؟ اجازه هست؟
-بفرمائید.
خودم را خواب آلود نشان دادم ونشستم
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_چهل_و_دوم
عمه زنی خود ساخته و صبور بود . داستان زندگی اش ، نوری در تاریکی بود
برای من نا امید .
کاش پایان قصه ی عاشقی من هم اینطور تمام می شد .
فکرم مشغول شده بود از وقتی گفته بود برادر خدا بیامرزم ، کسی که تا به حال سخنی از او نشنیده بودم .
غرق در افکارش بود و هر از گاهی آه می کشید .
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم : عمه حالت خوبه ؟
نگاهش را به نگاهم دوخت و خیره شد به چشمانم :
مگه می شه خوب نباشم وقتی تو کنارم هستی عزیز دلم .
-- از وقتی داستان گذشته رو تعریف کردین ناراحتی عمه تقصیر من شد ببخشید .
-- نه عزیزم تو تقصیری نداری ، گذشته جزئی از زندگی ماست نه میشه پاکش کرد و نه میشه فراموشش کرد
فقط باید باهاش کنار اومد.
روزگار به دلم راه نیومد ...
اما شکر با سر نوشت و تقدیر که نمیشه جنگید .
-- عمه شما مگه جز بابام برادر دیگه ای هم داشتین ؟
دستم را محکم فشار داد و چند لحظه ای مکث کرد ، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
آره دخترم ، برادری مهربون و دلسوز مثل کوه پشتم بود ، اما چه کنم که روزگار نساخت با من .
-- ای وای عمه واقعا متاسفم اما چرا تا حالا چیزی نگفتین نه شما و نه بابا؟
-- دخترم هر چیزی به وقتش ، امشب هم وقتش بود که تو بفهمی برادری داشتم که همه ی زندگی من بود.
-- خب چی شد که از دنیا رفت ؟ ازدواج نکرده بود؟
-- تصادف دو تا از عزیزانم رو گرفت .
یکی جگر گوشه ام ، یکی هم برادرم
ازدواج کرده بود . همسرش هم مثل خودش بود . نجیب و خانم در عین حال زیبا صورتش مثل قرص ماه می درخشید .
خیلی برام عزیز بود .
کنجکاو شده بودم بیشتر بدانم راجب گذشته این راز سر به مهر
گذشته ای که برایم تازگی داشت...
ادامه دارد...
✍نویسنده :
*ح*ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
# پارت_چهل_و_سوم
اشک های مزاحم مهمان صورت مهربانش شده بودند .
چه درد آور بود ، این گذشته عمه ی صبورم چه رنج ها کشیده بود.
لب به سخن گشود و رفت به گذشته
گذشته ای که برایش مقدس بود.خاطرات عزیزانش در کنج قلبش جا خوش کرده بود.
فریدون برادر بزرگم بود .علاقه زیادی بهم داشتیم .هفت سالی از من بزرگ تر بود و سه سال از فرهاد.
خیلی مهربون بود.
همیشه سعی می کرد دیگران رو خوشحال کنه .
اون زمان هم مثل حالا حجره های فرش فروشی داشتیم . وضع مالی خوبی داشتیم .مسوولیت حجره ها با فریدون بود .چون کار بلد بود.
با یکی از دوستاش که اردبیلی بود شریک بود.
هر از گاهی به اونجا می رفت .
خیلی صمیمی بودند .
دوتا دوست اما از دو تا برادر بهم نزدیک تر بودن .این رفیق فریدون یک خواهر داشت از خودش کوچیک تر بود.خانواده مذهبی و خیلی خوبی بودند.
پدرش روحانی مسجد بود و برادرش هم مداح اهل بیت .
هر چی از خوبیشون بگم کم گفتم .
طی این دیدار ها که فریدون اونجا می رفت .
یک دل نه صد دل عاشق زینب شد.
دیگه تاب نداشت و عاشق شده بود.
به هر دری می زد که اونا راضی بشن .
اوایل خانواده اش قبول نمی کردن اما بعد از شش ماه رفت وآمد و واسطه فرستادن و پا در میونی بالاخره قبول کردند .
زینب شد نورچشمی همه.
انقدر خوب و دوست داشتنی بود.
دو سالی از من بزرگ تر بود.رابطه ی خیلی خوبی داشتیم .
-- عمه چه جالب !! شما و عمو با عشق ازدواج کردین؟
لبخندی زد و گفت : آره عزیزم ، اما عشق من بعد از ازدواج بود.
امان از عشق آتشین فریدون نمونه اش رو فقط وتوی داستان ها خوندم .
آنقدر عاشق هم بودند که هر دو باهم رفتند .
از بین ما پر کشیدند.
-- آخی عمه خدا رحمتشون کنه ، بچه هم داشتن؟
-- دخترم دیگه خیلی خسته ام پاشو توام برو بخواب فردا میخوای بری مدرسه .
مشخص بود که دلش نمی خواهد جواب سوالم را بدهد اما من دوباره پرسیدم : باشه عمه فقط بهم بگو بچه داشتن یا نه ؟
-- به موقعش می فهمی عزیزم ...
ادامه دارد...
✍نویسنده :
* ح* * ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
حـالِ قمـر و شمـس و زمیـن،
بی تو خراب اسـت💔
یاصـآحبنـاڪجایی؟!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
@mahruyan123456
°•°•°•°•~•°•~•~•
يک شبي مجنون نمازش را شکست
بي وضو در کوچه ليلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده اي زد بر لب درگاه او
پر زليلا شد دل پر آه او
گفت يا رب از چه خوارم کرده اي
بر صليب عشق دارم کرده اي
جام ليلا را به دستم داده اي
وندر اين بازي شکستم داده اي
نشتر عشقش به جانم مي زني
دردم از ليلاست آنم مي زني
خسته ام زين عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد اين بازيچه ديگر نيستم
اين تو و ليلاي تو ... من نيستم
گفت: اي ديوانه ليلايت منم
در رگ پيدا و پنهانت منم
سال ها با جور ليلا ساختي
من کنارت بودم و نشناختي
عشق ليلا در دلت انداختم
صد قمار عشق يک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل مي شوي اما نشد
سوختم در حسرت يک يا ربت
غير ليلا برنيامد از لبت
روز و شب او را صدا کردي ولي
ديدم امشب با مني گفتم بلي
مطمئن بودم به من سرميزني
در حريم خانه ام در ميزني
حال اين ليلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بيقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو ليلا کشته در راهت کنم
#لیلی_و_مجنون
°•°•°•°•°•°°°°°•°•°•°•°•°•
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
#پارت5 اگر خودت شمارت رو میدادی؛نظرم درموردت عوض میشد..اما حالا که این حیا و متانتتو دیدم؛صدبرابر
#پارت6
کنار بسترم نشست وخندان گفت:
-نسیم و مستی با فرید رفتن بیرون،تو چرا نرفتی؟
-خسته بودم.
دستی روی سرم کشید ومن خنده ام گرفت
-بزرگ شدیا!
-بله دیگه پیرشدم.
-توپیر باشی من چیم؟! مُردم؟!
با اعتراض گفتم:
-خدا نکنه!
-بهاربرات خواستگار اومده.
نتوانستم نخندم! درستش این بود که خجالت بکشم اما ازاین طرز
خبردادن پدرم خنده ام گرفت!
-هاها...
-ای بی حیا!
خنده ام را خوردم وسرم را پائین انداختم
-خب باباجان...نظرت؟
-شما که میدونید،من از زندگی فعلیم راضیم.
در دل ارواح عمه ای به خود گفتم!
-شاید با ازدواج حتی راضی ترم شدی...
ریسک نمیکنی؟
نمیدانم در یک آن حس کردم شاید تنوع برای خودم هم بهتر باشد..
شاید اصلا خدا میخواهد
نجاتم دهد..شاید باید مثل دودوست بی وفایم زندگی تازه ای را شروع میکردم...
اما چطور؟!
پدر سکوتم را پای رضایت گذاشت وبا لبخند نامحسوسی بلند شد.زیاد مهربانی نکرد تا رویم را
زیادی باز نکند!میشناختمش.
افسوس که دیرکشفش کردم.
حس عجیبی داشتم.
بین خواستن ونخواستن مانده بودم.
همه چیز سریع پیش میرفت.
ششم عید
بود که آمدند.
مادرم حسابی خوشحال بود.
زیادی که هیجانزده میشد؛میرفت روی کانال زبان مادری اش!
وحالا
ازاین ترکی حرف زدنش میدانستم حالش بیش از حد خوب است:
مادر:-نسیم؟بولار نَمَنَ دی ؟!
(نسیم اینا چیه؟!)
نسیم:-میوه!
-بَ نیهَ بِلَ دوزدون؟!
(پس چرا اینطوری چیدی؟! )
نماندم تا ببینم نتیجه چه میشود.
مستی:-آبجی؟ این سارافونه خوبه؟
-برای خودت؟
-پس برای کی؟
-ببینم خواستگار منه یا تو؟
-...
ازخجالت سرخ شد!
-شوخی کردم عزیزم.
خوبه بپوش،فقط اون یقشو بذار بیرون.
نسیم در اتاق را باز کرد وبا عصبانیتی که اصلا به او نمی آمد گفت:
-پس چرا آماده نمیشی؟
-راستشو بخوای نمیدونم چی بپوشم!
غرغرکنان کمد را باز کرد ویک کت_شلوار گلبهی را به دستم داد.
این؟!
-پس نه!
-این خیلی ضایع اس!
-به پوست سفیدت میاد.
-ضایع اس.برو کنار خودم پیدا کنم.
-ببینم تو که اصلا چادر سفید سرت میکنی،لباس زیریه معلوم نیست.
بدهم نمیگفت.
همان را هول وفی الفور پوشیدم.
چادرم را سر کردم و منتظر آمدنشان شدم.تا
حدودی خجالتزده بودم وسعی میکردم اطراف پدر آفتابی نشوم.
حس خاصی داشتم.
دلشوره
پررنگ ترینش بود.
نمیدانم...گاهی اوقات آدم بی خود وبی جهت حس خوبی ندارد.
من انگار که ته
ماجرا را خوب نمیدیدم.
به راستی با چه جرأتی تا اینجایش پیش رفتم؟!
چطور میتوانم به پنهان
کاریم ادامه بدهم؟
آیا واقعا همه چیز تمام شده بود ومن بیهوده حرص میخوردم؟!
باصدای زنگ
کمی پریدم ولرزان ایستادم.
مادر:-وای دَدَ ! سن بَ نیه بوردا سن؟! گِت! گِت!
(ای وای! تو چرا اینجایی؟! برو! برو! )
به اتاقم رفتم.
صداهای غریبه بدجور غریب بودند.
دست هایم را درهم میپیچاندم وگوش هایم را
تیزتر وتیزتر میکردم.
صدای خانم حسینی آشنا بود.
حس کردم جو سنگین شده است.
سکوتشان
طولانی بود.
صدای غریب مردی آمد:
-غرض از مزاحمت که معلومه؟
پدر:
-اختیار دارید.مراحمید.فقط آقای داماد کدومن؟
خنده ی آرام جمع آمد
مرد:
-ایشون آقا امیراحسان ما هستن،اون دوتای دیگه خیلی وقته داماد شدن.
#پارت7
پدر:
-هان...سلامت باشن.
خب...خیلی خوش اومدید از خودتون پذیرایی کنید.
مادر:
-نسیم جان مادر تعارفشون کن.
حوصله ام داشت سر میرفت.
در باز شد و مستی تقریبا خودش را پرت کرد در اتاق!
-آبجـــی! انقدرخوبه!!
-هیس...!
(دوباره اما آهسته وبا هیجان گفت)
-انقدر جذّابه!
(تقریبا مشتاق شدم.
اما فوراً چیزی در درونم به من دهان کجی کرد)
...-
-قد بلند...
خوشگل...
فکر نکنی سوسوله ها!
از این تیپّای مردونس!
کلاً بزرگونس،اصلاً انگار زن
داره،مرد شده،اصلا قیافش شبیه باباهاس!
دست هایش را به هم کوبید وهیجانزده گفت
خیلی
خوبه خیلی خیلی مَرده!
از ذوقش خنده ام گرفت
-خب حالا توهم!؟؟ بگو پیرمرده دیگه!
-نخیرم،نمیفهمی چی میگم.
پخته بودنشو میگم.
-نیم وجبی! چشم بابا روشن! خب حالا ادامه بده بینیم!
خندید
-آم...موهاش مشکیه،اما یه دستش ازریشه سفیده!
بعد متفکرانه پرسید:
-به نظرت خودش رنگ کرده ؟!
اگه اینطوری باشه؛اصلا خوشم نمیاد.
-مگه تو باید خوشت بیاد؟
-بله!
-شیطون...خب...میگفتی!
برای اولین بار حس کردم از پرحرفی های مستی خوشم می آید!
آمم...
هان! ریشوءِ
...یعنی نه اینکه فکرکنی پشمالو ها مثل داعش! ته ریش داره
هردوازکلمه ی
داعش خنده امان گرفت
-خیلی خب...
ممنون از اطلاعاتت..
صدای بلند مادرم آمد:
-دخترم؟
بهار خانم؟
بیا عزیزم.
با استرس به مستی نگاه کردم و او ریز خندید.
-نخند! میترسم!
-ازاون آقای جذاب میترسی؟
به شوخی به بازویش زدم وچادرم را مرتب کردم
در را با احتیاط
باز کردم وسربه زیروارد پذیرایی شدم.
سلام آرامی گفتم ونگاه گذرایی به سرتاسر پذیرایی کردم.
صدای سلامشان آمد وهمزمان به پایم
بلند شدند.خجالتزده گفتم "بفرمائید"
وخودم کنار نسیم نشستم.
در یک نگاه چند زن و مرد را دیدم ،نتوانستم اصل کاری را ببینم!
نگاهم به پدرم اُفتاد.
ازچشمان ستاره بارانش مشخص بود بسیار موافق است.
راستی داماد
تحصیلاتش چه بود؟! چه کاره بود؟! آنقدر جدی به ماجرا فکر نکرده بودم؛هیچ یاد موضوع اصلی
نیفتاده بودم.
ازطرز صحبت های طرفین مشخص بود تمام سوالات من را جواب داده اند ومن ازاینکه مستی فقط
ظاهر اورا توصیف کرده بود لجم گرفت!
مسخره بود که مانند دختران عادی،به این مسائل فکر میکردم واینقدر بیتاب بودم!
دوباره دمغ
شدم.
پدر:
-اجازه ی ماهم دست شماست.مشکلی نداره...
بهار بابا،سیّد رو راهنمایی کن.
همه از
پسری
بکاربردن لفظ سید خندیدند و من یک چیز دیگر از این شخصیت مجهول فهمیدم"
باظاهرمردانه ویک دسته موی سفید وسید"!
سربه زیر بلند شدم وسعی میکردم از گوشه ی چشم دیدش بزنم اما نمیشد! در اتاقم را باز کردم
وکنارایستادم:
-بفرمائید
صدای بمش را که موجی آرام ونرم داشت شنیدم:
-اول شما.
تعارف نکردم وداخل شدم
صدای بسته شدن در نشان داد که داخل شده است.
گیج وبلاتکلیف ایستاده بودم که خودش به
حرف آمد:
-بشینیم؟
سرتکان دادم وخودم روی صندلی میزتوالت نشستم وبه او اشاره کردم روی صندلی
میزتحریر نسیم جلوس کند!
درحالی که خم میشد وسرش پائین بود،از فرصت استفاده کردم ودیدش زدم!
حجم موهای
پُروسیاهش را دیدم به اضافه ی همان یک دسته سفید تعریفی نگاهم طولانی نشد که فوری سر
بلند کرد وغافلگیرم کرد.
خودم را نباختم ولبخند کمرنگی برای ادای احترام زدم.
چشمانش نجیب
بود.
پلک هایش پائین افتاد و نگاه مستقیممان را کات کرد.
من هم به تبع،زمین را نگاه کردم.
تصویرکوتاهی از چهره اش در ذهنم ماند.ابروهایش بلند و پررنگ بود.
-خب...
سربلند کردم وجایی بین یقه و چانه اش را میدان دیدم قرار دادم:
-بله؟
-من شروع کنم یا شما؟
-شما.
-من سیدامیراحسان حسینی هستم.
خنده ی آرام وکوتاهی کرد وادامه داد
-خودمو مثل بچه ها معرفی کردم.
رفتار آرامش،قوت قلب خوبی به من داد.من هم خندیدم وگفتم