فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درساخلاق
🎙استاد عالی
💢چرا دعاهامون مستجاب نمیشه !؟
🔸کوتاه و شنیدنی👌
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🆔https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🎊 نوبتی هم باشه
نوبت اعلام برنده امشبمون هست👌👌
🏅برنده مسابقه امشبمــون
آقای حامد شهوندی هستند
لطفا پیام بدید برای تحویل جایزه🎁
🎊🎊مبارکتون باشه🎊🎊
ان شاءالله شما برنده فرداشب ما باشید 🌺🌺
پاسخ صحیح:
👈 مردم در اثر تربیت غیر دینی و غلط حاکمان گوش به دعوت نجات بخش امامت نمیدادند
و چون تفسیر و احکام دین فقط با زور پول و طبق خواسته طاغوتیها و حکمای امویان انجام میشد
این تشیع و امام باید با روشنگری و تبیین
راه نجات بشر را فراهم میکردند
https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_سیزدهم
چهارشنبه بعدازظهر منتظر آمدن بابا بودیم تا به سمت کرج حرکت کنیم.
مشغول جمعآوری وسایل شدم .
حال عجیبی داشتم اما برایم ناشناخته بود.
مرتضی وارد شد ...
تنها بود ...
+پس بابام کو ....
_نمیدونم...
با مینیبوس نیومده بود
+دیگه ماشین گیرش نمیاد پس چرا نیومد ؟!
نگران بودم ، مرتضی دلداریام داد
_میاد انشاءالله...
نگران نباش عزیزم ...
لبخندی زدم و هر دو به کار مشغول شدیم تا شب منتظر بودیم و خبری نشد.
آن شب دلشوره عجیبی داشتم
به قرآن قدیمی و خاکی خانه مادربزرگم پناه بردم، زیر نور چراغنفتی مشغول خواندن شدم ، نمیدانم چرا دانههای درشت اشک بیهوا از چشمانم میبارید مرتضی قرآن را از دستم گرفت:
_ چیزی نشده طیبه
چرا اینجوری میکنی؟
نگاهش کردم:
+ نمیدونم به خدا دست خودم نیست آخه بابام هیچوقت بدقولی نداشت بارها و بارها تو دل جنگ سروقت خودشو به قرارش میرسوند اما الان ...
_به دلت بد راه نده گلم
صبح اگر خبری نشد خودم میرم دنبالش...
+ مرتضی یکم برام قرآن بخون لطفاً ...
مرتضی با آن صدای قشنگ و صوت و لحن دلنشینش شروع به خواندن کرد و من نمیدانم کی خوابم برد...
وقت نماز صبح با صدای مرتضی چشم باز کردم پشت سرش قامت بستم ، هنوز نماز ما تمام نشده بود که صدایی آمد :
_ یالله...
یالله ...
طیبه !!...
مرتضی !! ...
درحال تشهد و سلام بودیم که صدا وارد شد.
شوک بودم :
+ سلام دایی جان ...
بلند شدیم و رویش را بوسیدیم .
دایی لبخند میزد ...
توجهی به لباس سیاهش نداشتم این روزها همه سیاه پوش بودیم و طبیعی بود .
مرتضی گفت :
_خیره آقا محمود این موقع اینجا چه میکنید؟!!
+ اومدم دنبال شما باید بریم منجیل ...
من با صدای بلندتر گفتم :
+نه دایی جان منتظر بابا هستیم باید بریم کرج
_ کرج هم میرید گلم بابات خودش منو فرستاد دنبال شما ، یالا حاضر شید بریم ساک و وسایل برندارید با بابات برمیگردید اینجا...
با تعجب بههم نگاه کردیم چادرم را سرم کردم و عقب پیکان دایی محمود نشستم ، دایی و مرتضی جلو بودند تمام راه سکوت بود میدیدم دایی گاهی اشکهایش را پاک میکند اما نمیفهمیدم یا نمیخواستم بفهمم ...
حالت تهوع داشتم...
دو بار در طول مسیر ماشین را نگاه داشتند تا حال من جا بیاید...
سپیده زده و هوا روشن بود که وارد منجیل شدیم چشمم به آنهمه ویرانی عادت کرده ، مانند مسخ شدهها فقط نگاه میکردم.
+ کجا میریم ؟
_داریم میریم خونه خاله زیور همه اون جا جمع هستن خونه اونها نوساز بوده و خیلی خرابی نداره .
ماشین که ایستاد دیدم مردی با کتری بزرگ چای دارد وارد خانه خاله میشود همینکه مرا دید سرش را از دروازه داخل برد و داد زد:
اومدن ...
بگو بهشون اومدن ...
دختر خالم سرش را از دروازه بیرون آورد و فقط نگاهم کرد ، دستش را روی صورتش زد و رفت چرا نمیفهمیدم ... چرا پاهایم توان راه رفتن نداشت ...
مرتضی رنگپریده به دیوار تکیه زده بود شوهر خالهام آمد به استقبال ، اول رفت سراغ مرتضی و او را در آغوش گرفت نشنیدم به او چه گفت فقط دیدم که مرتضی روی زانوهایش نشست دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت یا حسین ...
نگران مرتضی بودم اما سه زن که اصلاً برایم آشنا نبودند به سمتم آمدند و زیر بغلم را گرفتند و مرا با خود بردند ... انگار اختیاری نداشتم فقط میشنیدم که میگفتند :
خدا صبر میده ...
طیبه جان خدا صبر میده ...
مرا با خودشان داخل بردند از بین زنان و مردان سیاهپوش که در حیاط جمعشده بودند یک نفر آشنا بود چشمهایم را ریزتر کردم شبیه عمه فاطمه بود اما ده سال نه بیست سال پیرتر ...
یک نفر زیر بغلش را گرفته بود.
اطراف را نگاه کردم ...
بابایم نبود...
عمه دستهایش را باز کرد:
_ طیبه جانم ...
با صدایی که بهسختی شنیده میشد با التماس گفتم:
+ بابام کجاس ؟؟؟
با این جمله من صدای شیون جمع بلند شد دیگر جز سیاهی و صدای مبهم چیزی حس نمیکردم...
بابایم رفته بود و آینده مبهم من در راه ...
#ادامه_دارد ...
🌱داستان شب مون یه رمان واقعیه
خیلی قشنگه😍
حیفه از دستـش بدید ✋👌
بخونــیدش حتما 🙏
#حضرت_دلبر
سلام مولای مهربانم❤️❤️❤️
اے نبــ|ـہـ۸ـہـ|ـض زمان
،زمانہ دلگیࢪ شدھ ست
برگرد ڪـہ ظھورتان
ڪمۍ دیر شدھ ست.💔
♥️|↫#اللهمعجللولیڪالفرج
https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
مَن کان لِلّٰه، کان اللهُ لَه
تو نگاهت به خدا باشه؛
خدا و همه ی نیروهاش،
برای تو خواهند بود!
همینقدر قشنگ 🤍
یــــــــه حــــــــــــسِ خــــــــــــــــوبــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
صوت کتاب «انسان 250 ساله» دوران امام باقر علیه السلام_0013.mp3
1.5M
مطالعه #کتاب «انسان ۲۵۰ ساله»
دوران #امامباقر علیه السلام (12)
عكرمة، شاگرد معروف ابن عباس که از اعتبار و حیثیتی عظیم در میان مردم برخوردار است، به دیدن امام می رود و چنان تحت تأثير وقار و معنویت و شخصیت روحی و علمی امام قرار می گیرد که بی اختیار در آغوش امام می افتد، و خودش با شگفتی می گوید:
من با بزرگانی چون ابن عباس نشسته ام و هرگز در برابر آنان چنین حالتی بر من نرفته است.
و امام در جواب می فرماید: « ویلک یا عَبِيدِ أَهْلِ الشَّامِ انک بَيْنَ يَدَىْ بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ »؛
«وای بر تو ای برده حقیر شامیان! تو اینک در برابر خانههایی قرار گرفتهای که به اذن خدا رفعت یافته و کانون یاد خدا گشته است.»
در هر فرصت مناسبی با نشان دادن گوشه ای از واقعیت تلخ و مرارت بار زندگی شیعی و تشریح فشارها و شدت عمل هایی که از سوی قدرت های مسلط بر امام و یارانش می رود، امام احساسات و حق عواطف مردم غافل را تحریک می کند و خون مرده و راکد آنان را به جوش می آورد و دل های کرخ شده آنان را هیجانی می بخشد یعنی آنان را آماده گرایش های تند و جهت گیری های انقلابی می سازد.
📝 متن
و
🎙صوت
💎مــــسابقه
⬅️ قسمت 12
🔺سوال مربوط به امروز :
❇️ چگونه امام باقر علیه السلام مردم غافل را برای گرایش های تند و جهت گیری های انقلابی آماده میکند؟
✨لطفا با دقت متن رو بخونید و جواب رو کپی نکنید
💫ارسال پاسخ به آیدی زیر
@LABAYKA_YA_MAHDY
🕗 مهلت پاسخگویی فقط تا ساعت ۲۰ امشب ⏳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پاورقی: وضعیت معیشتی شهروندان #باغ_انگلیس! خداروشکر ملکه مرد و این روزا را ندید!😊
https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
34.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#کلیپ_تصویری
🔅من شک دارم به همه چیز!
✘ کشور اسلامی که در دستگاههاش اینهمه فساد هست، آیا نباید به اسلامش شک کرد؟
🔰#مقام_معظم_رهبری
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
✨تویکلاسدرسخدا
✅اونـــیکہناشُکریمیکنه
رَدمیـــشـه!🥀
✅ اونــیکہنالهمیکنه
🤯 تجدیدمیشه!
✅ اونیکہصَبـرمیـکنه
قـبولمیشه!😌
✅ اونیکہشکُـــرمیکـــنه
شاگــردممتـازميـشه👏👏👏
#تلنگر
https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
📘#داستانهایبحارالانوار
💠بهترینِ اهل بهشت
🔹مردی به همسرش گفت: برو خدمت حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام از ایشان بپرس آیا من از شیعیان شما هستم یا نه؟
آن زن خدمت حضرت زهرا رسید و مطلب را پرسید.
حضرت فاطمه علیهاالسلام فرمودند:
«به همسرت بگو اگر آنچه را که دستور داده ایم بجا میآوری و از آنچه که نهی نموده ایم دوری میجویی از شیعیان ما هستی وگرنه شیعه ما نیستی.»
🔹زن به منزل برگشت و فرمایش حضرت زهرا را برای همسرش نقل کرد.
مرد با شنیدن جواب حضرت سخت ناراحت شد و فریاد کشید:
➖وای بر من! چگونه ممکن است انسان به گناه و خطا آلوده نباشد؟ بنابراین من همیشه در آتش جهنم خواهم سوخت، زیرا هرکس از شیعیان ایشان نباشد همیشه در جهنم خواهد بود.
🔹زن بار دیگر محضر حضرت فاطمه علیهاالسلام رسید و ناراحتی و سخنان همسرش را نزد آن حضرت بازگو نمود.
حضرت زهرا فرمودند:
«به همسرت بگو؛ آن طور که فکر میکنی نیست. اگرچه اینکه شیعیان ما بهترینهای اهل بهشتند ولی هر کس ما را و دوستان ما را دوست بدارد، دشمنِ دشمنان ما باشد و نیز دل و زبان او تسلیم ما شود، ولی در عمل با اوامر و نواهی ما مخالفت کرده، مرتکب گناه شود، گرچه از شیعیان واقعی ما نیست اما در عین حال او نیز در بهشت خواهد بود، منتهی پس از پاک شدن گناه.
آری! به این طریق است که به گرفتاریهای (دنیوی) و یا به شکنجه مشکلات صحنه قیامت و یا سرانجام در طبقه اول دوزخ کیفر دیده، پس از پاک شدن از آلودگیهای گناه به خاطر ما از جهنم نجات یافته، در بهشت و در جوار رحمت ما منزل میگیرد.»
📚بحار،ج۶۸،ص۱۵۵
https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3
🎊 نوبتی هم باشه
نوبت اعلام برنده امشبمون هست👌👌
🏅برنده مسابقه امشبمــون
آقای سید محمد حسین حسینی هستند
لطفا پیام بدید برای تحویل جایزه🎁
🎊🎊مبارکتون باشه🎊🎊
ان شاءالله شما برنده فرداشب ما باشید 🌺🌺
پاسخ صحیح:
👈 با نشان دادن گوشه ای از واقعیت تلخ زندگی شیعه و توضیح در مورد ستم قدرتمندان بر امام و یارانش،تحریک احساسات میکند و خون مرده آنها را به جوش می اورد تا اماده شوند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #کلیپ #استوری
یکی اینجا دلش تنگه💔
اونجارو نمیدونم ...💔
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
#شب_جمعه🌙
https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3
#همسرانه💞
خوش اخلاقی با همسر در سیره بزرگان🌸
🔹خوش به سعادت زن و شوهری که خوش اخلاق هستند. آنهایی که با همسر و فرزند خود خوب هستند عمرطولانی دارند.
زن خوش اخلاق در خانه مردِ بداخلاق غریب است و بالعکس مرد خوش اخلاق در خانه زن بداخلاق غریب است.
🔷الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : مَن حَسُنَ بِرُّهُ بِأهلِهِ زادَ اللّه ُ في عُمُرِهِ .
هر كه به خانواده اش نيكى كند ، خداوند بر عمرش بيفزايد .
(آیت الله مجتهدی تهرانی)
#زندگی_شیرین
🆔https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_چهاردهم
پدرم بههمین سادگی از بین ما پر کشید و رفت و خاطرهی آن شبی که من و مرتضی را به هم محرم کرد تا ابد در ذهن ما دونفر هک شد.
محرمیتـی که عاقد و تنها شاهدش ، بابا و پشت و پناهم حالا آرام و بیصدا رفته بود.
نزدیک ظهر جسم بیجان پدرم را وارد حیاط کردند معصومه خانوم و عمه فاطمه ، عموها و بقیه فامیل شیون میکردند ، کسی نبود که داغش کمتر از دیگری باشد ، من اما به مانند مسخ شدهها توان گریه نداشتم انگار عصبانی بودم از بابام.
همه را کنار زدم و خودم را روی پدرم انداختم پتویی رویش بود سریع پس زدم رسیدم به جسم کفن شدهی بابا ماتم برده بود صدای جیغ و فریاد مردم در گوشم میپیچید اما گویا دنیا ایستاده بود ، آرام صورت پدرم را از روی کفن نوازش کردم و بندهای سر کفن را کشیدم نمیتوانستم گرهها را باز کنم، یک نفر داد میزد:
_ نکن طیبه ...
بازنکن ...
دونفر دستهایم را گرفتند و کشیدند ...
جلویم نشست ...
مرتضی بود ...
از دوردستها صدایم میزد:
+ طیبه..
طیبه...
نگاهم کن ...
بده من خودم برات باز میکنم ...
دستهایم را گرفته بود از لابهلای آنها بند کفن بابا را باز کرد نگاهم به مرتضی بود از ته صدا با او حرف میزدم:
_ مرتضی !!
بابامه...
نمیدانم چطور صدایم را میشنید:
+ طیبه جان صورت دایی رو ببین ...
خداحافظی کن باهاش ...
کفن را باز کرد
خدایا!
بابای من بابای من با چشمهای سبز زیبایش آرام با لبخند خوابیده بود خم شدم و پیشانی سردش را بوسیدم دستهایم را زیر گردنش گرفتم و سرش را بالا آوردم نمیدانم چند دقیقه تنگ در آغوش گرفتمش.
میشنیدم که مرتضی دیگران را به آرامش دعوت میکرد :
+بگذارید خداحافظی کنه...
نفهمیدم کی و چطور مرا از بابا جدا کردند و بردند .
آخرین لحظه تصویر مرتضی را داشتم که در حال بوسیدن بابا بود و دیگر هیچ...
تا روز سوم و مراسمات بعدی چیز خاصی به خاطر ندارم فقط زنهایی که به صورتم آب میپاشیدند و عمه فاطمه که گاهی در دهانم حلوا و خرما میگذاشت و روی لباسهایم گلاب میپاشید.
و چشمهای نگران مرتضی که همیشه دورتر از زنها میایستاد و نگاهم میکرد .
چهار روز بود چیزی نخورده بودم رگهایم برای سرم یاری نمیکرد عمه از غم من بلند بلند گریه میکرد و به بقیه میگفت :
+طیبه داره خودشو از بین میبره...
نمیتوانستم چیزی بخورم ...
روز هفتم کمی بههوش بودم و میهمانها را میدیدم امیر و خانوادهاش هم آمدند آنها هم در زلزله عزیز از دست داده و همه سیاهپوش بودند.
درهمانحال هم از دیدن امیر مشمئز شدم .
بابایم را در روستا در قبرستان جدید به خاک سپرده بودند.
پدربزرگ و مادربزرگم به معنی واقعی همان روز مردند فقط جسمشان چند صباح دیگر روی زمین نفس کشید ، داغ عروس و چهار نوه و حالا داغ بابایم کم عذابی نبود.
بعد از مراسم هفتم خانه خلوت شده بود...
آن چند روز مرتضی را فقط از دور میدیدم از دیگران شنیدم که مرتضی فردا عازم است و باید به پادگان برود.
دلم برایش پَر میکشید ...
تنها کسی که با تمام سلول سلول وجودم می خواستمش...
تنها کسی که میتوانست مرا آرام کند ...
نیمههای شب از بیخوابی بلند شدم و به حیاط رفتم و در تاریکی حیاط روی پلهها نشستم زانوهایم را بغل کردم و سرم را روی زانو گرفتم.
_با گریه گفتم خدایا چرا....
صدایی گفت
+آروم باش ...
آروم ...
دیدم مرتضی هست میخواست بره
_مرتضی نرو ...
تو رو خدا
+زود برمیگردم فقط
قول بده مراقب خودت باشی...
زود زود میام ...
فردای آن روز مرتضی رفت و چند روز بعد ما هم به کرج برگشتیم.
کمی بعد از فوت بابا بود که از نحوه مرگ قهرمانانه او مطلع شدم بابا در یک آواربرداری جانش را از دست داده بود تا جان یک مادر و بچه را نجات دهد.
هنوز مرتضی از سربازی برنگشته بود که سرنوشت من برای همیشه تغییر کرد ...
#ادامه_دارد ...