مجلس شهدا
برای حسین فرقی نمیکند
اگر مردانه بگویی لبیک یا حسین و مردانه پای عهدت بایستی
حسین تو را هم میخرد
6 ماهه هم که باشی قنداقه ات میشود لباس رزم
4 ساله هم که باشی لباس مشکی عزایت میشود لباس رزم
خوشا به حالت حسین تو را هم خرید
خوشا به حالت روی تابوتت نوشته شهید
برای ما جا مانده ها دعا کن
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ایران؛ سه سال پس از پیوستن به FATF❗️
چرا باید اشتباه پاکستان را تکرار کنیم؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_27502182.mp3
4.23M
▪️دم آخر بیا بالاسرم(شور بسیار زیبا)
🎤 #حاج_مهدی_رسولی
😍 گلچین مداحی های محرم 97
👌پیشنهاد ویژه دانلود
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_11
خانم جولی با خوشحالی گفت: سلام عزیزم حالت چطوره خانواده خوب اند؟
ـ مرسی ممنون همه خوب اند شما چکار می کنید ماریا خوبه؟!
خانم جولی آهی کشید و گفت: منم خوبم راستش ماریا چندان حالش خوب نیست از وقتی که تو
رفتی ایران خیلی افسرده شده توی اتاقش می شینه و گریه می کنه خیلی غمگین شده...
گفتم: می تونم باهاش صحبت کنم؟
خانم جولی با خوشحالی گفت: البته الان صداش می کنم حتما از شنیدن صدات خوشحال میشه من
خداحافظی می کنم.
چند لحظه بعد ماریا گوشی را گرفت و با گریه گفت: سلام عزیزم، دلم خیلی برات تنگ شده بود
بدون تو نمی دونم چیکار کنم! تو چطوری؟
به انگلیسی جواب دادم: ممنون خوبم زنگ زدم شماره تلفن منزلمونو بدم دل منم برات تنگ شده
خواهش می کنم گریه نکن ماریا جان
ماریا فین فینی کرد و گفت: نمی دونی چقدر از شنیدن صدات خوشحالم تو چیکار می کنی شاهزاده
رو پیدا کردی؟!
آهی کشیدم و گفتم: نه پیداش نکردم از خونه قبلیشون رفتند نمی دونم چیکار کنم!
ماریا با مهربانی گفت: نگران نباش بالاخره پیداش می کنی.
ـ تو چیکار می کنی؟
ـ از وقتی تو رفتی حسابی تنها شدم حوصله ی هیچکس رو ندارم!!!
با آرامش گفتم: غصه نخور عزیزم دوست نداری کار کنی؟
ماریا گفت: نه حوصلشو ندارم بعد مادر تنها می مونه نمی خوام تنهاش بذارم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_12
بعد با کمی شیطنت گفت: اگه شاهزاده رو پیدا کردی سلام منو بهش برسون!
خندیدم و گفتم: اگه پیداش کردم حتماً...
نیم ساعتی با ماریا صحبت کردم. طفلک دلش خیلی گرفته بود. وقتی گوشی را گذاشتم به آشپزخانه
رفتم.
مادرم پرسید: به دوستت زنگ زدی؟
ـ بله من و ماریا خیلی با هم صمیمی بودیم وقتی باهاش حرف می زدم صداش پر از غم و غصه بود!!!
ناهار را همراه با مادرم تهیه کردیم. به اتاقم رفتم لباس مناسبی پوشیدم و به سالن رفتم. ساعت
دوازده و نیم بود که زنگ خانه به صدا در آمد.
دایی منصور به همراه سمانه و زن دایی شیوا آمده بود. دایی مرا بوسید و گفت: خوبی دخترم...
بوسیدمش و با لبخند گفتم: مرسی دایی
سمانه را با گرمی در آغوش کشیدم و گفتم: وای سمانه چه خوب کردی اومدی حوصله ام تو خونه
سر رفته بود...
زندایی شیوا هم با مهربانی مرا بوسید و گفت: قربونت برم دلم خیلی برات تنگ شده بود
زندایی را بوسیدم و گفتم: من هم همین طور زندایی
وقتی نشستیم مادرم برایمان چای آورد و کنار دایی نشست. مادرم بعد از این که چایش را برداشت
گفت: چه خبر داداش پس چرا سیاوش نیومد؟
زندایی به جای دایی گفت: سیاوش سر کارش بود خیلی عذرخواهی کرد از اینکه نتونست بیاد گفت
ان شاءالله یک وقتِ دیگه مزاحمتون میشه...
مادرم با مالیمت گفت: قدمش رو چشم.
بعد از ناهار دایی منصور رو به من کرد و گفت: مهدیس جان حالا که درست تموم شده دوست
نداری کار کنی؟
با هیجان گفتم: چرا دایی دیگه از توی خونه موندن خسته شدم شما برای من کار سراغ دارین؟ دایی
لبخندی زد و گفت: آره دایی من یکی از دوستانم شرکت ساختمانی داره می تونم بهش معرفیت
کنم...
با خوشحالی صورت دایی را بوسیدم و گفتم: وای چقدر خوب اگه این کارو بکنید که نهایت لطف رو
به من کردید مرسی دایی جون.
سمانه به شوخی گفت: واه... واه... واه... چه خودشو لوس می کنه!
در حالی که دست در گردن دایی منصور انداخته بودم گفتم: داییمه دیگه دوستش دارم.
دایی منصور گفت: پس مهدیس جان فردا ساعت یازده آماده باش میام دنبالت.
ـ چشم دایی!
شب از شدت شوق و ذوق نتوانستم بخوابم. دایم پرده را کنار می زدم و به حیاط نگاه می کردم.
آنقدر فکر و خیال در ذهنم بود که فرصت خوابیدن را از من گرفته بود. دلم برای سهیل و سهیلا به
شدت تنگ شده بود. کاش می دانستم الان کجاست و چیکار میکنه. در گذشته ها سیر می کردم.
بعضی شب ها به یاد سهیل زار زار در تنهایی خودم گریه می کردم. صدای اذان صبح مرا از فکر و
خیالاتم بیرون آورد. بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنم به حیاط رفتم و از آب حوض وضو گرفتم.
سجاده ام را در حیاط پهن کردم و به نماز ایستادم. برای اولین بار بود که با آرامش نماز می خواندم.
بعد از نماز پای سجاده نشستم و با خدا درد و دل کردم. گریه می کردم و دعا می کردم. هوا گرگ
و میش شده بود. نسیم خنکی می وزید که آمیخته شده بود با عطر گل های یاس. بعد از روشن
شدن هوا صبحانه را آماده کردم و در حیاط روی تخت نشستم. نور آفتاب کاملا حیاط را در برگرفته
بود. پدرم از خواب بیدار شده بود و آماده ی رفتن بود. تا مرا دید با گشاده رویی سلام کرد: سلام
گل بابا صبحت بخیر...
بوسیدمش و گفتم: سلام بابا صبح شما هم بخیر می خواهید برید سر کار؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷