eitaa logo
<مجنون الحیدر>
239 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
42 فایل
میشودنیمه‌شبےگوشه‌ی‌بین‌الحرمین من‌فقط‌اشک‌بریزم‌توتماشابکنی(:؟️ یِه‌حرم‌داره‌ارباب‌ُیِه‌جهان‌ِگرفتارش.💚 https://daigo.ir/secret/3366134401 ناشناس🌹 https://virasty.com/Zenab1337 نشانیِ ویراستی❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
عاقبت کسی که‌ فیلم ها‌‌ی🔞‌‌ رو میبینن 1 - بوی بهشت ر‌و استشمام نمیکنه 2 - از رحمت خدا محروم میشه 3 - نشستنش د‌‌ر جهنم است 4 - از چشما‌نش باسیم اویزا‌‌ن میشود 5 - ۲۰ سال در یک عذا‌ب میماند وهرکسی این پیام را پشت گوش اندازد از اهل اتش است تغییر کن ک خداتو را میبیند ...
وقت‌نداری‌نماز‌بخونی؟! عاره خب .. وقتت‌با‌تو‌گوشی‌بودن‌و‌تلوزیون‌دیدن‌و‌بیرون‌رفتن‌و‌عذا‌خورد‌ن‌و‌.. پُره؛ اما‌ی‌سوال نماز‌چقدر‌زمان‌میبره؟! ۱۰دقیقه؟! ۲۰‌دقیقه؟! یعنی‌حاضرنیستی‌از‌۲۴‌ساعتی‌که‌خدا‌بهت‌داده‌ ۱۰‌دقیقشو‌شکر‌گذاری‌کنی؟! ۱۰‌دقیقشو‌واسه‌خودش‌بزاری؟!🙂 هنوزم‌دیر‌نشده‌ .. بسم‌الله؛
گرچه فرقی هست از این فاطمه تا فاطمه ‐ ذکر یا ام‌البنین یعنی همان یا فاطمه
ام‌البنین یعنی؛ عباس داشته باشی و بگویی: از حسین چه خبر؟!
15.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ننه ام البنین به چادرت گرفتارم . .
گناه‌من‌؛‌دلتنگی‌پیش‌از‌حدّ برای‌شهری‌ست‌دور‌از‌حوالی‌قلبم.
_وقتے دلتنگ میشے چیکار میکنے؟ +هیچے آدم وقتے دلتنگ میشه کارے از دستش بر نمیاد..:)💔
میگن‌عراقیادلشون‌تنگ‌میشه غصه‌که‌میفته‌به‌جونشون، راه‌کج‌میکنن‌سمتِ‌حرم‌تو‌آقا... ماکجابریم‌وقتی‌دلمون‌میگیره؟! ‌- شرح‌حال‌یک‌جامانده (:💔
<مجنون الحیدر>
رمان< ☺️ 🌸🌸🌸 دخترگرفتن از خانهٔ عالم خوشنام شهر،برای خیلی‌ها آرزو بود؛آن هم این دختر ! بتول در نازونعمت بزرگ شده بود و تحت‌تأثیرشخصیت‌بزرگ‌ومعنوی پدرش هم بود؛طبیعتا به این راحتی ها هم نبود به کسی جواب بله بدهد،اما تا سال های سال هیچکس نفهمید چه‌شد که بتول به آسیدمرتضی بله گفت. نه اینکا سیدچیزی‌کم داشته باشد ، که روحانی‌فاضل و پرتلاشی بود ،اما چندچیزی در زندگی اش بود که هر دختری طبیعتا به او بله نمیگفت ، چه برسد به بتول چهارده‌ساله !سن بالای سی مرتضی به کنار،اینکه چطور باید جای خالی مادر را برای پنج بچهٔ قد ونیم قد پرکند،مسئله بود. سختتر از آن هم اینکه باید غربت و دوری از وطن را در نجف بین آدم هایی که زبان شان را نمیفهمید ،به جان می‌خرید.همسراول‌ آسیدمرتضی هم غریبه نبود؛مریم،خواهرناتنی بتول و دختر بی‌بی‌طاهره بود. برای این ازدواج،بی‌بی‌ساره بیشترازهمه مخالفت بود و می‌گفت«نمیتونم دخترکم سن‌وسالم رو به شهر غریب بفریتم تا توی این سن برای پنج‌تابچه مادری کنه.»آقابزرگ راضی اش کرد و گفت:«صلاح نیست مادرغریبه بالای سرنوه‌های ما بیاد.اگر قراره آسیدمرتضی زن بگیره ،بهتره از خانوادهٔ خودمون بگیره» سیدحسین هم دوست داشت بتول برای بچهای خواهرش مادری کند.همه نگران نظر بتول بودند و مخالفت اودوراز انتظار نبود،اما با همهٔ این اوصاف در اوج حیرت اهل فامیل ،بتول ، دردانهٔ‌سیدمحمدجواد جزایری ،چشمش را روی همهٔ سختی ها بست و بله را گفت . اینکه چه‌شد راضی به این وصلت شد ،رازی بود در دلش . سال ۱۳۲۲بتول عروس شد،البته نه آن عروسی که رخت سفید بر تن و تاج عروس برسرداشته باشد؛عقد خیلی ساده ای در خانه ی پدری گرفتند و او را راهی کردند خانه ی بخت، اما چه خانه ی بختی ! از ان خانه ی اعیانی به خانه محقر و اجاره ای در نجف رفت تا برای بچهای خواهرش مادری کند .سیدمصطفی،پسربزرگ آسیدمرتضی ، فقط یک سال از نوعروسش کوچکتر بود و سیدمحمود ،کوچکترین پسرش هم دوماه بیشترنداشت که بی‌بی‌مریم بعد از تولد او از دنیا رفت . سه بچه ی میانی هم سیده‌سکینه،سیدنورالدین و سیده‌اشرف بودند .آرام کردن محمودشیرخوار،مادرباتجربه می خواست و این کار بتول نبود . به همبن دلیل چندماهی یکی از همسایه های ایرانی در نجف ، محمود را پیش خودشان نگه میداشتند ، خانه ی نجف هم پنجاه متر بود . دو اتاق محقر و حیاط کوچکی داشت . روزهای اول به بتول سخت می گذشت . تحمل اب و هوای گرم وخشک نجف ،برای دختری که در خرم اباد سرسبزو خنک بزرگ شده بو ،کار ساده ای نبود . اما این سختی را به زبان نمیاورد و با خودش میگفت«در زندگی طلبگی این‌هارا باید به جان خرید .»
رمان < ☺️ 🌸🌸🌸 آسیدمرتضی بیشتر وقتش درکلاس های حوزه می‌گذشت و تروخشک کردن پنج فرزند آن هم در غربت و دست تنها، چنان سخت می‌گذشت که بی بی ساره مجبور شد با پسرش عمادالدین به نجف بیاد.شایدهمسایگی با بتول کمکی باشد برای رسیدگی با این بچه ها. عمادالدین هجده ساله هم از این سفر استقبال کرد تا کنار عموزاده ها در نجف درس حوزوی بخواند.بتول ماه های اول، جز با مادر و برادرش با کسی رفت و آمد نداشت و همه وقتش را صرف این بچها می‌کرد. زن همسایه هم هر از گاهی دل بتول رابه درد می‌آورد؛ تا سال های سال داغ نیش و کنایه های این زن عرب در خاطرش مانده بود و وقتی مرور می‌کرد، چشم هایش خیس میشد. روزها اشرف و سکینه باهم در خانه شیطنت و بازی میکردن و صدای بچهای کوچک عادی بود، اما زن همسایه به خانه بتول آمد و بی آنکه از چیزی خبرداشته باشد با زبان عربی گفت «زن بابا! مگه تو رحم و مروت نداری که این طوری دخترای بی مادر رو به باد کتک گرفتی؟ هرروزهرروز که نمیشه این طفلکی هارو بزنی. اگه بچهای خودت بود هم همین کار رو باهاشون میکردی؟» بتول که دست و پاشکسته زبان عربی رو یاد گرفته بود، از حرف های زن همسایه دلش شکست. خواست زن همسایه را توجیح کند، اما چه فایده... آن‌روز تا خودِشب که آسیدمرتضی از حوزه برگردد، اشک ریخت. باهمین اشک چشم هایش دست نوازش برسربچها می کشید و با خودش میگفت: «خدایا خودت میبینی و همین برام بسه...» روی کلمهٔ «زن بابا» حساس شده بود و همیشه از این ماجرا دلش پر بود. مدتی از زندگی مشترک آسیدمرتضی و بتول در نجف گذشت و در این مدت سید متوجه روحیهٔ خاص و تٱثیرگذار همسرش شد. با خودش گفت حیف است این زن در خانه بنشیند و بچه داری کند. همین شد که پیشنهادی به بتول داد: «خانوم، شما فقط مسؤل کارکردن و بزرگ کردن این بچها نیستی! من توی شما این توانایی رو دیدم که بتونی برای دین خدا، تبلیغ کنی. این از به بعد، ارشاد آقایون با من و ارشاد خانم ها باشما.» توصیهٔ مردانه به دل بتول نشست و همين شد شروعی برای یک نهضت. اعتقاد آسیدمرتضی این بود که یک زن مسلمان باید مثل حضرت زهرا(س) و حضرت زینب (س)، بارعایت اصول اسلامی، درعرصهٔ اجتماع حضور فعال داشته باشد.بتول روحیهٔ اجتماعی بالایی داشت و وقتی پای آن به مجالس بانوان باز شد، کم کم رفت و آمد ها و مراوده هایش با همسران مراجع و علمای بزرگ نجف بیشتر شد. میهمان نوازی او نسبت به فامیل و بستگانی که از ایران به عراق آمده بودند هم شهرهٔ اطرافیان شده بود. بی بی ساره هم در این مسیر همراهی اش می‌کرد.
رمان < ☺️ 🌸🌸🌸 سال ۱۳۲۴ دوسالی که از ازدواج و آمدن بتول به نجف گذشته بود کم کم ویار بارداری خودش را نشان داد، اما حجب و حیا اجازه نمیداد بتول پیش بچها و آسیدمرتضی واکنشی نشان دهد.یکی از همین روزها بود.که بتول متوجه شد سر دخترها شپش افتاده است . آن سال ها امکانات بهداشتی در نجف خیلی کم بود . بتول با همان وضعیت دشوار بارداری ،به سختی زیر نور آفتاب داغ نشست وتار به تار شپش ها را با سر انگشتانش از موهای دخترها جدا کرد . بالاخره اولین فرزندش فاطمه سادات درسال۱۳۲۵به دنیا آمد . همان موقع ها بود که اتفاق عجیبی افتاد .نورالدین تازه ۱۰سالش تمام شده بود و از تولد خواهر کوچکش ذوق زده میکرد .اهل خانه شب‌ها از گرمای هوا به پشت بام پناه میبردند و ردیف به ردیف رختخواب ها روی پشت بام پهن بود تل صبح خروس خوا و طلوع آفتاب . بردن و اوردن بچهای قد و نیم قد به پشت بام کار ساده ای نبود؛به خصوص با پسرهای بازیگوشی مثل نورالدین. یک روز که داشتند بساط رختخواب هارا جمع میکردند ،شیطنت نورالدین گل کرد ک رفت سراغ خواهرکوچکش فاطمه. وقتی دید خاله بتول مشغول بیدار کردن بچهای دیگر است ،فاطمه را بغل کرد و تا خودش اورا از نردبان پایین ببرد ، اما یک آن هول شد و بچه از دستش افتاد . بتول این صحنه را که دید ،دنیا مقابل چشم هایش تاریک شد ،فقط فریاد زد:«یا امیرالمؤمنین...»صدای جیغ و فریاد بچها بلند و ولوله ای به‌پا شد . بتول نفهمید چطورپله هارا چندتا یکی پایین امد . نگاهش به قنداقهٔ فاطمه بود که در گوشهٔ حیاط افتاده بود . صدای گریهٔ فاطمه و داد و فریاد بچه‌ها، همسایه هارا هم خبردار کرده بود و یکی بعد از دیگری وارد حیاط خانه شدند. ماجرا را که فهمیدند، یکی گفت«دست‌وپاشونگاه‌کنین‌نشکسته‌باشه»و آن یکی گفت«اگر هم نشکسته باشه،این بچه دیگر بچه ی معمولی نمی‌شه. مغز این بچه تکون خورده . »این حرف ها که هیچ‌کدام رنگ تسلاّ و آرام کردن نداشت ،بتول را نگران‌تر کرد. سن و سالی نداشت،شانزده ساله بود و کم تجربه. از شدت ترس حتی لب به مومنایی و اب طلایی که برایش اورده بودند هم نزد؛اما انگار کار خدا بود که در حال افتادن بچه بر زمین ،بند قنداقه اش به بند رختی که انجابود،گیر کرد و شتاب افتادنش را گرفت و بچه سالم ماند؛بعد از اینکه کمی شیر خورد ،آرام گرفت . برای آسیدمرتضی که در حوزه کلاس درس داشت ،خبر بردند. سریع خودش را به خانه رساند . تا رسید ، فاطمه را بغل کرد و روبه اسمان برد و گفت«خدایاشکرت که بچه سالمه.امانت توست در دستان ما...» این حرف هارا که زد ، انگار آبی روب آتشی ریخته باشی،بتول آرام شد . اشک هایش را با گوشهٔ روسری پاک کرد ،کمی اب خورد و تازه به خودش امد و سراغ نورالدین را گرفت. همسایه ها گفتند همان موقع که ما امدیم داخل حیاط،دیدیم که شتابان و آشفته از خانه فرار کرد. همه فکرمیکردن بتول برای تنبیه نوالدین سراغش را میگیرد، اما درکمال ناباوری رو کرد به سیدمصطفی و بچهای دیگر و گفت«برید سراغ نورالدین...بگید چیزی نشده بیاد خونه ... طفلک ترسیده ...» همسایه ها هاج و واج به‌هم نگاه میکردند ، اما حس کنجکاوی‌شان آن هارا در حیاط نگه داشت تا ببینند رفتار او با کسی که نوزادش را از پشت بام پرت کرده،چطور است. نورالدین از ترس به حرم امیرالمومنین(ع)پناه برده بود؛این را آسیدمصطفی حدس زد . گفت«بریم حرم دنبالش،شک ندارم رفته اونجا»
رمان< ☺️ درست حدس زده بود . همین که وارد حرم شدند ،دیدند نورالدین گوشه ای نشسته ، دستانش را به ضریح قلاب کرده و زار زار گریه میکند ؛ از شدت گریه چشم هایش ورم کرده بود . تا برادرانش را دید ، خواست دوباره فرار کند که آسیدمصطفی پیش دستی کرد،دستش را محکم گرفت و گفت«خدارحم کرد فاطمه سالمه . پاشو بریم خونه .»انگار دعا و توسلش مستجاب شده بود و خدا خواست برای فاطمه اتفاقی نیفتد 🌸🌸🌸 دوری از خانواده و تحمل آن اوضاع سخت برای یک دختر جوان و کم تجربه چندان هم راحت نبود .هربار که خسته میشد ،با خودش میگفت«امروز که آسید اومد ،تکلیفم و روشن میکنم . من تک و تنها زیر بار این همه کار و با این نیش و کنایهٔ همسایه ها طاقت نمی‌آرم»آما تا همسرش به خانه می آمد و چهرهٔ مهربان و آرام او را میدید ،از گفتنش منصرف میشد. بتول دلتنگی هایش رابا گریه های مخفیانه در خودش پنهان میکرد تا مبادا آسیدمرتضی و بچها چیزی متوجه شوند . نمیخواست با گلایه هایش،همسرش را از مسیری که پیش گرفته ، دور و دلسرد کند . البته تا سال‌ها کسی از درجهٔ علمی آسیدمرتضی خبردار نبود ، چندسال قبل از نجف به ایران امده بود تا خدمت آیت الله بروجردی برسد، یک شب در مهمانخانهٔ پدری بتول میهمان میشود. کتابی از او در اتاق بیرونی جا میماند . سید عماد برادربزرگتر بتکل مثل همیشه طالب خواندن کتاب های جدید،کنجکاوانه کتاب جامانده راوورق میزند و نامه هایی را میبیند که هوش از سر او میبرد«این همه مُهرتأیید و اجازهٔ اجتهاد از مراجع بزرگ نجف برای آسیدمرتضی ! چرا پس خودش چیزی نمیگه؟»البته پدرش آیتﷲجزایری همیشه میگفت که این طلبهٔ فاضل،درجهٔ علمی بالایی دارد ،اما از بس خودش افتاده بود ،کسی باورش نمیشد او ار پانزده مرجع تقلید ،از جمله آقای سیدابوالحسن اصفهانی اجازهٔ اجتهاد داشته باشد . البته آسیدمرتضی در حوزه به علم الهدی معروف بود.اینکه چرا فامیلی او مثل پدر و عمویش آیتﷲسیدمحمدجواد،جزایری نیست هم ماجرایی داشت . سیدابوالحسن اصفهانی به او گفته بود:«خصوصیات اخلاقی و فضائل شما شبیه سیدمرتضی علم الهدی ، از علمای بزرگ نجف است ،شما هم فامیلی‌تان را بگذارید علم الهدی !»اوهم قبول کرد و از آن پس او را علم الهدی خطاب کردند . آسیدمرتضی عضو فعال شورای استفتا سیدابوالحسن اصفهانی بود . مرجع تقلید بزرگ شیعه که بسیار احتدام فُضَلا و علمای حوزه نجف بود.
رمان < ☺️ موسم هجرت 🌸🌸🌸 پنج سالی از زندگی مشترک‌شان گذشته بود؛حالا دیگر درس آسیدمرتضی تمام شده و اجازهٔ اجتهاد گرفتخ بود تا برای تبلیغ دین و راهنمایی مردم به اهواز برود. راه اندازی شرکت های نفتی و ایستگاه راه آهن اهواز ،این شهر را بر سرزبان ها انداخته و آباد و پرجمعیت شده بود . به دلیل همین پیشرفت و توسعه ، نیاز به مروّج دینی داشت و این مسؤلیت را به آیتﷲسیدمرتضی علم الهدی دادند . این مأموریت مصادف شد با بارداری دوم بتول . فاطمه دوسالش بود که سرنوشت پای خانوادهٔ علم الهدی را دوباره به وطن کشاند . سال ۱۳۲۷ بود . برای اینکه وضع حمل راحت‌تری داشته باشد، اول به خانهٔ پدری اش در خرم آباد رفتند .چندماهی اونجا بودند تا اینکه فرزند دوم به دنیا آمد . اسمش را سیدمحمدگذاشتند. درخانه ی پدری بتولو، بچها روزهای خوبی را تجربه کردند . جایی سرسبز و پر از امکانات بود . اما نباید به خرم آباد عادت میکردند . کم کم مقدمات حضور آسیدمرتضی در اهواز فراهم شده و همراه خانواده اش راهی شدند . حالا دوباره زندگی در غربت برای بتول شروع شد . دو،سه سالی مستأجر بودند و از این خانه به آن خانه اسباب‌کشی میکردند . جلسات هفتگی آسیدمرتضی که بیشتر شد ،خانه های‌کوچک دیگر جوابگو نبود و لازم بود که خانهٔ بزرگ با حیاط های اندرونی و بیرونی جدا برای اهل و عیال بگیرد . خانه ای نزدیک مسجد بزرگ شهر در خیابان سعدی(شهیدعلم‌الهدی‌فعلی)خریدند.حدود سیصدوچهل متر بود که به سبک قدیمی و با یک حیاط اندرونی و بیرونی ساخته شده بود. آسیدمرتضی هم امام جماعت مسجدمعرشی در خیابان حافظ شد؛اما خودش همیشه تأکید میکرد و میگفت«چون واقف این مسجد مرحوم آقای مرعشی است،باید یادش به همین اسم پیش مردم زنده بماند .»
رمان < ☺️ 🌸🌸🌸 در همین سال ها فرزندان دیگر بتول با فاصلهٔکمی از یکدیگر به دنیا آمدند . بعد از فاطمه سادات و سیدمحمد خدا به آن ها سیدعلی،سیدکاظم، سیدمحمدحسین ، سیدحمید ، خدیجه سادات ، مرضیه سادات ، صدیقه سادات و زهره سادات را هم عطا کرد؛پنج دختر و پنج پسر. پنج فرزند هم که از خواهرش به یادگار مانده بود . رسیدگی به این پانزده فرزند آن هم در آن دوره ،مسؤلیت بزرگی به حساب می آمد و بتول و آسیدمرتضی به خوبی از پس آن برمی آمدند. البته پسربزرگ خانواده آسیدمصطفی برای خودش مردی شده بود . دامادش کردند و چدن دوست داشت راه پدرش را ادامه دهد، برای تحصیل علم حوزوی به قم رفت و چند سالی انجا ماندگار شد. درخانهٔ آنها رسم بود که پسرهارا آقا صدا کنند و دخترهارا بی بی . آسیدمرتضی روی صداکردن بچها حساس بود . اگر کسی یادش میرفت ،تذکر میداد که درست صدا بزنید . فقط سیدمحمد را «داداش» و فاطمه سادات را «آبجی» صدا میزدند . بتول هم این را دوست داشت که بچهایش چه تنی ،چه ناتنی اینطوری با احترام همدیگر را صدا بزنند . در گویش شوشتری این صدا کردت هم مخفف میشد . مثلا کاظم را “آکاظم” و سکینه را ”بیب سکینه‟ صدا میزدند . بچه‌ها هم به بتول«بی‌بی‌جان» میگفتند و آسیدمرتضی هم از زبان بچها به او«حج‌بی‌بی»میگفت . همین شد که اطرافیان هم رفته رفته او را بی‌بی‌جان یا حج‌بی‌بی صدا زدند . در حیاط خانه نخلی کاشته بودند که مثل قدکشیدن بچه‌ها،هرسال مقابل چشم هایشان قد میکشید و بالا میرفت . آیدمرتضی وقتی میدید بچها کمی سروزبان باز کرده اند ، شروع میکرد به یاد دادن قرآن به آن ها؛ البته چون مشغله های کاری‌اش زیاد بود ،پیگیری این کار را به مادرشان سپرده بود . اصرار بی‌بی‌جان این بود بچها، چه دختر ها و چه پسرها قبل از رفتن به مدرسه از همان پنج،شش سالگی به مکتبخانه بروند و قرآن خواندن یاد بگیرند . پاتوق بچها مکتبخانهٔ بی‌بی‌شریعت بود. بچها در گرمای خرماپزان اهواز ، در حیاط کوچک، زیرسایه درختان نخل زیرانداز می انداختند و پای درس بی بی شریعت می نشستند . حسین و حمید پسرهای دوست داشتنی و ته‌تغاری خانه بودند .☺️😍 آسید مرتضی وقت بیشتری برای آن ها میگذاشت ؛برای شان کتاب میخواند و مباحث دینی را به زبان کودکان و سادهٔ خودشان توضیح میداد.حتی تشویق کرده بود باهن دعای جوشن کبیر رو حفظ کنند ،ده فراز حسین ؛ده فراز حمید . آوازهٔ با صوت و از برخواندن جوشن کبیر این دو برادر ، بین دوست و آشنا پیچیده بود . دخترها هم همینطور. مرضیه و زهره هم در سن کم قران را ختم کردند . اهالی محل تعجب کردند که چطور بچه های بی‌بی‌جان در این سن و سال ، این همه زیبا قران را قرائت میکنند . از بین بچه ها؛ حسین باهوش و زیرک‌تر بود . شش سالگی به مدرسه رفت ، چون قبلش در مکتبخانه قرآن یاد گرفته بود و در هشت سالگی قرآن را ختم کرد . شیوهٔ تربیتی بی‌بی‌جان این بود که همیشه به بچها میگفت«دو مهارت رو یاد بگیرید ، قران خوندن و خیاطی کردن.»بی‌بی‌جان خیاطی بلد نبود ،اما دوست داشت دخترها یاد بگیرند . از دخترها هرکدام کلاس ششم میخواندند ،تابستان همان کلاس میرفتند کلاس خیاطی . ازدوختن زیرشلواری پسرها گرفته تا پیراهن برای خودشان . همگی هنر دوست دخترها بود . دیگر لباس به خیاط بیرون نمی دادند. حتی آسیدمرتضی هم به دخترها گفت«خیاطی رو خوب یادبگیرین تا لباس شب عروسی تون رو هم خودتون بدوزین» بی‌بی‌جان کارهای خانه را بین دخترها تقسیم کرده بود . تا فشار کار خانه روی دوش یک نفر نباشد و از طرفی بچها از همان دوران کودکی مسؤلیت پذیر بزرگ شوند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 | «طلعت دوست» 🍂 روزی که این شعر به زبان سعدی جاری شد، هنوز از فناوری دیجیتال و دوربین کانن (CANON) خبری نبود. بیچاره آدم های عاشق، هیچ عکسی از محبوب شان نداشتند که با دیدنش تجدید خاطره کنند و چند قطره اشک بریزند. نمی دانم ذهن عاشقِ سعدی وقتی این ابیات راسروده است برای چه کسی ناشکیبایی کرده، اما چقدر این کلمات به این چهره‌ می نشیند! 🍂 اگر تو فارغی از حال دوستان یارا فراغت از تو میسّر نمی‌شود ما را تو را در آینه دیدن جمال طَلعت خویش بیان کند که چه بودَست ناشکیبا را شمایلی که در اوصافِ حُسن ترکیبت مجال نطق نمانَد زبان گویا را... 🪴 سعدی
. وَ الذین جاهُدوا فینا لَنهدَینَّهُم سُبُلَنا. و کسانی که در راه ما (با خلوص نیت) جهاد کنند، قطعا ما به راه های خودمان، هدایتشان می کنیم.🌸 .
. فردا امتحان دارم😬😬 .
موافقین چندتا تنبیہ‌بࢪاےگناهامون مشخص کنیم؟!🥲❤️‍🩹 نگاه به نامحرم : - ۲بارخواندن‌زیارت‌عاشورا📜 دروغ : - خواندن‌سوره‌نور✨ غیبت : - ۲ ساعت نیومدن تو گوشی📲 بد حرف زدن : - تمیز کردن خونه🧺 خشم : خواندن ۵ صفحه قرآن📖 بی‌احترامی‌به‌پدرومادروخانواده : - ۲رکعت‌نماز و ۱۰۰بار استغفار💚 شوخی با نامحرم : - ۴۰۰بار صلوات📿 بلند خندیدن جلوی نامحرم : - ۲ساعت‌ندیدن‌تلویزیون‌ و۳۵۰بار استغفار - فکروخیال بدکردن۵بار آیت الکرسی -قضا شدن نماز :یک شبانه روز خواندن نماز قضا و خلاصه کلی تنبیه دیگه میتونید بنویسید ؛ ونفستون رو حسابی ادب‌کنید...🖐🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا هر کس اسم باکری و همت و خرازی و باقری رو میاره میشه نماد عقب موندگی؟!🤔
💚 ای صاحب زمان به حضورت دل جوان شود عدل و امید و عشق خبر روز جهان شود... ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
15.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بلندترین هدف در مجالس کار برای امام حَی و حاضر است... 👌 کلیپ زیبای "جمله طلایی آوینی" با سخنرانی استاد عالی تقدیم نگاهتان
♨️پناهگاه حقیقی‌ خود را بشناسیم... 🔸ابتلائات شیعه امروز بسیار زیاد است. از ظلم و ستم و بلا و فشاری که بر سر اسلام و مسلمانان به خصوص اهل ایمان می آید، کارد به استخوان رسیده است. بیماری های مختلف و حوادث زیاد شده است. 🔸باید در مشاهد مشرّفه و مواقف مهمّه برای رفع ابتلائات شیعه دعا کرد و تضرّع نمود. ما باید از همه بخواهیم که متوسل شوند و دعا کنند و تضرّع نمایند تا بلکه فرجی حاصل شود. دعای فرج اگر موجب فرج عمومی نشود برای دعا کننده موجب فرج خواهد بود إن شاءالله؛ چنانچه در بعضی از روایات آمده: «دعا کنید که در آن فرج شماست». 🔸برخی از مردم به مرحوم آقای شیخ حسنعلی تهرانی متوسل می شدند و نتیجه می گرفتند ولی متوجّه امام عصر علیه السلام نیستند. ما باید به بیش از اینها به امام عصر متوسل باشیم تا نتیجه بگیریم. 🔸اگر اهل ایمان، پناهگاه حقیقی خود حضرت صاحب را بشناسد و به آن پناه برند امکان ندارد که از آن ناحیه مورد عنایت واقع نشوند. |آیت الله بهجت رحمةالله علیه|
دقت کنید که پدر و مادرتان را راضی نگه دارید، اگر از دنیا رفته اند سحرها هنگام نمازشب برایشان دعا کنید. اگر وضع مالی تان خوب است برایشان گوسفند بکشید و قربانی کنید. هرچیزی که پدر و مادرتان در زمان حیات دوست داشتند برایشان خیرات بدهید که به آن‌ها می‌رسد‌‌..!🌱 -آیت‌الله مجتهدی-