توهین اسنپ به ساحت حضرت زهرا سلام الله علیها برای چندمین بار ؛
این برنامه نجس رو از گوشی تون پاک کنین !
#تحریم_اسنپ
12.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگهپسرموتویهپارچهبراماوردن . .
درودبرشیرزنانیهمچوناینمادرمون . .
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باز مشغول کاری با لبخند....❤️🩹
#حاجمهدیرسولی
May 11
May 11
19.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ شعرخوانی زیبای مهدی رسولی و یاد کردن از شهدا در روضهی حضرت زهرا سلام الله علیها در محضر رهبر انقلاب
حسینیه امام خمینی رحمة الله علیه
🗓 ۱۴۰۳/۰۹/۱۶
🏷 #حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #شهید_سلیمانی #شهید_سید_حسن_نصر_الله
🌷@shahedan_aref
#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت112
#زینب
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم؛ تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
با لبخند گفتم:
+قشنگه،
_اینو بی بی جان گرفت.
فکرکردم برای شوهرشه.
+مبارک صاحبش باشه...
لبخند تلخی زد...
+منظورم همسرت بود...
_برای آقامون(شوهرش) نیست که...
مکثی کردم و گفتم:
+نیست؟!
پس برای کیه؟
_برای یکی از داداشام هست. برای عروسیش بود.
ولی بی معرفت عروسی نگرفت.
با تعجب گفتم :
+عه چرا؟
_فکرنمیکردم حسرت دومادیش به دل ما بمونه.
آرزوم این بود که توی کت و شلوار دومادی اش ببینمش.
حرفاش برام عجیب بود.
+درست حرف بزن ببینم، کدوم داداشت رو میگی...؟
برادرات که ازدواج کردن، پس این برای کیه؟
پیش خودم گفتم شاید برای برادر ناتنی اش یا همون پسرخاله اش باشه...
_این کت و شلوار برای....(کمی مکث کرد و گفت) آسیدمحمدحسین هست...
تعجبم بیشتر شد. چشام از حدقه زده بود.....
برای چند لحظه هنگ کردم...
+چی میگی خدیجه؟
این حرفا چیه؟
_قرار بود بعد محرم صفر ازدواج کنه، ولی نشد...
بیشتر هنگ کردم....
با تته پته گفتم:
+یعنی... استاد... قرار بود....؟!
به حرفم ادامه داد و با ناراحتی سرشو تکون داد :
_آره، کت شلوار دومادی آسیدمحمدحسین هست...
جا خوردم.
مگه قرار بود ازدواج کنند؟
خب ادمه دیگه،
بغضش ترکید و گفت:
_بی بی جان خیلی دوست داشت پسرش آسیدحسین ازدواج کنه
وقتی هم که صحبت از ازدواج میشد آسیدحسین شرم و حیا و سرخ میشد و میگفت من حرفی ندارم.حسین روزهای پایانی عمرش تمایلی به ازدواج داشت.
با بی بی جان قرار گذاشته بعد محرم صفر دست عروسش رو بگیره و بره خونه ی بخت💔
بی بی جان هم برای کت و شلوار دومادی گرفته بود،دختر نشون کرد براش،برای عقد جیگرگوشه اش اماده میشد . و قرار شد بعد محرم صفر از دختری که برای پسرش نشون کرده خواستگاری کنه اما......💔اما پسری که بیش از بقیه ی بچه هاش دوستش داشت . 16دیماه 59 مصادف با 28صفر شهادت امام حسن و حضرت محمد در هویزه شهید میشه....💔💔😭پیکرش هم وقتی برگشت، جز چند تیکه تیکه استخون و بدنی بی سر، چیزی نصیب مون نشد💔🥺
حسین رفت و حسرتش تا ابد به دل ما موند، به خصوص بی بی جان.
رفتم بغلش کردم و گذاشتم توی دلم خالی کنه خودش رو..
سریع اشکاش و پاک کرد...
برای تسلای قلبش گفتم :
+دعا میکنم که برادرت اقاحسین واسطه ی تسلای قلبت بشه و دعا کنه که قلب آروم بشه.
من باید دِینی که دارم رو به برادر شما ادا میکردم،اما نشد
چون خبر شهادتش رو به من نداده بودن. منم زمان شهادتش توی عراق بودم، خونه ی مادرشوهرم، ولی ارتباط تلفنی من با ایران و خانواده ام قطع بود. اگه میدونستم حتما زودتر میومدم.
من به شهید شما خیلی ارادت دارم و بهشون مدیونم.
فقط یه چیزی....
سرشو آورد بالا و گفت:
_چی؟!
+ صدای دادزدن و فریادشون و حتی دست و پا زدنش و توی گوشمه....
کم بود داد بزنه که انگشتم رو آوردم بالا و مانع شدم...
+حواست باشه که اینجا نامحرم هست..
بعد یه چیزی به ذهنم اومد .
+خدیجه جان،میگم حسین آقا ،اون دختری که قرار بود بره خواستگاریش رو دیده بود؟پسندکرده بود؟!
سری تکون داد و گفت:
_نمیدونم
رفت ظرف میوه رو آورد.
وقتی نگاه کردم دیدم این جنگ چه حسرت ها که به دل خانواده های شهدا علی الخصوص مادران شهدا نذاشت .
توی دلم یه چیزی سنگینی میکرد... نمیدونم از چی بود....
برای اینکه جو رو عوض کنم ،شروع کردم به خاطره گفتن و اینا...
توی اتاقی که نشسته بودیم، عکس پدر و مادرش و برادرش بود....
موقع خداحفظی کردن به خدیجه گفتم:
+نگران نباش،ان شاءﷲبرادرت در کنار مادرش فاطمةالزهرا شاد هست.....
دیگه نبینم باهاش به تندی برخورد میکنی.....
باشه؟!
خندید و گفت:
_چشم
وقتی رفتیم عخونه عامر گفت:
_چیه زینب ؟خیلی تو فکری؟
حالت خوبه؟
به خودم اومدم و سری تکون دادم:
+مرسی ممنونم . خوبم
_مطمئن؟
دوباره سری تکون دادم.
_ولی مثل اینکه حالت خوب نیست. چیزی شده؟
اونقدر سوال پیچم کرد که گفتم:
+برادرخدیجه خانم،حسین اقا که شهید شد قرار بود ازدواج کنه اما نشد...
کت شلوار و اینا براش گرفته بودن . اما خب نشد....
روزهای پایانی عمرش هم به ازدواج تمایل داشت.
رفت و تا اخرین لحظه حسرتی بردل مادرش گذاشت
عامر سرشو انداخت پایین و یهو داد زد و گفت:
_خدا صدام رو لعنت کنه،
صدام به گور باباش خندیده ....
اونقدر صدام رو لعن و نفرین کرد که دلم خنک شد...
شب که خوابیدم ، خواب دیدم من و علی توی یه جایی هستیم .
علی برگشت بهم گفت«ممنونم ابجی جان،ممنونم ازت که همیشه مواظب ومراقب خانواده ی من هستی . اجرت با خانم فاطمه زهرا»
اینو گفت و رفت..
بعد از زندانی شدن من توسط ساواک اراده ی قلبی ام به خدا بیشتر میشد.
معمولا تیکه کلام «توکلت به خدا باشه،حل میشه ان شاءالله»بود.
یه نوع گوشی هایی اومده بود که ساده و نوکیا بود....
عامر برای من و خودش و بچها گوشی گرفته بود...
دیگه ارتباط راحتتر بود.
به مدت یک ماه توی هویزه بودیم.
برگشتیم تهران ،خونه ی خودمون.خسته ی راه بودم اما من خستگی نمیشناختم.
بعد خوردن صبحانه ؛همسایه مون بتول خانم اومده بود.
تعارف کردم خونه ..
مهمان نوازی ام زبانزد بود بین فامیل ها و دوست و آشنا .
بتول خانم که نشست سریع اب رو گذاشتم روی اجاق گاز تا جوش بیاد.
بعد رفتم روبه رویش نشستم و با لبخند گفتم:
+خوب هستین قروبونتون برم؟چه خبر؟چیکارا میکنید؟
.اونم با لبخند بیشتری گفت:
_ممنونم زینب جان ،خسته نباشی...رسیدن بخیر. شرمنده مزاحم شدم ،کار مهم و واجبی داشتم.
نگاهی به عکس علی کردم و گفتم:
+بفرمایید درخدمتم.
بعد مکثی صداشو صاف کرد و گفت:
_ما همسایه ها تصمیم داریم یه کاروانی راه اندازی کنیم. به خانواده های شهدا سربزنیم. سه شنبه ها دعای توسل برگزار کنیم و.....
با لحن خاصی گفتم:
+به به ...چقدر عالی، اجرتون با خانم فاطمه زهراء(س)اسمی برای کاروان انتخاب کردین؟
_حقیقتا خیر. ما برای اینکار امضا جمع کردیم.امضای خانم هارو .... اگه موافقین شما هم امضا بزنید.
لبم رو تر کردم و گفتم:
+برای انجام دادن یک کار خیر ،نیازی به کاغذبازی و اینا نیست. شما قراره یک کار خیری رو انجام بدین. نباید از همین اول کارتون با کاغذبازی شروع بشه
_میدونم زینب جان.شما امضا میکنید؟
امضایی کردم و با لبخند گفت:
_مثل همیشه پای ِ کارین...خدا اجرتون بده.... از اونجایی که شما همسر و خواهرشهید هستید میخوایم شما اسم این کاروان رو انتخاب کنید...
کمی فکرکردم و گفتم:
+حالا برای انتخاب اسم وقت هست.!
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___________
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.