eitaa logo
<مجنون الحیدر>
243 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
41 فایل
میشودنیمه‌شبےگوشه‌ی‌بین‌الحرمین من‌فقط‌اشک‌بریزم‌توتماشابکنی(:؟️ یِه‌حرم‌داره‌ارباب‌ُیِه‌جهان‌ِگرفتارش.💚 https://daigo.ir/secret/3366134401 ناشناس🌹 https://virasty.com/Zenab1337 نشانیِ ویراستی❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی از من بپرسین میگم
بسم‌الله شروع‌تبادلات‌خطی‌میعاد .🌿 برای‌ادمینی: @Miiad82 حقوقم‌عضویت‌در: @Dokhtarhagy عضو‌شید‌بعدپیام‌بدید پاسخ‌ندادم‌نقطه‌بدید‌صبور‌باشید‌پاسخگو‌هستم‌ مومن .
می گفت : مراقب امام زمان ِ گوشه قلبتون باشید ، نزارید یادش خاک بخوره ! هر شب یه خلوتی با آقا داشته باشیم ؛ یه عرض ارادتی ، یه درد و دلی (: هیچ چیز ارزش ِ اینو نداره که جای آقارو تو قلبامون بگیره ، که هر چی شیعه می‌کشه از فراموشی ِ وجود امام زمانشه !💔
به غبارحرم‌کرب وبلایت سوگند؛❤️‍🩹
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ وارد پایگاه ویلیامز شدم.. دیدن هواپیماهایی که اونجا بود منو به وجد اورده بود.با هزار فراواتی تونستم دفترفرماندارنظامی رو پیدا کنم.در زدم ،یه اقایی به انگلیسی گفت: _بفرمایید در رو بازکردم و گفتم: +سلام علیکم با خوش رویی منو پذیرفت و گفت: _سلام خوش اومدین .بفرمایید بشینید رفتم جلوتر و گفتم: +برای ثبت نام در دوره خلبانی مزاحمتون میشم. همونطور که داشت میزشو مرتب میکرد گفت: _بله چشم مدارکتون لطفا. مدارکمو بهش دادم.صفحه اول شناسنامه ام رو باز کرد و اسممو خوند. _سیدعلی اقبالی فرزندسیدحجت نگاهشو از صفحه اول شناسنامه برداشت و گفت: _بچه ی کجایی؟!اهل تهرانی؟ +نه! بچه ی رودبارم با نگاهش پرسید که رودبار کجاست. ادامه دادم و گفتم: +استان گیلان با لبخندگفت: _به به کارهای ثبت نام که تموم شد یه نفر رو صدازد و گفت: _این اقا اهل امریکا هست و به زبان انگلیسی مسلط هستن،لازمه یک هم اتاق امریکایی داشته باشین. با لبخند گفتم: +ممنونم _مرخصید.تبریک عرض میکنم شما از فردا کارتون رو به صورت جدی شروع میکنید. +ممنونمم ازتون ،با اجازه.یاحق _بسلامت حس خوبی بهم دست داد.حسی که نمیتونم به چیزی وصفش کنم. با کسی که هم اتاقی ام بود صحبت میکردم. +اسمت چیه برادر؟ _جیمی ،اسم شما چیه؟ بالبخندگفتم: +خوشبختم،علی هستم.میشه همه جای پایگاه رو بهم نشون بدین؟ نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ______________ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ همه جارو بهم نشون داد،روز اول بهمون استراحت دادن،شانسی یکی از هم اتاقی هام مهدی خجسته فرد بود که خیلی باهم صمیمی و مثل دوبرادربودیم.یکی ازخواهرام که اسمش زینت بود و چندسالی ازم کوچک بود درسن۱۱سالگی ازدواج کرد و ۱۲سالگی یه پسربه نام حسن بدنیا اورد.عصرازفرمانده اجازه گرفتیم و بامهدی رفتیم بیرون.همه چیز برایم جالب بود.حرف زدناشون،آداب معاشرت هاشون،نوع رفتار و حتی لباس هاشون ،برام جالب بود و تازگی داشت.تاساعت۷بیرون بودیم.۷ونیم رسیدیم خونه ای که بهمون داده بودن.سریع نمازم رو خوندم برای آشنایی بیشتر با هم اتاقی ها باهاشون حرف میزدم،خاطره میگفتم،تعقیبات نمازم معمولا طولانی بود.درکنارنماز های پنجگانه ،قران هم میخوندم و لذت میبردم داشتم یه کتاب تاریخی میخوندم و جاهای مهمش رو علامت میزدم.نام هفت زنی که از یاران امام زمان و جزو۳۱۳نفریاراقابودن برام جالب بود.سریع اسم هاشونو علامت زدم"قنوابنت رُشَیدحجری،حبابه،ام خالد،صیانه ماشطه،سمیه مادرعماربن یاسر،زبیده بنت جعفر" چی میشد منم جزویاران امام زمانم باشم؟ غبطه میخوردم بهشون . یهومهدی زد به پام و گفت: _چه خبراقاعلی؟ +سلامتی ،ازشما چه خبر؟ _سلامتی...راستی از وقتی که اومدی پایگاه با خانواده ات تلفنی حرف زدی؟ +راستش نه حرف نزدم میدونی چطوری باید خط ایران رو گرفت؟ _اره شماره خونه تونو بدع تا زنگ بزنم. +خداخیرت بده. شماره رو که گرفت اول با حسین حرف زدم بعد با مامان. +زینب کجاست مامان؟ _رفته بیرون. +تنهایی؟این وقت شب؟ _اینجا صبحه گلم اونجاشبه. خندیدم و گفتم: +کاملا گیج شدم.راستی زینب اومد بهش بگو با من تماس بگیره سلام برسون.یاعلی _حتما،مراقب خودت باش..خداپشت و پناهت تصمیم گرفتم تا چندساعت ذهنمو رهاکنم ،وقتی رهاکردم رفتم توجمع بچه ها.... نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___________________ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ صبح اول وقت لباسای خلبانی رو پوشیدیم و سرصف وایستادیم. حس خوبی داشت اینکه لباس خلبانی رو بپوشی.. نزدیک ایام عید نوروز بود که تصمیم گرفتم بامهدی برگردم ایران تا سیزده بدر ایران باشم.. وقتی رسیدیم ایران تصمیم گرفتیم سوار اتوبوسی بشیم که مارو ببره رودبار. وقتی رسیدیم رودبار مستقیم وارد بازارتاریخی رودبارشدیم،یهو مهدی گفت: _نظرت چیه یه قراری بزاریم؟ +قرار بزاریم که همدیگر رو نبینیم.چطوره؟ _باشه اینو گفت و رفت ..با شوخی بهش گفتم: +شوخی کردم خجسته فرد. دستشو اورد بالا و رفت ... منم تصمیم گرفتم برم خونه . وارد کوچه که شدم دیدم همسایمون داره میره خونه شون.. دستمو بردم بالا و گفتم: +سلام علیکم و همونطوری که داشتم زنگ خونه رو میزدم گفتم: +سلام برسون داشتم به کوچه نگاه میکردم که یهو در بازشد... یهوگفتم: +عه حسن هم گفت: _عهههه سلام دایی منم با لبخند گفتم: +چطوری دایی؟ حسن لباس رزم پوشیده بود و شمشیر دستش بود یهو شمشیرشو برد بالا و گفت: _دستا بالا یه نچی کردم و گفتم: +دستا بالا مال تفنگه حسنی... _اوردیش؟ منظورش عکسهایی بود که مال هواپیما اینا بود. یهو دستمو گذاشتم روی صورتمو گفتم: +اخ _اگه نیاوردیش میکشمت... دستمو از روی صورتم برداشتم و گفتم: +فک کنم باید منو بکشی! سریع دویید سمتمو گفت: _خیلی بدی...حملههههه منم دستپاچه گفتم: +داییی چیکار میکنی..نکن اینکارو اون با شمشیرش به من میزد منم با کیفی که دستم بود از خودم دفاع میکنم... یهو زینت گفت: ×علی... یهو متوقف شدیم .. ×زشته جلوی در و همسایه ها با این لباسا +ببین چه بلایی سرمن اوردی ..تقصیرمن چیه همونطور که عینک افتابی ام رو از روی زمین برمیداشتم گفتم: +این پسرت میزنه دایی شو میکشه سر تأسفی تکون داد و گفت: ×دلمون خوشه داداشمون خلبانه ها بعدلباسامو مرتب کردم و گفتم: +سلام آبجی جون خوبی؟ ×به علی اقا..چشممون روشن! خوش اومدی... چه خبر؟ بی خبر اومدی +سلامتی گفتم تهران کاری ندارم اومدم فیضی به شما برسونم ×فیض که نه! دردسر خواستم برم توی خونه که دستشو گذاشت روی چارچوب در... ×کجا؟ مجلس زنونه اس... فک کنم مامان مراسم شازده حسین(ع)گرفته..برای جنابعالی. +باشه بیا این کیف رو بگیر من برم درمانگاه پیش بابا .. ×باشهه فعلا. وقتی وارد درمانگاه شدم پله هارو یکی یکی بالا میرفتم که یهو با شنیدن صدای بلند بابای مهدی(محسن اقا)سرجام وایستادم ... محسن اقا: نه اون سفره پهن کردنتون برای حضرت زینب نه این طرفداریتون از این بچها من که از علی نمیگذرم گفته باشم یعنی اگه اون دنیا خدا یقه بگیره و بگه چرا جلوی یه نظامی و اینا گرفتی خودم میون جمعیت میگردم علی رو پیدا میکنم میگم خدا خودت شاهد بودی تقصیر اینه. اونجا مثل اینجا نیست که قِصِر دربره. یهو اقاجون خندیدن و گفتن: حالا تو یک بند پشت سرش حرف بزن و اصن فکرنکن من پدرشم اقامحسن: بدهکارم شدم تازه! حرف حق رو باید زد،میخواد کسی خوشش بیاد میخواد خوشش نیاد. من اینشکلی ام نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین _______________ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
🥲💔 استرس بدی دارم میشه نفری سه تا الهی به رقیه بگید 🖤🥺
خب چه خبر؟ نیستین
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ اقاجون: ÷ببینید اقامحسن منو مادر علی موندیم که چطور باوجوداینکه علی به عکاسی و اینا علاقه داشت ول کرد و رفت سراغ یک شغل خطرناک. ما نذر و نیاز کرده بودیم که اگه صلاحه سفرامریکاش جور نشه،اگه صلاحه که هیچ! خداخواسته که برن. اقامحسن: ×صلاح رو هم نعوذبالله خودِ خدا میزاشت جلوی پای این بچهای سربه هوا .این دونفر با لگد میزدن زیرش.حرف گوش نمیکنن که علی شما باید میرفت توکار این عکاسی و اینا مهدی منم میومد کنارم تو پخت شیرینی کمکم میکرد حقیقتا من و مادر مهدی دیگه پیر شدیم ..مهدی هم نه خواهر داره نه برادر... من با این سن و سالم نمیتونم یه مغازه نگه دارم که ..باید بامادرش بریم زیارت ،اینور اونور بچهایی که تو کوچکی بی دردسرن بزرگ که میشن خون به جگر ننه باباهاشون میکنن این از مهدی من اون از علی شما کلافه سرمو تکون دادم..لب پایینمو گاز گرفتم و در زدم..در رو که باز کردم اول روبه محسن اقا بعد روبه اقاجون کردم و گفتم: +سلام...سلام اقاجون بابا با لبخند گفت: ÷سلام پسرم یهو اقامحسن بلند شد و گفت: ×به به عقاب تیزپرواز علی اقای گل ذکر خیرته دائم.. بپرس از اقات با لبخند یه جور نگاش میکردم که یعنی خر خودتی!چپ چپ هم نگاهش میکردم.خودش که فهمید سری تأسف تکون داد... یهو اقامحسن گفت: ×بفرما منم با کنایه گفتم: +بعله بعد رفتم سمت بابا و گفتم: +خوبین اقاجون؟! بعد بغلش کردم.. چند دقیقه ای پیششون موندم و رفتم سمت بازار تا گشتی بزنم. هر اشنایی رو که میدیدم در سلام کردن پیش دستی میکردم.! یهو رسیدم به مغازه دوست اقاجون که اسم نصرت الله بود دوستشون هم که اسمش عزت الدین بود بابا رو میشناخت... یهو اقا نصرت الله به اقا عزت الدین گفت: عه پسرسیدحجت رفتم جلو و با لبخند گفتم: +سلام علیکم خوب هستین. یهو اقا عزت الدین گفت: به جناب سرهنگ اقبالی.... خندیدم و گفتم: +هوووو کوحالا تا سرهنگی! بعد روکردم به اقانصرت الله: +چطوری شما مشتی؟ ×شکر شما جوونارو میبینیم خوبیم جناب سرهنگ خندیدم و با یه خداحافظی گرم ازشون دور شدم رفتم پیش کریوسف که دوست قدیمی اقاجون بود... _خب خودت چی فکرمیکنی؟ به نظرت کارت درست بوده؟ یه آهی از ته دلم کشیدم و گفتم: +صد درصد بهش معتقد بودم که رفتم از بچگی عاشق پرواز بودم و مطمئنم روزی آسمان ایران به من نیازده داره.همیشه ارزو داشتم پرواز کنم از بچگی ولی خب حرف مردم،زخم زبان هاشون بده دیگه... _بهت حق میدم! از قدیم گفتن دهن مردم رو نمیشه بست.. زیادفکرشو نکن تا به خودت صدمه وارد نکنی... اگه زیاد فکرشو کنی قطعا پشیمون میشی.. به هدف خودت ،به کارت،به زندگیت فکرکن.. +درسته ! حرف شما متین! اما بیشتر ناراحتی پدر و مادرمه !منی که 23سالمه همش نگران اینم که خدایی نکرده پدرمادرم به این فکرنکنند که تمام زحمتاشون هدر رفته. _بالاخره روزی میفهمن که پسرشون کار درستی کرده..اونروز هم خیلی دور نیست.این ارتش باید پوست بندازه برای روز مبادا دوست نداشتم دیگه بیشتر از این حرف بزنم راجب این بحث .خداروشکر کریوسف بحث رو عوض کرد... _خب عموجون از عشق بگو یه نگاهی بهش کردم. _کی قراره پلوی عروسی رو بخوریم؟من که کت و شلوارشو دوختم خندیدم و گفتم: +والله هنوزکه جوابی نیست.. کسیو درنظرندارم.. منم که بعد سیزده بدر میرم امریکا با شیطنت گفت: _صیاد پی صید دویدن عجبی نیست صید از پی صیاد دویدن مزه دارد! لبخندی زدم و گفتم: +شیرین کام باشی عموکریوسف یهو جدی شد و گفت: _مش یوسف..اون زمان که کر میزدم کریوسف بودم! الان دیگه خیلی وقته مش یوسفم خندیدم و ازش جدا شدم یادمه وقتی عروسی یکی از فامیلا دعوت بودیم خانواده اقای هاشمی هم دعوت بودن ،دخترشون با زینت دوست بود .. من خیلی اقای هاشمی و خانواده اش رو نمیشناختم موقعی که دخترش میخواست میوه ببره پیش دوستا که یهو منو ندید و خورد بهم! سریع برگشتم ببینم کی خورد بهم که با دیدن یه نامحرم جا خوردم! یه استغفراللهی زیرلب گفتم و به دختره گفتم: +حواستون کجاست؟ روبروتونو نمیبینید؟ خیلی بدباهاش حرف زدم چون هم حوصله نداشتم هم اعصابم خورد بود..دختره طور نگاهم میکرد که یه لحظه فکرکردم میخواد نقشه بکشه سربه تنم نباشه.. چندباری هم پاپیش گذاشتم برای خواستگاری ولی گفت«بایدتادوسال صبرکنید» بخاطر همین به عمومش یوسف چیزی نگفتم نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین _______ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ شب که رفتم خونه لباسامو عوض کردم.یهو دیدم مامان داره نماز میخونه و زینت داره به حسن ریاضی یادمیده..وقتی مامان داشت دعا میکرد لبخندی زدم و گفتم: +اینطوری که شما دست به دامن خدا شدین من قدم از قدم بردارم میخورم به زمین گرم که! چه برسه به اینکه بخوام سوار هواپیمایی بشم که... به زینت که نگاه کردم اونم لبخندی زد یهو حسن گفت: _دایی میگن تو خارج یه طیاره افتاده روی زمین همه مسافرانش هم مردن... منم هی ابرو بالا مینداختم،لبمو گاز میگرفتم که اینو نگه بعد گفت: _شماهم شنیدین؟ اینوشنیده بودم ولی برای اینکه روحیه مامان خراب نشه گفتم: +نه!نشنیدم! یهو زینت یه پسی زد به حسن گفت: ×الهی لال بشی..زبونتو گازبگیر.. درستو بنویس. بزار بابات بیاد خونه بعدچنددقیقه گفتم: +خب مادرمن همه ی شغل ها خطراتی دارن از بنایی بگیر،چمیدونم اهنگری،نجاری،شوفری خلبانی هم مثل همه ی شغل هاست دیگه! فرق نمیکنه یهو حسن خودشو انداخت وسط و گفت: _ولی خلبانی یه چیز دیگس اصن از همه ی اینا بهتره مگه نه دایی؟ کلافه نگاهش میکردم.. یهو به مامانش گفت: _اگه من جای اون راننده ی طیاره بودم نمیزاشتم مسافرام بمیرن... داشتم دستی به موهامو صورتم میکشیدم که زینت به حسن گفت: ×فضول درستو بنویس بزار بابات بیاد خونه بهش میگم _بابام یه ماه دیگه میاد تا اونموقع هم از یادت رفته سریع بهش خندیدم ...همین که مامان سجده رفت سریع به حسن با ایما و اشاره گفتم: +برای چی میگی؟ من میدونم تو صبرکن اونم اروم گفت: _خب حالا نمیخواد سایه مو با تیر بزنی دایی بداخلاقم/: مامان که دعاهاش تموم شد و گفت: ÷مگه به کاری که میکنی شک داری بالام جان؟ +نه والله ولی شما قیافه تون شبیه کسایی هست که از کسی دلخورین... وبرای اینکه اون فرد دوست داشته باشین به روش نمیارین که دلخورین ÷من از حضرت زینب خواستم که همه جا ازت مراقبت کنه... فردا پسفردا که بخوای زن بگیری دیگه من نیستم که نازتو بکشم.. حواست باشه شیطنت نکنی یوقت از این خبراهم نیست من تورو سپردم به ائمه و شازده حسین هرچی خیر و صلاحته بزارن جلوی پات +ان شاءالله خندیدم و دستامو بهم مالیدم..یهو تلفن زنگ خورد حسن خواست بره که تلفن رو جواب بده که یهو زینت گرفتش ..بلند شدم تا تلفنو جواب بدم..همونطور که داشتم تلفنو برمیداشتم گفتم: +حسنی حقته بگم حسنی نگو بلا بگو تنبل تنبلا بگو بعد گوشیو گذاشتم گوشم و گفتم: +بفرمایید یهوصدای زن از پشت گوشی اومد.. ×سلام علیکم اقای اقبالی فریده هستم.. سریع دستمو به نشانه ی ادب گذاشتم روی سینه و گفتم: +سلام خانم هاشمی خوب هستین؟خانواده محترم خوبن؟ ×ممنونم به مرحمت شما ببخشین مزاحم شدم خواستم ببینم زینت خانم اونجاهستن؟ +بله اینجاست ×ممنون میشم گوشیو بدین خدمتشونو +بله چشم گوشیو ازخودم جدا کردم و روبه اشپزخونه کردم و گفتم: +زینت خانم! بعد یادم افتاد که زینت پشتمه سریع برگشتم و گفتم: +ببخشید دوستت کارت داره.. زینت هم وقتی اومد گوشیو از دستم بگیره سر تأسفی کرد و اروم گفت: _عاشق شدی علی عاشق! یه چشم غره ی غلیظ بهش رفتم و سریع نمازمو خوندم! رفتم تو خیاط نشستم..زینت اومد کنارم نشست همونطور که داشتم به ماه نگاه میکردم گفتم: +حکایت ماهم شده حکایت ماه و پلنگ.. بعد روکردم به زینت و گفتم: +چه خبر؟ نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
بعضی موقع ها بعضی از ادما خیر و صلاح مارو میخوان !