شور کربلایی روح الله رحیمیان - هیئت ثارالله شهرستان بابلسر.mp3
5.01M
روزمو و شروع میکنم با نام تو ...🖤❤️🩹
ذکر صلوات:
اٰللـٌّٰهًٌُمٓ صَلِّ عٓـلٰىٰ مُحَمَّدٍ وُاّلِ مُحَمَّدٍ وٓعٓجٓلِ فٓرٰجٰهٌٓمّ🌿🌿
تعداد:
------
ذکر روز هفته:
یــــارَبِّالْــــعـالَمیــــن🌱🌱
تعداد:
تعداد ذکرها گفته شده را اعلام کنید با مراجعه به آیدی
@Mahe_213
ذکر صلوات:
اٰللـٌّٰهًٌُمٓ صَلِّ عٓـلٰىٰ مُحَمَّدٍ وُاّلِ مُحَمَّدٍ وٓعٓجٓلِ فٓرٰجٰهٌٓمّ🌿🌿
تعداد:1660
------
ذکر روز هفته:
یــــارَبِّالْــــعـالَمیــــن🌱🌱
تعداد:1060
تعداد ذکرها گفته شده را اعلام کنید با مراجعه به آیدی
@Mahe_213
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
#ختم جزء9
ختم قران به نیابت از
شهیده فائزه رحیمی
شفای همهی بیماران،
سلامتی و تعجیل در ظهور حضرتمهدی [عجلالله]💞🥺🌱
_
صفحه۱۷۶🌺
صفحه۱۷۷🌺
صفحه۱۷۸🌺
صفحه۱۸۹🌺
صفحه۱۸۰🌺
صفحه۱۸۱🌺
صفحه۱۸۲🌺
صفحه۱۸۳🌺
صفحه۱۸۴🌺
صفحه۱۸۵🌺
صفحه۱۸۶🌺
صفحه۱۸۷🌺
صفحه۱۸۸🌺
صفحه۱۸۹🌺
صفحه۱۹۰🌺
صفحه۱۹۱🌺
صفحه۱۹۲🌺
صفحه۱۹۳🌺
صفحه۱۹۴🌺
صفحه۱۹۵🌺
صفحه۱۹۶🌺
صفحه۱۹۷🌺
_
هرصفحه ای رو خواستید پیوی اطلاع بدید🌺
@Fatemeh83833
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۲۷
باتعجب گفتم :
–مشکلم؟
ــ همون که گفتین به مرور زمان حل میشه.
مرموز نگاهش کردم و گفتم:
–مامانم میدونه. اتفاقا توصیه ی خودشون بود که صبور
باشم.
سرش را به عالمت تایید تکان دادو گفت:
–واقعا صبر معجزه میکنه.
وقتی مقابل در خانه رسیدیم، تشکر کردم و گفتم گاهی به
ریحانه سر میزنم.
اخمی کردو گفت :
–گاهی نه، حداقل هفته ای یک بار، قول بدید.
ــ قول نمی تونم بدم چون اول باید از مامانم بپرسم .
دوباره چهره اش غمگین شدو گفت:
–اگه ریحانه بهانتون رو گرفت، می تونم بهتون زنگ بزنم
باهاتون صحبت کنه؟
ــ بله حتما، خودمم زنگ می زنم و حالش رو می پرسم، دلم
براش تنک میشه.
نگاه حسرت باری بهم انداخت که نمی دانم چرا قلبم ریخت و
هول شدم.
سریع ساکم رابرداشتم وریحانه رابغل کردم و حسابی
بوسیدمش و خداحافظی کردم.
خانه که رسیدم انگار غم عالم راتوی دلم ریختند.
این خداحافظی برایم سخت بود.
بعد از سالم و احوالپرسی با مامان و اسرا به اتاقم رفتم
ودررا بستم و پشتش نشستم و بغضم رارها کردم. می دانستم
آقای معصومی به خاطر خود من مرخصم کرد، کامال معلوم بود
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۲۸
که دلش نمی خواست. حتما از این به بعد برایش خیلی سخت
می شود. ولی چه کار می توانستم بکنم.
لباس هایم را عوض کردم وروی تختم دراز کشیدم و به این
فکر کردم که توی این چند ساعت آنقدر سرگرم بودم که فکر
آرش کمتر آزارم داد.
پس مامان درست می گفت، باید مدام مشغول باشم. شاید تنها
چیزی که تجاتم بدهد همین مشغول کردن فکرو ذهنم است.
صبح بعد از خواندن نماز، سر سجاده نشستم و شروع کردم به
دعا خواندن.
بعدزانوهایم رادرآغوش گرفتم وباخداحرف زدم.
خدایا، من می دانم اگربا آرش ازدواج کنم عاقبت به خیر
نمی شوم، پس خودت یک طوری محبتش را از دلم بیرون کن.
خدایا، می دانم بنده خوبی برایت نیستم ولی این راهم می
دانم که تو بخشنده ای، مهربانی، ستارالعیوبی، گناهانم
رو ببخش و کمکم کن. نزار احساسم پیروز بشود، خدایا من
خیلی ضعیفم، خودت به دادم برس. همین طور که حرف می زدم
اشکهایم می ریخت. تسبیح را برداشتم وسجده رفتم و ذکر
استغفر هللا راشروع کردم. آنقدر گفتم تا همانجا خوابم گرفت.
با آالرم گوشیام بیدار شدم و آماده شدم.
مادر همانطور که لقمه دستم می داد گفت :
–قراره عصری با خاله اینابریم بیرونا .
با یاد آوری این که عصری نمیروم پیش ریحانه با ناراحتی
گفتم:
–آره می دونم سعیده پیام داد، گفت: می خواد
بیاددانشگاه، دنبالم.
راستی مامان، می تونم هفته ایی دو روز برم کمک آقای
معصومی دیگه؟
مادر با تعجب گفت:
– خودش خواست؟
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼