🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_سی_ام
هر لحظه بودن کنار خانم دکتر مقدم برای من کنجکاو درس دارد.
درسهایی که میدانم هیچ کجای دیگر و کنار هیچ کس دیگری کسب نمی شود.
پنجشنبه صبح ماشینم را برق انداختم و رفتم دنبال استاد ، پیش از رسیدن من جلوی درب خانه بود ، ریموت را زد و اشاره کرد ماشین را داخل ببرم .
سرم را از شیشه بیرون آوردم و بلند گفتم :
+ سلام ... با ماشین من میرفتیم استاد جان
به صورتم لبخند زد و آرام گفت :
_ نه عزیزم ماشینت اذیت میشه اینهمه راه ...
+ چشم هرچی شما بگید .
پارک کردم و با ماشین استاد حرکت کردیم
سر راه استاد مقدم بزرگ ( عمه فاطمه ) و نسرین هم با ما همسفر شدند.
نهار مهمان استاد مقدم رفتیم یک رستوران سنتی داخل قزوین ...
من و نسرین تا مقصد کلی نمک ریختیم تا حال و هوا عوض شود ، استاد یک سبد خوراکی و لوازم پیک نیک برداشته بودند و من و نسرین از سلیقه و کدبانو گری خانم دکتر کلی تعریف کردیم و حسابی خوردیم.
چقدر منظره دریاچه پشت سد سفید رود تماشایی بود ، توربین های بادی سفید بزرگ ، پارادوکس مدرنیته و طبیعت زیبا ، و باغهای همیشه سبز زیتون ، در زمستان دیدن اینهمه سبزی جذاب بود.
از کنار ویرانه های روستای قدیمی رد شدیم
خانه های رها شده
و کوچه های خالی
از دور صدای خاطره ها به گوش میرسید.
گلزار ولی حال همه ی ما بارانی بود .
کنار گلزار شهدا قبرستان روستا قرار گرفته بود.
استاد سر مزار پدر و عزیزانش چند دقیقه فاتحه خواند و همگی به خانه آنها داخل روستا که حالا شهرکی شده بود رفتیم.
میدیدم استاد همه جا مراقب عمه فاطمه هست ، دستانش را میگرفت و قرصهایش را یادآوری میکرد .
موضوع صحبت عمه و برادر زاده کتاب جدید استاد بود ، چقدر استاد مقدم بزرگ نظرات جامع و پخته ای داشتند ، دور و بر ما زنهای این سن و سال عموما به زور سواد خواندن و نوشتن دارند اما استاد دنیای علم و تجربه بود.
آخر شب بود صدای باد میپیچید خوابم نمیبرد
رفتم روی تراس
استاد پشت میز گردی با یک پتو دورش نشسته بود
اشاره کرد که بنشینم کنارش
+ مزاحم خلوتتون نباشم
_ نه نازنین جان
+ بازم که گریه کردید
با خنده گفت :
_ محض ریا کمیل خوندم آخه
صادقانه گفتم :
+ نخوندم تا حالا
_ حتما بخون ، اونم چند بار فقط ترجمه
انقدر ترجمشو بخون تا خوب برات جا بیوفته بعد دیگه نمیتونی رهاش کنی
دعای کمیل و دعای ندبه و زیارت عاشورا درس زندگی میدن ، اصلا مانیفست زندگی هر آدم رو باید از روی این ۳ تا نوشت .
با چنان عشقی حرف میزد که چشمهایش هم ستاره باران می شدند .
+ چشم استاد میخونم حتما ، همچین که شما تعریف میکنید آدم ضعف میکنه
نمیخواهید حالا که اینجا هستیم چیزی برام تعریف کنید ؟
_ خییییرررر ...
خودمو لوس کردم
+ وا استاااااددد چرا آخه ...
_ دختر خوب هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد ، حالا که اومدی از سکوت و طبیعت اینجا استفاده کن رفتیم کرج کلی برات حرف میزنم
+ چشم چشم چشم
شیطنتم گرفته بود ، سردم هم بود بلند شدم که بروم داخل گفتم :
+ حالا یه کم
یه کوچولو میگفتید حداقل چی میشد مگه ؟؟؟
_ برو دختر لوس برو بگیر بخواب نماز صبح خواب نمونی ...
دلم نیامد پیامهای آقا رسول را نشان استاد بدهم چند ساعت استراحت برایش لازم بود.
جمعه برگشتیم کرج
مهدا خانم با پسرش آمدند استقبال و گل از گل استاد شکفت .
هدا خانم هم با کلی شیطنت مادر و عمه فاطمه را با خود برد.
سفر کوتاهی بود اما درسهای زیادی برایم داشت.
شنبه سر وقت رفتم دفتر
رکوردر
رم
باطری اضافه
همه چیز آماده بود
+ خانم دکتر بریم سراغ ادامه داستان
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇