شهید بابک نوری هریس
قسمت سوم 🌟🌟
🌟🌟
حسی اما توی وجودم در حال جوشیدن است؛حسی مثل این که در برابر این دو دختر بازنده ام.
روسری ام را جلو می کشم.دخترها همین جور دارند حرف می زنند.آقای نوری،لبخند زنان،به صحبت هایشان درباره ی روند کار و علت نوشتن شان گوش سپرده است.
بالای سرش،عکس نقاشی شده ای از بابک است.بابک،توی همه ی عکس هایش که در فضای مجازی هست هم لبخند بر لب دارد.انگار از زمان خلقتش ،لبخند،عضوی از صورتش بوده،مثل دماغ یا چشمش.
حواسم به حرف هایشان نیست.فقط دستان پدر شهید را می بینم که بالا و پایین می رود و یقه ی کت قهوه ای اش روی پیراهن کِرمش خیز برمی دارد.
چشم می گردانم توی اتاق،مستطیل شکل است.دورتادورش صندلی چیده اند و وسطش یک میز کنفرانس با هشت صندلی گذاشته اند.صدر نشین اتاق ،میز ریاست است و یخچال کوچکی زیر یکی از دو پنجره ی نورگیر اتاق جا گرفته.رنگ کرم دیوارها،با قهوه ای میز هماهنگی خوبی دارد.به خودم که می آیم ،دخترها در حال رفتن اند تا هفته ی دیگر باز بیایند برای شروع مصاحبه.
روی صندلی جا به جا می شوم.قلبم دقیقا توی دهانم است؛پشت دندان های خرگوشی ام!برای همین،لب هایم را محکم به هم فشار می دهم که یک وقت نپرد بیرون!
آقای نوری می چرخد طرفم.خوشامد می گوید و با لبخندی که چاشنی کلمه هایش است،حرف می زند.از خودش میگوید که سال ها در جبهه بوده و آرزوی شهید شدن داشته و نصیبش نشده.از پسرش می گوید که سال ها در آرامش و سکوت زندگی کرد تا به آرزویش که شهید شدن بوده ،رسیده. می گوید چقدر این بچه را شناخته !چقدر دیر متوجه وسعت قلبش شده!به دیوار خیره می شود.انگار دریای شهرم،انزلی،با یک موج بلند،خودش را می رساند به نگاهش.رگه های خون،در طوسیِ چشمانش می دود.قطره های اشک سرازیر می شود.دیدن گریه های یک مرد دست پاچه ام می کند.سرش را میگذارد روی میز،و هق هقش روی آستین کتش می شکند.نمی دانم باید چه بگویم.تا حالا توی چنین موقعیتی نبوده ام.در چند قدمی یک پدر شهید،ناظر هق هقش .کلمه و جمله ای برای آرامش دادن پیدا می شود؟
خیره می شوم به میز،به آسمان پشت پنجره،به لبخند نقاشی شده ی بابک،به پدری که هنوز سرش را میان دستانش گرفته و اشک می ریزد.جابه جا می شوم .پاهایم را جمع می کنم و روی هم می گذارم.هی مثل ماهی لب می زنم تا چیزی بگویم،نمیتوانم.
شهید بابک نوری هریس قسمت چهارم
مدافع خانم فاطمه زینب س
🌟🌟
صدای در می آید .سرمان را بالا می گیریم.حالا پدری را روبه رویم میبینم که دل تنگی از فراق فرزند،توی چشمان طوسی اش هم لانه کرده.
فنجان چای که روی میز گذاشته می شود،به سمت می کشمش.انگار دهانم هزار سال است که تر نشده.این لحظه ها،برخلاف نیم ساعت پیش دارد کش می آید.همه چیز رفته روی دورِ آرام. آقای نوری،اشکش را پاک می کند و معذرت می خواهد. می گوید نمی شود حرف بابک بشود و بغضش نترکد. می گوید:بابک من،آروم و سربه زیر بود.بابک من انقدر محبت داشت که تو برخورد اول،همه رو شیفته ی خودش می کرد.با همین سن کمش،به خیلی ها کمک کرده.کارهایی کرده که بعد از شهادتش متوجه شدیم.نگاهم به پشت سرش است؛به عکس بابک ؛به قلبی که در آن ظاهرِ شیک و به روزش می تپید .آقای نوری،با لبخندی،حرف هایش را تمام می کند و میخواهد از خودم بگویم.و من می گویم؛از سن و سالم گرفته تا این که هیچ رشته ی دانشگاهی نخوانده ام و این که اهل سیاست نیستم و یازده دوازده سال است افتاده ام توی وادی ادبیات،و بیشتر از این که بنویسم،می خوانم.
روی صندلی اش جابجا میشود و می گوید؛می خوام بابک رو همون جور نشون بدن که بود.نه اغراق کنن،نه بزرگ نمایی؛چون بابک من به این کارها نیازی نداره. خودش بزرگه .ان قدر تو همین عمر کوتاهش به چشم اومده که احتیاجی به تعریف و تمجید اضافی نداره.با مکث کوتاهی ادامه می دهد؛من باهاتون تماس می گیرم.
دلم می خواهد باز آبدارچی در بزند و باز یک فنجان چای بگذارد روی میز؛اما صدای باز شدن در می آید.
***
کنار میدان امام حسین ع می ایستم.با آقای سرهنگی تماس می گیرم و می گویم:صحبت کردیم.قرار شد خبر بدن که با نوشتن من موافقت می کنن یا نه.
صدای آن طرف خط می گوید:موافقت می کنن،بابا جان!
این بابا جان گفتن را مثل یک آب نبات خوش طعم می گذارم که گوشه ی زبانم تا شیرینی اش برود توی تک تک سلول های اضطراب کشیده ام.توی همان ماشین قبلی نشسته ام؛دقیقا همان طرفی که قراضه تر است.انگار همه ی ماشین هایی که توی این خط کار می کردند،خودشان را باز نشسته کرده بودند.نیم ساعت چسبیده به صندوق صدقات سر میدان منتظر مانده بودم؛اما هیچ خبری از ماشین نشده بود.
May 11
بسم رب المهدی ...♡🌿
یعنی واقعا بچه مذهبی هستی و تو این کانال عضو نیستی ؟!! 😕
کلیپ مذهبی،مداحی،لایو،محفل ...
دیگه یه سربازِ امام زمان عج . از یه کانال چی میخواد؟ 🤔
سریع بکوب روی لینک و عضو شو که دعوت شده ی مولایی 😍👇
هنوز نیامدی 😬 بیا رفیق قطعا پشیمون نمیشی 😉
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
بسم الله الرحمن الرحیم
به آگاهی ملت شریف و قهرمان ایران میرساند ساعاتی قبل در حمله موشکی جنایتکارانه رژیم جعلی و کودککش صهیونیستی به دمشق «سردار سرتیپ پاسدار سید رضی موسوی» از مستشاران نظامی باسابقه سپاه در سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
وی از همرزمان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و مسئول پشتیبانی جبهه مقاومت در سوریه بود.
با تبریک و تسلیت شهادت این سردار عالیقدر به حضرت ولیعصر(عج )، مقام معظم رهبری و فرماندهی کل قوا (مدظله العالی)، خانواده معظم و آحاد فرماندهان و رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی، تأکید میشود، بیتردید رژیم غاصب و متوحش صهیونیستی تاوان این جنایت را خواهد پرداخت.
برنامههای مربوط به انتقال، تشییع و خاکسپاری پیکر مطهر آن شهید متعاقباً به استحضار ملت عظیمالشأن ایران رسانده خواهد شد.
هدایت شده از ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
🔴منابع عبری:این فرماندهی که در سوریه ترور شد ارزش بسیار بالایی برای ایران داشته است.
@sarallah_iran ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ🇵🇸|ثـارالله
هدایت شده از ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
⚫️سید رضی در حمله اسرائیل به زینبیه به شهادت رسید💔
🔻در جریان حمله ساعاتی قبل رژیم صهیونیستی به منطقه زینبیه در حومه دمشق، سید رضی موسوی معروف به سیدرضی از مستشاران باسابقه سپاه در سوریه به شهادت رسید.
🔻سیدرضی از جمله قدیمیترین مستشاران سپاه در سوریه و از همراهان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی بود.
@sarallah_iran ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ🇵🇸|ثـارالله
هدایت شده از ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
🚨🔺رسانه های صهیونیستی:سپاه برای پاسخی گسترده از جمله پرتاب موشک آماده می شود.
بیتردید رژیم غاصب تاوان این جنایت را خواهد پرداخت🔥
@sarallah_iran ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ🇵🇸|ثـارالله
حاج قاسم با خنده گفت : سید رضی ! تو هم باید شهید شوی!
و حالا در سالگرد شهادت حاج قاسم ، سردار پرافتخار سید رضی موسوی به یاران شهیدش پیوست.
خاطره دلاورمردی های این سید مجاهد و متواضع تا ابد در آسمان جبهه مقاومت خواهد درخشید.
روحش شاد
#شهید_سید_رضی_موسوی