#رمان_نائله
#part1
ظهر هنگام برگشت از مدرسه بودم که صدای جیغ دختری توجهمو به خودش جلب کرد. اون طرف خیابان نگاه که کردم دیدم یه پسر مزاحم یه دختر شده و دوجوون دارن پسره رو کتک میزنند.رفتم پیش دختره و چون ترسید بود بهش آب دادم
+عزیز دلم اون پسره رو میشناسی؟
_نه اولین باره میبینمش
+از کجا میای؟
_مدرسه
+کجا میری
_میرم خونه مون
اون دوتا جوون اومدن طرف ما یکشون چفیه ی سفید دور گردنش بود و انگار از سادات بود.
*در رفت وگرنه بیشتر میزدمش.بابا مگه خودتون ناموس ندارین که مزاحم ناموس مردم میشید؟
بعد خطاب به دختره کرد.
*شما سالمین؟طوری که نشده؟
_نه ممنون ،تقریبا سالمم .ممنونم آقا دستتون دردنکنه.
*خواهش میکنم ما داریم میریم میخواین برسونمتون؟
_خیر ممنون خودم میرم
*تعارف میکنید؟
_خیر.
*پس یاعلی
_خدانگهدار
با دختره راه افتادیم سمت خونشون،وسط راه باهم حرف میزدیم فهمیدم انقلابی و چادری هست ولی مادرش نمیزاره چادر بپوشه برای مدرسه.
دختر خیلی خونگرمی بود بنابراین سریع بااهاش اخت شدم.اسمش زهرا بود .شماره ی خونه رو بهش دادم و شماره خونه شون ازش گرفتم .
خونه اونا خیابان نادری و کوچه امام حسین بود و خونه ما خیابان نادری کوچه شهدا
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#part2
بعد نیم ساعت برگشتم خونه.پدر،مادر،برادرام و خواهرم رو ازدست دادم.اسمم زینبه 17ساله از اهواز.نهار رو پختم و خمیر رو شکل دادم و گذاشتم تو تنور تاقشنگه پخته بشه بعد دوساعت سفره رو پهن کردم .در رو زدند، رقیه حسین زاده بود
+سلام عزیزم چطوری؟
_سلام زینب جان خوبی؟
+چه عجب از این طرف ها
_راستش اومدم سری بهت بزنم
+خوش اومدی بیا تو.
اومد داخل سفره رو که دید گفت:شرمنده مثل اینکه بدموقع مزاحم شدم.
+دشمنت شرمنده.نه خیلی هم مراحمی تازه سفره رو پهن کردم . غذا خوردی؟
_قربونت نه نخوردم
+پس بیا باهم بخوریم.
لبخندی زد وگفت:باشه
نهار رو خوردیم و شروع کردیم به صحبت کردن از هر دری حرف زدیم ولی خداروشکر غیبت نکردیم ازغیبت به شدت متنفر بودم .بعد که رقیه رفت منم حاضر شدم و رفتم بیرون تا خرید خونه رو بگیرم.داشتم میرفتم سوپرمارکت که یه پسری اومد سمتم.انگار مست بود خواست چادرمو بکشم که چرخیدم و با پام زدم به سرش .افتاد روی زمین بلند شد که بهم حمله کنه که دویدم از پشت هم دوستش اومد .یهو یکی با فریاد گفت:باهاش چیکار دارید ای بی ناموس ها؟
برگشتم سمت صدا . باز اون سید بود . اومد طرفم که اون دوتا مزاحم فرار رو بر قرار ترجیح دادن
یه نگاهی بهم کرد .
_شما سالمین؟
+بله ممنونم. خدا خیرتون بده برادر.
_خونه تون کجاست؟
+خیابان نادری ،کوچه ی شهداء
_هوا تاریکه کوچه شهدا هم تنگ و باریکه لطفا همراه من بیاین.
+چرا؟میخواین منو کجا ببرین؟
_نترسین از شما هم هستم . نگران نباشین میبرمتون خونه مون.
+مزاحم نمیشم .ممنونم
_دستمو رد نکنید سید اولاد پیغمبر دعوتتون میکنه.
چون از سادات بود نتونستم دست شو رد کنم بنابراین قبول کردم
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#part3
سید جلو بود و من پشت سرش بودم وارد کوچه ای شدیم . در خونه ای رو زد یه پسر جوون در رو باز کرد .
سید گفت:سلام علی خوبی؟
*سلام داداش ممنونم
سید رو کرد به من
_بفرمایید داخل
بعد کمی مکث گفتم:
+ممنون
و رفتم تو
#سیدحسین
اون خانم که رفت . تو حیاط وایستاده بود
داد زدم
+مامان .... مامان
+بله حسین؟چیشده؟خونه رو گذاشتی روی سرت
_مهمون داریم
بعد با دستم اون خانم رو نشون دادم.مامان که دختره رو دید با اغوش گرمی به استقبالش رفت.من و علی هم تعجب کرده بودیم .مامان طوری با دختره گرم گرفته بود که انگار سال هاست می شناستش.
*عزیزم خیلی خوش اومدی .فدات بشم بیا تو هوا سرده ،سرما میخوری.
_خیلی ممنونم خانم .خدانکنه ممنون مزاحم نمیشم.
*نه چه مزاحمتی خیلی هم مراحمی.
به خوبی احساس کردم که استقبال گرم و لحن صمیمی مامان دختره رو راضی کرد که بیاد داخل.
باهم رفتیم تو .دختره داشت با زهره و خدیجه صحبت می کرد که مامان صدام کرد.
_حسین جان بیا.
+جانم مامان؟
_قضیه چیه؟همسرته؟
با تعجب گفتم
+نه همسر کجا بود؟این دختره تو خیابون بود که یه پسر مست اومد سمتش . دختره پسره رو زد و پسره افتاد رو زمین بلند که شد بهش حمله کرد دختره فرار کرد از پشت هم دوست پسره اومد نزدیک میخواستن بهش دست بزنن که من نزاشتم موقعی که فهمیدم خونه شون خیابان نادری و کوچه شهداست غیرتم اجازه نداد بره خونه چون شب بود بنابراین اوردمش اینجا
_کار خوبی کردی .اجرت با حضرت زهرا(س)
+ممنونم مادر جان
لبخندی زد
+بامن کاری نداری؟
_نه ممنونم برو.
____________
(فقط اونجایی که مادرحسین میگه همسرته؟😂🤣🤦🏻♀️)
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#part4
#زینب
اون خانمه خیلی خونگرم بود.سفره رو آوردکه پهن سریع بلندشدمو از دستش گرفتم.یه لبخندی زد و رفت آشپزخونه سفره رو که انداختم رفتم آشپزخونه .
+کمک نمی خواین؟
_نه دخترم . بچه ها هستن
+تعارف میکنید؟
_خیر
گفتم بیشتر از این اذیتش نکنم. شام رو خوردیم و سیدحسین و بردارهاش رفتن تو یکی از اتاق ها .بعدشام و کمی پذیرایی بلند شدم و چادرم رو سر کردم که برم خونه که زهره گفت:
_کجا زینب؟
+میرم خونه زحمت دادم .
_پس بزار مامان رو صدام کنم.
بعد مامانشو صدا کرد.
_مامان
*جونم؟
بعد با اشاره منو نشون داد.
*کجا زینب جان؟
+میرم دیگه زحمت دادم .
*چه زحمتی عزیزم خونه ی خودته.
-ممنونم از مهمان نوازی تان.
کفشامو پوشیدم و گفتم
+یاعلی
*فی امان الله
از خونه شون اومدم بیرون و راه افتادم سمت خونه.
#سیدحسین
با علی و کاظم و حسن و حمید مشغول صحبت بودیم که مامان اومد تو اتاق
+چیشده مامان ؟چرا نگرانی؟اتفاقی افتاده؟
_زینب رفته خونه شون نمیدونم چرا دلم شور میزنه میترسم اتفاقی براش بیافته.
با تعجب گفتم
+زینب کیه؟
_همون دختره
سریع لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون نمیدونم چرا نگران بودم . یادمه پدر هیچ وقت نمی زاشت بچه هایش شب تو بیرون باشند . احتمالا پد رو مادر دختره هم نمیزارن بیرون باشه. زینب جلو بود و من عقب بودم . سعی کردم تعقیبش کنم.وقتی رفت خونه خیالم راحت شد.برگشتم خونه مامان گفت
_چیشد ؟ از زینب خبری داری؟
+سالم رسید خونه
_خب خداروشکر.تو از کجا میدونی؟
+چون تعقیبش کردم.
_باشه .خسته ای برو بخواب .
+باشه .شب بخیر
_شب بخیر
رفتم اتاقم و در رو بستم.تصمیم گرفتم امشب رو با کتاب بگذورنم.داشتم کتاب میخوندم که یهو چشام گرم شد و خوابم برد.
صبح بلند شدم ،دست و صورتمو شستم و صبحانه خوردم و رفتم پیش یدالله کارهای مهم تری هم داشتم که باید انجام میدادم.کارها کلا پیچیده شده بود.
در رو زدم
_کیستی؟
+منم حسین
در رو که باز کرد با لبخند گفت
_به به سیدخدا!چه عجب از این طرفا
+سلام یدالله خوبی برادر؟
_بله ممنون
+خداروشکر.زود آماده شو که بریم خیلی کار داریم.
_باشه چشم.
ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 در حاشیۀ خواندن سرود جدید «فرمانده مهدی» در مسجد مقدس جمکران
#امام_زمان
#فرمانده_مهدی
@majnoon_alheydar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سقای دشت کربلا
«لبیک یاحسین»
#اللهم_ارزقناکربلابه_حق_الحسین_ع
@majnoon_alheydar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الحمداللهکهتورودارماباعبدالله:))💚
«لبیک یاحسین»
#اللهم_ارزقناکربلابه_حق_الحسین_ع
@majnoon_alheydar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری 💔
حـٰاجتهـٰاۍبزرگخودتـٰانرا
ازآقـٰازادههـٰاۍڪوچكامـٰامحسینعلیہ
السلـٰام
حضرتعلۍاصغروحضرترقیہبگیرید
#مرحوـمآیـتاللهمجتبۍتهرـآنۍ!'
#محرم
#حاج_مهدی_رسولی
@majnoon_alheydar
نام امتحان :فراق یـــــار😔
حسین جان تورا به جان برادرت عباس قسمت میدم امسال کربـــلا را قسمتمان کن.
@majnoon_alheydar
یادت نره:
خدا دوسِت داره
خدا روزی رسونه
خدا کمکت میکنه
خدا شفا میبخشه
خدا برکت میده
خدا نگاهت میکنه
خدا باهات حرف میزنه
خدا مهربونه
خدا بهت اهمیت میده😊
#خدایمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این مداحی فهمیدیم که چقدر نام تو زیباست: ابی عبدالله🥺
@majnoon_alheydar
یه بنده خدایی دختر کوچیک داشت دخترش
مریض بود
بچه اش فلج بود 💔
همه بهش گفتن نبرش اونجا !
گفت : نه ! میبرم اونجا خود حضرت
رقیه (س) شفاش میده
دخترشو بردش دمشق حرم بی بی ،
خادم های حرم می گفتن هر روز بچه به بغل میومد زیارت بعد چند روز یهو میبینند اومده اما بچه باهاش نیست :)!
باباهه شروع میکنه به داد زدن
داد میزنه میگه :
کی گفته تو جواب میدی :).....!💔
کی گفته تو شفا میدی .....!
من پا شدم اومدم حرمت همه گفتن نبرش گفتم نه !
رقیه (س)دخترم و شفا میده :).....!💔
الان بلیط گرفتم امروز دارم برمیگردم ،آخه با چه
رویی بر گردم ؟!💔
برگشت هتل
دیدد دخترش داره دور اتاق میدوه و گریه میکنه
بچه ای که فلج بود ها !!!!
دختره به باباش میگه :چرا منو ول کردی رفتی ؟!! باباهه میگه : تو چطور میتونی راه بری عزیز بابا ؟
دخترش میگه :تو که رفتی تنها شدم ترسیدم
خیلی گریه کردم یهو یه دختر کوچولو اومد
گفت : چی شده ؟
گفتم : بابام رفته میترسم
گفت :بابات الان میاد بیا تا اون موقع بازی کنیم
گفتم: من فلجم نمیتونم
گفت : عیبی نداره بیا
یهو دیدم میتونم راه برم با هم کلی بازی کردیم 🥺😍
قبل اینکه تو بیای
گفت : بابات داره میاد من دیگه میرم
ولی به بابات بگو دیگه سرم داد نزنه 🙂💔
کسی سرم یتیم داد نمی زنه:) 💔
#تلنگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی شهیدعلمالهدی در دانشگاه شهید چمران اهواز
#شهیدسیدحسینعلمالهدی
@majnoon_alheydar
پیامبردرمیدان-جهاد1-1.mp3
4.67M
پیامبر در میدان جهاد ۱
سخنران:#شهیدسیدحسینعلمالهدی
@majnoon_alheydar
پیامبردرمیدان-جهاد2.mp3
4.86M
پیامبر در میدان جهاد ۲
سخنران:#شهیدسیدحسینعلمالهدی
@majnoon_alheydar
ز بیوفاییِدنیادلمگرفتونبود ؛
وفایِهیچکسیبهترازوفایِحسین ..
#آقایاباعبدالله : )
@majnoon_alheydar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق همیشگیم
رفیق بی ریا....
#آقایابـٰاعبــداللّٰھ
@majnoon_alheydar
#رمان_نائله
#part5
#زینب
شب که از خونه ی حسین آقا برگشتم . یدفعه یاد پدر و مادرم افتام و های های گریه کردم.چقدر دلم براشون تنگ شده بود. اونقدر گریه کردم که چشام می سوخت و سردرد شدیدی گرفتم یکمی مُسکن خوردم و خوابیدم . عجیب بود که چرا صدای اذان رو نشنیدم.
چهار روز بعد
رقیه گفته بود تو کلاس نهج البلاغه شرکت کنم . روزهای زوج ساعت 6تا 8 عصر کلاس داشتیم.عصر رقیه اومد دنبالم که بریم کلاس .بخاطر ترافیک کمی دیر رسیدیم . وارد کلاس که شدیم.
رقیه گفت
_سلام استاد ،شرمنده دیر رسیدیم .ترافیک بود.
*سلام خواهش میکنم.ماهم تازه کلاس رو شروع کردیم.
استاده حسین اقا بود.هم من و هم حسین اقا تعجب کرده بودیم.
+سلام علیکم.
باصدای من به خودش اومد سرشو انداخت پایین و گفت
*سلام خیلی خوش اومدین.
+ممنونم
رفتیم یه جا نشستیم و درس شروع شد جاهای مهم رو نکته برداری میکردم.حسین اقا یه پنج دقیقه استراحت داد .
رقیه گفت:
_میدونی این آقا کیه؟
+نه نمیدونم
_این آقا سیدحسین علم الهدی هست.
با تعجب گفتم:
+چی؟
_فرزند مرحوم آیت الله سیدمرتضی علم الهدی هست.
خیلی تعجب کردم من این بزرگوار رو به خوبی میشناختم.
کلاس تموم شد و برگشتیم خونه.شامو گذاشتم روی اجاق و رفتم سراغ درسم تا غذا گرم بشه.
غذا که گرم شد . سفره رو انداختم و شروع کردم به خوردن .
ظرف هاروشستم و رفتم خوابیدم.
صبح برای اذان بلند شدم رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم بعد نماز هم زیارت عاشورا خوندم.صبحانه رو خوردم و لباسامو پوشیدم و چادرمو سرم کردمو رفتم.
مدیر چندبار اعتراض کرده بود که با چادر نیام ولی من به خاطر اعتقادم سر میکردم و میخواستم دل دشمن و ساواک رو آتیش بزنم.
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#part6
#سیدحسین
امروز مدام تو فکر بودم . موقع راه رفتن کف پاهایم اذیتم میکرد . همه جا و حتی تو خونه جوراب میپوشیدم . کسی نمیدونست که کف پاهام بر اثر شکنجه های وحشی ساواکی های پست زخمی شده. حتی ردِ کابل هاشون روی کف پاهام هست. حتی تو خونه هم جوراب می پوشیدم.تو فکر بودم که علی صدا زد
_حسین....حسین
+چته چرا داد میزنی؟خونه رو گذاشتی روی سرت علی جان.
_سه ساعته دارم صدات میکنم حواست کجاست؟
+شرمنده ببخشید تو فکر بودم
_تو فکر خسرو و شیرین یا لیلی و محنون؟
یه چشم غره ی غلیظی رفتم براش.
داشتیم باهم حرف میزدیم که مامان صدامون کرد.
*علی...حسین
+بله مادرجان؟
*بیاین نهار حاضره .شب مهمون داریم.باید کمکم کنید.
منو علی هردومون گفتیم
+_واااااای نههههه
*عهه چرا اینطوری میکنید؟آش کشک خالته بخوری پاته، نخوری پاته
+چشم مادر .کمکتون میکنیم
*آفرین . حالا زود بیاین که نهار سرد شده.
_چشم
نهار رو خوردیم و ظرف هاروجمع کردم . منو علی قرار شد کارهارو بین خودمون تقسیم کنیم. من خرید رو انجام بدم و علی خونه رو جارو بزنه.
لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون تا خرید کنم.اول رفتم به سمت مغازه ی میوه فروشی سلامی کردم و پلاستیک دسته دار برداشتم و میوه های مورد نظر رو برداشتم .صدای خانومی توجهمو به خودش جلب کرد.صداش خیلی آشنا بود .رفتم که حساب کنم دیدم خانم زینب موحد داره میوه ها رو حساب میکنه
+اجازه بدید من حساب کنم
با صدام برگشت سمتم
_سلام علیکم
+علیکم السلام
_ممنونم از شما برادر.
+خواهش میکنم.مهمون بنده باشید.
_ممنونم خداوند از شما راضی باشد.
+ان شاءالله
نزاشت حساب کنم موقع رفتن گفت
_سلام به خانوم جزایری برسونید،التماس دعا.یاعلی
منتظر جواب نشد و رفت
پول میوه ها جمعا شد 20 هزار تومن.حساب که کردم رفتم خونه .در رو زدم .
زهره در رو باز کرد .
_سلام داداش حسین.
+سلام بر خواهر لوسِ من
یه ترش رویی کرد و گفت
_لوس تویی حسین
+عَبَسَ وَتَوَلَّىٰ(سوره ی عبس آیه 1)
خندید با خنده ی زهره منم خندیدم .زهره و خدیجه چندسالی ازم بزرگتر بودن ولی احترام میزاشتن .منم به اونا احترام گذاشتم. تقریبا میشه گفت علی و حسن و کاظم ازم کوچیکترن بقیه از آقا مصطفی(برادر بزرگتر سیدحسین علم الهدی) تا زهره و خدیجه
وارد خونه که شدم میوه هارو بردم آشپزخونه و روی کابینت گذاشتم .
رفتم یه دوش 15 دقیقه گرفتم و اومدم.
ادامه دارد.....