🔵#آخرالزمان ۴
💠روز خداوند
🔹در بعضی از متون مقدس، از آخرالزمان؛ معنای روز خداوند، روز انتقام از گنهکاران و پاداش افراد نيکوکار برداشت می شود.
در عاموس (آموس) نبی، سده هشت پيش از ميلاد، از اين روز ياد شده است؛ روزی که بدکاران کيفر می شوند و نتيجه عمل زشت خود را می بينند.
عاموس، آن ايام را به ظلمت و تاريکی توصيف می کند: «وای بر شما که مشتاق روز خداوند هستيد! روز خداوند برای شما چه خواهد بود؟ تاريکی، و نه روشنايی... ظلمت غليظی که در آن هيچ درخشندگی نباشد.» (۱)
🔹شايد منظور از تاريکی و ظلمت، وضع ظاهری عالم و آمدن عذاب باشد و شايد منظور، رسيدن افراد ظالم و تبهکار به جزای عملشان باشد؛ موافق همين مطلب و برداشت، مطالبی در کتب ديگر مانند: هوشع و اشعيای نبی وجود دارد (۲) و آخرالزمان، روز خداوند و روز مبتلا ساختن آنان به عذاب های الهی، مانند زلزله و طوفان بيان شده است.
📚۱. عهد عتيق، عاموس نبی، باب ۵، آيه ۲۰_۱۸
۲. عهد عتيق، اشعيای نبی، باب ۲، آيه ۱۷_۱۲؛ هوشع، باب ۱۰_۸
https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
🛑 امشب
🔺خیلیا روشونپارچه سفید میکشن
🔺خیلیا در به در دنبال پماد سوختگی هستن
🔺خیلیا دنبال عضو بدن هستن تا پیوند بزنن
🔺خیلیا چهره زیباشون رو از دست میدن
و از همه مهم تر ⬇️⬇️⬇️
🔘خیلیا امشب برای خیلیا نقشه دارن❌❌
🔹️ دشمن برنامه داره امشب تا میتونه کشته سازی کنه♨️
⚠️لطفا مراقب خودتون و عزیزانتـون ❤️ باشید
#چهارشنبه_سوری
✅ #به_اشتراک_بگذارید
https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_چهل_و_دوم
دنیایم رنگی شد ...
مرتضی با چشمان سبزش دنیایم را سبز و پرطراوت کرد ...
فردای آن شب زیبا در موسسه تدریس داشتم .
نزدیک ظهر پیامش رسید :
_ سلام نهار اگه جایی قول ندادی بیام دنبالت ...
+ نه قول ندادم ، دو ساعتی وقت دارم .
رفتم وضو گرفتم و کمی به خودم رسیدم .
از بالای کتابخانه عطر زنانه گرانی که پارسال هدیه گرفته بودم برداشتم و استفاده کردم .
نمازم را خواندم و سر ساعت رفتم بیرون ...
جلوی ماشینش ایستاده بود .
با عینک دودی و تیپ اسپرت
با گوشی مشغول بود .
سلام کردم و با خوشروئی در را برایم باز کرد .
ماشینش هم مثل خودش برق میزد از تمیزی ...
رفت سمت عظیمیه و انداخت جاده چالوس ...
+ کجا میبری منو ؟
_ یه جای با صفا ...
رفتیم به یکی از رستورانها و کنار رودخانه داخل یک آلاچیق زیبا نشستیم .
هوا عالی بود و زیبایی طبیعت و صدای رودخانه دلنواز هوش از سرم برده بود .
نهار سفارش دادیم ، تمام مدت مشغول حرف زدن بودیم .
مرتضی که شخصیت کم حرفی داشت . درست مثل همان سالها که به من میرسید نطقش باز شد یک ریز حرف میزد .
از خودش و کارش
از عراق و سوریه
از دانشگاه
از سردار سلیمانی و حشدالشعبی
او حرف میزد و من حسابی نگاهش میکردم .
ولی انصافا او با حیاتر از من بود و هنوز سر به زیر ...
از بس که امن بود این مرد به تقوایش ایمان داشتم و بدون ذره ای نگرانی دو ساعت وقتم را با او گذراندم .
نزدیک رفتن که شد .
رفت سر اصل مطلب ...
_ طیبه جان !
کی اجازه میدی که رسمیش کنیم ...
شما یه بله به من بدهکاریا...
واقعا نمیدانستم .
+ من تو این مورد نظری ندارم و صفر تا صد رو به خودت میسپارم .
میدونم به بهترین وجه مدیریت میکنی .
_ باشه پس امشب با مامان فاطمه و راحله برنامه ریزی میکنیم و بهت خبرشو میدم .
فقط خودت بهتر از کار من و محمد و رسول باخبری ، هفته آینده عازم هستیم .
با کمی خجالت گفت :
_ تا قبل رفتن دلم میخواد محرم بشیم .
مرتضای محجوب من ...
لبخندی زدم و گفتم همه چی به وقتش ان شاالله...
حسابی ازش تشکر کردم و رفتم به بقیه کارهام رسیدم .
شب وقتی که برگشتم خانه محمد سراغ گرفت و جریان را برایش تعریف کردم .
_ بسپارش به من مامان جان
خودم به مهدا و هدا میگم .
مرتضی هم خبرهای خوبی داشت .
میگفت خود راحله با بچه ها صحبت کرده ، رسول و جمیله حسابی استقبال کردند و تبریک گفتند ، مهدی کمی دلخوری کرده ، راحله هم از خجالتش در آمده.
آخر شب با پیامهای جمیله و عمه فاطمه مشغول بودم .
روز بعد به محض ورودم به خانه جیغ دخترها بلند شد ...
هر دو هم خوشحال بودند و هم اشک می ریختند .
محمد هم دورتر اشکهایش را پاک کرد .
هدا با هیجان میگفت :
_ من همیشه عااااشق استایل خفن این پسر عمه مرموز بودم ...
یه جوریه آدم جذبش میشه .
جذبه داره لعنتی با اون اخمش ...
با خنده گفتم :
+ خدایااااا من کجای تربیت این بچه اشتباه کردم آخه ...
چرا شما دهه هشتادیا اینقدر بی پروا شدید .
مهدا گفت :
_ ولش کن مامان جان حرص نخور .
تعریف کن ببینم چی میخواد بشه ، مردم از فضولی ...
چقدر بچه هایم منطقی بودند .
میان صحبت یاد امیر افتادم .
یاد همه سالهایی که در امر تربیت بچه ها چشمش به دهان من بود ، امیر همراه ، همین حمایتهای امیر از من و احترام من به او باعث شد که حالا سه بچه معقول و از نظر روحی و روانی سالم داشته باشیم .
+ بچه ها ممنونم ازتون ...
محمدم ممنونم که اینقدر قشنگ خواهرهاتو آماده کردی .
مهدا جان ممنونم از تو که اینجوری درکم میکنی .
هدا گلی مرسی ازت که انقدر بزرگ فکر میکنی .
ممنونم از باباتون که سه تا دسته گل واسه من یادگاری گذاشته .
با یاد امیر سکوت حکم فرما شد .
بلند شدم و رفتم به سمت اتاقم ...
+ برای ختم قرآن این هفته ی بابا جزء هاتونو تو گروه برام بنویسید ...
هر هفته با بچه ها یک ختم کامل قرآن برایش میخواندم ...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
سخت ترین جای ماجرا رویارویی من با راحله بود .
+ وای مرتضی من نمیتونم ...
اون زن به اندازه کافی سختی کشیده .
_ برو داخل ، حال تو رو فقط راحله خوب میکنه .
من نمیام که راحت حرف بزنید .
از جمیله شنیده بودم که بیماری راحله خانم روز به روز بیشتر میشد ، اما به اندازه همین دو ماهی که ندیده بودمش نحیف تر و رعشه هایش بیشتر شده بود .
ازش خجالت میکشیدم .
با همان ته لهجه زیبای عربی صحبت میکرد:
_ خوش آمدی طیبه جانم ...
خوش آمدی به خونه خودت ...
پرستارش را مرخص کرده بود .
خودم پذیرایی کردم .
سر صحبت را باز کرد .
_ سرتو بالا بگیر ...
چرا خجالت میکشی ...
مرتضی بهم گفت که به خاطر من راضی نمیشدی .
به خدا که من از همون سال که دیگه بچم نشد بهش گفتم زن بگیره ...
من تو فرهنگی بزرگ شدم که این مسئله پذیرفته شده است پس نگران حال من نباش .
هر کی جز تو بود میترسیدم که زندگی من و بچه هام خراب نشه .
ولی تو که باشی من دلم قرصه ...
خودت مراقب همه میشی .
بعد با بغض ادامه داد :
فقط قول بده که حال مرتضی همیشه خوب باشه ، این مرد تا حالا خیلی سختی کشیده .
سرم پایین بود .
+ خدا حفظتون کنه ...
چشم همه سعی خودمو میکنم .
بعد با حال خاصی تذکر داد که :
_ طیبه جان لطفا از این حرفم ناراحت نشی یااا ...
چون نمیخوام مشکلی برای هیچ کدوممون پیش بیاد ازت خواهش میکنم جایی که با هم هستید من نباشم .
میدانستم .
راحله هم یک زن بود .
با همه ظرافتهای روحیه زنانه ،
هرچند در فرهنگی بزرگ شده باشد که تعدد زوجین مرد را بپذیرد، اما با ذات خود که نمیتواند بجنگد .
هیچ زنی نمیتواند مرد خود را با کسی شریک شود .
حتی راحله ...
حالش را درک میکردم .
و پیشنهادش درست ترین پیشنهادها بود .
خاطرش را جمع کردم که همیشه تنها میروم عیادتش.
روزهای بعدی مشغول کارهایمان شدیم
عمه فاطمه برای خواندن خطبه محرمیت سفر مشهد تدارک دیده بود .
آخر یکی از شبها ...
پیام مرتضی نگرانم کرد .
_ طیبه جان ...
میتونی بیای بیرون ...
تو ماشینم جلوی خونتون ...
ببخش کارم واجبه ...
#ادامه_دارد ...
❣️#سلام_امام_زمانم❣️
❤️سلام ای همه هَستیَم، تمام دلم
🧡سلام ای که به نامت،سرشته آب و گلم
💜سلام حضرت دلبر، بیا و رحمی کن
💚به پاسخی بنوازی تو قلب مشتعلم..
💝امام خوب زمانم هر کجا هستید
با هزاران عشق و ارادت سلام✋
https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
|•🕊
[✨مهمترین چیز در زندگی اینه که
باور کنیـم
تا وقتی زندهایم برای هیچ چیز، اصـلاً دیر نیست🔎💌••••••]
https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منبر_کوتاه
🎥تصویری
🔅کجا میری؟!! آخه همه کاره منم...
🔰#استاد_قرائتی
https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
حسن یوسف ید موسی دم عیسی داری
آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری❤️
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff