eitaa logo
‹همدلـے مذهبـے🌙›
239 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
بسم رب نوࢪ'🤍 اینجا؟ پاٺــوق‌مذهبےایٺـٰا🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌من؟ یه پسر دهه هشتادی:)) ارتباط با من: @Majnoon11
مشاهده در ایتا
دانلود
🌝📖 مقـام معظـم رهبرے‌: بہ گمان من یکے از بدترین و پرخسارت‌ترین تنبلےها، تنبلے در خواندن کتاب است. هرچہ هم انسان بہ این تنبلے میدان بدهد، بیشتر میشود. کتاب این هفتـہ: دا📕 نویسنـدھ بزرگـوار: سیده اعظم حسینے🧕🏻 🎞 |اطلاعات بیشتر در تصویر| 🍃 درثواب‌نشرکارفرهنگےسہیم‌باشید💌
• ` ابراهیم می‌گفت: برای رفع گرفتاری با دقت تسبیحاتِ حضرت زهرا{سلام‌اللّه‌عليها} بخوانید! 🌱
امام زمان 058.mp3
3.02M
🥺✍هر وقت، از خودت رها شدی، و به دستهای خدا اعتماد کردی هروقت پاهای خودتو ندیدی، و روی پایِ خدا ایستادی؛ تازه قلبـ❤️ـت،برای ادراکِ انتظار حقیقی،آماده شده...
سلام خدمت عزیزان ان شاءالله در این کانال داستان ها و زندگی نامه های شهدا ارسال می‌شود☘ اولین کتابی که هر روز چند قسمت ارسال میشه کتاب زندگینامه شهید مدافع حرم بابک نوری
ان شاءالله زندگی نامه شهدا نشر داده می‌شود. با رضایت نویسنده کتاب ها 💚
زندگی نامه شهید مدافع حرم بابک نوری هریس کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند
بسم الله الرحمن الرحیم بخش یکم.شهید بابک نوری هریس فدایی خانم حضرت زینب س بیست و هفت روز و یک لبخند 🌟🌟🌟قسمت اول توی ماشین انزلی به رشت نشسته ام،پرایدی درب و داغان است.مسافر سمت راستی،آسوده سرِ جایش نشسته،اما من با هر تکانی بالا و پایین می شوم.وقتی از دست انداز یا سرعت گیری رد می شویم،حس می کنم کف پایم روی آسفالت کشیده می شود! با این که شهریور است و آفتاب ،چشم را در می آورد،برای اولین بار دوست دارم این مسیر سی و پنج کیلومتری کش بیاید؛اما راننده،انگار عجله دارد،پایش را چسبانده به گاز؛و پیش می‌رود. صدای سالار عقیلی،حجم کابین را پر کرده،از شبِ هجران و دوری یار می خواند.اگر وقت دیگری بود،شاید زیر لب همراهی اش میکردم،اما حالا کلمه ها به گوشم رسیده نرسیده،از ذهنم می‌رود. همه ی فکرم پیش دیدار یک ساعت دیگرم است؛اولین دیدار با پدر شهید ((بابک نوری)). گاهی وقت ها آن قدر برای کاری هیجان دارم که همان هیجان می شود اضطراب،و مجبورم می کند برخلاف میلم بخواهم دیرتر برسم سروقت آن کار،يا آرزو کنم زمان پا شل کند تا شاید آرام شوم.حالا من دقیقا توی همان گاهی وقت ها هستم. برای آرام شدنم،حواسم راهی پرت این ور و آن ور می کنم؛می اندازمش زیر ماشین های توی جاده،روی گاریِ آلبالو اخته فروش کنار خیابان؛پیش پای عابرهای منتظر عبور،وسط نقش و نگار تابلویی که واضح و می‌گوید((به شهر رشت خوش آمدید ))این یعنی رسیده ام به شهر و دیار شهید مدافع حرم،بابک نوری. آسمان،یکدست آبی ست.از ابرهای سفید،خبری نیست.شهريور هنوز گرمای مرداد را با خود دارد.یک بار دیگر حرف هایم را مرور می کنم،از طرز سلام علیک کردن تا خداحافظی. انگار همین امروز صبح از جنگل وارد شهر شده ام و سال های سال بوده که با کسی معاشرت نداشته ام.تا این حد ارتباط برقرار کردن برایم سخت است،و کلمه ها از ذهنم فراری شده اند.! راننده می گوید؛میدون فرزانه پیاده می شید،خانم؟ پیاده می شوم.توی شلوغیِ خیابان،به نشانی ای که برایم پیامک شده،نگاه مس کنم.راه چندانی نیست.از پیرمردی که از کنارم رد می شود،می پرسم که ((می شود تا میدان امام حسین پیاده رفت؟)). دست لرزانش را تا نزدیک گوشش می برد و می گوید:آووو،دختر جان!دانی چقدر راهه؟ پیرمرد سعی می کند صاف بایستد؛اما شانه هایش به خمیدگی خو کرده اند.با دستان لرزانش،توی هوا برایم کروکی می کشد.کف سرش را محکم می خاراند و می گوید:ماشین بینیش،زای!پیاده نوشو!(سوار ماشین شو،بچه!پیاده نرو!) باید بروم آن سمت میدان سوار ماشین شوم،اما تاکسی ای جلوی پایم ترمز می کند،و راننده می گوید:امام حسین؟ امروزه همه دست به دست هم داده اند تا من زودتر به مقصد برسم! حالا همین چند دقیقه رفتن به آن طرف خیابان هم از دستم رفته! زیر لب،ملتمسانه از خدا کمک می خواهم. وقتی آقای مرتضی سرهنگی از پدر شهید حرف می زد،از حرف هایش معلوم‌ بود که پدر شهید چقدر سخت گیر است،این که خیلی ها پیشنهاد نوشتن زندگی نامه ی پسرش را داده اند و قبول نکرده،این که برایش مهم است قلمی که قرار است از بابک بنویسد،در دستان چه کسی ست؛و.. به دستانم نگاه می کنم ؛به تک تک انگشتانم .انگار منتظرم یکی یکی گردن خم کنند و بگویند توانای اش را دارند.
شهید بابک نوری مدافع حرم خانم حضرت زینب س قسمت دوم 🌟🌟 بین عقل و قلبم درگیری است؛این که از پس این کار برمی آیم یا نه.دوست دارم توی ایستگاه اتوبوسی بنشینم و به آدم ها نگاه کنم.توی پچ پچ شان گم شوم توی قیمت پیاز و گوشت تا این هیجان مضطرب کننده هم گم شود؛اما ممکن نیست.به وقت قرارمان،سه دقیقه مانده. جلوی درِ ورودیِ شرکت می ایستم.گوشی ام را خاموش می کنم و می روم توی اداره.از نگهبانی ،نشانیِ اتاق آقای نوری را می پرسم.می پرسد؛نوری کوچیک یا نوری بزرگ؟ چشم می چرخانم توی اتاقک شیشه ای اش.به بابک نوری که تکیه داده به دیوار و زل زده به رو به رو،نگاه میکنم.می گویم:نمی دونم.همون که پسرش شهید شده. و انگشت اشاره ام می رود سمت پوستر چسبیده به شیشه.می گوید:هان!بزرگه. از لا به لای اتوبوس خط واحد و تاکسی های زرد که محوطه ی اداره را اشغال کرده اند،رد می شوم تا برسم به دومین درِ کوچکِ سمت چپی و پله هایش.پله ها را بالا میروم و خودم را به پسر جوانی که می گوید منشی دفتر است،معرفی می کنم.می گوید:حاجی مهمون دارن.بفرمایید بشینید،بهشون خبر بدم. رو به روی اتاق رئیس می نشینم.گوشه ی شالم،توی پیچش دستانم چروک شده و به نم نشسته. موزاییک ها را می شمارم. به صدای تند تایپ کردن خانم میز کناری گوش می کنم.حالا می دانم از جایی که نشسته ام،دوازده موزاییک‌ تا اتاق رئیس فاصله است و سی و سه موزاییک تا میز منشی. صدایی می گوید:بفرمایید،خانم رهبر! *** مردِ پشت میز بلند می شود.قدی متوسط دارد و لبخندی که اندازه ی خوش برخورد بودنش گرم است.جوری سلام و احوال پرسی می کند انگار سال هاست مرا می شناسد.صورت گِردش در انبوهی از ریش های سفید و مرتب،مهربان تر جلوه می کند.امنیت و آرامشی که در نگاهش است،اضطرابم را به کمترین حدش می رساند.صندلی تعارف می کند.می نشینم و چشم می گردانم به دور و بر اتاق. تازه متوجه حضور دو دختری می شوم که آن سمت میز نشسته اند.سری برایشان تکان می دهم. آقای نوری معرفی می کند؛دانشجو هستن و از یه مرکز فرهنگی اومده ان تا اجازه ی نوشتن زندگی نامه ی بابک رو بگیرن. تا حالا چند کتاب نوشته اند. می گویم:به به!چه عالی!
شهید بابک نوری هریس قسمت سوم 🌟🌟 🌟🌟 حسی اما توی وجودم در حال جوشیدن است؛حسی مثل این که در برابر این دو دختر بازنده ام. روسری ام را جلو می کشم.دخترها همین جور دارند حرف می زنند.آقای نوری،لبخند زنان،به صحبت هایشان درباره ی روند کار و علت نوشتن شان گوش سپرده است. بالای سرش،عکس نقاشی شده ای از بابک است.بابک،توی همه ی عکس هایش که در فضای مجازی هست هم لبخند بر لب دارد.انگار از زمان خلقتش ،لبخند،عضوی از صورتش بوده،مثل دماغ یا چشمش. حواسم به حرف هایشان نیست.فقط دستان پدر شهید را می بینم که بالا و پایین می رود و یقه ی کت قهوه ای اش روی پیراهن کِرمش خیز برمی دارد. چشم می گردانم توی اتاق،مستطیل شکل است.دورتادورش صندلی چیده اند و وسطش یک میز کنفرانس با هشت صندلی گذاشته اند.صدر نشین اتاق ،میز ریاست است و یخچال کوچکی زیر یکی از دو پنجره ی نورگیر اتاق جا گرفته.رنگ کرم دیوارها،با قهوه ای میز هماهنگی خوبی دارد.به خودم که می آیم ،دخترها در حال رفتن اند تا هفته ی دیگر باز بیایند برای شروع مصاحبه. روی صندلی جا به جا می شوم.قلبم دقیقا توی دهانم است؛پشت دندان های خرگوشی ام!برای همین،لب هایم را محکم به هم فشار می دهم که یک وقت نپرد بیرون! آقای نوری می چرخد طرفم.خوشامد می گوید و با لبخندی که چاشنی کلمه هایش است،حرف می زند.از خودش می‌گوید که سال ها در جبهه بوده و آرزوی شهید شدن داشته و نصیبش نشده.از پسرش می گوید که سال ها در آرامش و سکوت زندگی کرد تا به آرزویش که شهید شدن بوده ،رسیده. می گوید چقدر این بچه را شناخته !چقدر دیر متوجه وسعت قلبش شده!به دیوار خیره می شود.انگار دریای شهرم،انزلی،با یک موج بلند،خودش را می رساند به نگاهش.رگه های خون،در طوسیِ چشمانش می دود.قطره های اشک سرازیر می شود.دیدن گریه های یک مرد دست پاچه ام می کند.سرش را می‌گذارد روی میز،و هق هقش روی آستین کتش می شکند.نمی دانم باید چه بگویم.تا حالا توی چنین موقعیتی نبوده ام.در چند قدمی یک پدر شهید،ناظر هق هقش .کلمه و جمله ای برای آرامش دادن پیدا می شود؟ خیره می شوم به میز،به آسمان پشت پنجره،به لبخند نقاشی شده ی بابک،به پدری که هنوز سرش را میان دستانش گرفته و اشک می ریزد.جابه جا می شوم .پاهایم را جمع می کنم و روی هم می گذارم.هی مثل ماهی لب می زنم تا چیزی بگویم،نمی‌توانم.
شهید بابک نوری هریس قسمت چهارم مدافع خانم فاطمه زینب س 🌟🌟 صدای در می آید .سرمان را بالا می گیریم.حالا پدری را روبه رویم میبینم که دل تنگی از فراق فرزند،توی چشمان طوسی اش هم لانه کرده. فنجان چای که روی میز گذاشته می شود،به سمت می کشمش.انگار دهانم هزار سال است که تر نشده.این لحظه ها،برخلاف نیم ساعت پیش دارد کش می آید.همه چیز رفته روی دورِ آرام. آقای نوری،اشکش را پاک می کند و معذرت می خواهد. می گوید نمی شود حرف بابک بشود و بغضش نترکد. می گوید:بابک من،آروم و سربه زیر بود.بابک من انقدر محبت داشت که تو برخورد اول،همه رو شیفته ی خودش می کرد.با همین سن کمش،به خیلی ها کمک کرده.کارهایی کرده که بعد از شهادتش متوجه شدیم.نگاهم به پشت سرش است؛به عکس بابک ؛به قلبی که در آن ظاهرِ شیک و به روزش می تپید .آقای نوری،با لبخندی،حرف هایش را تمام می کند و می‌خواهد از خودم بگویم.و من می گویم؛از سن و سالم گرفته تا این که هیچ رشته ی دانشگاهی نخوانده ام و این که اهل سیاست نیستم و یازده دوازده سال است افتاده ام توی وادی ادبیات،و بیشتر از این که بنویسم،می خوانم. روی صندلی اش جابجا می‌شود و می گوید؛می خوام بابک رو همون جور نشون بدن که بود.نه اغراق کنن،نه بزرگ نمایی؛چون بابک من به این کارها نیازی نداره. خودش بزرگه .ان قدر تو همین عمر کوتاهش به چشم اومده که احتیاجی به تعریف و تمجید اضافی نداره.با مکث کوتاهی ادامه می دهد؛من باهاتون تماس می گیرم. دلم می خواهد باز آبدارچی در بزند و باز یک فنجان چای بگذارد روی میز؛اما صدای باز شدن در می آید. *** کنار میدان امام حسین ع می ایستم.با آقای سرهنگی تماس می گیرم و می گویم:صحبت کردیم.قرار شد خبر بدن که با نوشتن من موافقت می کنن یا نه. صدای آن طرف خط می گوید:موافقت می کنن،بابا جان! این بابا جان گفتن را مثل یک آب نبات خوش طعم می گذارم که گوشه ی زبانم تا شیرینی اش برود توی تک تک سلول های اضطراب کشیده ام.توی همان ماشین قبلی نشسته ام؛دقیقا همان طرفی که قراضه تر است.انگار همه ی ماشین هایی که توی این خط کار می کردند،خودشان را باز نشسته کرده بودند.نیم ساعت چسبیده به صندوق صدقات سر میدان منتظر مانده بودم؛اما هیچ خبری از ماشین نشده بود.
بسم رب المهدی ...♡🌿 یعنی واقعا بچه مذهبی هستی و تو این کانال عضو نیستی ؟!! 😕 کلیپ مذهبی،مداحی،لایو،محفل ... دیگه یه سربازِ امام زمان عج . از یه کانال چی میخواد؟ 🤔 سریع بکوب روی لینک و عضو شو که دعوت شده ی مولایی 😍👇 هنوز نیامدی 😬 بیا رفیق قطعا پشیمون نمیشی 😉 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313
 بسم الله الرحمن الرحیم به آگاهی ملت شریف و قهرمان ایران می‌رساند ساعاتی قبل در حمله موشکی جنایتکارانه رژیم جعلی و کودک‌کش صهیونیستی به دمشق «سردار سرتیپ پاسدار سید رضی موسوی» از مستشاران نظامی باسابقه سپاه در سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. وی از همرزمان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و مسئول پشتیبانی جبهه مقاومت در سوریه بود. با تبریک و تسلیت شهادت این سردار عالیقدر به حضرت ولی‌عصر(عج )، مقام معظم رهبری و فرماندهی کل قوا (مدظله العالی)، خانواده معظم و آحاد فرماندهان و رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی، تأکید می‌شود، بی‌تردید رژیم غاصب و متوحش صهیونیستی تاوان این جنایت را خواهد پرداخت. برنامه‌های مربوط به انتقال،  تشییع و خاکسپاری پیکر مطهر آن شهید متعاقباً به استحضار ملت عظیم‌الشأن ایران رسانده خواهد شد.
🔴منابع عبری:این فرماندهی که در سوریه ترور شد ارزش بسیار بالایی برای ایران داشته است. @sarallah_iran ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ🇵🇸|ثـارالله
⚫️سید رضی در حمله اسرائیل به زینبیه به شهادت رسید💔 🔻در جریان حمله ساعاتی قبل رژیم صهیونیستی به منطقه زینبیه در حومه دمشق، سید رضی موسوی معروف به سیدرضی از مستشاران باسابقه سپاه در سوریه به شهادت رسید. 🔻سیدرضی از جمله قدیمی‌ترین مستشاران سپاه در سوریه و از همراهان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی بود. @sarallah_iran ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ🇵🇸|ثـارالله
🚨🔺رسانه های صهیونیستی:سپاه برای پاسخی گسترده از جمله پرتاب موشک آماده می شود. بی‌تردید رژیم غاصب تاوان این جنایت را خواهد پرداخت🔥 @sarallah_iran ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ🇵🇸|ثـارالله
حاج قاسم با خنده گفت : سید رضی ! تو هم باید شهید شوی! و حالا در سالگرد شهادت حاج قاسم ، سردار پرافتخار سید رضی موسوی به یاران شهیدش پیوست. خاطره دلاورمردی های این سید مجاهد و متواضع تا ابد در آسمان جبهه مقاومت خواهد درخشید. روحش شاد
💔🖤
سلام مارو به حاجی برسون سید 😔 تسلیت 🖤💔
سلام دوباره دوستان پیج اینستا رو میزارم لطف کنین برین استوری آخرو استوری کنین برای کانال خودمون هست به حمایت شما نیاز دارم ممنون منتظر هستم فالو هم اگر اذیت نمیشین کنین که استوری میکنین برای من بالا بیاد سپاس بازم میگم منتظر هستم 👇👇👇👇 @iman____315
﷽ ✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃 یادت‌باشہ توشیعه‌ای‌،توسربا‌زِامام‌زمانتے🌱 نبایدبیڪاربشینی:
یه‌چیزی! حضرت‌آقاعرض‌کرده‌بودند که‌دهه‌هشتادی‌ها‌انقلاب‌رو‌به‌نتیجه‌میرسونند؟ آقای‌مهدی‌رسولی‌روایت‌میکنند .. میگن‌که‌تو‌جلسه‌ی‌خصوصی‌که‌نشسته‌بودیم آقا‌دست‌جانبازشون‌رو‌میزنند‌به‌اون‌یکی‌از دست‌شون‌و‌عرض‌میکنند‌که‌و‌اما‌این‌دهه‌ هشتادی‌ها... این‌دهه‌هشتادی‌ها‌انقلاب‌‌اسلامی‌رو‌به‌ نتیجه‌میرسونند!🖐🏻 دهه‌هشتادی‌بودن‌چیز‌کمی‌نیست؛) میگیری‌که؟!
‹همدلـے مذهبـے🌙›
سلام مارو به حاجی برسون سید 😔 تسلیت 🖤💔
شهادت هنر مردان خداست! شهادتتون مبارک آقاسید🖤🌱!