#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت2
#علی
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
وارد پایگاه ویلیامز شدم..
دیدن هواپیماهایی که اونجا بود منو به وجد اورده بود.با هزار فراواتی تونستم دفترفرماندارنظامی رو پیدا کنم.در زدم ،یه اقایی به انگلیسی گفت:
_بفرمایید
در رو بازکردم و گفتم:
+سلام علیکم
با خوش رویی منو پذیرفت و گفت:
_سلام خوش اومدین .بفرمایید بشینید
رفتم جلوتر و گفتم:
+برای ثبت نام در دوره خلبانی مزاحمتون میشم.
همونطور که داشت میزشو مرتب میکرد گفت:
_بله چشم مدارکتون لطفا.
مدارکمو بهش دادم.صفحه اول شناسنامه ام رو باز کرد و اسممو خوند.
_سیدعلی اقبالی
فرزندسیدحجت
نگاهشو از صفحه اول شناسنامه برداشت و گفت:
_بچه ی کجایی؟!اهل تهرانی؟
+نه!
بچه ی رودبارم
با نگاهش پرسید که رودبار کجاست.
ادامه دادم و گفتم:
+استان گیلان
با لبخندگفت:
_به به
کارهای ثبت نام که تموم شد یه نفر رو صدازد و گفت:
_این اقا اهل امریکا هست و به زبان انگلیسی مسلط هستن،لازمه یک هم اتاق امریکایی داشته باشین.
با لبخند گفتم:
+ممنونم
_مرخصید.تبریک عرض میکنم شما از فردا کارتون رو به صورت جدی شروع میکنید.
+ممنونمم ازتون ،با اجازه.یاحق
_بسلامت
حس خوبی بهم دست داد.حسی که نمیتونم به چیزی وصفش کنم.
با کسی که هم اتاقی ام بود صحبت میکردم.
+اسمت چیه برادر؟
_جیمی ،اسم شما چیه؟
بالبخندگفتم:
+خوشبختم،علی هستم.میشه همه جای پایگاه رو بهم نشون بدین؟
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
______________
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.
#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت3
#علی
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
همه جارو بهم نشون داد،روز اول بهمون استراحت دادن،شانسی یکی از هم اتاقی هام مهدی خجسته فرد بود که خیلی باهم صمیمی و مثل دوبرادربودیم.یکی ازخواهرام که اسمش زینت بود و چندسالی ازم کوچک بود درسن۱۱سالگی ازدواج کرد و ۱۲سالگی یه پسربه نام حسن بدنیا اورد.عصرازفرمانده اجازه گرفتیم و بامهدی رفتیم بیرون.همه چیز برایم جالب بود.حرف زدناشون،آداب معاشرت هاشون،نوع رفتار و حتی لباس هاشون ،برام جالب بود و تازگی داشت.تاساعت۷بیرون بودیم.۷ونیم رسیدیم خونه ای که بهمون داده بودن.سریع نمازم رو خوندم برای آشنایی بیشتر با هم اتاقی ها باهاشون حرف میزدم،خاطره میگفتم،تعقیبات نمازم معمولا طولانی بود.درکنارنماز های پنجگانه ،قران هم میخوندم و لذت میبردم
داشتم یه کتاب تاریخی میخوندم و جاهای مهمش رو علامت میزدم.نام هفت زنی که از یاران امام زمان و جزو۳۱۳نفریاراقابودن برام جالب بود.سریع اسم هاشونو علامت زدم"قنوابنت رُشَیدحجری،حبابه،ام خالد،صیانه ماشطه،سمیه مادرعماربن یاسر،زبیده بنت جعفر"
چی میشد منم جزویاران امام زمانم باشم؟
غبطه میخوردم بهشون .
یهومهدی زد به پام و گفت:
_چه خبراقاعلی؟
+سلامتی ،ازشما چه خبر؟
_سلامتی...راستی از وقتی که اومدی پایگاه با خانواده ات تلفنی حرف زدی؟
+راستش نه حرف نزدم
میدونی چطوری باید خط ایران رو گرفت؟
_اره شماره خونه تونو بدع تا زنگ بزنم.
+خداخیرت بده.
شماره رو که گرفت اول با حسین حرف زدم بعد با مامان.
+زینب کجاست مامان؟
_رفته بیرون.
+تنهایی؟این وقت شب؟
_اینجا صبحه گلم اونجاشبه.
خندیدم و گفتم:
+کاملا گیج شدم.راستی زینب اومد بهش بگو با من تماس بگیره سلام برسون.یاعلی
_حتما،مراقب خودت باش..خداپشت و پناهت
تصمیم گرفتم تا چندساعت ذهنمو رهاکنم ،وقتی رهاکردم رفتم توجمع بچه ها....
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___________________
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.
#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت4
#علی
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
صبح اول وقت لباسای خلبانی رو پوشیدیم و سرصف وایستادیم.
حس خوبی داشت اینکه لباس خلبانی رو بپوشی..
نزدیک ایام عید نوروز بود که تصمیم گرفتم بامهدی برگردم ایران تا سیزده بدر ایران باشم..
وقتی رسیدیم ایران تصمیم گرفتیم سوار اتوبوسی بشیم که مارو ببره رودبار.
وقتی رسیدیم رودبار مستقیم وارد بازارتاریخی رودبارشدیم،یهو مهدی گفت:
_نظرت چیه یه قراری بزاریم؟
+قرار بزاریم که همدیگر رو نبینیم.چطوره؟
_باشه
اینو گفت و رفت ..با شوخی بهش گفتم:
+شوخی کردم خجسته فرد.
دستشو اورد بالا و رفت ...
منم تصمیم گرفتم برم خونه .
وارد کوچه که شدم دیدم همسایمون داره میره خونه شون..
دستمو بردم بالا و گفتم:
+سلام علیکم
و همونطوری که داشتم زنگ خونه رو میزدم گفتم:
+سلام برسون
داشتم به کوچه نگاه میکردم که یهو در بازشد...
یهوگفتم:
+عه
حسن هم گفت:
_عهههه سلام دایی
منم با لبخند گفتم:
+چطوری دایی؟
حسن لباس رزم پوشیده بود و شمشیر دستش بود یهو شمشیرشو برد بالا و گفت:
_دستا بالا
یه نچی کردم و گفتم:
+دستا بالا مال تفنگه حسنی...
_اوردیش؟
منظورش عکسهایی بود که مال هواپیما اینا بود.
یهو دستمو گذاشتم روی صورتمو گفتم:
+اخ
_اگه نیاوردیش میکشمت...
دستمو از روی صورتم برداشتم و گفتم:
+فک کنم باید منو بکشی!
سریع دویید سمتمو گفت:
_خیلی بدی...حملههههه
منم دستپاچه گفتم:
+داییی چیکار میکنی..نکن اینکارو
اون با شمشیرش به من میزد منم با کیفی که دستم بود از خودم دفاع میکنم...
یهو زینت گفت:
×علی...
یهو متوقف شدیم ..
×زشته جلوی در و همسایه ها با این لباسا
+ببین چه بلایی سرمن اوردی ..تقصیرمن چیه
همونطور که عینک افتابی ام رو از روی زمین برمیداشتم گفتم:
+این پسرت میزنه دایی شو میکشه
سر تأسفی تکون داد و گفت:
×دلمون خوشه داداشمون خلبانه ها
بعدلباسامو مرتب کردم و گفتم:
+سلام آبجی جون خوبی؟
×به علی اقا..چشممون روشن!
خوش اومدی...
چه خبر؟
بی خبر اومدی
+سلامتی
گفتم تهران کاری ندارم اومدم فیضی به شما برسونم
×فیض که نه!
دردسر
خواستم برم توی خونه که دستشو گذاشت روی چارچوب در...
×کجا؟
مجلس زنونه اس...
فک کنم مامان مراسم شازده حسین(ع)گرفته..برای جنابعالی.
+باشه بیا این کیف رو بگیر من برم درمانگاه پیش بابا ..
×باشهه فعلا.
وقتی وارد درمانگاه شدم پله هارو یکی یکی بالا میرفتم که یهو با شنیدن صدای بلند بابای مهدی(محسن اقا)سرجام وایستادم ...
محسن اقا:
نه اون سفره پهن کردنتون برای حضرت زینب نه این طرفداریتون از این بچها
من که از علی نمیگذرم گفته باشم
یعنی اگه اون دنیا خدا یقه بگیره و بگه چرا جلوی یه نظامی و اینا گرفتی
خودم میون جمعیت میگردم علی رو پیدا میکنم
میگم خدا خودت شاهد بودی تقصیر اینه.
اونجا مثل اینجا نیست که قِصِر دربره.
یهو اقاجون خندیدن و گفتن:
حالا تو یک بند پشت سرش حرف بزن و اصن فکرنکن من پدرشم
اقامحسن:
بدهکارم شدم تازه!
حرف حق رو باید زد،میخواد کسی خوشش بیاد میخواد خوشش نیاد.
من اینشکلی ام
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
_______________
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.
هدایت شده از مَـجـنـون الـحـسِـین (ع) ¹²⁸
🥲💔
استرس بدی دارم میشه نفری سه تا الهی به رقیه بگید 🖤🥺