مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_11
خانم جولی با خوشحالی گفت: سلام عزیزم حالت چطوره خانواده خوب اند؟
ـ مرسی ممنون همه خوب اند شما چکار می کنید ماریا خوبه؟!
خانم جولی آهی کشید و گفت: منم خوبم راستش ماریا چندان حالش خوب نیست از وقتی که تو
رفتی ایران خیلی افسرده شده توی اتاقش می شینه و گریه می کنه خیلی غمگین شده...
گفتم: می تونم باهاش صحبت کنم؟
خانم جولی با خوشحالی گفت: البته الان صداش می کنم حتما از شنیدن صدات خوشحال میشه من
خداحافظی می کنم.
چند لحظه بعد ماریا گوشی را گرفت و با گریه گفت: سلام عزیزم، دلم خیلی برات تنگ شده بود
بدون تو نمی دونم چیکار کنم! تو چطوری؟
به انگلیسی جواب دادم: ممنون خوبم زنگ زدم شماره تلفن منزلمونو بدم دل منم برات تنگ شده
خواهش می کنم گریه نکن ماریا جان
ماریا فین فینی کرد و گفت: نمی دونی چقدر از شنیدن صدات خوشحالم تو چیکار می کنی شاهزاده
رو پیدا کردی؟!
آهی کشیدم و گفتم: نه پیداش نکردم از خونه قبلیشون رفتند نمی دونم چیکار کنم!
ماریا با مهربانی گفت: نگران نباش بالاخره پیداش می کنی.
ـ تو چیکار می کنی؟
ـ از وقتی تو رفتی حسابی تنها شدم حوصله ی هیچکس رو ندارم!!!
با آرامش گفتم: غصه نخور عزیزم دوست نداری کار کنی؟
ماریا گفت: نه حوصلشو ندارم بعد مادر تنها می مونه نمی خوام تنهاش بذارم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_12
بعد با کمی شیطنت گفت: اگه شاهزاده رو پیدا کردی سلام منو بهش برسون!
خندیدم و گفتم: اگه پیداش کردم حتماً...
نیم ساعتی با ماریا صحبت کردم. طفلک دلش خیلی گرفته بود. وقتی گوشی را گذاشتم به آشپزخانه
رفتم.
مادرم پرسید: به دوستت زنگ زدی؟
ـ بله من و ماریا خیلی با هم صمیمی بودیم وقتی باهاش حرف می زدم صداش پر از غم و غصه بود!!!
ناهار را همراه با مادرم تهیه کردیم. به اتاقم رفتم لباس مناسبی پوشیدم و به سالن رفتم. ساعت
دوازده و نیم بود که زنگ خانه به صدا در آمد.
دایی منصور به همراه سمانه و زن دایی شیوا آمده بود. دایی مرا بوسید و گفت: خوبی دخترم...
بوسیدمش و با لبخند گفتم: مرسی دایی
سمانه را با گرمی در آغوش کشیدم و گفتم: وای سمانه چه خوب کردی اومدی حوصله ام تو خونه
سر رفته بود...
زندایی شیوا هم با مهربانی مرا بوسید و گفت: قربونت برم دلم خیلی برات تنگ شده بود
زندایی را بوسیدم و گفتم: من هم همین طور زندایی
وقتی نشستیم مادرم برایمان چای آورد و کنار دایی نشست. مادرم بعد از این که چایش را برداشت
گفت: چه خبر داداش پس چرا سیاوش نیومد؟
زندایی به جای دایی گفت: سیاوش سر کارش بود خیلی عذرخواهی کرد از اینکه نتونست بیاد گفت
ان شاءالله یک وقتِ دیگه مزاحمتون میشه...
مادرم با مالیمت گفت: قدمش رو چشم.
بعد از ناهار دایی منصور رو به من کرد و گفت: مهدیس جان حالا که درست تموم شده دوست
نداری کار کنی؟
با هیجان گفتم: چرا دایی دیگه از توی خونه موندن خسته شدم شما برای من کار سراغ دارین؟ دایی
لبخندی زد و گفت: آره دایی من یکی از دوستانم شرکت ساختمانی داره می تونم بهش معرفیت
کنم...
با خوشحالی صورت دایی را بوسیدم و گفتم: وای چقدر خوب اگه این کارو بکنید که نهایت لطف رو
به من کردید مرسی دایی جون.
سمانه به شوخی گفت: واه... واه... واه... چه خودشو لوس می کنه!
در حالی که دست در گردن دایی منصور انداخته بودم گفتم: داییمه دیگه دوستش دارم.
دایی منصور گفت: پس مهدیس جان فردا ساعت یازده آماده باش میام دنبالت.
ـ چشم دایی!
شب از شدت شوق و ذوق نتوانستم بخوابم. دایم پرده را کنار می زدم و به حیاط نگاه می کردم.
آنقدر فکر و خیال در ذهنم بود که فرصت خوابیدن را از من گرفته بود. دلم برای سهیل و سهیلا به
شدت تنگ شده بود. کاش می دانستم الان کجاست و چیکار میکنه. در گذشته ها سیر می کردم.
بعضی شب ها به یاد سهیل زار زار در تنهایی خودم گریه می کردم. صدای اذان صبح مرا از فکر و
خیالاتم بیرون آورد. بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنم به حیاط رفتم و از آب حوض وضو گرفتم.
سجاده ام را در حیاط پهن کردم و به نماز ایستادم. برای اولین بار بود که با آرامش نماز می خواندم.
بعد از نماز پای سجاده نشستم و با خدا درد و دل کردم. گریه می کردم و دعا می کردم. هوا گرگ
و میش شده بود. نسیم خنکی می وزید که آمیخته شده بود با عطر گل های یاس. بعد از روشن
شدن هوا صبحانه را آماده کردم و در حیاط روی تخت نشستم. نور آفتاب کاملا حیاط را در برگرفته
بود. پدرم از خواب بیدار شده بود و آماده ی رفتن بود. تا مرا دید با گشاده رویی سلام کرد: سلام
گل بابا صبحت بخیر...
بوسیدمش و گفتم: سلام بابا صبح شما هم بخیر می خواهید برید سر کار؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پسر ڪوچڪم رو خیلے برای نماز خوندن تشویق مےڪرد .
فاطمہ هم با اینڪہ هنوز حرف نمیزد اما اداے نماز خوندن رو در مےآورد و سرش رو روی مهر میذاشت . ڪلی ذوقش رو مےڪرد و عڪس ازش مےگرفت
اوایل بیشتر نماز رو بہ جماعت مےخوندیم
اما از وقتے ڪہ فاطمہ شروع بہ راه رفتن ڪرد دیگہ نمےشد ...
وسط نماز میومد بغلم و مجبور مےشدم بچہ بہ بغل نماز بخونم . ☺️
#شهید_محسن_فانوسی
#شهید_مدافع_حرم 🌹
🌷@majles_e_shohada
13.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان صریح حجت الاسلام پناهیان درباره مشکلات اقتصادی کشور
چرا برخی کارمندان، به جای تسهیل کسب و کار، سنگاندازی میکنند؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_28071024.mp3
6.78M
خسته شدم آی شهدا..
وقتی دلم از زمونه خسته میشه
میام تو گلزار میشینم...
یکییکی رد میشم
از کنارتون...
🎤 با نوای: "حاج مهدی رسولی"
#باز_پنجشنبه_و_یاد_شهدا_با_صلوات
🌷 @majles_e_shoha🌷