eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
826 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قول میدی 🌺 🍂 💚 اگه خوندی 🌺 💚 🍂 تو هر شرایطی 🌺 💚 🍂 که 🌺 💚 🍂 هستی کپی کنی 🌺 💚 🍂 اللهم 🌺 💚 🍂 عجل 🌺 💚 🍂 لولیک 🌺 💚 🍂 الفرج و 🌺 💚 🍂 العافیة 🌺 💚 🍂 و النصر 🌺 💚 اگه پای قولت هستی کپی کن تا همه برا ظهور حضرت مهدی(ع)دعا کنند😇🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @mahruyan123456 🍃
اعضای جدید خوش آمدید 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 ای آنکه تویی ز سوز جانم آگاه. به درگهت آورده ام از غصه پناه. رسم است که تحفه ای بر دوست دهند این تحفه ماست کوله باری ز گناه. 🤲 التماس دعا در لحظه های قشنگ افطار . @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من خودش از گریه‌ام فهمید مدت‌هاست، مدت‌هاست @mahruyan123456🍃
•| |•🍃 تو این ماه هر لحظه بیکار شدی سه تا سوره قل هو الله أحد بخون سه تا یبارش میشه کل قرآن زرنگ باش ثواب جمع کنے... :) 🌱 التماس‌دعا‌ی‌ویژه🌹 @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت130 _هیس...صحبت میکنیم عزیزم آروم... دست هایم را کشیدم و دیوانه وار در حالی که خودم را میزدم
با عصبانیت نگاهش کردم گفتم: -کجا برم کپه ی مرگم رو بذارم سرم داره میترکه؟ مثل پسربچه ای که کاربدی کرده باشد سرش را بالا آورد وآهسته گفت: -اونجا اون اتاقه...البته دوراز جونت. با دهان کجی گفتم: -اونوقت جناب عالی کجا میخوابی؟ چشمش برق زد. فکر کرد نگران خوابش شده ام! -منم هینجاها میخوابم تو نگران نباش. -نگرانت نیستم. میگم همینم مونده با تو همخونه بشم. برو بیرون. برو یه جایی واسه خودت جور کن. دوباره ناراحت نشست وگفت: -به شب نمیکشه .تا تویه استراحت کنی غروب راه میفتیم. دستم را در هوا تکان دادم گفتم: -فقط یادت نره چقدر بد کردی.یادت نره در اتاق را با ضرب کوبیدم وقفل کردم دریغ از ذره ای خواب..دریغ..دراین یک روز و نیم مادر شدنم؛فرصت نکرده بودم عمیقاً به این موجود نا شناخته فکر کنم. حالا که فکر میکردم کم کم حس کردم یک فاجعه رخ داده و من بیخیال بوده ام. ساعدم را روی پیشانیم گذاشتم ودست دیگرم را روی دلم. اشک گرم راه خودش را از پشت پلک های بسته ام پیدا کرد. هم میخواستمش هم نمیخواستم. خدا نصیب نکند این حال را برای هیچکس.. حالا با تک تک سلول هایم درک میکردم که چرا فرحناز آن کار وحشیانه را با بچه ی درون بطنش کرد. حالا میفهمیدم چرا حوریه غصه ی دوقلو هایش میخورد.دست را روی دلم مشت کردم وبا غصه گفتم:میموندی پیش زینب عزیزم. که چی اومدی؟! مامانت یه آشغاله عزیزدلم. بینیم را تا ته بالا کشیدم وپرغصه آه کشیدم اگر تا به حال یک درصد احتمال میدادم که امکان برگشت به زندگی با امیراحسان را دارم؛حالا با افتضاح به بار آمده همان یک درصد هم امید هم ازبین رفت. خدایا...خاک برسرم شد....محال بود بیاید و چمدان را نشناسد. بیاید وگردنبند فرشته نشانم را نشناسد. لباس ها،عطر خاصم روی تک تک وسایلم که همیشه آن را تعریف میکرد. پر بغض ولرزان بلند شدم. صدای اذان مغرب می آمد. خاک بر سرم که نماز هم نمیخواندم.از زمانی که ربوده شدم تا الان شاید نه روز گذشته بود ومن نمازم را نخوانده بودم. قفل را باز کردم ودیدم که چقدر هوای غروب دلگیراست. آتش نارنجی رنگ سیگار شاهین راهنمایم شد. به سمتش رفتم. 🌼زکیه اکبری🌼
به محض دیدنم روی مبل نیمخیز شد وفوری سیگارش را خاموش کرد. آه چه خبر بود ؟! شاید دوپاکت را تمام کرده بود. با عصبانیت گفت: -برو اونور واسش خوب نیست...پنجررو باز کن! -مهم نیست. روبه رویش نشستم -من موندم چطوری نه ماه میخوای مواظبش باشی؟! وای برمن ؟! به کجا میرفتم؟! شاهینی که ته ته عوضی ها بود از من بیشتر نگران بچه ام بود! -شاهین حرف دارم. دستش را ستون سرش کرد وگفت: -جانم؟ -اولاً لطفاً اونجوری نگاه نکن شاهین.بخدا باهات دعوا ندارم الان اما بفهم که من عوض شدم.دیگه باهام مهربون نباش.باشه؟ بدون آنکه نگاه عاشقش را عوض کند گفت: -چشم..من دارو میخوام. -بله دیگه اینجا دارو خونس! -نه ..شاهین شوخی ندارم. -حالتات طبیعیه بهار.دارو نمیخواد. -میخوام بندازمش. وبا خجالت سرم را پائین انداختم.وای که نگویم از حرفش...من را سوزاند. بلند شد ونشست.نا باور نگاهم کرد وگفت: -هیچ حیوونی این کارو با بچش نمیکنه! -آره حق با توءِ چون حیوونا نمیفهمن غم چیه! نمیفهمن درد و بدبختی چیه ! نمیفهمن بی پدری بچه یعنی چی. با خشم گفت: -حرف مفت نزن بی پدر نیست..انقدر بی شرف بودی من نمیدونستم؟! من دلم نمیاد خار تو پای آرش بره! تو میخوای بچتو..! وای خدا! -هست. بی پدره. وقتی احسان پیشم نیست یعنی قراره نباشه. هیچوقت.یعنی بچه ی بی بابا. -اونوقت راهش ازبین بردن جیگرگوشته؟! با حرص غریدم: -ادای آدم خوبارو در نیار.خودت ختم روزگاری نگو که اصلا یه مدت داروی سقط نمیساختی!خودم شاهد بودم. -آره من یه آشغالم بهار. اما آشغال بودن تو خیلی زشته،دلم نمیخواست هیچوقت روی زشتت رو ببینم! یک سکوت کلافه کرد وبی مقدمه گفت: اه اه اه چقدر حالمو بد کرد این حرفت. و دستانش را مثل عادت هفت سال پیش؛باد بزن کرد وصورتش را باد زد... یعنی که حالش بدشده -درکم کن شاهین. -برو حاضر شو میریم تهران. 🌼زکیه اکبری🌼