eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
812 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌صد‌و‌چهل‌و‌هشتم این چندمین باره داره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خدایا خودت جوری رفع و رجوعش کن که من سالم به خانه برسم. –نفس عمیقی کشید. –مشکل اینجاست که من نمی‌دونم چطوری باید با احتیاط بگم. احتیاطی که توی ذهن منه خیلی زمان می‌بره. تا اون موقع هم مرغ از قفس پریده. با تعجب پرسیدم: –مرغ؟ لبخند زد. –منظورم سوژه‌ی مورد نظره. نگاهم را به کیفم که روی پایم بود دادم. حرفهایش را نمی‌فهمیدم. مطمئنم منظورش من نیستم. چون او که راحت با من حرف می‌زند. شاید می‌خواهد به آقا رضا در مورد مسائل کاری چیزی بگوید یا تذکری بدهد. کمی فکر کردم و ناگهان گفتم: –آهان فهمیدم، می‌تونید کسی رو واسطه قرار بدید، کسی که مورد اعتماد اون شخص باشه. بشگنی زد و گفت: –آفرین، بهترین راه همینه. خوشحال از این که راه حلی جلوی پایش گذاشته‌ام بدون فکر گفتم: –اگه می‌خواهید به آقا رضا چیزی بگید من حاضرم واسطه بشم و حرفتون رو بهش برسونم. نوچی کرد و نجوا کرد. –"تمام حرفم حول دلیست که حواسش پرت است." حرفش را چندین بار در ذهنم مرور کردم. یعنی ممکن است منظورش من باشم؟ سرم را بلند کردم تا تاثیر حرف خودش را در چهره‌اش ببینم. نگاهش را غافلگیر کردم. فوری چشم‌هایش را به خیابان سُر داد و سرعتش را بیشتر کرد و دیگر تا سر خیابان محله‌مان حرفی نزد. وقتی ترمز کرد. تشکر کردم. خواستم پیاده شوم که گفت: –من باید جایی برم وگرنه تا سر کوچه می‌رسوندمت. –اتفاقا تشکرم برای همین بود که اینجا نگه داشتید و نزدیک‌تر نرفتید. لبخند زد. –میری پیش نورا خانم؟ –راستش نمی‌دونم. به مامانم خبر ندادم. بهش زنگ می‌زنم اگر اجازه داد میرم. ابروهایش بالا رفت و گفت: –انتظار هر حرفی رو داشتم جز این حرف. تو می‌خوای جایی بری از مادرت اجازه می‌گیری؟ اخم کردم. –معلومه، حتی تا سر چهار راه بخوام برم بهش می‌گم. تحسین آمیز نگاهم کرد. –تو فوق‌العاده‌ایی. متمایزی دیگه، چی میگن؟ خاص، هم‌رنگ دوستان نشدن. متفکر نگاهش کردم. سعی ‌کردم منظورش را بفهمم. "فکر کنم تعریف کرد. خودتم متمایزی، تعریف کردنتم با همه‌ی آدمها فرق داره. فقط من اون جمله آخریه رو نفهمیدم." دستم را روی دستگیره در گذاشتم. –متوجه منظورتون نشدم. به طرفم چرخید. –یعنی کارهات مثل بقیه نیست. تو این موقعیتی که هستی می‌تونی مستقل زندگی کنی مثل خیلیها، ولی اینقدر با خانواده بودن یه دختر فوق‌العادس که آدم لذت میبره. –خب فرهنگها فرق می‌کنه، وقتی من توی همچین خانواده‌ایی بزرگ شدم خب معلومه که افکارمم همینجوری میشه، به نظرم طبیعیه. سرش را همراه انگشت سبابه‌اش تکان داد. –موافقم، طبیعی، چقدر خوبه آدمها طبیعی باشن، عادی، سنتی، اصیل، مثل دیگران غیر طبیعی نبودن چقدر خوبه، عالیه، عالی... مبهوت به حرفهایش گوش می‌کردم. کم‌کم حرفهایش برایم عجیب میشد. انگار از چیزی ناراحت بود و با اینطور حرف زدن خودش را تخلیه می‌کرد. وقتی سکوت و تعجبم را دید آهی کشید و گفت: –می‌دونم الان زیاد متوجه نمیشی من چی می‌گم، امیدوارم هیچ وقت متوجه نشی. یه وقتهایی یه زخم‌هایی می‌خوری که حتی نمی‌تونی برای کسی توضیحش بدی. یه چیزایی رو زیاد واضح نمیشه شرح داد. فقط کسی متوجه میشه که خودش زخم خورده باشه. جوری غمگین حرف میزد که ناراحت شدم. –ناراحتیتون مربوط به گذشته هست؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. پایین را نگاه کردم، چون چیزی که می‌خواستم بگویم آنقدر برایم درناک بود که نمی‌توانستم به چشم‌هایش نگاه کنم. –به خاطر رفتن پری‌ناز اینقدر ناراحت هستید؟ صورتش قرمز شد با اخم نگاهم کرد. –چرا این حرف به ذهنتون رسید؟ من نمیخوام سر به تنش باشه حالا به خاطرش ناراحت باشم؟ اتفاقا خیلی هم خوشحالم. اصلا تو چرا این فکر رو کردی؟ از یک طرف از حرفش خوشحال شدم که دیگر به پری‌ناز فکر نمی‌کند از یک طرف هم از طرز حرف زدنش ناراحت شدم. در را باز کردم. –با اجازتون من دیگه برم. –نخیر اجازه نداری، در رو ببند. در را بستم و کمی در خودم جمع شدم. ناگهان زیر خنده زد. –یعنی اینقدر جذبه داشتم که ترسیدی؟ فقط نگاهش کردم. –خواستم قبل از این که بری سوءتفاهم بر‌طرف بشه، تو منظور من رو اشتباه متوجه شدی. من منظورم مشکلات و رنجهای زندگیه که گاهی به خاطر همون امثال پری‌ناز هیچ وقت دست از سرت برنمی‌دارن. حرفی نزدم. او ادامه داد: –اگه نمیخوای چیزی بگی می‌تونی بری. در را باز کردم و گفتم: –امیرمحسن میگه همه‌ی اتفاقها‌ی زندگیمون علی و معلولیه، که ریشه‌ی اکثرش به خودمون برمی‌گرده. خداحافظ. بعد فوری پیاده شدم و در را بستم و راه افتادم. @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 اواخر آبان ماه بود که برای چندمین بار به دیدن نورا رفتم. با دیدنم در آغوشم کشید و با خوشحالی گفت: –اُسوه خیلی دل تنگت بودم. برآمدگی شکمش کاملا مشخص بود. نورا خیلی فرق کرده بود. اصلا گاهی یادم می‌رفت که مریض است. آنقدر که شاداب شده بود. روی کاناپه نشسته بودم که صدای پیامک گوشی‌ام به گوشم خورد. شماره ناشناسی برایم یک کلیپ فرستاده بود. بازش کردم. موسیقی مبتذلی پخش شد و همراهش تصاویری که دیدنش قلبم را جریحه دار کرد. زل زدم به عکسهایی که یکی یکی از جلوی چشم‌ هایم می‌گذشت. پری‌ناز همراه راستین عکسهایی انداخته بود که با دیدنشان دهانم خشک شد. با عکسها کلیپی ساخته بود و رویش موسیقی گذاشته بود. صدای نورا را شنیدم. –اُسوه جان، عزیزم، ببخشیدا، میشه این موسیقی‌ها رو اینجا گوش نکنی، حالا این بچه هیچی، الان در و دیوارمون هنگ میکنن. مات و مبهوت به صفحه‌ی گوشی‌ام نگاه می‌کردم. می‌خواستم خاموشش کنم ولی انگار انگشتانم از من فرمان نمی‌بردند. شاید هم نمی‌خواستم قطع کنم، نمی‌دانم. نورا از آشپزخانه بیرون آمد و بالای سرم ظاهر شد و گفت: –با تو بودما خانم خانما. وقتی سکوتم را دید، سرش را در به طرف گوشی‌ام دراز کرد. –اُسوه چی شده؟ با دیدن عکسها او هم برای چند ثانیه ماتش برد. –اینا چیه؟ نوچ نوچی کرد و گوشی را از دستم گرفت و دگمه‌ی کناری‌اش را فشار داد و حرصی گفت: –کی اینارو فرستاده؟ دوباره اون دختره‌ی... بعد لبهایش را روی هم فشار داد و ادامه داد: –تو اینا رو باور می‌کنی؟ اون برداشته اینا رو فوتوشاپ کرده. حالا همون موقع چندتا عکس از آقا راستین داشته، الان داره ازشون سواستفاده می‌کنه. میخواد لج تو رو دربیاره. اصلا این برنامت رو کلا پاک کن که نتونه عکسی چیزی برات بفرسته. هنوز ماتم برده بود. نورا کنارم نشست. –اُسوه جان من برادر شوهرم رو می‌شناسم اهل اینجور عکس انداختنا نیست. من مطمئنم الان اینارو ببینه شاخ درمیاره. باور کن آقا راستین خیلی آقاست، شاید یه کم راحت باشه ولی اهل هیچی نیست. با بغض گفتم: –زندگی خودشه، هر جور میخواد باشه، به من مربوط نمیشه. –وا! چرا به تو مربوط نمیشه، اون خوابایی واست دیده که خیلی هم بهت مربوط میشه. از پشت پرده اشک نگاهش کردم. –چه خواب‌های؟ سعی کرد لبخند بزند. –معلومه دیگه، خواستگاری و این حرفها. پرده‌ی اشکم پاره شد. –تو مطمئنی برای یکی دیگه خواب ندیده؟ دستش را دور کمرم انداخت. –گریه نکن، منم گریه‌ام می‌گیره ها. یکی دیگه کیه؟ کی رو میگی؟ اشکم را پاک کردم. –اون دفعه که امدم با هم رفتیم آزمایشگاه، همگی با هم کجا رفته بودن؟ همون موقع که می‌گفتی نمی‌دونی کجا رفتن. کمی‌ فکر کرد. –اون دفعه که با ماشین پدرشوهرم رفته بودن؟ –اهوم. –قصش طولانیه، دنبال بدبختی، رفته بودن خونه خاله‌ی پری‌ناز که اون باهاش حرف بزنه که دست از سر راستین برداره. اونم گفته بود من باهاش تماس ندارم. آدرس خونه‌ی پدر و مادرش رو گرفته بودن. راستین فکر می‌کرده پدر و مادرش ایران نیستن. ولی خالش گفته شهرستانن. آدرسشونم داده، البته با عجز و التماسهای مادر شوهرم. بعد راستین یکی رو فرستاده رفته شهرستان، خونه پدر و مادر پری ناز و کلی براشون خط و نشون کشیده، که به دخترشون بگن دست از سر راستین برداره، همین که این حرفها به گوش پری‌ناز رسیده بدتر هم کرده و اذیتهاش بیشترم شده. به گوشی‌ام اشاره کرد. –اینم نمونش. حنیف وقتی شنید راستین و پدر مادرش این کار رو کردن خیلی ناراحت شد. گفت که بدترین کار رو کردن. گفت اون زیر نظره، اصلا نیازی به این کارها نیست. خلاصه اُسوه جان باور کن هیچ خبری نیست. گول این فیلم و عکسها رو نخور. پاکش کن به راستینم نگو، چون بشنوه دوباره عصبانی میشه. حرفهای نورا آبی بود بر آتشی که مشغول سوزاندن تمام وجودم بود. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و این بار اشک شوق ریختم. برای خوابهایی که راستین برایم دیده بود. –دیگه چرا گریه می‌کنی؟ –نورا، اون خودش بهت گفت، برام خواب دیده؟ –نه، غیر مستقیم یه چیزهایی گفت که فهمیدم. صاف نشستم و چپ چپ نگاهش کردم. –سرکارم گذاشتی؟ –نخیرم. من می‌شناسمش، جدیدا خیلی عوض شده، حرف تو که میشه چشم‌هاش برق میزنه. من یه دوره روانشناسی گذروندما، شخصیتهارو می‌تونم تا حدودی آنالیز کنم. تیز نگاهش کردم. –الان بفرما من رو آنالیز کن ببینم. به چشم‌هایم خیره شد. –امم، تو یه دختری هستی که عاشق و دلخسته‌ی برادر شوهر منی، دیوانه وار دوستش داری و نمی‌تونی بدون اون زندگی کنی. عزیزم نگران نباش بهش میرسی و... پقی زدم زیر خنده. –الان داری فال می‌گیری، یا آنالیز می‌کنی. او هم خندید. –دیدی خندیدی، اینا رو گفتم حال و هوات عوض بشه. @mahruyan123456
🌿♥️✨☕️ خیره چشمانش با من گوید: کو چراغی که فروزد دل ما؟ هر که افسرد به جان ، با من گفت: آتشی کو که بسوزد دل ما...؟ 👤| @mahruyan123456
زندگی فهم نفهمیدن‌هاست آسمان نور خدا عشق سعادت💫 با ماست❤️ در نبندیم به نور در نبندیم به آرامش پرمهر نسیم زندگی رسم پذیرایی از تقدیر است🍃 وزن خوشبختی من وزن رضایتمندیست🎈🎈 @mahruyan123456
👤| امام باقر (علیه‌السلام): از امروز و فردا كردن بپرهيز؛ زيرا آن دريايى است كه هلاک شوندگان در آن غرق می‌شوند 🌊🌊 🌿 @Mahruyan123456
(علیه السلام) : ای مردم! دنیا سرای گذر است🎢 و آخرت سرای ماندن پس از گذرگاه خود برای اقامتگاه خود توشه برگیرید. 📚 ، خطبه۲۰۳ @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌼🌼 _ چرا همه‌ش لبخند میزنی به دردات؟ :) + خدا داره صبر منو اندازه میگیره... مبادا مردود بشم! 💯 @mahruyan123456 🍃
Do not put the key to your happiness in someone else pocket keep it in your own...♥️🙃 کلید خودتان را در جیب کس دیگری قرار ندهید آن را نزد خودتان نگه دارید.. 🗝🗝 @mahruyan123456 🍃
تمامی جوانب زندگی ما را کنترل می‌کند؛ از جمله: 🎤 صدا: 🗣 وَاغْضُضْ مِن صَوْتِكَ ۚ [لقمان : ۱۹] از صدای خود بکاه. 👣 راه رفتن: 🚶‍♂ وَلَا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحًا ۖ [الإسراء: ٣٧] و مغرورانه بر زمین راه مرو. 👁 دیدن: 😳 لَا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ [الحجر : ۸۸] چشمان خود را به چیزی خیره مکن. 👂🏻 شنیدن: ⛔️ وَلَا تَجَسَّسُوا [الحجرات: ١٢] و جاسوسی نکنید. 🍽 خوردن: 🍏 وَلَا تُسْرِفُوا ۚ [الأعراف: ٣١] و اسراف و زیاده‌روی نکنید. 🎧 سخن گفتن: 👥 وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا [البقرة: ٨٣] و به مردم نیک بگوئید. 👌🏻 محفل: 🔥 وَلَا يَغْتَب بَّعْضُكُم بَعْضًا ۚ [الحجرات: ١٢] و همدیگر را غیبت ننمایید. تا به وسیله آن ما را در دنیا و آخرت خوشبخت نماید. 🌺🍃🌺🍃🌺 @Mahruyan123456
°•°•°•°•  اگࢪبࢪ كشوڔۍنواے دلنشین‌ټفكࢪبسیجے طنین‌اندازشدچشم👀 طمع‌دشمنان‌وجهانخواࢪان ازآن‌دورخواهدگࢪدید..😌✌️🏿 💌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @mahruyan123456
بسیجی بودن به کارت بسیج و بیسیم و شوکر و باتون نیست! ✨✨ بسیجی یعنی و همیشه در میدان بودن 🌪 @mahruyan123456
👤| (ره) باید جهان اسلام در فکر ایجاد حکومت بزرگ اسلامی باشند و این شدنی است چرا که بسیج تنها منحصر به ایران اسلامی نیست باید هسته های مقاومت را در تمامی جهان به وجود آورد و در مقابل شرق و غرب ایستاد شما در جنگ تحمیلی نشان دادید که با مدیریت صحیح و خوب میتوان اسلام را فاتح جهان نمود 🌹 🌹 @mahruyan123456
...! داستان زندگی تو به قلم خودت نوشته میشه ✍🏻 پس یادت نره که بی نقص و زیبا بنویسی 💫 مثل خودت که خدا دقیق و زیبا آفریدت🍃 @mahruyan123456
سرٺــ رو بالـا ↻ 🎈 و قلبت رو♡ قـوے نگـہـدآر...! 🌿 @mahruyan123456
💡💡 گاهى خودت رامثل یک کتاب ورق بزن📖 انتهای بعضی فکرهایت نقطه بگذار که بدانی باید همانجا تمامشان کنی. بین بعضی حرفهایت کاما بگذار که بدانی باید با کمی تامل ادایشان کنی😉 پس از بعضی از رفتارهایت هم علامت تعجب❗️ و آخر برخی عادت هایت نیز علامت سوال بگذار ❓ تا فرصت ویرایش هست. خودت را هر چند شب یکبار ورق بزن حتی بعضی از عقایدت را حذف کن اما بعضی را پر رنگ. @mahruyan123456
{❤️❤️❤️} - هر که از تو دیوانه نشد عاقل نیست - عاقل آنست که از عشق تو دیوانه شود https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 ریپلای به پارت اول رمان واقعی 🌺🍃👆🏻
❈ بُرون نمےرود از خاطرم؛ خیالِ وصالت اگر چھ نیست وصالۍ؛ ولے خوشم بھ خیالت..!(:🌱 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 میانبر به پارت اول رمان زیبا و آنلاین ♥️👆🏻
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌صد‌و‌پنجاهم اواخر آبان ماه بود که ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: –من فکر کردم اون دفعه با پدر و مادرش رفتن خواستگاری. نورا خم شد و به صورتم نگاه کرد. –خواستگاری کی؟ –نمی‌دونم. حالا چه فرقی داره. –آخه چرا این فکر رو کردی؟ اونا برن خواستگاری اونوقت من خبر نداشته باشم؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –چه می‌دونم، فکره دیگه، اجازه نمی‌گیره واسه امدن که. بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت: –اگه فکرت رو ول کنی واسه خودش هر جا دوست داره بره آخرش ولگرد میشه ها، این رو از جاریه آیندت داشته باش. پوزخندی زدم و من هم بلند شدم و به طرف کانتر رفتم. –واسه خودت میبری و می‌دوزی؟ –چه بریدنی؟ تو خودت رو عروس این خانواده بدون. برای این که کلاس بگذارم بادی به غبغبم انداختم. –شما اصلا ببین بابام من رو بهتون میده یا نه. بعد. برگشت نگاهم کرد و خندید. –با توجه به شناختی که من از برادر شوهرم دارم کاری رو که بخواد انجام میده. بعدشم پدرت اگه خوشبختی دخترش رو بخواد چاره‌ایی نداره. از حرفش قند در دلم آب شد. –مطمئنی نظر برادر شوهر محترمتم همینه؟ –خیلی‌هم دلش بخواد. بعد مکثی کرد و ادامه داد: –راستی دلم میخواد یه روز بریم خونه‌ی صدف اینا. از عروسیشون دیگه ندیدمش. نمی‌دانم چرا موضوع را عوض کرد. به روی خودم نیاوردم و گفتم: –اتفاقا چند روز پیش اونجا بودم. صدف یه کدبانویی شده، بیا و ببین. اصلا فکر نمی‌کردم اینقدر خونه‌دار و حرفه‌ایی باشه. نورا فنجان چای را روی کانتر گذاشت. –دلیلش همش عشقه، کلا همه چیز رو عوض می‌کنه. –اهوم. راستش من فکر می‌کردم با شرایط برادرم شاید برای صدف سخت باشه، ولی دیدم اشتباه کردم. نورا با لبخند نگاهم کرد. –صدف روح بلندی داره، انشاالله خوشبخت بشن. –یه روز باهاش هماهنگ می‌کنم بریم خونشون. –آره خوبه، اگه تو همین هفته باشه خیلی بهتره. راستی از دیروز یه کم همه جا شلوغ شده حواست باشه میری سرکار و میای. –آره، ولی تو خیابون شرکت خبری نبود. ولدی می‌گفت بانک در خونشون رو آتیش زدن. –خیلی جاها بوده. خلاصه حواست رو جمع کن. اصلا کاش چند روز سرکار نری، خطر... صدای زنگ تلفن نگذاشت حرفش را ادامه دهد. گوشی روی کانتر بود. فوری گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی مرا نگاه کرد و گفت: –بله اینجاست. گوشی را به طرف من گرفت و لب زد: –آقا راستینه. با تعجب پرسیدم: –با من کار داره؟ نورا زمزمه کرد. –اگه با تو کار نداشت که اصلا اینجا زنگ نمیزد. بعد گوشی را به دستم چسباند. با تردید گفتم: –الو. با صدایی که استرس داشت گفت: –سلام‌، چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ –رو سایلنت گذاشتم، چطور؟ کاری داشتید؟ –چرا سایلنته؟ نگاهی به نورا انداختم صورتش تقریبا مماس با صورت من بود و حرفهایمان را می‌شنید. کمی عقب رفت و اشاره کرد دلیل اصلی را نگویم. برای همین گفتم: –مگه اشکالی داره؟ جند ثانیه سکوت کرد و به آرامی با آن صدای گرمش پرسید: –پیامی برات امده؟ نورا به طرف سینک رفت تا میوه بشوید. گفتم: –بله، ولی من حذفش کردم. –نگاه کردی یا ندیده حذف کردی؟ نمی‌توانستم دروغ بگویم. چشم‌هایم را با درد بستم و زمزمه کردم. –یه کلیپ فرستاده بود دیدمش. آنقدر محکم نفسش را بیرون داد که صدایش پرده گوشم را آزار داد. –مگه نگفتم ندیده پاک کن. سکوت کردم. پرسید: –تو اونارو باور کردی؟ جوابی نداشتم که بدهم. اگر بگویم باور نکردم دروغ بود اگر هم بگویم باور کردم باز هم دروغ بود. ترجیح دادم باز هم سکوت کنم. بعد از کمی این پا و آن پا کردن با احتیاط گفت: @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 –اون برگشته ایران. با صدای تقریبا بلندی گفتم: –چی؟ –آره امده، حالا چطوری نمی‌دونم. احتمالا زمینی امده. شایدم قاچاقی... –شما از کجا می‌دونید؟ –از شماره ایی که بهم زنگ زد. شماره ایران بود. خودشم گفت که ایرانه. –یعنی با هم حرف زدید؟ –آره، کلی تهدیدش کردم اونم همینطور. بهتره در موردش حرف نزنیم، حتی حرفشم حالم رو بد می‌کنه. پوفی کرد و ادامه داد: –زنگ زدم بگم فردا با هم بریم بهتره، خیابونها شلوغ شده ممکنه اتفاقی بیفته. –نه، ممنون، من خودم میرم. نوچی کرد و گفت: –پس چند روزی نیا شرکت تا آبها از آسیاب بیفته، بخوای خودت بیای نگران میشم. خدایا واقعا این راستینه داره این حرفها رو میزنه؟ با ذوق گفتم: –خب صبح به پدرم میگم من رو برسونه بعد بره رستوران. با نگرانی گفت: –به نظر من که به پدرتون بگید چند روزی رستورانش رو ببنده. اگر اوضاع بدتر بشه شاید من هم چند روزی همه رو بفرستم مرخصی اجباری. با استرس پرسیدم: –یعنی اینقدر اوضاع خرابه؟ –نه اونقدر، ولی خب فکر کن یه سری اوباش ریختن همه جا رو خراب می‌کنن، اوضاع چی میشه؟ هیچی هم سرشون نمیشه. البته جای نگرانی نیست جمعشون می‌کنن، ولی ممکنه چند روزی طول بکشه. احتیاط شرط عقله، فردا هم میریم شرکت، اگر اوضاع بدتر شد یه فکری می‌کنیم. *** دیرتر از همیشه ماشین را روشن کردم و به طرف شرکت راه افتادم. شب قبلش آنقدر به حرفها و تهدیدهای پری‌ناز فکر کرده بودم که بی‌خوابی به سرم زده بود. می‌گفت آمده‌ام تا تو را هم با خودم ببرم، اگر نیایی به زور می‌برمت. من هم مثل همیشه گفتم که من نامزد دارم و دیگر مزاحم زندگی‌ام نشود، وگرنه بد می‌بیند. ولی او جوری حرف میزد که انگار پشتش خیلی گرم بود. پایم را روی گاز گذاشتم. چند خیابان را که رد کردم چند جا تجمع بود و چند نفر به صورت وحشیانه چندین عابر بانک را آتش زده بودند. سرعتم را زیاد کردم تا از آنجا عبور کنم. به اتوبان رسیدم. بالای اتوبان یک پل بود. عده‌ایی بالای پل ایستاده بودند و آجر به پایین می‌انداختند. نشانه می‌گرفتند تا آجرها به ماشینها اصابت کند. ماشینها یا به چپ و راست می‌رفتند یا دنده عقب می‌گرفتند. من وقتی به زیر پل رسیدم تازه فهمیدم که اوضاع از چه قرار است. پس چاره‌ایی نداشتم جز این که با سرعت بیشتری به راهم ادامه دهم. چیزی نمانده بود قسر در بروم، ولی در آخرین لحظه وقتی پل را رد کردم یک نفر از طرف دیگر پل، به سمت ماشین، آجری پرت کرد. آجر به شیشه‌ی پشت ماشین اصابت کرد. شیشه‌ی ماشین ترک خورد. من همانطور به راهم ادامه دادم و از آنجا دور شدم. آن لحظه یاد اُسوه افتادم. نکند خودش تنهایی بیاید و اتفاقی برایش بیفتد. نگران خودم نبودم فقط به فکر اُسوه بودم. امیدوارم با پدرش آمده باشد. ماشین را جلوی شرکت پارک کردم و گوشی‌ام را برداشتم و شماره‌اش را گرفتم. با هر بوقی که به انتظار می‌ماندم کلمه‌ی منتظر را هجی می‌کردم. آخرین بوق هم به صدا درآمد و بعد بوق ممتد. شماره‌ی شرکت را گرفتم و از خانم بلعمی جویایش شدم. فکر کردم شاید زودتر از من به شرکت رسیده، ولی بلعمی گفت که نیامده. درمانده و بی هدف به طرف سر خیابان راه افتادم. دوباره و چند باره شماره‌اش را گرفتم. ولی فایده‌ایی نداشت. دلم هزار راه رفت و بی نتیجه دوباره برگشت. به چهار راه رسیدم. همان موقع صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. خودش بود. زود جواب دادم. –کجایی؟ از سوالم جا خورد. –ببخشید یادم رفته بود گوشیم رو از سایلنت... نگذاشتم حرفش را تمام کند. –میگم کجایی؟ دست خودم نبود، انگار تمام استرس جواب ندادن تلفنش را می‌خواستم یک‌جا سرش خالی کنم. اما او سعی داشت آرامم کند. –ما الان سر چهار راه هستیم. توی راه خیلی معطل شدیم. خیابونا شلوغ بود. –منم سر چهار راهم. پس چرا نمی‌بینمت؟ همان موقع چشمم به ماشین پدرش خورد. تازه یادم آمد که پدرش همراهش است. از طرز حرف زدنم خجالت کشیدم و آرام گفتم: –خانم مزینی من اینور خیابون کنار این کیوسک تلفن ایستادم. پیاده شو بیا بریم شرکت. به چند دقیقه نرسید که خودش را به من رساند. نمی‌دانم در چهره‌ام چه دید که قیافه‌ی مظلومی به خودش گرفت و پرسید: –اتفاقی افتاده؟ دستم را در جیبم گذاشتم و به خیابان اشاره کردم. –اتفاق بدتر از این اوضاع؟ خیلی نگران شدم. خوب کردی که با پدرت امدی. –من که گفته بودم با پدرم میام. پدرم گفت موقع برگشتن هم میاد دنبالم. به طرف شرکت راه افتادیم. –نه، خودم می‌برمت، زنگ بزن بگو نیان. یعنی چی؟ وقتی هم مسیر هستیم چه کاریه. سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. خیلی کند حرکت می‌کرد. شاید برای این که دوشادوش من نیاید. من هم قدمهایم را کوچک و آرام برداشتم تا هم قدم شویم و موفق هم شدم. چقدر این آرامش و آزرم دخترانه‌اش دلنشین بود. @mahruyan123456
هر کجا خوبان چراغ دلبری بر می کنند شمع را پروانه، آتش را سمندر می کنند عشق را با ناتوانان التفات دیگرست فربه انصافان شکار صید لاغر می کنند ... @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📲 غصــــه نخور بسیجـــــے...♥️🌿 @mahruyan123456
🍃🍃🍃 ‏خـرم آن روی کـه در رویِ « » بـاشـد همـه عمـر...😍 🖊| @mahruyan123456