eitaa logo
✨مـــــــــــــــــاج✨ (موکب امام جواد علیه السلام)
536 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
33 فایل
✨اصلا یه جور دیگه‌یی حالم خوب میشه وقتی میفهمم همه‌ش کار خدا بوده :)💞 (مــــــــــــــــــــاج) هیئت فرهنگی مذهبی و موکب امام جواد علیه السلام شهرستان مرودشت واریز نذورات 6037691990575359 ارتباط با ادمین کانال @admin_maj
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸۲ 🔅آیه‌ای از سوره حج 📖«أُذِنَ لِلَّذِینَ یُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اللَّهَ عَلی نَصْرِهِمْ لَقَدِیرٌ» 🔸به کسانی که جنگ بر آنان تحمیل گردیده، اجازه جهاد داده شده است چرا که مورد ستم قرار گرفته اند و خدا بر یاری آنها تواناست.»[حج/۳۹] 🔹ابن مُسکان از حضرت صادق علیه السلام در باره آیه: «أُذِنَ لِلَّذِینَ یُقاتَلُونَ» نقل کرده که حضرت فرمودند: «عامه (اهل سنت) می‌گویند آیه در باره ی پیامبر اکرم صلی الله علیه واله نازل شده، هنگامی که قریش آن جناب را از مکه خارج کردند، اما مربوط به حضرت علیه السلام است زمانی که برای انتقام خون حسین علیه السلام ظهور کند و این است معنی فرمایش او که ما اولیای مقتول و خون بها گیرانیم.» 📚إلزام الناصب، ج ۱، ص ۷۵ اثباة الهداة،ج۵،ص۱۷۶ https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
میگفت‌که: مواظب‌چشمات‌باش، نکنه‌به‌چیزی‌نگاه‌کنی...! که‌اون‌دنیا‌بگی‌ای‌کاش‌کور‌بودم:)💔! 🖐🏻! 💔 ⃟🥀 ¦↜ ❥︎𖠇••------------------------------ ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎ ‎ ‌‎‎‌https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff ‎ ‎ ‌‌
جـان‌‌راڪہ‌هیـچ . . ‌مَن‌جھـانم‌‌رافداۍ‌‌یڪ ‌‌خَندھ‌‌‌ی‌تۅ‌‌‌میڪنم ..! https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
ایـرانِ‌عـزیزم...❤️ ۴۴سالگـیت‌مبارک🌱' همیشـه‌پایدار‌و‌جاویدان‌باشی🫀- ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
🍎افرادی که روزانه سیب می‌خورند، درصد مبتلا شدن به چند نوع سرطان را 9 تا 42 درصددرخود پایین می‌آورند 🔷(سرطان دهان، مری، روده بزرگ، سینه، تخمدان، سرطان پروستات و سرطان‌های دیگر) 🆔https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 زندگیم با امیر شروع شد ... زندگی با تنها کسی که هیچ‌وقت فکر همسری او را نمی‌کردم . خانه‌ام زیبا و جادار بود ، آن روزها آپارتمان صد و پنجاه‌متری داشتن یعنی ثروت ، امیر ازنظر مالی برایم هیچ‌چیزی کم نگذاشت. امـا لبخند با صورت من قهر کرده بود و تنها چیزی که خوشحالم می‌کرد رفتن به روستا و ساعت‌ها نشستن بر مزار بابا بود... امیر مرد شوخ‌طبعی بود دنبال بهانه می‌گشت تا مرا بخنداند همیشه یک سوژه برای سورپرایز من پیدا می‌کرد . کم‌کم تنفر من به دلسوزی تبدیل شد ... دلم برایش می‌سوخت... عاشق شدن بد دردی بود که خودم آن را چشیده بودم دلم برای امیر می‌سوخت که عاشق منی بود که او را نمی‌خواستم ... اما خواست زمانه با من یکی نبود... حدود پنج ماه بعد از ازدواجم بزرگ‌ترها جمع شدند تا برای سالگرد زلزله برنامه‌ریزی کنند قرار شد مراسم در روستا و منزل بازسازی‌شده پدربزرگ و مادربزرگم برقرار شود. خبر داشتم که آن خانه را مرتضی برایشان ساخته بود ، حال عجیبی داشتم می‌دانستم آن روز او و عمه فاطمه را خواهم دید . امیر قدری عصبی بود اما سعی می‌کرد به روی خودش نیاورد چمدان بستم و با ماشین خودمان معصومه خانم و بچه‌ها را برداشتیم و روز قبل‌از مراسم به روستا رفتیم . وقتی وارد حیاط شدیم عمه فاطمه را دیدم ... روی ایوان ایستاده بود و مادرانه نگاهم می‌کرد در آن لحظه هیچ قدرتی نمی‌توانست جلوی رسیدن من به آغوش او را بگیرد ، دست‌هایش را صورتش را تک‌تک انگشتانش را با اشک می‌بوسیدم ... خدایا چقدر دلم برای آغوش مادرانه‌اش تنگ شده بود ، یک‌سال دوری اجباری آن‌هم روزهای بی‌پدری و تنهایی من ... همه افراد حتی امیر با دیدن بی‌قراری ما دونفر متأثر شدند ، معصومه خانم هم با عمه خوش‌وبش کرد هرچند سردی بین شان کاملاً مشخص بود . تا شب مثل مرغ پرکنده بی‌قرار بودم... پس کجا بود ... چرا مرتضی را نمی‌دیدم... صحبتش بود... می‌دانستم آن‌جاست اما جلوی من ظاهر نمی‌شد... دخترها مشغول درست کردن خرما شدیم و بزرگ‌ترها حلوا پختند ، بوی غذای خیرات و اسفند فضا را پر کرده بود سفره‌ی شام انداخته شد . دیدمش ... با سینی بزرگ غذا از گوشه حیاط آمد ... خدای من چرا زنده بودم ... مرتضی بود ... موهایش بلند شده بود و روی پیشانی‌اش ریخته بود همین‌طور که مسحور او بودم سنگینی نگاه امیر را که گوشه‌ی دیوار ایستاده بود حس کردم ، خودم را و نگاهم را‌ جمع کردم و رفتم داخل اصلا نمی‌خواستم با مرتضی روبرو شوم همین‌که او را دیده بودم قلبم داشت از جا کنده می‌شد توان صحبت و گفتگو با او را نداشتم از طرفی دلم نمی‌خواست امیر تحریک شود. نیمه‌های شب بلند شدم تا به حیاط بروم دلم می‌خواست روی همان سکویی که بارها با مرتضی می‌نشستم بنشینم و یاد ایام کنم اما پیش‌از من کس دیگری دل‌تنگ آن سکو شده بود هیبتش را در تاریکی تشخیص دادم به دیوار تکیه زدم و به سیاهی چشم دوختم ... اشک گاهی درمان درد نمی‌کند... بی‌صدا برگشتم داخل و تا صبح خواب پریشان دیدم . فردای آن روز پیش‌ازظهر بنا بود به مسجد رفته و آن‌جا را آماده مراسم کنیم ، من داوطلب شدم تا وسایل را ببرم و بچینم. عکس زن‌عمو و چهار بچه‌هایش و عکس بابا را برداشتم به‌علاوه روبان سیاه ،گل، شمع ، ترمه و گلاب مشغول چیدن وسایل داخل مسجد بودم که صدای یا الله او توجهم را جلب کرد... جای فراری نبود هر دو دست‌پاچه به‌هم نگاه کردیم : _سلام ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥ هر صبح که بلند می شوم ..... آراسته روبروی قبله می ایستم و میگویم: "السلام علیک یا اباصالح المهدی"💕✋ ✨وقتی به این فکر میکنم که خدا جواب سلام را واجب کرده است، قلبم از ذوق اینکه شما به اندازه ی یک جواب سلام به من نگاه می کنی از جا کنده می شود. 😍 آقاجانم! دوستت دارم💖💖 https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
🍀✋ اگــر همـه‌ی ما تنها در حد اینـکه در میوه ‌فـروشی میـوه‌های خراب را کنـار مے‌زنیم،🤢 و تازه‌ها و سالم‌ترها را جدا مے‌کنیم، افکار منفے‌ را کنار می‌زدیم‌👌و فقط‌افکار زیبا، رنگارنگ ،سـالم و هـر آنچه ڪه انرژی‌بخش است را به ذهن🧠 خود راه مےدادیم👀 هر روزمان‌پرازهیجان‌و دل‌هایمان پراز امید مےشد☺️) و معجـزه‌های‌ خدامانندباران‌بر سرمان‌مےریخت)💙💙 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
🌿شهیدچمران یه جمله قشنگی داره میگه: ✨ درجه‌کمال‌انسان‌به اندازه‌مقاومتیه که دربرابرخواسته‌های‌نفسانی خودش داره(((: ⁉️یه سوال تو چقدر میتونی دربرابر ندیدن صحنه های حرام، دربرابر فحش ندادن،غیبت یا چـــت‌نکردن با نامـــحرم، مقاومت نشون بدی☄❓❓ اندازه ی همین مقاومت تو درجه ی کمال تو رو نشون میده☺️ 🏆نشون میده چقدر عیار داری و باارزشی🌟 راستی میدونستی کسی که مقاومتی نداره باطن انسانی هم نداره❓❓😔🐛 همچین ادمی باطن ترسناکی داره و اون دنیا انسان محشور نمیشه!💔 💣مبارزه کن با خواسته های نفست رفیق💫 https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣📣📣📣📣🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 مسابقه جذاب ساخت ـ🎥📽📹🎞 کمتر از یک دقیقه 🕰 😍😍😍ـ ویژه🎁 کارت هدیه به نفرات برگزیده اول تا سوم🥇🥈🥉 به همراه ده ها هدایای نقدی و غیر نقدی دیگر🏅🎖💵💴 🎈🎈درست کردن استوری کوتاه، با یکی از دو موضـــوع زیر : 1⃣دستاوردهای انقلاب اسلامی 2⃣زنان موفق ایرانی ⏰ مهلت ارسال آثار تا 30بهمن ماه ۱۴۰۱ ارسال آثار به آیدی: @LABAYKA_YA_MAHDY ↙️↙️↙️↙️↙️↙️↙️↙️↙️↙️ لینک کانال مون در ایتا https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff لینک کانالمون در بله https://ble.ir/mokeb_hazrat_javad لینک کانالمون در روبیکا https://rubika.ir/mokeb_hazrat_javad
📘 💠وصیت یک پدر مهربان 🔹امام باقر (علیه السلام) می‌فرماید: پدرم هنگام وفات مرا در آغوش گرفت، آنگاه فرمود: پسرجان! تو را سفارش میکنم به چیزی که پدرم حسین بن علی (علیه السلام) هنگام وفات خود، مرا به آن وصیت نمود، و نیز فرمود: پدرش علی (علیه السلام) به همان چیز حسینش را سفارش کرده و فرمود: 🔹«یا بنی ایاک و ظلم من لا یجد علیک ناصرا الا الله: پسر جان بترس از ستم به کسی که جز خدا دادخواهی ندارد.» 📚بحارالانوار، ج ۴۶، ص ۱۵۳ و ج ۷۵، ص ۳۸. https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
💚 من هیچ ندارم تردید بے نام علے عشق فلج مےگردید تا هسٺ جهان مےگویم تا ڪور شود، هر آنڪه نتواند دید 💚¦⇠ 🍃¦⇠ https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ ابراز محبت یکی از همراهان کانال در مورد داستان شب هست🌺🌺 ✨گفته بودم بخونیدش خیلی قشنگه ها😍 از ما گفتن بود 😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 در تربیت بچه‌هایم به بن بست رسیدم! چه کنم؟! 🔻 کسی در ارتباط با بچه‌اش دچار مشکل شده بود. گفتم گاهی تشویقش کن. گاهی نمکی و آرام تنبیهش کن. گاهی منطقی با او حرف بزن. الگوی رفتاری از خودت نشان بده. گفت همه اینها را انجام داده‌ام. نمی‌دانم چرا اثر ندارد؟! 🔹 پرسیدم آیا وقتی تنبیهش می‌کنی که عصبانی هستی؟ گفت بله. 🔹 گفتم موقعی تشویقش می‌کنی که خودت سر حال هستی؟ یک کمی فکر کرد، گفت خب معمولاً اینجوری می‌شود. ✴️ گفتم ببین، اینجا بچه‌ات تربیت نمی‌شود، بی‌تربیت می‌شود! می‌دانی چرا؟؟ 🎙حجت الاسلام پناهیان 🆔https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 حال عجیبی داشتم ... حال شرمندگی و حق‌به‌جانبی توأمان با من بود. به اندازه هزارم ثانیه چشم در چشم شدیم سریع سرش را پایین انداخت ... چند لحظه نگاهش کردم در این یک‌سال خیلی تغییر کرده بود به نظرم ده سال بزرگ‌تر و مردتر می‌آمد. _ کمک نمی‌خواید با این جمله مرتضی به خودم آمدم + نه ممنون خوبه همه‌چیز _ باشه پس من میرم به سمت در حرکت کرد ... من نبودم یک نفر دیگر از وجودم صدایش زد: + مرتضی !!! برگشت گرهی در ابرو داشت : _بله بفرمایید +من ... من ... باید باهات حرف می‌زدم اما خوب نشد ... با همان اخم گفت : _ مهم نیست صحبتی نداریم دیگه... + اما من دارم باید دلیل کارم رو بدونی ... چند قدم به سمتم آمد و خیره نگاهم کرد با کمی خشونت گفت : _علاقه‌ای به شنیدنش ندارم... یک لحظه از هیبتش ترسیدم ... اما شباهت عجیبش در آن لحظه به پدرم مرا مسحور کرد... وای خدای من مرتضی روزبه‌روز بیشتر شبیه پدرم می‌شد ... بی‌اختیار گفتم : چقدر شبیه بابام شدی مرتضی... با این جمله من از عصبانیت سرخ شد شنیدم که زیر لب گفت: _ لااله‌الاالله ... به سمت دررفت برگشت از ریختن اشک‌هایش ابایی نداشت ، با تکان دادن انگشت اشاره به سمتم آمد... از ترس چند قدم عقب رفتم ... _ببین طیبه منو با اسم دایی تحریک نکن یک‌بار برای همیشه بهت می‌گم نه دیگه برام مهمی ... نه میخوام دلیل خیانتت رو بدونم... و نه می‌خوام که ببینمت ... برو با همون امیر میلیونر خوش باش ... تو ارزشت همون مرد مشروب‌خور و زن‌باره است که... دیگه هیچچچی نشنیدم... چشم‌هایم سیاهی رفت و ... روی صورتم آب می‌پاشید : طیبه... طیبه... خوبی ؟؟ غلط کردم پاشو... صورتش را از نزدیک می‌دیدم خدایا این مرد همین سال گذشته همسرم بود و حالا یک نامحرم به خودم آمدم چادرم را صاف کردم و روسری‌ام را کشیدم جلو و با صدای آهسته گفتم : +خوبم ... با خجالت گفت : _چیزی می‌خوای بیارم برات... + نه ممنون.. _ ببخشید ... به خدا نمی‌خواستم ... +می‌دونم ... حقمه... این حرف‌ها را باااید بشنوم با حال استیصال نگاهش کردم : + ولی مرتضی تو از هیچی خبر نداری پس قضاوتم نکن ... سرش پایین بود و فکر می‌کرد . +حالم خوب نیست مرتضی تو دیگه داغ منو بیشتر نکن ... مغبون گفت : _کاری از دستم برات برنمی‌آیند... بلند شد ... _اگه خوبی من برم خوبیت نداره این‌جا باشم +آره خوبم برو ... به سمت در رفت ... ایستاد... برگشت... می‌خواست چیزی بگوید اما پیش دستی کردم با التماس گفتم : +حلالم کن مرتضی ... تورو به خونِ بابای شهیدت تورو به روح بابام حلالم کن ... گیر افتاده بودم ، پای آبروی بابام و آینده بچه ها در میون بود ... حلال کن منو مستقیم نگاهم کرد ... سکوت ... آهی کشید و سری تکان داد و گفت : _حلالت باشه طیبه ... طیبه حال بدت رو با مامان فاطمه تقسیم کن اون یه مادر و معلم خوبه برات زندگیتو درست کن... تو حالا زن اون مرد هستی... صاحب زندگی شدی... پس بسازش ... چقدر این جملات را برادرانه برایم گفت و بعد سریع رفت. تمام شدم... من همان‌جا در همان مسجد تمام شدم. بقیه مراسم مثل همیشه برگزار شد ، یخ مرتضی هیچ‌وقت باز نشد ، هیچ‌وقت جایی‌که من بودم حاضر نمی‌شد اما به توصیه او به عمه فاطمه پناه بردم و زندگی‌ام وارد فاز جدیدی شد ... ... https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا