تـٰامَسیرَمبِہدرِخـٰانِہاَتاُفتـٰادحُسِین
خـٰانِہآبـٰادشُدَم،خـٰانِہاَتآبـٰادحُسِین''!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستامخالیهدستاموبگیرآقا
محتاجتوامیانعمالامیرآقا
#یااباعبداللهالحسین
میشودبیاییـد ؟
بهخُـداکهبیاییدخوندررگ
نـرگسهامیدود،چمنهاطراوٺ
بیشترۍخواهندداشتوجمڪران
بهحتممنورترخواهدبود:)
#منتظرانه
📚حکایتهای پندآموز
🔴درویش و کریم خان
🏷درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟ درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد ! روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت :《 نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست .》
📚 مجموعه شهر حکایات
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
هر وقت هرجا به مشکلی برخوردید دنبال مقصر نگردید، مقصرش منم!
بگردید دنبالِ راه حل :)