فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق همیشگیم
رفیق بی ریا....
#آقایابـٰاعبــداللّٰھ
@majnoon_alheydar
#رمان_نائله
#part5
#زینب
شب که از خونه ی حسین آقا برگشتم . یدفعه یاد پدر و مادرم افتام و های های گریه کردم.چقدر دلم براشون تنگ شده بود. اونقدر گریه کردم که چشام می سوخت و سردرد شدیدی گرفتم یکمی مُسکن خوردم و خوابیدم . عجیب بود که چرا صدای اذان رو نشنیدم.
چهار روز بعد
رقیه گفته بود تو کلاس نهج البلاغه شرکت کنم . روزهای زوج ساعت 6تا 8 عصر کلاس داشتیم.عصر رقیه اومد دنبالم که بریم کلاس .بخاطر ترافیک کمی دیر رسیدیم . وارد کلاس که شدیم.
رقیه گفت
_سلام استاد ،شرمنده دیر رسیدیم .ترافیک بود.
*سلام خواهش میکنم.ماهم تازه کلاس رو شروع کردیم.
استاده حسین اقا بود.هم من و هم حسین اقا تعجب کرده بودیم.
+سلام علیکم.
باصدای من به خودش اومد سرشو انداخت پایین و گفت
*سلام خیلی خوش اومدین.
+ممنونم
رفتیم یه جا نشستیم و درس شروع شد جاهای مهم رو نکته برداری میکردم.حسین اقا یه پنج دقیقه استراحت داد .
رقیه گفت:
_میدونی این آقا کیه؟
+نه نمیدونم
_این آقا سیدحسین علم الهدی هست.
با تعجب گفتم:
+چی؟
_فرزند مرحوم آیت الله سیدمرتضی علم الهدی هست.
خیلی تعجب کردم من این بزرگوار رو به خوبی میشناختم.
کلاس تموم شد و برگشتیم خونه.شامو گذاشتم روی اجاق و رفتم سراغ درسم تا غذا گرم بشه.
غذا که گرم شد . سفره رو انداختم و شروع کردم به خوردن .
ظرف هاروشستم و رفتم خوابیدم.
صبح برای اذان بلند شدم رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم بعد نماز هم زیارت عاشورا خوندم.صبحانه رو خوردم و لباسامو پوشیدم و چادرمو سرم کردمو رفتم.
مدیر چندبار اعتراض کرده بود که با چادر نیام ولی من به خاطر اعتقادم سر میکردم و میخواستم دل دشمن و ساواک رو آتیش بزنم.
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#part6
#سیدحسین
امروز مدام تو فکر بودم . موقع راه رفتن کف پاهایم اذیتم میکرد . همه جا و حتی تو خونه جوراب میپوشیدم . کسی نمیدونست که کف پاهام بر اثر شکنجه های وحشی ساواکی های پست زخمی شده. حتی ردِ کابل هاشون روی کف پاهام هست. حتی تو خونه هم جوراب می پوشیدم.تو فکر بودم که علی صدا زد
_حسین....حسین
+چته چرا داد میزنی؟خونه رو گذاشتی روی سرت علی جان.
_سه ساعته دارم صدات میکنم حواست کجاست؟
+شرمنده ببخشید تو فکر بودم
_تو فکر خسرو و شیرین یا لیلی و محنون؟
یه چشم غره ی غلیظی رفتم براش.
داشتیم باهم حرف میزدیم که مامان صدامون کرد.
*علی...حسین
+بله مادرجان؟
*بیاین نهار حاضره .شب مهمون داریم.باید کمکم کنید.
منو علی هردومون گفتیم
+_واااااای نههههه
*عهه چرا اینطوری میکنید؟آش کشک خالته بخوری پاته، نخوری پاته
+چشم مادر .کمکتون میکنیم
*آفرین . حالا زود بیاین که نهار سرد شده.
_چشم
نهار رو خوردیم و ظرف هاروجمع کردم . منو علی قرار شد کارهارو بین خودمون تقسیم کنیم. من خرید رو انجام بدم و علی خونه رو جارو بزنه.
لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون تا خرید کنم.اول رفتم به سمت مغازه ی میوه فروشی سلامی کردم و پلاستیک دسته دار برداشتم و میوه های مورد نظر رو برداشتم .صدای خانومی توجهمو به خودش جلب کرد.صداش خیلی آشنا بود .رفتم که حساب کنم دیدم خانم زینب موحد داره میوه ها رو حساب میکنه
+اجازه بدید من حساب کنم
با صدام برگشت سمتم
_سلام علیکم
+علیکم السلام
_ممنونم از شما برادر.
+خواهش میکنم.مهمون بنده باشید.
_ممنونم خداوند از شما راضی باشد.
+ان شاءالله
نزاشت حساب کنم موقع رفتن گفت
_سلام به خانوم جزایری برسونید،التماس دعا.یاعلی
منتظر جواب نشد و رفت
پول میوه ها جمعا شد 20 هزار تومن.حساب که کردم رفتم خونه .در رو زدم .
زهره در رو باز کرد .
_سلام داداش حسین.
+سلام بر خواهر لوسِ من
یه ترش رویی کرد و گفت
_لوس تویی حسین
+عَبَسَ وَتَوَلَّىٰ(سوره ی عبس آیه 1)
خندید با خنده ی زهره منم خندیدم .زهره و خدیجه چندسالی ازم بزرگتر بودن ولی احترام میزاشتن .منم به اونا احترام گذاشتم. تقریبا میشه گفت علی و حسن و کاظم ازم کوچیکترن بقیه از آقا مصطفی(برادر بزرگتر سیدحسین علم الهدی) تا زهره و خدیجه
وارد خونه که شدم میوه هارو بردم آشپزخونه و روی کابینت گذاشتم .
رفتم یه دوش 15 دقیقه گرفتم و اومدم.
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#part7
#زینب
صبح بلند شدم و رفتم یه دوش 10 دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون و نماز خوندم .حاضر شدم و رفتم مدرسه ،امروز تا ساعت 11 کلاس داشتیم چون معلما جلسه داشتن زود تعطیل شدم .وارد مدرسه شدم که معلم پرورشی که چادری و انقلابی بود صدام کرد.
_زینب جان؟
+جانم خانم ؟سلام.
_سلام گلم.یه زحمتی داشتم برات
+جانم ؟ درخدمتم
_خدا حفظت کنه. اقای علم الهدی رو میشناسی؟
+بله میشناسم.
_همونطور که میدونی ما 29آذر ماه مراسم میگیریم برای شهادت حضرت زهرا (س).از اونجایی که صوت اقای سیدحسین وسیدحسن علم الهدی خوبه در نظر گرفتیم که اقای سیدحسین علم الهدی بیان اینجا و قران بخونند بی زحمت بهشون بگو .
+چشم.امری باشه؟
_خداحفظت کنه برو سر کلاست.
+چشم فعلا
لبخندی زد و رفتم کلاس.
مدرسه که تموم شد برگشتم خونه.نون رو خمیر کردم و گذاشتم تو تنور.غذارو هم پختم و گذاشتم رو گاز. با تلفن خونه شماره ی رقیه گرفتم.
_بله بفرمائید.
+سلام رقیه جان
_سلام زینب جان خوبی؟
+ممنونم .شما خوبی؟
_ممنون . اتفاقی افتاده.
+نه . خواستم ببینم شماره ی خونه ی خانوم جزایری رو داری؟
_جزایری؟
+مادراقای علم الهدی
_اها . اره دارم، چطور؟
+هیچی با پسرش کار داشتم
_کدومشون؟
+مگه چندتا پسر داره؟
_ شش تا
با تعجب گفتم
+چندتا؟
_شش تا.
+با استاد کار داشتم.
_باشه من شماره ی خونه شون رو برات میخونم . بزار پیدا کنم بهت زنگ میزنم.
+باشه
تلفن رو قطع کردم.رفتم یه کاغذ و خودکار اوردم.
تلفن که زنگ زد
+بله؟
_رقیه ام.شماره رو میگم یادداشت کن .
شماره رو گفت و منم یادداشت کردم
+ممنونم رقیه جان.
_خواهش میکنم.
+یاعلی
_دست علی یارت
شماره رو گرفتم .یه پسر جوون برداشت.
_بله بفرمائید.
+منزل ایت الله علم الهدی؟
_بله بفرمایید.
+ببخشین من با اقای حسین علم الهدی کار داشتم.منزل تشریف دارن؟
_خودم هستم. شما؟
+من زینب موحد هستم .شاگردتون
_سلام خانم موحد خوب هستین ؟
+سلام ممنونم
_درخدمتم
+ببخشین مدرسه فاطمی برای شهادت حضرت زهرا(س) مراسم تدارک دیده . اگه میشه 29آذرماه تشریف بیاید و با صوت قرآن مارو به فیض برسونید.
_چشم حتما.
+فقط ببخشین . از بین دوستان کسی رو میشناسید که مداحی کنه؟
_بله . آقای صادق آهنگران.
+لطفا بهشون اطلاع بدین که 29 آذرماه بیان
_باشه .چشم.
+ممنونم شرمنده مزاحم شدم.
_دشمنتون شرمنده .مراحم هستید.
+سلام برسونید به خانم جزایری و خانم علم الهدی. یاعلی
_بزرگیتونو میرسونم . بسلامت
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#part8
#سیدحسین
صبح بلند شدم و نمازمو خوندم و زیارت عاشورا روهم خوندم.صبح رفتم پیش محمدعلی حسین زاده مالکی.
محمدعلی به واسطه خواهرش خانم حسین زاده با ما آشنا شد.
_سلام برادرحسین خوبی؟
+الحمدالله.شماخوبی محمدعلی جان؟
_شکرخدا. راستی سیدحسین 26آذرماه عملیات داریم
با تعجب گفتم
+کدوم عملیات؟
_عملیات کرمان
+آهان. یادم رفته بود.ولی من نیستم .نمیتونم تو عملیات شرکت کنم و همراهیتون کنم .گرچه براش نقشه کشیده بودم.
_چرا نیستی؟
+مدرسه فاطمی 29آذرماه برای شهادت حضرت زهرا(س)مراسم دارن منم دعوت کردم برای قرائت قرآن
_اها .موفق باشی.نگران عملیات نباش با بچه ها صحبت میکنیم تاریخ عملیات رو عوض میکنیم.
+ممنونم همچنین.هرچی خدا بخواد همون میشه.
_ان شاءالله
لبخندی زدم و رفتیم پیش حاج یحیی(حاج محمد یحیوی)کمی صحبت کردیم و عصر برگشتم خونه.
نهار رو هم نخورده بودم .در رو که زدم زهره در رو باز کرد
_سلام داداش خوبی؟
+سلام زهره جان .ممنونم
رفتیم خونه ، مامان مثل پروانه دورم می چرخید .جوری بهم می رسید که انگار از قحطی برگشتم.
+مادرجان، خودتو اذیت نکن. خوبه همیشه همديگه رو میبینیم.
_حسین جان، تو کارهای بزرگتری داری که باید برای انقلاب و آیت الله خمینی انجام بدی.به قول خودت نصف کارهای انقلاب روی دوش سازمان موحدین هست.
+درسته ، هرچی شما بگید.
لبخندی زد و رفت به کاراش رسید. منم نهار رو خوردم و رفتم کلاس،بچههای کلاس مثل همیشه مرتب و منظم اومده بودند. بعد چند دقیقه رفتم سرکلاس سلام و احوال پرسی با بچهها کردم. خواستم برگردم رو به تخته سیاه که صورت خانم موحد توجهمو به خودش جلب کرد، صورتش کبود شده بود.
+خانم موحد اتفاقی براتون افتاده؟
_خیراستاد.
+ولی مثل اینکه کتک خوردین. جریان چیه؟
_یه موتوری زد بهم منم افتادم زمین
ناراحت شدم و گفتم
+ان شاءالله بحق خانم فاطمه الزهرا(س)خوب بشین.
_ممنونم از شما.
برگشتم سمت تخته سیاه و شروع کردم به تدیس کردن .بچه ها نکته برداری میکردن و از همین نکته برداری و جزوه نویسی درس هارو خوب یاد میگرفتن.
کلاس رو تو حالت استراحت گذاشتم.تمام سعیم این بود که بچه ها از کلاس نهج البلاغه خسته و زده نشن.یه جوری به صورت طنز براشون درس رو میگفتم .
چون گلوم خشک میشد و آبجوش میخوردم،
+خواهران و برادران عزیز استراحت تمومه .
بعد چند دقیقه تدریس رو شروع کردم
"بسم الله الرحم الرحیم
السلام علیک یا امیرالمومنین.السلام علیک یا علی بن ابیطالب.السلام علیک یا علی ولی الله .السلام علیک یا حجه الله
موضوع درس:علی(ع)و شب قدر
امروز یک صحنه بسیار مهم در تاریخ تشیع اتفاق میافتد، امروز ابرمرد تاریخ نزدیکترین یار پیامبر
در محراب عبادت با ضربة شمشیر زهرآگین راهی لقاءالله می شود.امروز و تاریخ و زمان و قرن شاهد
یکی از مهمترین و حساسترین لحظاتی است که در رابطه با انسانیت و تاریخ مطرح است.
ادامه دارد.....
شهید محمدعلی حسین زاده مالکی در سال 1333 در اهواز متولد شد. دوران تحصیلات خود را در دبیرستان شاهپور گذراند. کلوپ مذهبی دبیرستان تشکیل داد. در شوای انجمن دانشوران اهواز شرکت داشت. طی تظاهراتی در روز عاشورای 1352 گروه متلاشی می شود و شهید سبحانی که محور قضایا بود و #شهیدسیدحسینعلمالهدی توسط ساواک دستگیر می شوند. سبحانی زیر شکنجه به شهادت می رسند. بعد از این قضایا حرکتی در راستای حرکت امام که مبارزه مسلحانه است را آغاز می کند تحت عنوان گروه موحدین. عبودیت، دعا، تضرع، زاری و به خدا نزدیک شدن را کنار نمی گذاشت. ایشون در شبیخون های اول جنگ شرکت می کنند. عضو شورای فرماندهی سپاه منطقه 8 خوزستان لرستان می شود که باعث می شود با شهید سردار دقایقی آشنا می شودو این قضایا باعث نزدیکی سرداراسماعیل دقایقی وسردارمحمدعلی مالکی می شود. بعد از آن بارها در عملیات های مختلف شرکت داشتند وهرطور شده شب عملیات خود را به جبهه می رساند. دو روز بعد از شهادت دقایقی ایشان به اتفاق سه همرزمش دو فرمانده و یک بیسیم چی محور عملیاتی را تحویل می گیرند و وارد منطقه عملیاتی شلمچه (عملیات کربلای5)می شوند و برای تحلیل عملیات در سنگر رو باز قرار می گیرند و مورد اصابت خمپاره دشمن قرار می گیرند و به شهادت می رسند.
@majnoon_alheydar
پرچم حسین(ع)
به دست عباس(ع)است
و بر سر زینب(س)
اینجاست که کشف حجاب
استراتژی دشمن میشود
آری!
چادر یعنی بیرق حسین(ع)...
جنگ با چادر قدمتی دیرینه دارد
مگر نخوانده ای در روضه ها
که چگونه چادر
بر سر اهل حرم می کشند
در روز عاشورا؟!!!
@majnoon_alheydar
مادر جان زهرا
به ولای پدرم علی قسم
تاپای جانم
اجازه نمیدم احدی
به چادر خاکی و خونیت
بی احترامی کند...
@majnoon_alheydar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرچم قمربنی هاشم مردم را در ایام محرم غافلگیر کرد:)😭😭
اهل بیت (ع) در دل مردم جای دارند.اینکه بعضیا به اهل بیت توهین میکنند ،کسی رو ندارند که اون هارو راهنمایی کنه.
قمربنی هاشم یه بار شرمنده بچه های حسین(ع)شد ،دیگه نمیزاره کسی شرمنده بشه:)
@majnoon_alheydar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میا به کوفه، کوفه شهری که وفا نداره
کوفه نامرده،کوفه دردی که دوا نداره💔
@majnoon_alheydar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط جمعیتوو نگاه کنید😍😍😍
ان شاءالله قسمت همه تون بشه.
البته باید قبلش به این فکر کنید که میتونید بعد از رفتن به کربلا دوریشو تحمل کنید یانه؟
من خودم یکی از اینام.نمیتونم دوری حرم رو تحمل کنم.😭😭
اگه کور بشم،راه حرمشو پیدا میکنم و پاهایم زودتر از من به کربلایش میرسند.💔
@majnoon_alheydar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای آخرین نفس بخون ترانه ای....💔
نمیدونم چرا همش حس میکنم انقلاب و دهه فجر رو مدیون شهیدعلم الهدی هستم .
امروز تو راهپیمایی ۲۲بهمن حضور شهید رو در بین مردم احساس میکردم.
#شهیدسیدحسینعلمالهدی
#دهه_فجر
#۲۲بهمن
#شهدای_دفاع_مقدس
#رمان_نائله
#part9
علی(ع) یک عمر(32سال)درکنار پیامبر ،32 سال در مکه و 31 سال در مدینه دوشادوش او مبارزه کرد.
علی(ع)یک کوه و یک رهاورد جامع از تمامی اسلام است.2سال تحمل شکنجه وسکوت و صبر و مقاومت و مبارزه مخفی در مکه ، پس از آن در بستر پیامبر(ص) با ایثاری تمام،و سپس هجرت را آغاز کردن و 31 سال در مدینه کنار پیامبر و دوشادوش او پرچمدار سلحشور سربازان و مجاهدان لشکر اسلام.علی(ع)در همه جنگهای بدر، احد، خندق و تمامی غزوههایی که پیامبر
شرکت داشت به همراه پیامبر(ص)بود. علی(ع) سلحشورترین سرباز میدان نبرد است و همیشه
شمشیر بدست دشمنان را یکی پس از دیگری در میدانهای جنگ تارومار میکند بعد جهاد و بعد
سلحشوری و شجاعت علی(ع)در دوران مدینه متبلور است، و بعد صبر و تقوی و تقیه و مبارزه
مخفی او در دوران مکی متبلور است.اما پس از مرگ پیامبر(ص)بزرگترین زاویه و انحراف در تاریخ اسلام اتفاق میافتد.مسأله خلافت و سپس سکوت علی(ع)دوسال و چندماه در دوران ابوبکر ده سال در دوران خلافت عمر و دوازده سال در دوران خلافت عثمان(لعنت الله انهم جمیعا). علی (ع)جمعا 32سال با تمام مسائل وبحرانهای سیاسی اجتماعی جامعه نوپای اسلامی روبروست، و در طول این مدت با احساس رسالت الهی و با سوز و درد به مسائل جامعه و مسائل مستضعفین و مسائل مردم
در طول این مدت بعد از دوران خلافت ابوبکر(لعنت الله)، جامعه اسلامی مرتب به گسترش پیدا میکند.فتوحات اسلامی مرتب زیاد میشود و سرزمین هایی که جدیدا به اسلام میپیوندند. به عربستان میپیوندند و به مقر و مرکز و پایتخت اسلام میپیوندند ، روز به روز زیادتر و گسترده تر میشوند و درعین حال به همان نسبتی که سرزمین های اسلامی گسترش پیدا میکند،مرکزیت اسلامی بدلیل انحراف از متن و از دورن تهی و خالی میشوند و روز به روز انحرافات بیشتر میشوند و روز به روز سنت پیامبر مبهم تر و مجهول تر و بیشتر زیر پا گذاشتن. در دوران عثمان بزرگترین انحرافات در تاریخ اسلام اتفاق میافتد، برزگترین بدعتها را در سنت پیامبر(ص) و در احکام خداوند میگذارند.وبعد دوران خلافت امام علی(ع)میرسد.پس از قتل عثمان،مردم به خانه علی(ع)هجوم میاورند و او را مجبور میکنند که علی(ع) با انها بیعت کند.علی(ع)خلافت را می پذیرد.در ماه های اول خلافت توطئه ناکثین به وسیله جنگ جمل،زیبر ،طلحه و عایشه نمود پیدا میکند.
در ماه های چهارم و پنجم این صحنه مهم اتفاق میافتد.یک جنگ بزرگ داخلی.با توجه به اینکه بعد از فوت پیامبر و حتی خود زمان حیات پیامبر تاکنون هیچگونه جنگ داخلی در میان جامعه اسلامی وجود نداشت.جنگ جمل ،جنگ علی (ع) با ناکثین اولین جنگی است که برخورد رویارویی است میان دو سطح و دو چهره خاص از اسلام:چهره های خاص و نمودی خاص از منافقین که به اصطلاح ناکثین و پیمان شکنان در تاریخ مشهورند در مقابل اسلام اصیل ، اسلام علی(ع)، اسلام عمار و اسلام مالک اشتر روبرو میشوند.بعد از جنگ جمل،جریان صفین روی میدهد و توطئه قاسطین،یعنی معاویه و یارانش عمروعاص از شام شروع میکنند به توطئه.علی(ع)پس از چند ماهی از اتمام جنگ جمل،راهی صفین میشود.در بحبوحه جنگ صفین است که عددهایی از یاران علی(ع)جدا میشوند.
والسلام علیکم ورحمته الله و برکاته"
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#part10
دهنم کف و فکم درد کرده بود از بس حرف زدم.کلاس که تموم شد مستقیم رفتم خونه،اونقدر خسته شده بودم که بعد از شام فورا خوابم برد.
#زینب
#29آذرماه
جای کبودی صورتم درد میکرد . در ساعات مشخصی بهش پماد میزدم تا خوب بشه.صبح بلند شدم و بعد از نماز رفتم صبحانه خوردم و راهی مدرسه شدم .امروز بهترین روز زندگیم بود چون میتونستم بالاخره یه دل سیر گریه کنم.هروقت به یاد عشقی که بین امام علی(ع)و حضرت زهرا(س)بود میافتادم و وقتی حضرت زهرا میره پیش خدا و امام علی تنهای تنها میشه .احساس میکردم دارم از درون خورد میشم .تمام سلول های بدنم درد میکرد.
ساعت 10 شروع مراسم عزاداری بود ، از دیروز بهمون گفته بودن که بدون کیف و کتاب بیایم.مسئول تدارکات و برنامه ریزی بسیج و برنامه های عزاداری من بودم.بچه ها در تلاش بودند که مراسم خوب برگزار بشه.مراسم شروع شد و استاد اومد.حجابامون رو رعایت کردیم و با استاد سلام علیکی کردم.ته ته نامردی بود که مهمون دعوت کنم ولی تحویل نگیرم. استاد شروع کرد به قرآن خوندن .همه به احترام قرآن سکوت کردند ،بعد خوندن قرآن.آقای اهنگران اومدن و شروع کردن به روضه خوندن .جوری گریه میکردم که انگار قرار است الان بیهوش بشم .دست خودم نبود ولی های های گریه میکردم .نمیخواستم روضه و مداحی تموم بشه ولی تموم شد.مراسم که تموم شد رفتم تا مهمان هارو بدرقه کنم.روبه استاد کردم و گفتم
+خیلی زحمت کشیدید با صدای خوبتون مارو به فیض رسوندید.
_خواهش میکنم انجام وظیفه بود.
یه مبلغی رو به استاد دادم.
+ناقابله.
با تعجب گفت
_این چیه؟
+هزینه است بابت اومدنتون.
_من بخاطر قران خوندن مبلغی در قبالش نمیگیرم .ممنون از شما.
+خواهش میکنم
روبه آقای اهنگران کردم و گفتم
+ازشما هم ممنونم آقای آهنگران.زحمت کشیدید
*خواهش میکنم .وظیفه بود
خداحافظی کردیم و رفتن.منم کمی تو مدرسه موندم و رفتم سرخاک پدر و مادرم.
اول رفتم سرخاک بابام."شهیدحسن موحد"
شروع کردم به درد و دل کردن.گریه هام شدت پیدا کرد
+سلام بابا .خوبی؟منویادت هست؟منم زینب .بابا چرا منو تنها گذاشتی؟مامان و احمدرضا و مطهره و محمدحیدر رو باخودت بردی .منم ببر ،بیا و مرا هم چون رقیه(س)ببر.پدر چقدر غم و غصه آدم را پیر میکند.دلم برایت تنگ شده بابا،پدرجان عموعلی هم رو باخودت بردی پیش ارباب.
بعد از حرف زدن رفتم سرخاک مامان."شهیده سمانه حسینی"
+مادرجانم سلام.خوبی؟منم زینب.منو یادت هست؟منم دخترت .همون زینبی که با ساواکی ها درگیر شد.همونی که با صحبت هایم جهاد در راه خدا میکردم .مادر من به کلاس نهج البلاغه میرم.استادم پسرآیت الله علم الهدی هست . مامان ،خانم جزایری همسر آیت الله علم الهدی مثل شما باهام رفتار میکنه . من در کنارشون احساس غریبی نمیکنم.مامان میخوام عضو سازمان موحدین اهواز بشم.میخوام جهاد در راه خدا رو عملی کنم.
اونقدر گریه کردم که چشام پف کرده بود .بعد از صحبت هایم با مامان و بابا، بی اختیار خودمو جلو خونه ی استاد پیدا کردم.صدای یه پسر جوون از حیاط خونه میومد.مثل اینکه میخواست بره بیرون در رو که باز کرد با دیدن من تعجب کرد . بعد چند دقیقه گفتم
+محمدحیدر.برادرم
و بعد سیاهی مطلق....به خوبی یادمه که اون پسره مامانشو صدا زد.
_مامان...مامان
*جانم علی؟؟
_مامان یه دختر جلو در بیهوش شده. بیا اینجا رو ببین.
*چی؟
خانوم جزایری که اومد کنار در یهو زد تو صورتش و گفت
*واااای اینکه زینب موحد هست.
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#part11
تقریبا بعد یه ساعت چشامو باز کردم.
به دور و ورم نگاه کردم و دیدم که خونه استاد هستم.زهره بالا سرم بود.
_خوبی آبجی؟منو میشناسی؟
گیج گفتم
+تو زهره ای؟
_آره
+من اینجا چیکار میکنم؟
_سیدعلی میخواست بره بیرون .در رو که باز کرد دید تو جلو دری، گفتی محمدحیدر برادرم و بعد بیهوش شدی.
تازه یادم اومد که چه اتفاقی افتاده.
+ساعت چنده؟
_۱٠شب
با تعجب گفتم
+چند؟؟؟؟
_ساعت ۱۰ شبه
یهو زدم تو سرم و گفتم
+واااای باید برم
زهره با تعجب گفت
_کجا؟؟
+خونه
_بزار به مامان بگم ببینم چی میگه
زهره رفت بیرون اتاق.بعد چند دقیقه خانوم جزایری اومد .
به احترامش بلند شدم.
_بشین راحت باش.
لبخندی زدم و گفتم:
+ممنونم.اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم.
_میخوای بری خونه؟
+بله هم درسم مونده هم باید برای کنفرانس نهج البلاغه آمادگی کامل رو داشته باشم.
_من حرفی ندارم. میخوای بمونی بمون
+نه ممنون . دیگه دیر شده .عادت ندارم شب بیرون بمونم
_باشه.پس بزار به بچه ها بگم تورو برسونندخونه تون.
+نه زحمت نمیدم
_این چه حرفیه رحمتی
رفت بیرون . اماده شدم و چادرمو سر کردم که برم.
_زینب جان .سیدحسن شمارو میرسونه منزل
+ممنونم .لطف دارین.
_ای کاش میموندی.
+ممنونم تشکر
سیدحسن رو کرد به استاد
*حسین کلید ماشین کجاست؟ میدی؟
÷آره برو بردار روی اپن گذاشتمش
*ممنون
رفتم بیرون زهره و برادرش هم اومدن .
خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم، در خونه که نگه داشتن گفتم
+بفرمایید داخل .درخدمت باشیم.
زهره گفت
_ممنونم عزیزم برو خسته ای
+ممنونم یاعلی
موقعی که رفتن . در رو باز کردم ک رفتم تو.
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#Part12
#سیدحسین
صبح قبل از نماز صبح بلندشدم وضو گرفتم و نماز شبم رو خوندم. سعی میکردم تا جایی که ممکنه نماز شبم رو ترک نکنم. اذان رو که دادند علی و کاظم رو هم بیدار کردم. با اصرار علی و کاظم قبول کردم که نماز رو به امامت من به صورت جماعت بخونیم. نماز رو که خوندم با صدای بلند گفتم:
+إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَى النَّبِیِّ یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِیماً
بعد دستمو مشت کردم و به معنای اینکه شعار بدم قرار دادم:
+لبیک، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
نماز که تموم شد رفتیم صبحانه رو خوردیم و لباسامو پوشیدم چفیه ام رو دور گردنم گذاشتم ورفتم بیرون پیش بچه های سازمان موحدین. وارد ساختمان نهضت آموزی شدم. روبه جمع کردم و گفتم:
+سلام علیکم.
حاج یحیی:
_بَه سیدخدا، و علیکم السلام. خوش اومدی حسین جان.
لبخندی زدم و گفتم:
+ممنونم.
_حسین جان. ان شاءالله 2دی ماه عملیات کرمان رو شروع میکنیم! هستی دیگه؟
+بله حاج یحیی تا آخرین نفس با شما و امام هستم:)
لبخندی زد و گفت:
_خداخیرت بده. الحق که نظر کرده ی امام علی هستی. روح پدرت شاد.
لبخندی زدم. به یدالله که نگاه کردم دیدم مشکی پوش شده و ناراحت بود. چشماش هم پف کرده. انگاری که گریه کرده بود.
+چیشده یدالله؟ چرا گریه کردی؟
یهو زد زير گریه:
_سیدحسین، بابام
تعجب و نگران گفتم :
+بابات چی؟
_ایست قلبی کرد.
خیلی ناراحت شدم و گفتم:
+تسلیت عرض می کنم. غم آخرتون باشه.
_باشه چشم(🤣😂)
یه لحظه هنگ کردم. بعد آروم دوراز چشم یدالله خندیدم.
________________
فقط اونجایی که یدالله میگه باشه چشم😑😂🤣
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#Part13
#مادرحسین
صبح که بلند شدم نماز رو بخونم صدای حسین رو از اتاقش شنیدم. که میگفت(إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَى النَّبِیِّ) لبخندی زدم و نمازم رو خوندم. بعد از رفتن بچه ها، خونه رو جمع کردم و غذا رو گذاشتم روی گاز.خیلی دلم برای سیدمرتضی تنگ شده بود تواین چندسال زندگی مشترک، خیلی چیزها ازش یاد گرفتم. تمام سعی ام این بود که آبروی این خانواده حفظ بشه. نمیدونم کدوم یک از پسرا جایگاه پدرشون رو به عهده میگیرند. برام عجیب بود که چرا حسین نمیره حوزه علمیه و طلبه نمیشه. اون که از صبح تا شب دنبال جهاد هست و شب دیرتر از همه میخوابه. یادمه وقتی دستگیر میشد یبار هم به ملاقاتش نرفتم. دلیلش هم این بود که نمیخواستم در مقابل طاغوت ضعف نشون بدم ولی پسران رو میفرستادم تا برن ملاقات برادرشون و اگه حسین چیزی لازم داشت براش ببرند. تو فکر بودم که با صدای شنیدن در، رشته افکارم پاره شد.
+کیه؟؟
_منم کاظم
چادرمو سرم کردم و در رو باز کردم.
_سلام مامان.
+سلام آقا کاظم. خوبی؟
_ممنونم. شما خوب هستید؟
+ممنون
_حسین نیست؟
+نه، رفته بيرون
کاظم اومد تو در رو بستم و چادرمو درآوردم.
_مامان یه چیز بگم؟
+جانم؟
_جلوی حسین رو بگیر. نزار بره بیرون
+چرا؟ اتفاقی افتاده؟؟
_نه چه اتفاقی.
+پس چرا همچین درخواستی ازم کردی؟؟
_مامان زشته هی بره بیرون. اصلا این سیدحسین چیکارمیکنه؟ بعضی موقع ها دوهفته نمیاد خونه.
+مادر میفهمم چی میگی، اما حسین دیگه بچه نیست. جنب و جودش حسین از بچگی تا الان تو وجوش هست. حتی وقتی از زندان ساواک آزاد شد جنب و جوشش نه تنها کم نشد بلکه بیشتر هم شد.
_درسته، راستی مادر اجازه است نهار رو زودتر بخورم؟ چون میرم بیرون کار دارم.
+باشه. برو آبی به دست و صورتت بزن. غذارو برات میکشم
_ممنون.
لبخندی زدم و غذا رو براش کشیدم. زهره و خدیجه از بیرون اومدن ولی حسن باهاشون نبود.
+زهره، حسن کجاست؟
_حسن وسط راه از ما جداشد.راستی مامان حسین و زینب رو دیدیم.
+عه؟
_آره. زینب به حسین یه اعلامیه داد. مامان خیلی دلم برای زینب میسوزه
+چرا
_زینب علاوه بر خوندن درس. خرج خودشو زندگی شو هم در میاره
+عجب. شغلش چیه؟ به چه کاری مشغوله؟
_تو کار چاپ و تکثیرهست.تقریبا نصف یا بهتره بگم کل بنر و اعلامیه سازمان موحدین رو زینب چاپ و تکثیر میکنه.
+دستش درد نکنه اجرش با حضرت زهرا(س)
_مامان زینب فرزند شهید موحد هست. پدر، مادر، خواهر و برادرانش زير شکنجهٔ وحشيانه ساواکی ها به شهادتت میرسند.
خیلی ناراحت شدم
+خدا رحمتشون کنه.
بعد سه ساعت حسن و حسین اومدن.
_____________
نویسنده:کاری که خانوم جزایری مادر سیدحسین کرد رو هیچ مادری نمیتونه کنه. بهترین فرزندش تو ساواک زندان بود اما یک بار هم به ملاقاتش نرفت. حتی خانوم جزایری هم به شاه تلگراف کرد.
ادامه دارد.....
گوئید بہ نوڪـران دربـار حسیـن
خیزید ادب ڪنید ڪہ اربـاب آمد
#میلاد_حضرت_ارباب❤️
#امـام_حسیـن_ع🥰
@majnoon_alheydar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب میلاد یه سردار
شب دلبر شب دلدار
میلاد ابی عبدالله را خدمت مقام عظم رهبری و خانوداه معظم شهدا تبریک عرض میکنم.
@majnoon_alheydar
#رمان_نائله
#part14
براشون نهار کشیدم.داشتم میوه ها رو میشستم که در رو زدند.چادرمو سر کردم.
+کیه؟
یه نفر با بغض گفت:
_منم بتول جان
مریم مطیعی بود.در رو که باز کردم با صورت کبود شده اش مواجهه شدم.
+چیشده؟چرا صورتت کبود شده؟
با گریه گفت:
_خانم جزایری
آوردمش خونه و بغلش کردم . صبر کردم تا با گریه کردن خودشو خالی کنه.
گریه اش که تموم شد.گفتم:
+چریان چیه؟
_خانوم جزایری برای ساجده خواستگار اومده.خواستگارش اسمش داوود و جزو نیروهای شاه ملعون هست.من با ازدواجشون مخالفم .حتی ساده جوابش منفی است.آقاصالح که فهمید با کمربند افتاد به جانم.
+آقای میردوستی نباید همچین کاری کنه.من باهاشون صحبت میکنم.
تا اینو گفتم با التماس گفت :
_نهههه توروخدا اگه شما باهاش حرف بزنید اوضاع بدتر میشه.
+من نمیتونم در مقابل کسی که حق یه مظلومی رو ازش میگیرن سوکت کنم.یا خودم باهاشون حرف میزنم یا به سیدحسن میگم باهاشون صحبت کنه.
_ممنونم خانم جزایری
+خواهش میکنم.
بعد کمی نشستن .بلندشد که بره بهش گفتم:
+نگران نباش اتفاقی نمیافته.
سعی کردم بهش حس خوب منتقل کنم.شامو خوردیم و ظرفارو شستم . ساعت 11شب بود که خوابیدیم اما حسین نخوابید تو اتاقش نهج البلاغه میخوند.
صبح بعد از نماز بلند شدم و رفتم بیرون سرقبر سیدمرتضی.فاتحه ای خوندم و گفتم
+سلام حاج آقا.خوبی؟دلم برات تنگ شده .مرتضی ببین پسرات بزرگ شدند .کاظم تو دانشگاه اعلامیه پخش میکنه.حسین سازمان موحدین رو تأسیس کرده . علی میره سربازی و....
بعد کمی درد و دل کردن رفتم سر مزار شهیده حسینی مادر زینب موحد فاتحه ای قرائت کردم و برگشتم خونه.
ادامه دارد.....
پیامبردرمیدان-جهاد3.mp3
5.21M
پیامبر در میدان جهاد 3
سخنران:#شهیدسیدحسینعلمالهدی
@majnoon_alheydar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
بهترین پناه دنیا
عمو عباس ...
من فقط بلدم همه چیو بسپارم دست خودت
تولدت مبارک ❤️🩹
@majnoon_alheydar