Nahelatol.Jesm.Yaeni.Helali.Hamed.Zamani(128).mp3
7.95M
مینویسیماگریازهرا
کارداریمهمهبازهرا
هدایت شده از مسجد حضرت زینب (سلام الله علیها)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قایم شدم آقا
که ریا نشه..✌🏿😎
@masjed_zeynab111
#سلام_امام_زمانم 💔
🌱عَزیـزِ فاطِـمـه تا کِـی به هَـر دَری بِـزَنَــم؟
بیا بیا که دِگَـر دَر به دَر شُـدَن کافـیست...
🌱تو رحم کن به دلی که فقط تو را دارد
به من سری بزن، این خونجگر شدن کافیست...
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
عاقِبَتْ روزی مُحقَّقْ میشَوَدْ رویاىِ مَنْ
میرَوَمْ اَزْ صَحنِ زَهرا سویِ ایوانِحَسـنْ
🥀 فرا رسیدن ایام فاطمیه اول
🥀تسلیت باد 🖤
#فاطمیه_سلام_الله_علیها
🔆 ۸ فضیلت خاص حضرت زهرا سلامالله علیها
🌹در آستانه سالروز شهادت بانوی دو عالم حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
.#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه_سلام_الله_علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چقدر وقت خرج #حضرت_زهرا(س) میکنیم!
حجت الاسلام حامد کاشانی
بمناسبت ایام #فاطمیه #فاطمیه_سلام_الله_علیهاایام 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعتراف وزیر امور خارجه رژیم صهیونیستی به برنامهشان برای اختلافافکنی، تکهتکه کردن منطقه و تجزیه ایران!
#انقلابیون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥توصیف چهره واقعی اپوزیسیونخارجنشین از تلویزیون سلطنتطلب!
🔹عصبانیت شهرام همایون از تحمل بالای جمهوری اسلامی در برابر انتقادها و توصیف چهره واقعی از اپوزیسیون: همهتان به جان هم افتادید، تاب تحمل مخالف را ندارید و میگویید همه را باید کشت و از بین برد؛ شما را عدهای بیادب، فحاش، قرآن آتیش بزن میشناسند، شما فکر میکنید مردم برای چنین تصویری تره خورد میکنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 استادعالی از تلاش دولت #شهید_رئیسی در جبران عقب ماندگیهای اساسی کشور میگوید. #وعده_صادق #ایران_قوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کاش مذهبی های صورتی دیگه مسائل شرعی و دینی رو طبق سلیقه ی خودشون تغییر نمیدادن
کاشتِ نمازی دیگه چیه؟!
برای وضو یا غسل هیچ مانعی برای رسیدن اب نباید وجود داشته باشه
✍️ مهسا باقری
🔹 غسل و نماز و روزه و انعقاد نطفه همه مشکل داره ...کلاه شرعی درست نکنید....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴در آخـــــــرالزمان مردم سه دستهاند:
۱- حسینی
۲- یزیدی
۳- و دسته سوم که مسلمانند اما به اندازه دسته دوم خطرساز میباشند‼️
🎙استاد محمد #شجاعی
📔 #به_رنگ_خاک (13) | خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی
✍️ عاشورای 1353 ، دستۀ عزاداری راه انداخت.
با دویست نفر از دانش آموزها راه افتادند توی خیابان های اصلی اهواز؛ خیلی منظم، توی ردیف های سه نفره.
هر صد متر که می رفتند، سیدحسین صندلی را می گذاشت وسط خیابان و می رفت بالا.
آیه هایی از قرآن می خواند؛ آیه های دعوت به حق طلبی و جهاد.
صوت زیبایش مردم را دورشان جمع کرده بود.
روی پیراهن های مشکی شان یک حمایل مورب انداخته بودند و نوشته بودند:
«اِنَّ الحیاةَ عقیدةٌ و جهادٌ»
حساب همه چیز را کرده بود.
دسته را جوری هدایت کرد که مثل بقیۀ دسته های عزاداری داخل فلکه دور مجسمۀ شاه در میدان مجسمۀ اهواز نچرخند.
به خیابان پهلوی که رسیدند، صندلی را درست گذاشت وسط خیابان.
رفت بالا و بلندگو را گرفت سمت ادارۀ آگاهی.
فریاد زد:«اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید.»
مردم هاج و واج نگاهش می کردند.
آن زمان این کارها به حرف هم ساده نبود، چه برسد به عمل!
مأمورین شهربانی ریختند و چندتایی شان را دستگیر کردند.
سیدحسین را نتوانستند، اما اسمش رفت توی لیست سیاهشان.
🌷شادی روح امام و شهدا، صلوات
#شهیدسیدحسینعلمالهدی
#شهدای_هویزه
#محرم
#امام_حسین
📔 #به_رنگ_خاک (14) | خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی
✍️ سر کلاس درس دستگیرش کردند.
آوردندش خانه تا اتاقش را بازرسی کنند.
مأمور ساواک با پوتین نظامی وارد اتاق شد.
سیدحسین سرش داد کشید که :«ما روی این فرش ها نماز می خونیم.. کفش هات رو دربیار. »
مأمور قلچماق ساواک با آن قد و هیکل برگشت دم در و کفش هایش را درآورد!
توی همان فاصله، سیدحسین کتاب«یک جلوش تا بی نهایت صفرها» از علی شریعتی را از کتابخانه درآورد و از زیر در هُل داد توی اتاق کناری.
شجاعت و زیرکی اش شگفت زده مان کرد.
آن زمان تنها شانزده سال داشت.
🌷شادی روح امام و شهدا، صلوات
#شهیدسیدحسینعلمالهدی
#شهدای_هویزه
#سبک_زندگی_شهدا
📔 #به_رنگ_خاک (15) | خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی
✍️ ساواک آن هایی را که دستگیر کرده بود شکنجه داد.
آ نها هم حسین و قصۀ آتش زدن سیرک را لو دادند.اما حسین هرچه شکنجه می شد، اعتراف نمی کرد. ساواک آنها را با هم رو به رو کرد.
حسین چاره ای نداشت. مجبور شد گردن بگیرد.بعدها همان دوستان از سران مجاهدین خلق شدند!😔💔
🌷شادی روح امام و شهدا، صلوات
#شهیدسیدحسینعلمالهدی
#شهدای_هویزه
#سبک_زندگی_شهدا
📔 #به_رنگ_خاک (16) | خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی
✍️ فریاد می زد: «جنایتکار نزن! نامرد نزن! »
زیر شکنجه هم کم نمی آورد.
توی مرامش نبود التماس کند.
مأمور را درگیر یک جور بازی روانی می کرد.
اطلاعات که نمی داد هیچ؛ حر ف هایی می زد که مأمور ذّله می شد و بیشتر می زد.
آنقدر به هم می ریخت که به کل، بازجویی یادش می رفت.
🌷شادی روح امام و شهدا، صلوات
#شهیدسیدحسینعلمالهدی
#شهدای_هویزه
#سبک_زندگی_شهدا
📔 #به_رنگ_خاک (17) | خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی
✍️ با اینکه زندانی سیاسی بود، در بند نوجوانان بزهکار زندانی شد.
یک اتاق کوچک و نمور.
کثیف بود و برای سن او تحمل ناپذیر.
بعد مد تها اجازۀ ملاقات دادند.
پرسیدم: «چی نیاز داری برات بیاریم؟»
اصلاً فکرش را نمی کردم.
گفت: «فقط یک جلد قرآن».
همین.
🌷شادی روح امام و شهدا، صلوات
#شهیدسیدحسینعلمالهدی
#شهدای_هویزه
#سبک_زندگی_شهدا
📔 #به_رنگ_خاک (18) | خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی
✍️◊ توی بندشان پر از بزهکار بود.
هرکدام به یک جرمی؛
دزدی، دعوا، قاچاق.
اول کار حسابش که نمی کردند هیچ، مسخره اش هم می کردند.
چند روز که گذشت، با آن جثۀ کوچکش می ایستاد و خیلی ها پشت سرش نماز می خواندند.دست آخر جوری شد که ساواک از بند کشیدش بیرون.
توی سرمای زمستان بستش به درختی در حیاط.😔💔
🌷شادی روح امام و شهدا، صلوات
#شهیدسیدحسینعلمالهدی
#شهدای_هویزه
#سبک_زندگی_شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاطمیه رو جدی بگیرید!
#فاطمیه
#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت101
#فریده
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم؛ تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
معاون مدرسه شدم. به یاد خاطرات خوش با علی یه آهی کشیدم. دیگه چم و خم زندگی رو یاد گرفتم. به قول زینب سادات «همه از همسرشهيد انتظار دارن. همه از مادرشهید انتظار دارن. بهت حق میدم، به تنهایی بار یک زندگی رو به دوش بکشی سخته، خیلی هم سخته...یه وقتی خدایی نکرده کسی بویی نبره که چون داغدار هستی و داری طاقچه ی بالاسری میزاری بعد شب که میخوای بخوابی طوری نباشه که انگار روح از بدنت خارج میشه. باید در اجتماع حضور داشته باشی، باید سعی و تلاش کنی. باید بخشی از خاطرات خوبت رو با علی بگی.»
یادِ ذرت مکزیکی علی با طنزی که درست کرده بود افتادم.
" رفته بودیم خونه ی زینب.. قرار شد علی غذا درست کنه. تصمیم گرفت درست مکزیکی درست کنه... از بین ما سه نفر، فقط علی دستورپخت ذرت مکزیکی رو میدونست... زینب گفت :
_میشه دستورپختش رو بگی داداش علی؟!
اونم دستاشو گذاشت روی چشماشو گفت:
_روچشم عشق داداش علی
بعد ادامه داد:
_ در این صحرای بیکران ارتش قارچ با خیانت راوی خرد شدن...کنسرو بعد از اطلاع از خیانت، راهیِ نجات قارچ شد.(کمی کَره زد و گفت) زمین مبارزه با حضور گرمِ کَره، کَره مالی شد.(قارچهارو ریخت تو ماهیتابه و گفت)وقارچ وارد زمین مبارزه شد. کمی بعد از چرخیدن، فهمیدن که حریفشان کنسرو ذرت است، آیا این خیانت تمامی ندارد؟(لحن صداش عوض شد و گفت) فکرمیکنی نجات جانت چه سودی برای ما دارد سِالقِرَچ؟(طوری که من و زینب زدیم زیر خنده)مبارزه آغاز گشت ولی به دلیل مِه شدید چیزی دیده نمیشد. سپاهیان ذرت و قارچ هردو شکست خورده اند در این حین باران پنیرپیتزا، سس مایونز، آویشن، نمک و فلفل و باران آبلیمو باعث ازبین رفتن سپاهیان شد.(ذرت که آماده شد گفت) و اینگونه بود که راوی داستان گفت هرکی بهش احترام بزاره براش غذای مَشتی درست میکنم...😂😂😂😂
بعد از اینکه داستانش تموم شد هردو نه، بلکه هرسه مون باهم و باصدای بلند خندیدیم. زینب بنده خدا قرمز شده بود از خنده....
شام رو که خوردیم، بعد شام زینب با کمی تنقلات و تخمه و آجیل و چایی برگشت. علی تا اینارو دید گفت:
_آبجی جان به والله قسم دیگه جا ندارم....
زینب تعجب کرد و گفت :
_علی؟؟؟؟ به غذا«نه» گفتی؟ تو که هرکی بهت تعارف میکرد سریع برمیداشتی....
علی طبق معمول شکموتر شد و همش رو خورد....انگار نه انگار که دیگه شکمش پر شده و جا نداره...
افشین خوابیده بود... چون علی کمرش درد میکرد افشین رو بغل نگرفت..عوضش افشین رو بغل کردم و رفتیم خونه مون. علی جلوتر از من حرکت کرد و رفت."
از خاطرات خوش اومدم بیرون. رفتم دفتر معلما و زنگ تفریح رو زدم.
یکی از والدین اومده بودن تا وضعیت دخترش رو بپرسه...اومد جلو و گفت :
_سلام، خانم هاشمی شما هستین؟!
با یه لبخند کوچکي گفتم:
+سلام علیکم بله خودم هستم، چطور؟!
خیالش که راحت شد گفت :
_من از همکاران همسرشهيد تون علی آقا هستم.(یه نامه داد به دستم و گفت) این نامه از طرف همسرتون قبل از شهادتش هست.
تشکری کردم و رفتم دفتر معاونین.
نامه رو گذاشتم تو کیفم تا گم نشه بعدش رفتم زنگ رو زدم تا دانش آموزان برن کلاسشون. زینب کلا یه هفته ای میشد که نبود. زنگ خونه رو که زدن سوار ماشین شدم و روندم به سمت مدرسه ی افشین.
يه بوق زدم تا بیاد.
وقتی نشست با گشاده رویی گفت:
_سلام مامان خسته نباشی
+سلام پسرم، درمانده نباشی.
برگشت سمتمو و گفت:
_مامان خواهش میکنم ازت، تمنا میکنم که بگو چطوری با پدرم آشنا شدی...
+باشه میگم.
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___________
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.
#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت102
#فریده
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
یه هعی ای گفتم و شروع کردم:
+عروسی یکی از فامیلا بود.اونوقت من ۱۷ یا ۱۶سالم بود.داشتم میوه میبردم که حواسم نبود از پشت خوردم به پدرت.پدرتم که فکرکنم یا اعصاب نداشت یا چی برگشت بهم گفت«حواستون کجاست خانم؟!»بعد منم یه چشم غرهٔغلیظی به علی رفتم.مراسم که تموم شد نگو علی عاشق من شده بود.بعد فهمیدم علی برادرِدوستم یعنی عمه زینت هست.بابام مخالف این بود که زنِ یه نظامی بشم اونم از نوع خلبانیش.هی میگفت این تو عملیات برون مرزی و داخلی شهید میشه من میدونم ... خلاصه بعد کلی رفت و امد بالاخره راضی شد که با پدرت صحبت کنم....روزا گذشت و ما ازدواج کردیم ،سال اول ازدواج فهمیدم تورو باردارم .بعدش راهی بوشهر شدیم.افشین جان ،دشمن نابغه هارو از ما میگیره،پدرت یک ابرقهرمان بود. پدرت بخاطر گم شدن تو شب و روز نداشت.وقتی فهمید تو گم شدی دیوونه شده بود،پرپرمیزد.
برگشت سمتم و گفت:
_مامان یه چیزی بگم؟!
+جانم
_من هنوزم که هنوزه طرز خندیدن بابا،صداکردناش،حرف زدناش حتی علایق و لباسش رو یادمه...
لبخندی زدم و روندم سمت خونه.
#زینب
رفته بودیم هویزه، عصر به اتفاق تنهایی رفتم سرمزارشهیدعلم الهدی ، اروم روی زمین نشستم و فاتحه ای دادم و شروع کردم به دردل کردن:
+سلام حسین اقا،خوبید؟خوش میگذره کنار امیرالمومنین؟!یادش بخیر اون روزها که به شما میگفتیم
«استادکوچولویجمعوجور»به قول معروف کاش میشد علی(ع)رو به زمانی ببرم که....
چقدررحمتی بودید در این دنیا و چه مصیبتی شد بعد رفتنتان.جنگ تموم شد و پیروزی سخت و سختترشد.معذرت میخوام و شرمنده ام،بابت همه چیز.بابت شکنجه هایی که بخاطر من متحمل شدید.خدا جبران کرد براتون،اونم با شهادت،،شماهیچی از من تو ذهنتون نیست.حتی شکنجه ها...اگه بود که بعد شهادتتون حداقل یه بار میومدین به خوابم و حکمت۱۲۶نهج البلاغه رو بهم میگفتین.به زودی خواهان زیادی بر سر مزار شما خواهندآمند ای سیدِخدا...برایم دعاکنید که سخت به آن محتاجم(بلندکه شدم و گفتم)اقای حسین ،بعد از رفتن شما ؛یه استان خونواده شهیدِ🥺
اروم اشکی ازچشام جاری شد و رفتم.
ورودی شهر هویزه عکس استاد رو چسبونده بودن و زیرش نوشتن«مردمیترینفرمانده»
یه اهی از ته دلم کشیدم و به عامر اشاره کردم که بریم خونه
بهارسال ۷۰
سراسیمه رفتم خونه ی فریده ،محکم و پشتسرهم در زدم .افشین از داخل خونه گفت:
_مگرمَردخانه مُرده که اینطوری در میزنی؟ادبت کجا رفته ای بنی ادم؟!
در رو که باز کرد و من و دید تعجب کرد. خنده ای کردم و گفت:
_شرمنده عمه جان ببخشید
با خنده گفتم:
+لنگه ی باباتی عمه
تا گفتم«باباتی» رفتم خونه و کفشامو دراوردمداد زدم وگفتم:
+فریده.....فریده؟
فریده خودشو بهم رسوند و گفت:
_چیشده زینب؟
+پیامی که از صلیب سرخ جهانی متنشر شده رو شنیدی؟!
_نه؟!
+صلیب سرخ جهانی عراق نحوهٔ شهادت علی روپخش کرده. نصف مردم فهمیدن...
یه آهی کشید و گفت :
_ده سال صبرکردم ،بازم لازم باشه صبرمیکنم
+اینطوری نمیشع برو پیش اقای بابایی ببین چی میگه...
_شهید شده....(کمی بعد گفت)هذامن فضل ربی
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
_______________
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.
May 11