تا جلیلی یا قالیباف یه حرکتی میکنن میبینیم طرفداراشون دوباره افتادن به جون هم؛ بابا دو دِیقه همو جر ندین ببینیم کی به کیه.😂😂😂😂
هدایت شده از سلبریتی های مذهبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای صفای قلب زارم
هر چه دارم از تو دارم🤍
#حسین_طاهری
https://eitaa.com/celebrityhaymazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حسین ستوده با حضور در بیمارستان از مجروحان لبنانی عیادت کرد و برای آنان نوحه خواند!❤️🩹🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این شعر در وصفِ حال این روزای هممونه :))
بلالبهعنوان ِاعتراض
دیگهاذاننگفت؛
تااینکهحضرتفاطمه
درخواستکرد .
بلالکهبالایمسجد
رفت،صداشتومدینه
پیچید؛
اللهُاکبر . . ..
همهدستازکارکشیدن
وسمتمسجدرفتن
همهجمعشدنازبچه
گرفتهتاپیرمردو...
مدینهیکبارهتعطیلشد!
همهبهیاد ِایام ِ.رسول
اللهگریهمیکردن . .
چرابلالاذاننمیگفت؟!
چیشدکهدرخواست
حضرتزهراروقبولکرد؟!
وازبیعتباابوبکرشرم
میکردنوسرهاروپایین
انداختن .
توفضایمدینهپیچید؛
أشهدُأنَمُحمّداًرسولَالله
دخترپیامبرطاقتنیاورد
وازحالرفت .
بلالبسکندختررسولالله
راکشتی!
کجا روم ؟!
به که روی آورم ؟!
که در دو جهان ؛
به جز حسین کسی درد من دَوا نکند🥲❤️🩹 !
#حسین_جانم
#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت75
#فریده
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
رفت.بعد نهار بچه ها خوابیدن ماهم بیدار و حرف میزدیم.
شروع کردیم به خاطره گفتن از علی. علی ای که خاطره هاش همیشه تو قلبم موند.
_علی 27سالش بود. با ماشین رفته بودم سرکار دنبالش. ساعت کاری هم تموم شده بود. بعد من اونطرف خیابون پارک کرده بودم. یه بوق زدم و اومد و تو ماشین نشست. بدون اینکه متوجه بشم سرعت ماشین هم زیاد بود. همینطور که داشتیم حرف میزدیم تو ماشین. یهو به ایست بازرسی رسیدیم. منم ترسیده به علی گفتم «اگه پرسیدن چه نسبتی باهم دارین چی بگم»؟ اونم گفت «میگیم خواهر برادریم. غیر از اینه؟»
خلاصه از شانس خوبمون اصلا بهمون گیر ندادن.
بعد ایست بازرسی هم وقتی داشتم رانندگی میکردم یهو دستم خورد به تسبیح علی و تسبیحش پاره شد. اونم بدون اینکه گله ای یا چیزی کنه دونه های تسبیح رو برداشت و داد بهم:
_عین روز اولش درست کن
منم فهمیدم که ناراحته. آخه وقتی بچه بود بدش میومد کسی به وسایل شخصی اش دست بزنه. نمیدونم الان این عادت رو داره یا نه.
+ این عادت رو داشت. مثلا وقتی افشین به وسایلهاش اونم بدون اجازه دست میزد ناراحت میشد ولی به رو نمیآورد..
_با اجازه ات من فردا باید برگردم رودبار. دلم برای خانواده ام تنگ شده..
+چقدر پیر شدی زینب.
_زجر کشیدن علی، شهادت علی، اون همه بی احترامی به من و ایرانم و علی که از طرف خانواده شوهرم به من وارد شد. حتی ازار و اذیت هاشون هم منو ٧٠ساله نشون میده درحالیکه من ٣٠سالمه.
شکنجه های بعثی روی من اثر گذاشته. برای همینم هرچقدر کتک بخورم دردم نمیگیره.
روکرد به عمار و عماد گفت:
_وسایلاتونو جمع کنید. صبح باید حرکت کنیم.
+بمون دیگه حالا چه عجله ایه؟
با لبخند گفت:
_مراقب علی یا همون افشین باش.
..
صبح بعد از نماز حرکت کردن سمت رودبار.
#زینب
دو روز بعد رسیدیم رودبار، چون راه خونه رو میشناختم دیگه آدرسی نپرسیدم در رو که زدم. حسنی در رو باز کرد.
برگشتم سمتش و گفتم:
+عع؟
بدبخت ماتش برده بود و با ترس و لرز گفت:
_خااااله
مامااااااان. خاااااله زیییینب.
زینت که اومد با دیدنم خشکش زده بود. بیهوا بغلش کردم..
_زینب تویی؟
با لبخند گفتم :
+آره منم. اینام بچهام هستن، عمار و عماد
وارد خونه شدیم. هیچکس خونه نبود. مامان اتاق علی رو کرده بود حسینیه یعنی تمام عکسای علی و وسایلی که دوران مجردی داشت رو گذاشته بود اونجا.
يه آهی کشیدم و وسایلمون رو گذاشتم تو اتاق. در رو که زدن زینت گفت:
_سجاد و فاطمه عذرا و خانم جون هست. میرم در رو باز میکنم.
مانع شدم و گفتم:
+بمون من میرم
در رو که باز کردم سجاد فکرکردم زینت در رو باز کرده چون سرش پایین بود
+سلام عزیز دلم.
سرشو آورد بالا و با تعجب نگاه کرد. با تته پته گفت:
_زییینب؟
دستاموباز کردم و بغلش کردم.
دیگه کم کم باورشون شد که لوس خونه برگشته.
خانم جون و آقاجون خیلی تو این مدت شکسته شده بودن. درست بعد شهادت علی.
"یادمه یه بار من و خانواده علی و کل خانواده مون با خانواده ای که باهاشون دوست صمیمی بودیم رفتیم طبیعت برای نهار، بعد من رادیو رو هم برده بودمو داشتم سر سفره رادیو گوش میکردم. جانونی هم کنارم بود. علی به جای اینکه بگه زینب لطفا جانونی رو بده دستشو سمتم دراز کرد و گفت «بده به من» منم اصلا حواسم نبود یهو داد زدم و گفتم:بسه دیگه رادیو همش دست شما پسراست. ما اینجا آدم نیستیم؟علی هم بنده خدا مات زده گفت:جانونی رو میگم بده😐😂همونجا از خجالت آب شدم. بعد علی سر تأسفی تکون داد و گفت رادیو ندید بدبخت. بعد یه بند پشت سرش بهم میخندید"
شام رو دور هم خوردیم. آقاجون گهگاهی یه نگاهی بهم می انداخت. و هی منتظر بود که من بگم علی چطور شهید شده.خانم جون هم همینطور.
خانم جون:
_زینب جان مادر خوش اومدی. تازه اومدی عراق؟ با کی اومدی؟
+تازه که نه نیومدم، به کمک برادرای ایرانی اومدم. چون منو تا تهران رسوندن دیگه چندروزی موندم خونه علی....(حرفموخوردم و ادامه دادم) فریده.
با لبخند گفت:
_بسلامتی.
سجاد:
_سوغاتی برام چی آوردی؟
با خنده گفتم:
+تو عراق با این اوضاع سوغاتی بیارم برات؟
البته یه چیزی هست که نمیخوام نشونتون بدم.
سجاد:
_چی هست که نمیخوای بهمون نشون بدی؟
رفتم سراغ ساکم و تیکه از استخون دست راست علی که جامونده بود روی زمین داغ موصل رو برداشتم. هنوزم که هنوزه استخونش سالمه. استخون رو داخل دستمالی پیچوندم و گفتم:
+ای مادر علی! از پسر تو همین بس که برام مونده. منتظر پیکرجگرگوشه ات نباشی بهتره.
با تعجب دستمال رو ازم گرفت. دستمال رو کنار زد، با دیدن استخون علی وحشت کرده بودن. مامان به گریه و زاری افتاد
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___________
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.
#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت76
#زینب
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
خیره به یه جایی اشکم در اومد.
+به دوجیپ و با طناب بستنش. به دو جهت مخالف. اول دست راستش کنده شد. فقط نمیدونم چرا جمجمه شو.....
سجاد پرید وسط حرفم و با گریه گفت:
_بسههههه زینب. یه کلمه بگی مامان از حال میره...
+بزار بگم سیدسجاد، بزاربگم من چی کشیدم تو این مدت. بزاربگم چطوری برادرم رو جلوی چشام پرپر کردن. بزار بگم.....
_طوری میگه برادرم که انگار من و حسین اینجا قاقیم.
+شما رابطتتون با زینت خوب بود نه من. علی همه کس من بود. خاطره اش برام عزیزه. من بین شما سه برادر فرقی نمیزارم ولی علی جای خود.
حسین:
_سجاد با زینب یکی به دو نکن. این جدا از ما خودش داغداره. زینب باردارهههه حرصش نده
سجاد هم با تعجب گفت:
_بارداری؟
+بله. ماه های اخرمه
......
با به دنیا اومدن صبرا نفس عمیقی کشیدم. شک نداشتم علی و مهدی و عامر کنارم بودن.
سجاد و حسین جبهه بودن. متأسفانه فاطمه باردار نمیشد.مامان و زینت و فاطمه جون و عباسه مثل پروانه دورم میچرخیدن.وقتی برگشتم ایران دیگه تصمیم رو گرفتم برم بیمارستان های جبهه . حداقل کوچکترین کمکی که به علی و امثال علی(رزمندگان)میتونستم بکنم این بود که مجروحان رو دوا درمون کنمـ . صبرا یک ماهش بود و نیاز به مراقبت داشت ولی خون علی و مهدی رنگین تر از خون بقیه شهدا و رزمندگان نیست. سفره شون هم رنگین نیست. :)
داشتم یه مجروحی رو درمان میکردم که مجروح دیگه ای که پشتم بهش بود گفت:
_خواهرم آب لطفا...
برگشتم سمتش و گفتم:
+صبرکنید کارم تموم شد چشم! میدم خدمتتون.شما خونریزی شدیدی دارین. بهتره که اول زخمتون رو ببندم
کارم به مجروح قبلی که تموم شد. شروع کردم بستن به زخم های این بنده خدا. مجروح قبلی هم به عکس دختر بچه ای خیره شده بود. هی ازم آب میخواست منم سرم شلوغ بود. پشت سرهم مجروح، پشت سرهم شهید.
یکدفعه مجروح قبلی دستش به سمت تخت رها شد و عکس تو دستش افتاد. وحشت زده سرمو آوردم بالا و جیغ زدم:
+تشنه اش شده
تشنه اش شده، آب بیارید
چرا به من نگاه میکنید؟
تشنه اش شده.
یعنی دیوانه شده بودم. یکی از همکارام آبی به دستم داد. تا نگاه آب کردم یادم افتاد سیدعلی لحظات آخر ازم آب میخواست. ولی من نمیتونستم بهش آب بدم. آب رو نخورده دادم به مجروحی.
یادمه وقتی نحوه شهادت علی رو با اهل خانه دادم و همه جا پخش شد. نزدیک چهل روز ازم روبرمیگردونن، چهل روزه هی شهید میارن هی مجروح، چهل روزه صبرایم بیتابی مادر و پدر میکند. اخر گناه سیدافشین و فرزندان عامر چه بود که به این زودی بی پدر و یتیم شدن؟آن مرد که به شیرخدا معروف است کجاس تا بیاید و با این چهار بچه صحبتی کند به امیدی که دردی از درد آنها درمان شود؟ او علیست و مرام او این است که دست یتیمان را در دستان پرمهر و محبتش بگیرد نوازش کند. برایش فرقی نمیکند این یتیم عرب است یا عجم؟ عراقی است یا ایرانی؟
میدانم که می آید.
کاش میشد دوباره علی را به آن واضحی در خواب ببینم.. سعی در جمع کردن خاطرات علی و نوشتن آنها در سررسیدی دارم. از وقتی برگشتم ایران دوستای علی میومدن تا خاطراتشون رو با علی بگن منم خاطراتشون رو یادداشت میکردم.
داشتم استراحت میکردم که يه آقایی اومد و گفت:
_خانم اقبالی دوگاهه؟
سرمو آوردم بالا و گفتم:
+بفرمایید خودم هستم
با لبخند گفت:
_من سرهنگ خلبان عباس بابایی هستم. شاگرد و دوست اقاسیدعلی اقبالی. خیلی دنبالتون گشتم و اینجا پیداتون کردم.
سریع از جایم بلند شدم و گفتم:
+خوب هستین؟
#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت77
#فریده
علی عزیز؛ عاشقانه ای سروده ایم، تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
از آبان 59 تا الان داشتم خاطرات علی رو با خودم به زمان میبردم، ۵سال ضجه زدم، ۵سال بیتابی های افشین رو به جان خریدم، با وجود همه ی زخم زبون ها که از طرف فک و فامیلم بهم وارد میشد هر روز کمر خم میکردم و به خاطر چیزی قامت راست میکردم. ديوانه وار علی رو دوست میداشتم. اونم همینطور نسبت به من، یادمه یه بار توی جمع خانوادگی گفته بود «من خانه ای رو می پسندم که فریده و افشین در آن حضور داشته باشند.»چادر نمازم رو سر کردم و قد قامت الصلاة رو گفتم. نمازم که تمام شد "حضور علی رو حس کردم.
_قبول باشه بانو
+قبول حق
_حالا یه صبحونه میدی؟ یا تشنه و گشنه برم سرکار؟
+خودتو لوس نکن علی، انگار تا حالا چندبار گرسنه مونده!
_هیچ وقت بانو، تا تو هستی من وضعم عالی!
پشت چشمی نازک کردم."
به خودم اومدم، آهی کشیدم و جای علی هم نماز خوندم. افشین رو بلند کردم و راهی مدرسه کردم و خودمم رفتم مدرسه.
تا وارد شدم یه نفر جیغ زد. سراسیمه اومد سمتم.
+چیشده؟
_خاااانووووم. سرهنگ حسین فلاح!یه خلبان اومده
با تعجب گفتم:
+حسین فلاح؟!مگه این آقا شهید نشده بود؟
یهوصدای مردی توجهمو جلب کرد:
_سلام خانم اقبالی.
با تعجب برگشتم سمتش.
+شما مگه شهید نشده بودین؟ ببخشین سلام.
_منو علی فرستاده. این پلاک علی هست، بگیرینش لطفا!
پلاک رو گرفت سمتم. روی پلاک نوشته بود"یاعلی مددی" پلاک رو گرفتم بدون خداحافظی رفت. نشستم روی زمین. باد شدیدی می ورزید اما باد منو تکون نمیداد. لبخندی زدم، وسط گردبادسهمگین، مستحکم ایستادم. همونطوری که علی میخواست.
"کجایی مَرد من؟ وقتی اولین بار تو عروسی دیدمت دلم لرزید، برای قدمهات، وقتی رفتی آمریکا و برگشتی و با لباس خلبانی اومدی خونمون دلم لرزید. دلم تنگ شده برات، دلم صداتو میخواد، خنده هاتو میخواد، قهرکردنای دو دقیقه ای تو میخواد، دلم آخماتو میخواد، غیرتی شدناتو میخواد،.... دلم تنگه! بهم بگو زجرکشیدن هایت دم آخری درد داشت؟ دم آخری شبیه مادرت فاطمةالزهرا بودی یا نه؟تو فقط مال خودمی نه کس دیگه ای "با تکونای یکی از همکاران به خودم اومدم، باهم رفتیم دفتر مدرسه.مدیر رو کرد بهم گفت:
_من میخوام تورو به عقد پسرم در بیارم.
سریع سرمو آوردم بالا.
+یاامام حسین.
_پسرخوبیه. هرچی باشه بهتر از شوهرته که تنهات گذاشت و رفت.بالاخره باید یکی باشه که سایه اش بالاسر پسرت باشه
بازم زخم زبون؟خیلی بهم برخورد و گفتم:
+تربیت پسرم با من نیست! با پدرشهیدش هست. بعدشم من عروس خانواده اقبالی هستم. شما اجازه ای ندارین به پسرشهیدشون توهین کنید. سایه پدرِ افشین بالا سر پسرش است.با اجازه!
رفتم کلاس. بعد حضور و غیاب به بچههایی که نمایش داشتن اجازه دادم تا بیان نمایش رو اجرا کنند.بچها میدونستن همسرشهيد هستم اما نمیدونستن اسم همسرم چیه. نمایش بچها درمورد خلبان های نیروهوایی بود. یکی از دانش آموزا لباس خلبانی پوشید. روی اتیکتش اسم"سیدعلی اقبالی" نوشته بود. با تعجب به اتیکتش نگاه کردم. همون اتیکتی که برای علی درست کردم. رو کردم به اون دختره گفتم؛
+این اتیکت رو از کجا اوردی؟
_پدرم مدتی اسیرنیروی بعثی ها، وقتی آزادش میکنند سرراهش این اتیکت رو میبینه.
+صاحب این اتیکت از این موضوع باخبره؟
_میگن شهید شده.
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___________
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتار درست با یک اسرائیلی🤌🏼
هرگاه که گناه کردید، هرگاه که
توبه شکستید، این را به خاطر
داشته باشید اگر شما از گناهان
خود خسته میشوید خداوند از
بخشیدن شما خسته نمیشود !
پس از رحمت خداوند ناامید نشوید .
- آیت الله تهرانی
هروقت احساس کردی ته خطی و به پوچی
رسیدی .. به گنبد آهنین فکر کن !
دیگه فکر نکنم وضعیتت از گنبد آهنین
بدتر باشه🚶🏻♂ .
#وعده_صادق
18.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمان مرگم بیا اباعبدالله❤️🩹 .
#حسینستوده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرحم دردِ کربلا ((((((: ❤️🩹 .
#امینقدیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر بناست دمی بیتو بگذرد عمرم
هزار بار بمیرم نبینم آن دم را:(💔
«فحشاگربدهندآزادیبیاناست،
جواباگربدهیبیفرهنگیاست
سوالیاگربکنند،آزاداندیشند،
سوالاگربکنیتفتیشعقاید،
مسخرهاتبکنندانتقاداست
جواباگربدهیبیجنبهای،
اگرتهدیدتکننددفاعکردهاند
اگرازعقایدتدفاعکنیخشونتطلبی،
حزباللهیبودنراباهمهٔتراژدیهایش
دوستدارم. »
شهیدآسیدآوینی 🤍›