همه چی تموم شد ،
دیگه خونهی بابا علی چراغ روشنی نداره .. :)
الان هر کدوم از بچه ها یه گوشهی خونه ،
روضهی مادر گرفتن ..
زینب برای مادرش که موهاشو شونه میکرد ، دلش تنگ میشه .. :)
حسن ، کوچه رو از یاد نمی بره ..
حسینم که ، وعدهی دیدار به گودال داره .. :)
بابا علی هم از امشب ، تنها مونسش چاه میشه ..
آخ غریب بابام .. ؛)
اشکاش میریخت
بعد با دستش خاک رو صاف میکرد .
بعد با گریه صدا میزد زهرا جان
دیگه نیمه شبه اگه به دل من بود
دوست داشتم تا صبح بشینم
برات گریه کنم ولی چاره ندارم
باید برم چهل تا قبر درست کنم...