#رمان_نائله
#part95
#زينب
بعد از اينكه مرخصم كردن...قرار بود بريم خونه مامان با گريه به سيدحسن گفتم:
+برادرحسن توروخدا برگرد خونه...من ميخوام خونه مون باشم..
_نميشه زنداداش...
+حسين مياد ...حسين از هويزه مياد...بايد غذا درست كنم..💔
_زنداداش حسينت نيست...
+كجاست؟اگه نيست پس كجاست؟
_پركشيدد😭😭شهيدسيدحسين علم الهدی
با گريه ميگفتم«حسين شهيد»😭💔
تمام خاطراتم با حسين از جلوچشام رد ميشد...🥺وقتی رفتیم خونه مامان..با دیدن من همه گریه کردن...اونقدر حالم بد بود که نمیدونستم رقیه کجاست و دست کیه...دست خودم نبود بلند بلند گریه میکردم و میزدم تو سرم و حسینم رو صدا میزدم..😭💔🥀این چه کاری بود که سرنوشت با من کرد؟چرا من باید شش نفر از اعضای خانواده ام رو از دست بدم؟با غم مامان و بابا اینا کنار اومدم..ولی غم حسین برام سنگینه بعید میدونم بتونم با غمش کنار بیام🖤💔اصلا حواسم نبود مامان وزهره سادات توراه اهواز هستن..یعنی اوناهم فهمیدن حسینشون به شهادت رسید؟💔شب مامان و زهره سادات که رسیدن خونه ..بادیدن چشمای پف کرده و قرمزم تعجب کردن...زهره سادات گفت:
_زینب چیشده چرا گریه میکنی؟اتفاقی افتاده ؟
منم با گریه گفتم:
+رفت...برای همیشه رفت...💔
_کی رفت؟
+تموم زندگیم پرکشید...حسینم رفت پیش خدا..🥺
مامان تا اینوشنید یه لحظه هنگ کرد و گفت:
*پس اون تخت برای حسین بود حاج سیدمرتضی؟
مامان آروم بی صدا گریه میکرد...ولی من باصدای بلند گریه میکردم میزدم تو حسینم...مامان دید نمیتونه آروم گریه کنه..اونم مثل من بلند بلند گریه میکرد...فرداش بخاطر اینکه مامان کم عذاب بکشه و ناراحت بشه وسایل رقیه رو جمع کردم و رفتم خونه مون...همینکه وارد خونه شدم خاطراتم با حسین زنده شد...؛)خونه بوی خوش حسینم رو میداد🥲🤌 یهو به سرم زد برم سمت لباسای حسین ...یکی از لباساشو که چهارخونه بود برداشتم...لباس رو که بوی کردم بوی تن حسینم رو داد🥀🖤لباس رو به خودم چشسبوندم و هق هق گریه میکردم....از بعد شهادت حسین نه حال روحیم خوب بود نه جسمی...برای شام خورشت بادمجون غذای موردعلاقه ی حسین رو گذاشتم ...حسین این غذارو با ته دیگ دوست داشت...یکی از عکسای حسین رو که تو قم با دوستاش گرفته بود و اسلحه دستش بود قاب کردم و گذاشتم روی اپن خونه...رقیه سادات بیدار بود...همانطور که داشتم غذارو میپختم به عکس حسین گفتم:
+غذای موردعلاقه ات رو درست کردم..با ته دیگ ...راستی فردا کلاس داری..برای کلاسات مطالب اماده کردی؟
بعد برگشتم سمت عکس و با بغض گفتم:
+ولی تو که جواب منو نمیدی💔خیلی بی معرفتی حسین...خیلی...قرار بود من و تو رقیه،سه نفری بریم پابوس امیرالمؤمنین...نکنه تو زودتر از ما رفتی پیش مولایت علی؟
حسین چندباری بهم گفته بود«بخاطرر جنگ و اینا ممکنه شهید بشم چون تو جوونی باید با یه نفر ازدواج کنی»...منم بهش میگفتم«چی میگی حسین؟! زده به سرت؟!عشق من فقط تویی..حتی اگه شهید هم بشی من صادقانه دوستت خواهم داشت..نیازی نمیبینم که بعد تو ازدواج کنم...»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دلم لک زده...
برای حسین♥️🌿
امـٰامحـسینِقـلبم
⊱⸾بسمࢪبالشهدا⸾⊰
باید جون گذاشت بابت عاشقی....
اینجاعطࢪسیبپیچیدھ، دࢪحوالےشِشگوشہاࢪباب،
وحالمانگࢪهےڪوࢪخوࢪدھبہضࢪبانحࢪم،
کانالی ساختهایم برای رفاقت همیشگی با شهدا
ـ ـ ـ ــــــ⊰✿⊱ــــــ ـ ـ⇜
خوشحالمےشیمعضو بشید
ـ ـ ـ ــــــ⊰✿⊱ــــــ ـ ـ⇜
https://eitaa.com/refiq_shaidam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همخوانی #معلمان در دیدار امروز با رهبر انقلاب✨🤍
#روز_معلّم🤍🕊
#رمان_نائله
#part96
#صدیقه
هیچ کس حال روحی خوبی نداشت....حتی خودم..حسین آقا واقعا مثل برادر نداشته ام بود...حال زینب بدتر از همه بود..طبیعی هم بود چون تموم زندگی و دار و ندارش رو از دست داد..پدرِ دخترشو از دست داد..تو خونه کلا لباس سیاه پوشیدیم..حسن و برداران و خواهرانش بهترین برادرشون رو از دست دادن..مادر هم بهترین پسرش رو از دست داد...یه بغض تو گلوی زینب سنگینی میکرد...زینب بعد از شهادت همسرش خیلی دل نازک شده بود..هر حرفی از حسین زده میشد سریع بغضش میترکید و گریه میکرد...😔رقیه یه ماهش شده بود...از روز شهادت حسین آقا تا چهلمش هر روز عده ای از دوستان حسین آقا ،شاگردانش،همرزمانش و چند تن از سپاهی ها میومدند و خاطره ای از حسین آقا میگفتند...عصر رفتم خونه زینب ...از بدو بدو کردن زینب تو خونه میفهمیدم مهمون داره...خونه رو باهم و نوبتی تمیز میکردیم...وقتی زینب رقیه سادات رو نگه میداشت . من خونه رو تمیز میکردم و وقتی من رقیه رو نگه میداشتم زینب خونه رو تمیز میکرد...در خونه رو زدن .رفتم در رو بازکردم..چندسپاهی و فرد مسنی اومده بودن...
_سلام علیکم..
یه سپاهی که اسمشو از اتکیتش دیدم«محمدعلی مالکی» گفت:
+وسلام علیکم
_اجازه هست بیایم؟
+بفرمایید خواهش میکنم...
زینب وارد حیاط ... با لبخند غمگین زده گفت:
*سلام علیکم خیلی خیلی خوش اومدین...
_سلام خواهر ممنونم...
*بفرمایید داخل جلو در زشته...
اوناهم اومدن داخل...
*من درخدمتم...کمکی از من ساخته اس؟
_راستش ما و چندتن از بزرگواران اومدیم درمورد همسرشهیدتون خاطره ای که از قبل داشتیم رو بگیم..
*هعی...
یه سپاهی که اسمش یدالله و داماد آقای مالکی بود گفت:
÷خانم موحد ...واقعا شما لیاقت همسریِ کسی که در راه خدا خالصانه جهاد کنه رو داشتید و دارید...خب من بیش از این وارد حاشیه نمیشم و فقط خاطره هایی که ازسیدحسین رو دارم بهتون میگم..اجازه هست؟
*بفرمایید ...
÷خب...تیمسارجعفری( فرمانده لشـکرخوزسـتان در زمان شاه) برای افتتاح مسجدی که در پادگان ساخته بود، مراسمی تدارك دیده بود. من حسین رو دعوت کردم تا بیادمسجد و ابتدای این جلسه، قرآن بخونه.حسین درجلسه حاضر شد و درگوشه ای نشست. بـا ورود تیمسار به سالن، همه ی حاضـرین به احترام او ازجا بلنـدمیشونـد؛حسـین به بهانه ی خوانـدن قرآن بلنـدنمیشه. برنامه شـروع میشه؛حسـین به پشت تریبون میره تا این آیات را ازسوره ی نساء انتخاب کنه ..بعد میگه: «مالکم لاتقاتلون فی سبیل الله... » (چرا در راه خدا، و برای نجات مستضعفان، قیام نمیکنید؟)
*درسته.. حسین آقا واقعا براش مهم بود که فرماندار نظامی یا هرکس دیگه ای برای نجات مظلومان قیام کنند.
_یادمه یه روز رفتیم کرمان برای انجام عملیاتی...قرار بود یه سرهنگ رو به قتل برسونیم تا مرهمی باشه برای داغدارن مسجد جامع کرمان...این سرهنگ یه دختر هشت ساله داشت...ما نمیخواستیم این سرهنگ رو جلوی دختر پش بکشیم...حسین گفت«به همان دليل كه اين سرهنگ به بچه های مردم رحم نكرد، ما بايد به دخترش رحم كنيم.💔🥀😭 من راضی نیستم كه او حتی شاهد قتل پدرش باشد.🥺🥺💔»
زینب یه لبخند کمرنگی زد..
یه سپاهی گفت:
×ورزش های صبحگاه حسین یک کلاس کامل بدنسازی بود. ما را به استادیوم پشت سپاه می برد و چنان می دواندمان که جانمان را به لب می رساند. برخی روزها نیز ما را به اطراف قدمگاه حضرت ابراهیم خلیل می برد و آنجا تمرین می داد. من از ورزش های او فراری بودم. با وجودی که جوان و فوتبالیست بودم، اما حقیقتش را بخواهید از دست ورزشهای صبحگاهی فرار می کردم. شب را از سیاه جیم میشدم و به خانه سید رحیم می رفتم تا ورزش نکنم یک روز که سیدحسین ما را حسابی دوانده و شیره مان را در آورده بود، بچه ها شروع به غر زدن کردند و به سید حسین متلک گفتندمثلا میگفتند«سیدحسین خدا لعنتت کنه.خدا تورو به زمین داغ بنشونه.خدا میله داغ کنه تو حلقومت» سید حسین ایستاد و گفت:
-خسته شده اید؟!
بچه ها به شوخی گفتند:
^نه! مرده ایم!
سید حسین حرفی زد که برای من خیلی عبرت آموز و جالب بود گفت:
-از آن موقع تا حالا «مقاومت» کرده اید و از حالا به بعد باید «استقامت» بکنید. ما باید در همه ی زمینه ها توانمان را آنقدراستمرار بدهیم تا به استقامت برسیم. استقامت تكرار مقاومت است
#رمان_نائله
#part97
#صدیقه
مهمون ها که رفتن زینب حسن رو برای شام دعوت کرده بود...تقریبا بعد یه ساعت حسن اومد...حسن تا زینب رو دید تعجب کرد...انگار باورش نمیشد زینبی که تا چندماه پیش خنده رو بوده الان شکسته شده باشه..زینب تو این یه ماه خیلی شکسته شده بود..حسن که وارد خونه شد تا رقیه رو دید بیش از حد تعجب کرد:
+سیدحسن چیزی شده؟
اشاره به رقیه کرد و با بغض گفت:
_این داداش حسینِ منه..این رقیه نیست..داداش حسینِ منه..
حسن راست میگفت..رقیه کپی برابر اصل باباش بود..هرکی رقیه رو میدید میگفت این سیدحسین علم الهدی است...نه دخترش رقیه سادات علم الهدی..شام رو خوردیم و ظرفا رو با زینب شستیم...بعد شستن ظرفا حسن رفت سمت رقیه و باهاش بازی کرد...روی دیوار خونه زینب اینا یه عکسی بود..عکس عروسی حسین آقا و زینب ..زینب لباس عروسی پوشیده بود اما حجابش کامل بود...حسین آقا هم کت شلوار مشکی پوشیده بود...با ناراحتی به اون عکس نگاه کردم...برای اینکه زینب اذیت نشه به حسن اشاره کردم که بریم خونه...بعد یه ساعت رفتیم خونه مون
_صدیقه...
+جانم حسن؟
_به زینب دقت کردی؟
+از چه لحاظ؟
_زینب تو این یه ماه خیلی شکسته شده...هرچند زینب دل شیر داره اما بزرگ کردن رقیه برای زینب سخته...اگه داداش حسین بود هیچ مشکلی نبود ولی...
+درسته ...
#زینب
اتفاقی به زیرزمین رفتم...زیرزمین هم بوی حسینم رو میداد..به کتابا و دست نوشته های حسین نگاه میکردم و میبوسیدمشون و اشک میریختم...با صدای گریه ی رقیه سریع رفتم بالا...داشتم شیرشو میدادم که تلفن زنگخورد...رقیه رو بغلم کردم و رفتم نشستم رو میز تلفن...برداشتم
+جانم بفرمایید
_سلام زینب جان خوبی؟
+سلام مادر شما خوبید ؟
_ممنونم مرسی...خودت خوبی؟رقیه خوبه؟
+ممنونم تشکر..اره خوبیم ..رقیه هم داره شیرشو میخوره.
_حال روحیت خوبه؟
+نه والله مادر اصلا حال روحیم خوب نیس...
_درکت میکنم...
+ممنون
_خواهش میکنم...راستی قرار شد فرا شب دوستای حسین بیان خونمون...مراسم روضه اینا برپاست...
+قبول باشه..
_زینب مثل اینکه واقعا حالت خوب نیست...گریه کردی؟
+اره مامان...آقای مالکی و آقای یدالله گلاب پاش و چندتا از سپاهی ها اومدن خاطراتی از حسین گفتن...بعدش صدیقه و سیدحسن اومدن ..برای شام دعوتشون کرده بودم..
_کی رفتن؟
+یه ساعتی میشه ...بعد از رفتنشون رفتم از زیرزمین یه چیزی بیارم که با دیدن کتاب ها و دست نوشته های حسین و بوی حسین گریه ام گرفت...
_عزیز دلم درکت میکنم...وقتی حاج مرتضی از دنیا رفت منم مثل تو بودم...به هر وسیله ای که دست میزدم گریه ام میگرفت..سعی کن قوی باشی زینب جان..به قول خودت تموم زندگیت پرکشید🥺💔
+چشم مادرجان...
_آفرین دخترم...
#رمان_نائله
#part98
#زینب
بعد از اینکه با مادرخداحافظی کردم..یه لحظه فکرم مشغول شد...بعد چند دقیقه به خودم اومدم..رقیه خوابیده بود..آروم به رقیه گفتم:
+رقیه جانم..الحمدالله که شبیه پدرت هستی...خدا دعای منو مستجاب کرد که شبیه پدرت باشی..رقیه ی عزیزم، پدرتو یه آدم خیلی بزرگی بود و هست..پدرت رفت تا دشمن نگاه چپ به ناموسش که من و تو باشیم نکنه...باباحسین🥺
به اینجا که رسیدم بغض کردم بعد ادامه دادم:
+باباحسین پدر خوبی برای تو هست...گرچه رفته اما روح بلندش همیشه درکنار ماست...گفت میرم اما هستم کنارتون..هیچ پدری مثل حسین برای تو نمیشه وهیچ همسری مثل حسین برای من نمیشه..پدرت من و تو رو دوست داره..از ته دلش..من و پدرت صادقانه همدیگر رو دوست داریم..وقتی پدرت حسین به نماز می ایستاد ،ساعتی قبل محو تماشایش میشدم...عارفانه و صادقانه حسینم رو دوست دارم..تو باید همیشه به پدرت افتخار کنی..هیچ وقت فخرفروشی نکن که فرزندشهید هستی..هیچ وقت غرور و تکبر و ریا نداشته باش..این تنها چیزی بود که پدرت دوست نداشت..پدرت ریا و غرور و تکبر و فخر فروشی رو دوست نداشت..همیشه باید روی پدرت و من تعصب داشته باشی..بیشتر روی پدرت تعصب داشته باش چون پدرت یک شهیدمجاهد هست..توهمیشه باید باعث افتخار پدرت باشی...باید به افراد فقیر و نیازمند کمک کنی
رقیه رو گذاشتم سرجاش و لامپ های اضافی رو خاموش کردم و رفتم سرجام...تو خواب دیدم با حسین و رقیه میرفتیم تفریح..رقیه تو خواب دوماهش بود...حسین رقیه رو بغلش گرفته بود و باهاش بازی میکرد...با لبخند نگاهشون میکردم...حسین که متوجه نگاهم شد گفت:
_چیه حسودی میکنی؟
به عربی گفتم:
+نحن لا نغار يا عزيزتی.. أنا سعيدة لأنك تلعبين مع رقية(ماحسود نیستیم عزیزدلم..خوشحالم که با رقیه بازی میکنی)
_منو چقدر دوست داری؟
+بقدر ما يردد الملايين من الناس شعار الحمد للخمينی(به همان اندازه ای که میلیون ها ادم شعار درود بر خمینی رو میگن)
خندید و گفت:
_هرچقدر کم دوستم داشته باشی بهتره...
با تعجب گفتم:
+لماذا؟(چرا؟)
_چون اگه من شهید بشم شما از پا میافتی و من اینو نمیخوام..
+حسين، لماذا تقول هذا؟ لماذا تجعل قلبی ينزف؟ بالله عليك، لا تخبرنی عن الشهادة والاستشهاد، لأن هذا أمی وأبی(حسین چرا این حرف رو میزنی؟چرا دلمو خون میکنی؟توروخدا چیزی از شهید و شهادت به من نگو چون یاد مامان و بابا اینا میافتم)
به عربی گفت:
_يا جسد سيد حسين المكسور.. سأموت من أجلك.. الموت خدعة والكل يموت يوما ما.. ما هو أفضل من أن ينتهی الأمر بالشيعة أمير المؤمنين علی (ع) إلى الشهادة؟(اخه پاره تن سیدحسین..من برات بمیرم..مرگ حقه و همه یه روز میمیرن..چی بهتر از اینکه شیعه امیرالمومنین علی (ع)عاقبتش با شهادت ختم بشه؟)
لبخندی زدم و چیزی نگفتم ولی حسین گفت:
_..إذا استشهدت تزوجي من صديقتي العازبة.. فأنت مازلت صغيرة(اگه من شهید شدم با یکی از دوستانم که مجرد هستن ازدواج کن..تو هنوز جوونی)تا اینو گفت جعبه دستمال کاغذی رو سمتش پرت کردم که باعث شد بخنده..یهو از خواب پریدم...رقیه بلند شده بود گریه میکرد..جاشو عوض کردم و شیرشو دادم..دوباره خوابیدم...
ما گره گشا داریم ،
دافعالبلا داریم ،
هر کسی کسی دارد ...
و ما امام رضا داریم :)))))
#آقایخراسان
نذار دیر شه.mp3
3.59M
من که یه کربلا نیومدم ..
بعد انتظار داری حالم خوب باشه ؟ 🥺💔
#رمان_نائله
#part99
#زینب
اذان رو که دادند برای نماز بلند شدم...به حسین گفتم:
+حسین جان اذان رو دادند ..برای اقامه نماز بایست..چون میخوام بهت اقتدا کنم:)))
صبحانه رو که خوردم وسایل رقیه رو جمع کردم و لباس گرم تنش کردم و رفتیم خونه ی مامان...مامان تا من و رقیه رو دید گفت:
_پسرم حسین اومد ...
منظور مامان از «پسرم حسین اومد»این بود که رقیه خیلی شبیه پسرم حسین است..و بعد رقیه رو بغل کرد...با دیگران سلام و احوال پرسی کردم..
نهار رو که خوردیم..سفره رو جمع کردم...زهره سادات وصدیقه نذاشتن ظرفارو بشورم..رفتم و با رقیه سادات بازی کردم...مامان که از آشپزخونه برگشت اومد روبه روی من نشست و گفت:
_زینب جان میخوام بهت یه چیز بگم
+بفرمایید خواهش میکنم..
_نظرت روی سیدعلی چیه؟
+ماشاءالله هزار ماشاءالله یه آقایی هستن که نظیر ندارن...من تا حالا ازشون هیچ بدی ندیدم..چطور؟
_اگه راضی باشی میخوایم تورو به عقد سیدعلی دربیاریم..
تا اینو گفت یه لحظه هنگ کردم..دست از بازی کردن با رقیه کشیدم...به یاد خوابی که دیشب دیدم افتادم..«اگه من شهید شدم با یکی از دوستانم که مجرد هستن ازدواج کن..تو هنوز جوونی»
+مادرجان شرمنده ام که این حرفو میزنم..شاید دور از ادب باشه، نمیدونم ...ولی اینو میدونم که حسین علی آقا رو فرستاد تا از من خواستگاری کنند..عشق اول و آخر من فقط حسین هست...به خودش هم گفتم تا روز قیامت من صادقانه دوستت خواهم داشت.جواب من به علی اقا منفیه.اگه میشه دیگه این مسئله رو پیش نکشین..ممنونم..رقیه خوابش میاد با اجازه تون من برم رقیه رو بخوابونم..
چادر مهمونی ام رو درست کردم و رقیه رو برداشتم و رفتم اتاق حسین...به شدتت از دست حسین دلخور بودم... رقیه رو شیر دادم و خوابوندمش...به جای اینکه از دست علی اقا یا مادر دلخور بشم که این مسئله رو گفتن..بیشتر از حسین دلخور بودم..به حسین گفتم:
+بالاخره کار خودتو کردی؟چندبار بهت بگم عشق اول و اخر من تویی؟پدرِ دخترم شمایی نه کس دیگه ای..مگه شما روی ناموست غیرت نداشتی؟مگه نرفتی تا دشمن یا هر کس دیگه ای نگاه چپ به ناموست نکنه؟اگه بازم برای ازدواج من ادم بفرستی من جوابم منفی خواهد بود..بعد تو عمرا من دگر عاشق بشوم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین اسیرنمیشود...💔
دستتو بردار میدونم حسین سر نداره...🥺😭🖤
#بی_بی_علم_الهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واسطه حضرت زهرا(س)🌱
راوی:صادق آهنگران(مداح و دوست شهید)
#بی_بی_علم_الهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادگار یار...💔🥺
تو زمینی که رزمنده های خدا دارن اماده میشن مقدسه باید کفشامو دربیارم...شما رزمنده این دیگه...😢🥀🖤🥺
راوی:احمد خمینی(دوست و همرزم شهید)
(با فرزند امام خمینی اشتباه نشود)
#شهیدسیدحسین_علم_الهدی