eitaa logo
✨مـــــــــــــــــاج✨ (موکب امام جواد علیه السلام)
544 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
✨اصلا یه جور دیگه‌یی حالم خوب میشه وقتی میفهمم همه‌ش کار خدا بوده :)💞 (مــــــــــــــــــــاج) هیئت فرهنگی مذهبی و موکب امام جواد علیه السلام شهرستان مرودشت لینک ناشناس مون https://harfeto.timefriend.net/17295714423851 ارتباط با ادمین @admin_maj
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨به این فکر کن شاید ‏همین الان ، ‏دقیقا تو همین لحظه تو داری در دست نیافتنـــی‌تریـن آرزویِ یک نفر زندگی میکنی❗️❗️♨️ ❌حواست هست؟! ✅باور کن خیلی از خاطره های تو واسه بقیه آرزو هست... پس بگو: 🌹خدایـــــــا شکــــــــــــرت🌹 https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸۲ 🔅آیه‌ای از سوره حج 📖«أُذِنَ لِلَّذِینَ یُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اللَّهَ عَلی نَصْرِهِمْ لَقَدِیرٌ» 🔸به کسانی که جنگ بر آنان تحمیل گردیده، اجازه جهاد داده شده است چرا که مورد ستم قرار گرفته اند و خدا بر یاری آنها تواناست.»[حج/۳۹] 🔹ابن مُسکان از حضرت صادق علیه السلام در باره آیه: «أُذِنَ لِلَّذِینَ یُقاتَلُونَ» نقل کرده که حضرت فرمودند: «عامه (اهل سنت) می‌گویند آیه در باره ی پیامبر اکرم صلی الله علیه واله نازل شده، هنگامی که قریش آن جناب را از مکه خارج کردند، اما مربوط به حضرت علیه السلام است زمانی که برای انتقام خون حسین علیه السلام ظهور کند و این است معنی فرمایش او که ما اولیای مقتول و خون بها گیرانیم.» 📚إلزام الناصب، ج ۱، ص ۷۵ اثباة الهداة،ج۵،ص۱۷۶ https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
میگفت‌که: مواظب‌چشمات‌باش، نکنه‌به‌چیزی‌نگاه‌کنی...! که‌اون‌دنیا‌بگی‌ای‌کاش‌کور‌بودم:)💔! 🖐🏻! 💔 ⃟🥀 ¦↜ ❥︎𖠇••------------------------------ ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎ ‎ ‌‎‎‌https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff ‎ ‎ ‌‌
جـان‌‌راڪہ‌هیـچ . . ‌مَن‌جھـانم‌‌رافداۍ‌‌یڪ ‌‌خَندھ‌‌‌ی‌تۅ‌‌‌میڪنم ..! https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
ایـرانِ‌عـزیزم...❤️ ۴۴سالگـیت‌مبارک🌱' همیشـه‌پایدار‌و‌جاویدان‌باشی🫀- ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
🍎افرادی که روزانه سیب می‌خورند، درصد مبتلا شدن به چند نوع سرطان را 9 تا 42 درصددرخود پایین می‌آورند 🔷(سرطان دهان، مری، روده بزرگ، سینه، تخمدان، سرطان پروستات و سرطان‌های دیگر) 🆔https://eitaa.com/joinchat/1045954758C3e5a03eeff
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 زندگیم با امیر شروع شد ... زندگی با تنها کسی که هیچ‌وقت فکر همسری او را نمی‌کردم . خانه‌ام زیبا و جادار بود ، آن روزها آپارتمان صد و پنجاه‌متری داشتن یعنی ثروت ، امیر ازنظر مالی برایم هیچ‌چیزی کم نگذاشت. امـا لبخند با صورت من قهر کرده بود و تنها چیزی که خوشحالم می‌کرد رفتن به روستا و ساعت‌ها نشستن بر مزار بابا بود... امیر مرد شوخ‌طبعی بود دنبال بهانه می‌گشت تا مرا بخنداند همیشه یک سوژه برای سورپرایز من پیدا می‌کرد . کم‌کم تنفر من به دلسوزی تبدیل شد ... دلم برایش می‌سوخت... عاشق شدن بد دردی بود که خودم آن را چشیده بودم دلم برای امیر می‌سوخت که عاشق منی بود که او را نمی‌خواستم ... اما خواست زمانه با من یکی نبود... حدود پنج ماه بعد از ازدواجم بزرگ‌ترها جمع شدند تا برای سالگرد زلزله برنامه‌ریزی کنند قرار شد مراسم در روستا و منزل بازسازی‌شده پدربزرگ و مادربزرگم برقرار شود. خبر داشتم که آن خانه را مرتضی برایشان ساخته بود ، حال عجیبی داشتم می‌دانستم آن روز او و عمه فاطمه را خواهم دید . امیر قدری عصبی بود اما سعی می‌کرد به روی خودش نیاورد چمدان بستم و با ماشین خودمان معصومه خانم و بچه‌ها را برداشتیم و روز قبل‌از مراسم به روستا رفتیم . وقتی وارد حیاط شدیم عمه فاطمه را دیدم ... روی ایوان ایستاده بود و مادرانه نگاهم می‌کرد در آن لحظه هیچ قدرتی نمی‌توانست جلوی رسیدن من به آغوش او را بگیرد ، دست‌هایش را صورتش را تک‌تک انگشتانش را با اشک می‌بوسیدم ... خدایا چقدر دلم برای آغوش مادرانه‌اش تنگ شده بود ، یک‌سال دوری اجباری آن‌هم روزهای بی‌پدری و تنهایی من ... همه افراد حتی امیر با دیدن بی‌قراری ما دونفر متأثر شدند ، معصومه خانم هم با عمه خوش‌وبش کرد هرچند سردی بین شان کاملاً مشخص بود . تا شب مثل مرغ پرکنده بی‌قرار بودم... پس کجا بود ... چرا مرتضی را نمی‌دیدم... صحبتش بود... می‌دانستم آن‌جاست اما جلوی من ظاهر نمی‌شد... دخترها مشغول درست کردن خرما شدیم و بزرگ‌ترها حلوا پختند ، بوی غذای خیرات و اسفند فضا را پر کرده بود سفره‌ی شام انداخته شد . دیدمش ... با سینی بزرگ غذا از گوشه حیاط آمد ... خدای من چرا زنده بودم ... مرتضی بود ... موهایش بلند شده بود و روی پیشانی‌اش ریخته بود همین‌طور که مسحور او بودم سنگینی نگاه امیر را که گوشه‌ی دیوار ایستاده بود حس کردم ، خودم را و نگاهم را‌ جمع کردم و رفتم داخل اصلا نمی‌خواستم با مرتضی روبرو شوم همین‌که او را دیده بودم قلبم داشت از جا کنده می‌شد توان صحبت و گفتگو با او را نداشتم از طرفی دلم نمی‌خواست امیر تحریک شود. نیمه‌های شب بلند شدم تا به حیاط بروم دلم می‌خواست روی همان سکویی که بارها با مرتضی می‌نشستم بنشینم و یاد ایام کنم اما پیش‌از من کس دیگری دل‌تنگ آن سکو شده بود هیبتش را در تاریکی تشخیص دادم به دیوار تکیه زدم و به سیاهی چشم دوختم ... اشک گاهی درمان درد نمی‌کند... بی‌صدا برگشتم داخل و تا صبح خواب پریشان دیدم . فردای آن روز پیش‌ازظهر بنا بود به مسجد رفته و آن‌جا را آماده مراسم کنیم ، من داوطلب شدم تا وسایل را ببرم و بچینم. عکس زن‌عمو و چهار بچه‌هایش و عکس بابا را برداشتم به‌علاوه روبان سیاه ،گل، شمع ، ترمه و گلاب مشغول چیدن وسایل داخل مسجد بودم که صدای یا الله او توجهم را جلب کرد... جای فراری نبود هر دو دست‌پاچه به‌هم نگاه کردیم : _سلام ...
7.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپی که شما رو میبره به حال و هوای نیمه شعبان😍 @yarie_khorshid_shop 🔰جهت سفارش به آیدی زیر پیام دهید @ya_mahdi_23