فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفاوت رئیسجمهور با شهید جمهور!
🔹مسعود پزشکیان: اولین سفر میخواستم برم عراق، زیارت نجف!
🔹شهید رئیسی: بعضیها هوس کربلا کردند؛ اما ماموریت جدی ما، کار و کار و کار!
#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت7
#علی
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
+میشه شما خانومی کنی و با خانم هاشمی صحبت کنی؟
_مامان و اقاجون بفهمن پوست سرم کنده اس..
+یا به زینب میگم پاپیش بزاره یا خودم یه کاریش میکنم
_علی!
اقای هاشمی و خانمش نمیخوان فریده رو به یه نظامی بدن.
اونم کی ؟ تو
تو شغلت خطرناکه قراره بعدچندساله بشی استاد یه هواپیمای نظامی و شکاری..
زینب هم که 16سالشه بره پاپیش بزاره که چی بشه؟
+زینب دل و جرئت این کار رو داره
حس من بهم دروغ نمیگه و مطمئنم فریده خانم هم حرفش با حرف پدر و مادرش جداست.
فرداش اول وقت با لباس خلبانی رفتم سری به مدرسه دوران ابتدایی بزنم..
دلم برای دوران کودکی ام تنگ شده بود..
یهو سرایدار مدرسه گفت:
_صدافرین به علی اقبالی که بالاخره یادی از نوکرقدیمی اش کرد..
بالبخند رفتم پیشش و گفتم:
+عزیزدلی احمداقا
مهدیه خانم خوبن ان شاءالله ؟
_سلام داره خدمتت پسرم
یهو گفت:
_اینم مهدیه خانم
برگشتم سمتشو گفتم:
+سلام مهدیه خانم خوب هستین ان شاءالله؟
×سلام اقاپسرگل ..
چشم ما روشن!
یهو احمداقا گفت:
_راستی !
هنوز زن نگرفتی؟
من لباس خلبانی دیدم اما اینشکلی نبود
سریع گفتم:
+اقا نمیدن بهمون!
بعد ادامه دادم :
+اون لباسارو نمیزارن بیرون پایگاه بپوشیم.شماماروباهمین لباس قبول کن..
_شاگرداولی سیدخدا
ازکلافگی نمیدوستم کجا برم...
.....................
بالاخره سیزده بدر هم تموم شد و رفتن ما همانا و 2سال رفتن مابه امریکا همانا....
توی فرودگاه منتظر هواپیما بودیم...
با حسنی داشتم گل یا پوچ بازی میکردم.
بعد تموم شدن بازی رفتم پیش زینت
+خب چیشد باهاش حرف زدی؟
یه هعی ای کرد و گفت:
_خسته شدم ازبس به تو و فریده پیغام دادم و پیغام منتقل کردم..
+حرف رو عوض نکن..
چیشد باهاش حرف زدی؟
_من بهش زنگ زدم
همه چیو هم گفتم
گفتم که تو دلت باهاشه و نمیتونی با خیالت راحت بری امریکا
+کاری خوبی نکردی بالام جان
اون الان باید به فکر درس و مشقش باشه نه پسرمردم
_فریده گفت بهت بگم که دیگه بهش فکرنکنی..
یهوجدی شدم و گفتم:
+جدی میگی؟
_گفت بهت بگم که به پروازت فکرکنی و خوب درساتو بخونی و که اصلا حوصله شوهرتنبل و شاگرد اخر رو ندارم...
یه نگاهی به مامان اینا کردم یه نگاهی به زینت . ابروهامو انداختم بالا و گفتم:
+خب الهی شکر
خندید و گفتن:
_حالا اینطوری هم نگف. انقدر هم ذوق زده نشو
+بابا معلومه چی میگی؟توروخدابگو دیگه...
_والله تا اونجایی که من میدونم گفت تا اخر دوره تربیت معلمی اش قیدازدواج رو نداره...
حالا خیالت راحت شد؟
یه ذره فکر کردم و گفتم:
+اینکه برای من جواب نشد
زینت نمیدونم چرا دنبال یه نفر بود ولی به روی خودش نمیاورد.
باشیطنت خاصی گفت:
_وقتی از زمان سوال میکنه پرواز برادرت اقاعلی چه ساعتی تا از یه شهر دیگه بیام برای خداحافظی یعنی چی؟
ابروهامو بالا انداختمو گفتم:
+جون علی؟
#مهدی
با هزار بدبخت رفتیم فرودگاه
مامان داشت گریه میکرد و بابا طبق معمول داشت غر میزد.
باباگفت:
_مهدی حواست به درست باشه ...وقتی راه میری تو خیابون فقط جلوی پاتو نگاه کن.روبروتو نگاه نکن..مهدی نبینم و نشنوم به نامحرم نگاه میکنی...
عروس امریکایی و ایناهم نمیخوام فقط ایرانی!
یهو مامان گفت:
×حاجی بزار بره بسه
_بزار بگم دیگه حرفمو...
برات زن میخرم ،ماشین زیرپات بگو باشه..
+باباجون .ارتشه شوخی که نیست.
کلافه سرشو تکون داد و گفت:
_لا اله الا الله
#علی
باهمه خداحافظی کردم و رفتم پیش مهدی اینا
+اماده ای مهدی جان
به اقامحسن دست دادم و گفتم:
+اقامحسن امری نیست..؟
×علی هنوز هم دیرنشده ها از خر شیطون بیا پایین.
شمابمونی پسرمنم میمونه
+کارمونه دیگه چیکارش کنیم؟
نگو وقتی ما داشتیم از پله ها میرفتیم بالا فریده خانم هم اومد...
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.
#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت8
#زینب
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
علی که رفت امریکا انگار وجود مامان پرکشید..سابقه نداشت علی دوسال بره امریکا و برنگرده..
اما از پیام و تلفن دریغ نمیکرد هرباری هم که میرفت بی خبر برمیگشت...
دفعه اخری که علی اومده بود خوب نتونستم نگاش کنم..چندباری هم خواستگاری رفتیم برای علی.قرار شد علی که برگشت خودش مشکل رو حل کنه..
بالاخره باید روی پای خودش وایمیستاد..
همیشه وقتی حرف از جهاز من میشد میگفت«من عمرا زینب رو به شوهر بدم..»ولی حالا خودش داره ازدواج میکنه...
منه 16ساله باید با پسری24ساله که نیروهوایی ارتش و ازدوستای صمیمی علی ،که اسمش مهدی بود ازدواج میکردم.
درسته نه از خودش و نه از خانواده اش هیچ بدی ای ندیدم اما دلم رضا نمیداد که باهاش ازدواج کنم..
خیلی دلم برای علی تنگ شده بود..
نزدیک دوسال بود که ندیده بودمش.
وای به حال حضرت زینب که ...
داشتم برای خودم اهنگ میخوندم که در رو زدند..
چادرم رو سرم کردم تا وقتی که در رو بازکردم اهنگ رو خوندم وقتی در روبازکردم با قد رشید علی مواجه شدم..
با لبخند گفت:
_عههههه زینب خانم
با دیدنش هنگ کردم...چونه ام می لرزید..
+ماماااااان...زینت....
بعد رفتم داخل حیاط و گفتم:
+مامان ...علی....
بعد از حال رفتم..
فقط میدونم گفت:
_صابخونه مهمون نمیخوای
بعد که من افتادم سریع چمدونشو گذاشت روی زمین دویید سمتم و گفت:
_زینننننب
با پاشیدن اب سریع چشامو بازکردم...
با دیدن علی گفتم:
+تواینجاچیکارمیکنی؟مگه شهیدنشدی؟یاحسین شهید روح اومده خونمون...
همه با تعجب نگام میکردن..
_چی میگی زینب؟چیشده؟
+روح اومده...اعوذبالله من شیطان الرجیم..یا بسم الله..
برو دیگه ...
دیوانه شده بودم..
چون خواب دیده بودم علی شهید شده بخاطر همین باورنمیکردم کسی که روبه روی منه علی هست.
علی سعی میکرد اروم کنه:
_آروم باش زینب..
منم علی..
برادرت..
نترس چیزی نشده!
بعداز نیم ساعت حالم جا اومد..علی با شوخی گفت:
_خب خانم جن زده بگو ببینم چی دیدی که میگفتی مگه تو شهید نشدی؟
+خواب بدی دیدم...
_چیزی نیست..بد به دلت راه نده..صدقه بنداز ،ان شاءالله که خیره.
سرسفره حرف از ازدواج من که شد غذا پرید گلوم..
سجاد گفت:
×بفرما از بس خواستگار نداشته غذا میپره گلوش..خواستگار ندیده بدبخت..
+عههه سجاد میزنمتااا
علی:
_من باهاش کار دارم صبرکن .
یهو مامان گفت:
÷علی به خدا قسم شیرمو حلالت نمیکنم..
تا کی میخوای مجرد بمونی؟
وقتشه ازدواج کنی و دست زنت رو بگیری ببری سر خونه زندگی..
_مامان مگه زن گرفتنه به همین سادگیاست؟
÷یا زن میگیری یا حلالت نمیکنم..
علی تا اینوشنید به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت:
_الان زوده ان شاءالله با سجاد و حسین میریم زن رو میگیریم شب هم باهم شیرینی میخوریم..
مامان یه چپ چپ نگاهش کرد..
بعدنهار سجاد و حسین و علی رفتن تو اتاقشون تا باهم صحبت کنند..
مامان و بابا خوابیده بودن
صدای خنده های پسرا کل اتاق رو برداشته بود..
سریع در اتاق رو باز کردم و آروم گفتم:
+چه خبرتونهههه؟
هیس!
ساکت باشین ببینم!
مامان و اقاجون خوابن.
حسین یه پرنده گرفته بود ..وارد اتاق شدم و باهاش بازی میکردم..
یهو علی گفت:
_دوستش داری؟
+اره میمیرم براش!
تا اینو گفتم هرسه تاشون تعجب کردن..
سجادگفت:
×زینب خجالت بکش زشته یعنی چی؟
نامحرمه هاااا
شرم و حیات کجا رفته..
گیج و مات زده سرمو اوردم بالا و به هرسه تاشون نگاه کردم..
+چیشده؟
از چی حرف میزنید؟
×منظورعلی از اینکه گفت دوستش داری ،دوستش مهدی بود.
تا اینو گفت گونه هام سرخ شد..
اروم یه ببخشیدی گفتم
سنگینی نگاهاشون ازارم میداد...
تصمیم گرفتم برم بیرون..
سریع دوییدم تو حیاط و کنار حوض با صدای بلند گریه میکردم..
یهو حسین اومد گفت:
÷زینب ببینمت؟
چیشد یهو؟
اگه حرفی زدیم ببخشید..
#فریده
خانواده اقبالی چندباری برای پسرشون علی اقا اومده بودن خواستگاری.
دروغ چرا منم به علی اقا علاقه داشتم..
با کسی مراوده نداشتم اما تا اسم علی رو میشنیدم دست و دلم میلرزید ،تنم میلرزید و قلبم به تپش میافتاد..
هردومون خجالتی بودیم..
وقتی از مدرسه برگشتم یهو با دیدن کفشای مردونه جا خوردم!
یعنی کی میتونه اومده باشه؟
کفشای بابا که قهوه ای نبود.پس این کفشا برای کیه؟
در رو که باز کردم صدای اشنا به گوشم خورد..
جلوتر که رفتم دیدم علی اقا اومده و نشسته با مامان حرف میزنه..
+سلام
همینکه صدامو شنید سریع از جاش بلند شد و گفت:
_سلام علیکم خوب هستین ان شاءالله؟
+ممنونم
مامان یه چشم غره ای بهم کرد که گفتم:
+با اجازه تون ..
_خواهش میکنم بسلامت..
رفتم اتاقم تا بهتر صداشونو بشنوم..
_فریده خانم بسلامتی مشغول کارشدن؟
×بله کارشم خیلی دوست داره...
وقتی رفتن ،رفتم تو هال...
قرار شد فرداشب خودش با خانواده اش تشریف بیارن خونمون برای خواستگاری و اینا...
بالاخره روزموعود فرا رسید..
از صبح درگیر جارو و اینا بودیم..
شب که خانواده اقاعلی اومده بودن زینت هم اومدن با خواهرش زینب..
خود علی اقا یه کت و شلوار قهوه ای با پیرهن یقه اسکی سفید پوشیده بود..
یه تک سرفه کرد و گفت:
_بهمون گفتن خلبانی یعنی دست و پنجه نرم کردن با مرگ ،خلبان هواپیمای شکاری یعنی اصلا خودِ مرگ.برای همینم حقوقمون زیاده ،خلبانا پول خونشون رو میگیرن..
بالاخره هر ادمی هرجایی میمیره.یکی روی خاک،یکی تو دریا،یکی هم مثل ما تو آسمون..
درسته به کارهای عکاسی و اینا علاقه دارم اما امید دارم که روزی آسمان زیبای ایران به من نیاز داره:)
ما خلبان ها ممکنه هر روز جایی از این کشور خدمت کنیم.به فرض مثال 2سال تو دزفول بمونیم بعدش بریم اصفهان...
حالا میخوایم حرفای خود فریده خانم رو بشنویم!
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.
#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت9
#زینب
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
وقتی جواب بله رو به علی دادن علی داشت میمرد از ذوق...قرار شد اول صیغه محرمیت بخونن بعد عقد کنند..
از اونجایی که علی خجالتی بود قرارشد برای خرید عقد باهاشون برم خرید..علی بیرون وایستاده بود ما داشتیم انگشترانتخاب میکردیم..یه انگشتر برای علی برداشتم بردم بیرون:
+کجایی علی؟مثلا قراره فرداپسفردا عقد کنی...بیا انگشتراینارو پسند کن.بعد که انگشتر رو انداختیم دستت نگی این چرا شله؟این چرا درنمیاد..
از این خبرا نیست..
خندید و گفت:
_باشه برو میام...
من که رفتم اونم اومد...
صبح سجاد ماشینشو به علی داد تا بره دنبال زنش...
ساعت4عصر وقتی خطبه عقد رو جاری کردن..داشتم گریه میکردم .علی که متوجه شد گفتم:
+دستم رفت توچشم...
باجدیت گفت:
_دستت رفت تو چشمت یا ناراحتی از اینکه من دارم داماد میشم؟
خندیدم و گفتم:
+اشک شوقِ
#علی
عصربافریده رفتیم جنگل های گیلان رو ببینیم..
+فریده میخواستم یه چیزی بهت بگم..
_بگوراحت باش..
+از امریکا به من زنگ زدن و گفتن برای اینکه بخوام استاد هواپیمای شکاریF5بشم باید یه مدت برم اونجا!
_بسلامتی..
+خواستم بهت بگم تا درجریان باشی.. وقتی من امریکا تشریف دارم خریدای خونه رو با زینب و خواهر و مامانت کامل کن..بعدکه برگشتم یه خونه میگیرم..بعدش میریم سر خونه زندگیمون..
_کجاخونه میگیری؟
+بستگی به موقعیت شغلم داره..احتمالا بهم بگن برم دزفول..
_باشه..یادته یه بار تو عروسی اشتباهی بهت خوردم توهم گفتی«حواستون کجاست؟روبروتونو نمیبینید؟» قبل از اینکه بیاین برای خواستگاری میخواستم سایه تو با تیر بزنم..
+میزدی خلاصم میکردی،میزدی راحت میکردی و منو اسیر خودت نمیکردی..
یه چپ چپ نگام کرد..
با شیطنت گفت:
_چطوری میخوای بمیری؟
خندیدم و گفتم:
+قبول شما بردی!
بعدیهو انگار یاد چیزی بیافته گفت:
_علی ساعت چنده؟
یهو ساعت مچی ام رو نگاه کردم..
+یاحسینن بدو بریم رودبار الان سجاد بفهمه پدرم دراومده...
_چرا مگه چیشده؟
+ماشین سجاد دستمه گفت تا 11شب قابل استفاده اس بعد 11شب دیگ حتی اسمموهم نمیاره..
_اها..
سریع سوار ماشین شدیم و با سرعت روندم طرف رودبار
یهوگفتم:
+شما عشق سوم منی ها فریده خانوم
عشق اولم خداست،خودِ خدا
بعد پرواز..
بعدم شما.
_یه چیزبگم؟
خیلی بانمکید علی اقا.
ما عشق اخرتیم؟
باشه دیگه.
وقتی رفتم امریکا به سختی برای فریده نامه میفرستادم گاهی یک ماه میکشید تا نامه ای به دست ما برسه..
یه عکس از خودم و هواپیمایی که سوارش بودم گرفتم و روی عکس نوشتم«تقدیم به عزیزترین موجود روی زمین،تقدیم به کسی که بیشتر ازهر خیز موجود در عالم دوستش دارم،فریده عزیز!
علی
53/9/1"
بعد پشت عکس نوشتم"بین من و پرواز جدایی نیست!"
بعد فرستادم ایران..
بهش که زنگ زدم عکس به دستش رسیده بود گفت:
_علی این جمله معنیش چیه؟
+کدوم؟
_بین من و پرواز ..
یهو پریده وسط حرفش و گفتم:
+اها
تو اگه منو قبول کردی با این لباس و با این سر وضع قبول کردی.!
راستی یه چیزی
_جانم؟
+قراره برگردم ایران..
_جدی؟
+اره هفته ی بعد یکشنبه اونجام.
با خوشحالی گفت:
_راست میگی یا سرکاریه؟
خندیدم و گفتم:
+راست میگم.وسایل خونه رو گرفتین؟
_راه تکمیله فقط مونده بریم بچینیمش..
+باشه فعلا برای خونه اقدام نکنید.بهم گفتن باید مدتی بریم دزفول ..دزفول که رفتم یه خونه میگیرم.
وقتی برگشتم ایران با فریده اینا رفتیم بیرون برای نهار..
ی توپ دستم بود که هی باهاش بازی میکردم.
_دخترا رو دیدی چطوری لباس میپوشن؟
تو ایران تو امریکا
+اره دیدم.
میبینم.
ولی تورو نگاه میکنم..
_از این ببعد هرچی تو بگی همونه...
به نظرم اول عروسی کنیم بعد بریم دزفول ها؟
+اخه اینطوری اذیت میشی.
_نه چه اذیتی.فقط چندروز موقتا خونه مامانم دیگه.
+باشه.
کارهای عروسی رو انجام دادیم..شب خوبی بود بعد عروسی زینب اومد جلو با بغض گفت:
×ان شاءالله همیشه بخندین و دلتون شاد بشه..
دیگه گذشت یه زمانی علی اقبالی تو خونه و کوچه و خیابون اتیش میسوزوند
هرسه مون خندیدیم..
از زینب یه ساعت گرفتم باحرز امام جواد
فریده هم از زینب مهر و تسبیح کربلا گرفت.
چندروزی رفتم دزفول..
هم اموزش میدیدم هم خونه ای که گرفتم رو تمیز میکردم.
+اقای احمدی لطفا سوار هواپیمای F4بشید و بعد پرواز گزارش بدین..
برج مراقبت هم هوای شما رو دارن.
_بعله چشم..
بعد اینکه هواپیمای محمد به زمین نشست و اومد پایین سریع پاشو کوبید که گفتم:
+خسته نباشی محمدجان!
عالی بود
بعد بهش برچسبی به لباسش زدم که عکس ببر روش بود.
_زحماتم رو میدون شمام!
+عزیزی...
بعد با خجالتی گفت:
_اجازه میدین...بغلتون کنم..
باخنده گفتم:
+خوشم میاد ازت
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.
یه روزی هم واسه ورود به صحن و سَرای شما
اذن دخول میخونیم یا امام حسن . .(:!
🟩 در منابع فراوان سنی و شیعه امده است که حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام وصیت نمودند که ایشان را برای وداع محضر مزار پیامبر ببرند و ایشان را در خانه پیامبر دفن کنند، امام حسین علیه السلام و بنی هاشم وقتی تابوت را به منزل پیامبر رساندند، عایشه سوار اسبی شد و خود را به خانه پیامبر رساند و با همدستی بنی امیه مانع دفن سبط اکبر نبی در منزل پیامبر شد.
♦️ عایشه و بنی هاشم از دید هوش مصنوعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج آقا حکم لف دادن از کانال ما چیه.؟
دولت شهید رئیسی بیمارستان ساخته، دولت جدید سه روز بعد از اومدنش بیمارستان رو زده به نام هاشمی رفسنجانی!
بعد همینا واسه قطعی برق میگن هنوز دولت مستقر نشده و ربطی به ما نداره!
من دیگه حرفی ندارم🤨