@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_هفتاد_و_نه
با آمدن پدرم از جایم بلند شدم و بی معطلی جلوتر رفتم و در آغوشش فرو رفتم .
سرم را روی شانه ی پدرانه اش گذاشتم.
دلتنگ تمام روزهای کودکی و نوجوانی ام شده بودم .
روزهایی که تنها تکیه گاهم همین دست ها و شانه های پدر بود.
آرام در گوشم گفت : حالت خوبه دخترم !؟
-- خوبم بابا ، پیش شما که باشم همیشه خوبم .
سرم را از روی شانه اش برداشت و با جدیت نگاهم کرد اخمی چاشنی صورتش کرد و گفت :
ببینم علی که اذیتت نکرده؟اگه مشکلی پیش اومده فقط به خودم بگو ! تا حسابش رو برسم .
میان اشک و بغض نشسته در گلویم خنده ام گرفت از حرفش ...
و در جوابش گفتم: بابا این چه حرفیه !
من بهترین روزهای زندگیم در کنار شوهرمه .
اومدم اینجا ازتون خداحافظی کنم .
چشمهایش را گشاد کرد و با تعجب پرسید:
متوجه نمیشم یعنی چی ! خداحافظی چی!!!
-- میخوایم بریم دزفول. وسایلمون هم بار کردیم فقط اومدیم اینجا شما رو ببینیم بعد بریم !
دستش را مشت کرد و با عصبانیت فریاد زد : یعنی چی! دیگه هر چی هیچی نمیگم کار خودتون رو میکنید !
تو بیجا میکنی تو این اوضاع بری اونجا...
فعلا در حال حاضر تهران از همه جا امن تره .
علی آقا ، تو به من قول داده بودی...
یادت که نرفته .
بهت گفتم این دختر پدر و مادر نداره .تا جایی که تونستم سعی کردم جای پدرش رو بگیرم .
ازت میخوام اونقدری خوب باشی و عاشقش باشی که تمام سختی ها و بی مهری های این سال ها رو فراموش کنه !
حالا چی شده !
دختر منو کجا میخوای ببری !
تو اون وضعیت حاملگیش تنهاش گذاشتی هیچی نگفتم فقط به خاطر مهتاب...
چشم پوشی کردم.
اما دیگه اجازه نمیدم ببریش اونجا .
قدمی به جلو برداشت علی ؛
سرش را پایین انداخته بود .
دستی به موهای مجعدش کشید و با متانت و تواضع همیشگی اش گفت:
حق با شماست آقا فرهاد ، اما خدا میدونه من دلم نمیخواد مهتاب اذیت شه ، حاضرم، جونم رو فداش کنم اما خودش آسیبی نبینه.
اما حالا دیگه ما یه بچه داریم ، مهتاب دست تنها سختشه .
اینجا هم که باشه ، اونقدر نجیبه که دوست نداره بره خونه کسی .
حتی شما که از همه بهش نزدیک تری .
هر چند خودمم دلم نمیخواد زن و بچه ام سر بار کسی باشن...
اگر اجازه بدین از خدمتتون مرخص بشیم .راننده در حیاطمون معطله .
با خشم غرید : گم شو برو ؛ همون گورستونی که بودی ، من اجازه نمیدم دختر و نوه ام قدم از قدم بردارن و همراهت بیان
از جونشون که سیر نیستن ! تو از جونت سیری ولی بقیه نه ...
به پشتیبانی از علی باید می شتافتم...
مظلوم تر از همیشه ایستاده بود .
دلم را ریش می کرد .پدر چطور دلش می آمد اینقدر بی رحمانه و کوبنده با او سخن بگوید .
-- بابا ؛ خواهش میکنم تمومش کنید !من خودم میخوام برم ! سخته واسم دور از همسرم باشم ...
با یه بچه کوچیک تو این شهر درندشت که هزار و یک خطر در کمین یه زن جوون و تنهاست .
من میرم و شما هم نگران ما نباشید.
خدا بهتر از هر کسی مواظب بنده هاشه ..اگه قرار باشه اتفاقی بیفته واسه ما توی همین تهران هم می تونه باشه.
دستش را بالا آورد و گفت : تو هیچی نگو ! که هر چی می کشم از دست توئه اگر تو این پسره ی احمق رو انتخاب نمی کردی کی حاضر بود زن این یه لا قبا بشه !
اگه رفتی دیگه فراموش کن پدری هم داری ...
-- شما همیشه پدر من هستی چرا باهام قهر باشی و چه نباشی...
اما بابا اگه هزاران سال هم بگذره...
اگه باز هم زمان به عقب برگرده انتخاب تغییری نمی کنه و روزی هزار مرتبه خدا رو بابت چنین همسری که نصیبم کرده شکر می کنم .
خداحافظ بابا .
نگاهی بهش انداختم لبخندی بر لب داشت و در قاب در ایستاده بود .
سری تکان دادم و گفتم : خداحافظ زن عمو .
علی جان، حسین رو از توی اتاق بیار .
تحمل تحقیر شدنش را نداشتم.
نمیدانم چرا پدر دلش با او صاف نمی شد...
چادرم را جلو کشیدم و از سالن رد شدم و در را باز کردم که صدای پدر توجهم را جلب کرد .
-- خوب گوشات رو باز کن ، ببین اگه تار مویی از سر بچه ام و نوه ام کم بشه خودم با همین دستام خفه ات میکنم .
-- خیالتون راحت ، مثل چشمام مواظبشون هستم اگه خودم زنده برنگردم امانتی های شما رو صحیح و سالم میفرستم واستون .
خدانگهدار حلالم کنید...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
ݘادࢪ يعݩے:
_سݐࢪ بݪا...😍
_اڣٺخاࢪ مڹ...☺️
_احٺࢪام بہ باڹۅۍ ݐهݪۅ شڪسٺہ...😊
_"بݪے" ڱڣٺڹ بہ حضࢪٺ حق...🙃
_باݪے بࢪاۍ ݐࢪۅاز...😌
@mahruyan123456
قشنگترین چپ دست دنیا
روزت مبآرک😍✨
#روز_جهانی_چپدستها
@mahruyan123456
گفت:دخترروچہبہشهادت؟
گفتم
”شایددخترهاتوےِجنگ
شهیدنشن
اماهمینبسکہازنسلِبعضے
مادَرهآ
چمرانوآوینےوقاسمسُلیمانے
داریم✌️🏻♥️✨“
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین_جآݩ♥️
از ݥا مځڔݥ را ݥڴير
ڪفڔاݩ نعݥٺ ڪرده إيم
حاݪ و هوآے ݜهر ما ديڱر هواے روضہ نیست
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
❤️ عاشقانہ #دو_مدافع ❤️ #پارتشصتویکم واسہ دیدنش روز شمارے میکردم هر روز کہ میگذشت ذوق و شوقم بیش
❤️ عاشقانہ #دو_مدافع ❤️
#پارتشصتودوم
گوشیم زنگ خورد.اشکهامو پاک کردم .و گوشیمو برداشتم .ینے کے میتونست باشہ ایـݧ موقع صب؟؟؟
حتما علے
گوشے و سریع جواب دادم.
الو؟؟
الو سلام بفرمایید.
سلام خوبے اسماء ؟؟اردلانم
إ سلام داداش ممنونم شما خوبید؟؟چرا صداتوݧ گرفتہ؟؟.
هیچے یکم سرماخوردم .زنگ زدم بگم مـݧ با علے یکے دو ساعت دیگہ پرواز داریم بہ سمت تهراݧ
إ شما هم میاید؟؟الاݧ کجایید؟؟
آره ایندفعہ زودتر برمیگرم.الاݧ دمشقیم
علے خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟
علے نمیتونہ حرف بزنہ .فعلا مــݧ باید برم .خداحافظ.
مواظب خودتوݧ باشید خداحافظ
پوووفے کردم و گوشے و انداختم رو تخت
بہ انگشتر عقیقے کہ اردلاݧ براموݧ از سوریہ آورده بود نگاه کردم
خیلے دوسش داشتم چوݧ علے خیلے دوسش داشت.
ساعت ۶ بود .یک ساعتے خوابیدم
وقتے بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس هاے جدیدے رو کہ دیشب آماده کرده بودم و پوشیدم یکم بہ خودم رسیدم و روسریمو بہ سبک لبنانے بستم .
یکمے از عطر علے و زدم و حلقم و تو دستم چرخوندم و از انگشتم در آوردم.
پشتش و رو کہ اسم خودم و علے وتاریخ عقدموݧ تو حرم و نوشتہ بودیم نگاه کردم.
لبخندے زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم.
تصویرے رو کہ کشیده بودم و لولہ کرده بودم و با پاپیوݧ بستمش.
اردلاݧ دوباره زنگ زدو گفت کہ بریم خونہ ے علی اینا میاݧ اونجا .
گل هاے یاسو از تو گلدون برداشتم.
چادرم رو سر کردم و تو آینہ نگاه کردم
الاݧ علے منو میدید دستش و میذاشت رو قلبش و میگفت :اسماء واے قلبم
خندیدم و از اتاق خارج شدم
ماماݧ و بابا یک گوشہ نشستہ بودݧ و با اخم بہ تلوزیوݧ نگاه میکردݧ.
إ ماماݧ شما آماده نیستیـݧ؟؟الاݧ اونا میرسـݧ.
ماماݧ کہ حرفے نزد
بابا برگشت سمتم .لبخند تلخے زدو گفت :تو برو دخترم ما هم میایم
تعجب کردم:چیزے شده بابا
ݧ دخترم یکم با مادرت بحثموݧ شده.
باشہ مـݧ رفتم پس شما هم زود بیاید.ماماݧ جاݧ حالا دامادت هیچے پسرتم هستاااا.
باسرعت پلہ هارو رفتم پاییــݧ سوار ماشیـݧ شدم و حرکت کردم .
با سرعت خیلے زیاد رانندگے میکردم کہ سریع برسم خونہ ے علی اینا.
بعد از یک ربع رسیدم .
ماشیـݧ و پارک کردم و دوییدم
در خونہ باز بود.
پس اومده بودݧ .یہ عالمہ کفش جلوے در بود .
زیر لب غر میزدم و وارد خونہ شدم:اینا دیگہ کیـݧ؟؟؟حتما دوستاشـݧ دیگہ ؟؟اه دیر رسیدم.الاݧ علے ناراحت میشه
وارد خونہ شدم همہ ے دوستاے علے بودݧ با دیدݧ مـݧ همہ سکوت کردݧ
اردلاݧ اومد جلو .ریشهاش بلند شده بود .چهرش خیلے خستہ بود
دوییدم سمتشو بغلش کردم.سرمو دور خونہ چرخوندم ݧ علے بود ݧ ماماݧ باباش .
داداش پس بقیہ کوشـݧ؟؟علے کو؟؟
چیزے نگفت وبا دست بہ سمت بالا اشاره کرد
اتاقشہ؟؟؟
آره
بدو بدو پلہ هارو رفتم بالا بہ ایـݧ فکر میکردم کہ چقدر تغییر کرده ؟حتما ریشهاش بلند شده .و صورتش مث اردلاݧ سوختہ .
رسیدم بہ دم اتاقش گل و زیر چادرم قایم کردم و در زدم
جواب نداد .یہ صداهایے شنیدم
درو باز کردم
پدر مادر علے و فاطمہ خودشوݧ انداختہ بودݧ رو یہ جعبہ و گریہ میکردݧ
فاطمہ با دیدݧ مـݧ اومد جلو بغلم کرد .حالم دست خودم نبود معنے ایـݧ رفتاراشوݧ نمیفهمیدم سرمو دور اتاق چرخوندم اما علے و ندیدم.
فاطمہ رو از خودم جدا کردم و پرسیدم .علے کو؟؟؟علی؟؟؟
گریہ ے همہ شدت گرفت رفتم جلو تر بابا رضا از رو جعبہ بلند شد و نگاهم کرد
یک قسمت از جعبہ معلوم بود یہ نفر خوابیده بود توش
کم کم داشتم میفهمیدم چے شده .
خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد
#خانوم_علی_آبادی
@mahruyan123456
❤️ عاشقانہ #دو_مدافع ❤️
#پارتآخر
خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد
بابا رضا فاطمہ و ماماݧ معصومہ رو با زور برد بیروݧ
ماماݧ معصومہ کہ بلند شد علیمو دیدم
آروم خوابیده بود .و اطرافشو پراز گل یاس بود
کنارش نشستم و تکونش دادم:علے؟؟پاشو الاݧ وقت خوابہ مگہ؟؟میدونم خستہ اے عزیزم.اما پاشو یہ بار نگاهم کـݧ دوباره بخواب قول میدم تا خودت بیدار نشدے بیدارت نکنم .قول میدم
إ علے پاشو دیگہ ،قهر میکنما
چرا تو دهنت پنبہ گذاشتے؟؟
لبات چرا کبوده؟؟؟
مواظب خودت نبودے؟؟تو مگہ بہ مـݧ قول ندادے مواظب خودت باشي؟؟
دستے بہ ریشهاش کشیدم.نگاه کـݧ چقد لاغر شدے؟؟ریشاتم بلند شده تو کہ هیچ وقت دوست نداشتے ریشات انقد بلند بشہ .عیبے نداره خودم برات کوتاهشوݧ میکنم .تو فقط پاشو
بیا مـݧ دستاتو میگرم کمکت میکنم .علے دستهات کو؟؟جاشوݧ گذاشتے؟؟
عیبے نداره پاشو .
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:نگاه کـݧ همیشہ تو پیشونے منو میبوسیدے حالا مـݧ بوسیدمش .
علے چرا جوابمو نمیدے؟؟؟قهرے باهام.بخدا وقتے نبودے کم گریہ کردم .پاشو بریم خونہ ے ما ببیـݧ عکستو کشیدما .وسایل خونمونو هم خریدم.باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جاݧ
إ الاݧ اشکام جارے میشہ ها.تو کہ دوست ندارے اشکامو ببینے
.علے دارے نگرانم میکنیا پاشو دیگہ تو کہ انقد خوابت سنگیـݧ نبود
کم کم بہ خودم اومد
چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جارے شد
علے نکنہ ...نکنہ زدے زیر قولت.رفتے پیش مصطفے؟؟
حالا دیگہ داد میزدم و اشک میریختم
علے؟؟؟؟پاشو
قرارموݧ ایـݧ نبود بے معرفت؟؟؟تو بہ مـݧ قول دادے.
محکم چند بار زدم تو صورتم.ݧ دارم خواب میبینم ،هنوز از خواب بیدار نشدم
سرم و گذاشتم رو پاهاش:بے معرفت یادتہ قبل از اینکہ برے سرمو گذاشتم رو پاهات؟؟یادتہ قول دادے برگردے؟؟یادتہ گفتے تنهام... تنهام نمیرارے ؟؟
مـݧبدوݧ تو چیکار کنم؟؟؟چطورے طاقت بیارم؟؟علے مگہ قول نداده بودے بعد عروسے بریم پابوس آقا؟؟
علے پاشو.
مـݧ طاقت ندارم پاشو مـݧ نمیتونم بدوݧ تو
کے بدنت و اینطورے زخمے کرده الهے مـݧ فدات بشم .چرا سرت شکستہ؟؟
پهلوت چرا خونیہ؟؟؟دستاتو کے ازم گرفت؟؟علے پاشو فقط یہ بار نگاهم کـݧ
بہ قولت عمل کردے برام گل یاس آوردے.
علے رفتے ؟؟رفتے پیش خانوم زینب؟؟نگفت چرا عروستو نیاوردے؟؟؟؟
عزیزم بہ آرزوت رسیدے رفتے پیش مصطفے
منو یادت نره سلام منو بهشوݧ برسوݧ.شفاعت عروستو پیش خدا بکـݧ .
بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو کہ چقد همو دوست داریم.
بگو ما طاقت دورے از همو نداریم.
بگو همسرم خودش با دستهاے خودش راحیم کرد تا از حرم بے بے زینب دفاع کنم بگو خودش ساکم و بست و پشت سرم آب ریخت کہ زود برگردم.
بگو کہ زود برگشتے اما اینطورے جوݧ تو بدنت نیست.تو بدݧ مـݧ هم نیست تو جوݧ مـݧ بودے و رفتے
اردلاݧ با چند نفر دیگہ وارد اتاق شدݧ کہ علے و ببرݧ.
میبینے علے اومدݧ ببرنت.الانم میخواݧ ازم بگیرنت نمیزارݧ پیشت باشم.علے وقت خداحافظیہ
بازور منو از رو تابوت جدا کردݧ
با چشمام رفتـݧ علے از اتاق دنبال میکردم.صداے نفس هامو کہ بہ سختے میکشیدم میشنیدم .
از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت کہ همراهشوݧ برم.
دومیـݧ قدمو کہ برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگہ چیزے نفهمیدم
قرارمان
به
برگشتنت بود...
به دوباره دیدنت...
اما
تو
اکنون
اینجا
ارام گرفته ای...
بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت...
.
.یک سال از رفتـݧ علے مـݧ میگذره
حالا تموم زندگے مـݧ شده .دوتا انگشتر یہ قرآن کوچیک ،سربند و بازو بند خونے همسرم .
هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم.
ولے مـݧ باهاشوݧ زندگے میکنم و سہ روز در هفتہ میرم پیش همسرم و کلے باهاش حرف میزنم.
حضورش و همیشہ احساس میکنم....
خودش بهم داد خودشم ازم گرفت...
من عاشق لبخندهایت بودم وحالا
باخنده های زخمیات دل میبری ازمن
.
عاشق ترینم!من کجاوحضرت زینب؟!
حق داشتی اینقدرراحت بگذری ازمن
#خانوم_علی_آبادی
@mahruyan123456