eitaa logo
|•ܩߊ‌ܣܢܚ݅ࡅ࡙ܥ‌‌•|
551 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
936 ویدیو
2 فایل
ܩߊ‌ܣܢܚ݅ࡅ࡙ܥ‌‌←ترکیبےاز|•ܩߊ‌ܘوܟܿࡐ‌ܝ‌ܢܚ݅ࡅ࡙ܥ‌‌•| مارا به جز امیر ِنجف سر پناهی نیست.. "! «گاهی اوقات فقط نجف دوای ِدرد است» کپی؟ ما کی باشیم که حلال حروم مشخص کنیم. ــــــــــــــــــــــــــــــ ما اینجا هستیم↓ @gomna_m_hhf| @gomna_m_fhh| @gomna_m_hfh
مشاهده در ایتا
دانلود
فقط حیدر امیرالمؤمنین است. ━━═━━⊰❀🕊❀⊱━━═━ ▣⃢🦋[ @mahshidfhh
یادآوری:امشب ساعت ۱۲ونیم الی ۱ونیم یادتون نره.
|•ܩߊ‌ܣܢܚ݅ࡅ࡙ܥ‌‌•|
ميشود آغوش تو منزلگه جانم شود!؟ چشم تو جانم بگيرد عشق مهمانم شود!؟ ━━═━━⊰❀🕊❀⊱━━═━ ▣⃢🦋[ @mahshidfhh
ای ماه ترین عموی دنیا عباس؏🙂🌿 کپی؟خیر! ━━═━━⊰❀🕊❀⊱━━═━ ▣⃢🦋[ @mahshidfhh
|•ܩߊ‌ܣܢܚ݅ࡅ࡙ܥ‌‌•|
«می‌پذیری، کنار می‌آیی، دوام می‌آوری. ناگاه در انتهای یک شب، به همان رنجی که از آن گریخته بودی، بازمی‌گردی.» ‌‌‌ ━━═━━⊰❀🕊❀⊱━━═━ ▣⃢🦋[ @mahshidfhh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|•ܩߊ‌ܣܢܚ݅ࡅ࡙ܥ‌‌•|
🌱🌱🌱 #قسمت_سوم داستان جذاب و واقعی : قلمرو دشمن بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علم
🌱🌱🌱 داستان جذاب و واقعی: کله پاچه عمر از بدو امر و پذیرش در ایران ... سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم ... با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم . کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد ... تا اینکه ... یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد ... . وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم ... عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند ... . . با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد ... به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت ... . آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن ... من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم ... هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت ... . . تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم ... 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد ... وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم ... سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد . ←ادامه دارد... 🌱🌱🌱 ━━═━━⊰❀🕊❀⊱━━═━ ▣⃢🦋[ @mahshidfhh
|•ܩߊ‌ܣܢܚ݅ࡅ࡙ܥ‌‌•|
🌱🌱🌱 #قسمت_چهارم داستان جذاب و واقعی: کله پاچه عمر از بدو امر و پذیرش در ایران ... سعی کردم با م
داستان جذاب و واقعی : سرنوشت نامعلوم دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ... هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد .. . برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم ... دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم .. . بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ... حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم ... . از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ ... خودم را به خدا سپردم .. . برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... . حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم ... ←ادامه دارد... 🌱🌱🌱 ━━═━━⊰❀🕊❀⊱━━═━ ▣⃢🦋[ @mahshidfhh
هم اکنون پدر دختری!💆🏻‍♀🤝🏻. ━━═━━⊰❀🕊❀⊱━━═━ ▣⃢🦋[𝕞𝕒𝕙𝕤𝕙𝕚𝕕𝕗𝕙𝕙