میدانۍ...
رسیدهامبهجایۍڪهوقتۍتونباشۍ
همهبودنها پوچند...):
مۍﺷﻮﺩبیایۍ؟؟...
ﺑﻴﺎیۍﺑﺮﺳﻄﺮﺁﺧﺮﺩﻓﺘﺮﺩﻟﺘﻨگۍﻫﺎﻳﻢ..❤️🩹
#اللّٰھُمَعَجِلْلِّوَلیِڪَالفَࢪَج
به تاریخ فردا دقت کردید؟!
٠۳/٠۲/٠۱
شنبه اول هفته:)
از همون شنبه هایی که میگفتی از فردا از شنبه...
پس به نظرم به خودت قول بده که ماه دیگه دقیقا این روز بیای و برامون بگی که این شنبه برات متفاوت بود و هروقت خواستی شروع به تعریف خاطره ای بکنی با این جمله شروع کنی:
از اون شنبه شروع شد؛)
یک... دو... سه✨🌱
#رمان_نائله
#part77
#سیدحسین
چندروز بعد به لطف خدا تونستم وارد تشکیلات سپاه هویزه بشم...از وقتی رفتم سپاه هویزه کمتر وقت میکردم برم اهواز ...
محمدعلی جهان ارا از خرمشهر اومده بود هويزه..
+به گمانم بیش از حد به این تیمسار میدان داده اند.او دنبال هدف دیگری است و استانداری را بهانه داده است...
_با این وجود او فرد بانفوذی است...نمیتونیم بدون سند و مدرک در موردش حرف زد...
سندی را به كسانی كه دورميز نشسته بودند، نشان دادم و گفتم:
+اسنادنيروی دريايی نشان ميدهد كه اون هميشه به دنبال كسب قدرت بود. ماه ها طول كشيد تا توانستيم اين اسناد را به دست بياوريم. اين مردهمه جوانب را در نظرگرفته است. او خودرا يك قدرتمند نشان داده است و به گمان همه تنها اوست كه ميتواند اين منطقه نفت خيز را حفظ كنه
_ مرزهای همجوار ما با عراق كاملا باز است. از طرف اروند، قايق های زيادی در حال حمل اسلحه قاچاق هستند. او حتی حاضر نشدتعدادی قايق در اختيار سپاه خرمشهر قرار دهد. اين اسلحه ها بطور مسلم دراختيارعناصر ضد انقلاب قرارميگيرد.
ترجيح دادم پس از صحبت های جهان آرا ديگر حرفي نزنم. اين باريكی از فرماندهان سپاه گفت:
*هر بار آمديم حرف بزنيم، مانع شدند و گفتندايشان را امام تأييد كرده است. اوضاع خوزستان نگران كننده است. ضد انقلاب از خرمشهر پا فراتر گذاشته است.
_بايد برای مردم روشن كنيم كه سران ضد انقلاب چه كسانی هستند.
از اين جلسه چيزی دستگيرم نشد...از بچه ها خداحافظی كردم ..داشتم ميرفتم بيرون كه يونس دوييد سمتم:
+چيشده يونس؟اتفاقی افتاده؟
_نه چيزی نشده يه نفر پشت تلفن با تو كار داره..از اهواز
+نميدونی كيه؟
_گفت كه يه قاضی ای هست كه از اهواز زنگ زده
سريع رفتم اتاق فرمانده و گوشی رو برداشتم
+بله بفرماييد
_سلام آقای علم الهدی وقتتون بخير
+عليكم السلام عافيت شما بخير...
_ممنونم ..راستش من قاضی دادگستری هستم..آقای موسوی نژاد...يه سوال ميتونم بپرسم؟
+بله بفرماييد درخدمتم...
_سلامت باشيد...شما آقای روح الله معبر رو ميشناسيد؟
يه اخم ساختگی كردم و گفتم:
+روح الله معبر؟
_شكنجه گر ساواك اهواز
+بله ميشناسم...
_اگر امكانش هست فردا رأس ساعت 10 صبح تشريف بياريد دادگاه انقلاب..
+به چه دليلی؟
_از اونجايی كه معبر اعتراف كرد شمارو بيش از حد معمول شكنجه كرده تصميم گرفتيم...نظر شما رو درباره ايشون بشنويم
+باشه چشم حتما ميام
_درضمن لطفا همسرتون رو بياريد به دادگاه
+باشه
_التماس دعا خدانگهدار
+محتاجيم به دعا ياعلی....
اماده شدم كه برم اهواز...بهترين فرصت بود تا خانواده ام رو ببينم..موتورم رو روشن كردم و اماده رفتن شدم...يونس اومد كنارم...
_كجا سيدحسين؟
+بايد برم اهواز...
_چرا؟
+يه مشكلی پيش اومده...بايد برم
_باشه بسلامت...خدانگهدار
+ياعلی
موتور رو روشن كردم و راه افتادم ...بعد يك ساعت رسيدم اهواز...اول رفتم خونه مامان...در رو زدم...سيدعلی در رو بازكرد..
_به چه عجب از اين طرفا....
با لبخند گفتم:
+سلام برادرخوبی؟
_سلام بيا تو...
+كی خونس؟
_همه هستن
+باشه...
وارد خونه كه شدم خواهرزاده ها و برادر زاده ها پريدن بغلم..با ديدن مامان سريع رفتم سمتش
+سلام مادرجان
_سلام پسرخوشگلم
+احوال شما خوب هستين ان شاءالله؟
_الحمدالله
+زينب كجاس؟نميبينمش
_تو اتاقته داره كتاب ميخونه...
+باشه
در زدم و وارد اتاق شد...انقدر سرگرم كتاب خوندن بود كه اصلا متوجه حضورم نشد...
+سلام خانومم
تو همون حالت گفت:
_چقدر صدای حسين برام لذت بخشه
+آره درسته..صدای زينب خانوم هم برام لذت بخشه
يه لحظه سرشو اورد بالا و هينی كشيد و گفت:
_كی اومدی حسين؟
+چند دقيقه ای ميشه كه اومدم
#رمان_نائله
#part78
_بسلامتی
+سلامت باشی
_دلم برات تنگ شده بود...
+منم دلم برات يه ذره شده بود.
_فرا بايد ساعت 10 صبح بريم دادگاه انقلاب...
+اره...بايد بريم
#فرداصبح
صبح ساعت 5 بلند شدم نمازمو خوندم و رفتم كتاب خوندم...ساعت 9 صبحانه خوردم و ساعت 9وربع راهی شديم كه بريم دادگاه انقلاب...از مقابل دانشگاه كه ميگذشتيم، تجمع دانشجويان توجهمو جلب كرد.
ازدور آرم بزرگ سازمان مجاهدين و عكس تعدادی ازرهبرانشان رو ديدم كه به
ديوار چسبانده بودند. با زينب وارددانشگاه شديم. در ساختمان يكی ازدانشكده ها سخنرانی يكی از رهبران سازمان را اعلام كرده بودند. جوانی رو پشت ميكروفن ديدم كه با شور و حال عجيبی حرف ميزد. او همه چيز را به باد انتقادگرفته بود. انگار خود را قيم مردم ميدانست. ياد روزهايی افتادم كه باآن دو نفر(جوادزرگران و كريم صالحی) در زندان به سر ميبردم. صدايی آشنا توجهم رو جلب كرد. حميدبود. حميد در جريان همه ماجراهای زندان بود، اما چرا اون رو اين جاديدم؟
+شما اينجا چه ميكنيد، حميد؟
_اينها پايشان را ازگليمشان درازتر كرده اند. مدتی است كه كارهايشان رادنبال
ميكنم. احساس خطر ميكنم. جز منافع سازمان خودشان به هيچ چيز فكر
نميكنند.
و سپس در حالي كه جواد زرگران را نشان ميداد، گفت:
_روزگاری من وتو و او در يك جبهه بوديم، اما حالا از هم فاصله گرفته ايم.
+آنها ازهمان وقتی كه زير شكنجه زبان بازكردند، ازما فاصله گرفتند. اگراعترافات اين دو نفر نبود، شايد شما اين همه در زندان نبودی. اگر ميدانستم پس ازانقلاب به سازمانی ميپيونددكه منافق است،هرگز آنهارانميبخشيدم..اشتباه كردم كه بخشيدمشون
_اگر اكنون شما پشت ميكروفن بروی و به دانشجويان بگويی كه آنها چه
پروندهای نزد ساواك دارند، شايد ماهيت اين افراد برای دانشجويان روشن
شود.
+ما بيش از حد به آنها ميدان داده ايم. شايد مجبور شويم در برابرشان
بايستيم.
_من آينده اين سازمان را بسيار خطرناك ميبينم. چرا كريم صالحی با آن
همه ضعف اكنون سخنگوی آنها شده است؟
به دقت به چهره كريم صالحی و جواد زرگران كه پشت ميكروفن
ايستاده بودند، خيره شدم، طوری كه چشمشان به او افتاد. انگار كريم زودتر از
جواد او را شناخته بود. چهره اش سرخ شد و در شرمندگي فرو رفت. اشاره ای
به جواد كرد و او نيز به سخنان خود پايان داد. جلو رفتم و بی مقدمه
پرخاشی به آن دو كردم و گفتم:
+از جان مردم چه ميخواهيد؟ اين آزادی از سرشما هم زياد است. تمام شكنجه های دوستان قديمت را كه با اعترافات شما شكل گرفت، فراموش كرده ايد كه امروزكاسه داغتر ازآش شده ايد؟هنوزبوی گند و كثافات سياست های رهبرانتان به مشام انقلاب ميرسد. شما برای رهبران سازمان طعمه ای بيش نيستيد. اين اسمی كه مردم برای شما انتخاب كرده اند،كاملا در خور شأن شماست. «سازمان منافقين خلق»
نام سازمان راشمرده گفتم و سپس اونجا را ترك كردم.
تادادگاه انقلاب فاصله ای نداشت. شايد توقفم دردانشگاه بی ارتباط با اين
موضوع نبود. بايد به سراغ مردی ميرفتم كه با شكنجه هايش بسياری مثل جوادزرگران و كريم صالحی را به زانو در آورده بود و آنها را به مسيری خطرناك
انداخته بود. در چشمان جواد و كريم نفاقی ديدم كه حس كردم
ديگر قادر به رام كردن آن نيست.
وارد دادگاه شديم. جمعيتی را ديدم كه به دادخواهی آمده بودند. رئيس
دادگاه كه منو ديد ، منو به جايگاه شهود فرا خواند. جلو رفتم.معبر رو ديدم كه روبه روی جايگاه شهود نشسته بود.منو كه ديد سرشو انداخت پايين...نگاهم رو از چهره ی كريه اش(نفرت انگيز) دزديدم....ديگه حالم ازش بهم ميخورد....تا اخر عمرم از چشم افتاد....
+سر راه كه مي آمدم، كريم و جواد را ديدم كه برای دانشجويان معركه گرفته بودند.
_به من ربطی نداره
+اتفاقا به شما مربوطه...تا قبل از پيروزی انقلاب كريم خبرچين شما بود. چنان از او ضرب شستی گرفته بودی كه جرأت نميكرد قدمی بدون اجازه شما بردارد. حالا برو ببين چطور از مردم طلبكار است!
_من مقصر اصلی نيستم...
#رمان_نائله
#part78
با توپ و تشر و فرياد گفتم:
+مسبب انحراف اين جوانان شماهستيد. اين ايدئولوژي چپ نما فقط يك نقاب است تا زير آن غرور خود را حفظ كنند. آنها ماجراجويی بيش نبودند ونيستند. اكنون آنچه كه شما به دنبالش بوديد و به خاطر اين اطلاعات روزهای متوالی شكنجه ام نموديد، در اختيار شما قرار ميدهم. بله. سيرك مصريهاكه بهانه ای بود برای ترويج فحشا در خوزستان را، ما منفجر كرده بوديم. من،محسن و جواد زرگران. اما يك موضوع از ديد جواد مخفی مانده بود و شما هيچ وقت به آن پی نبرديد. از وقتی جواد و كريم را اسير خود كرديد، ديگرهيچ اطلاعاتی به آنها نداديم. نامه ای برای مسئول سيرك نوشته بوديم وآنها را عليه اسرائيل تحريك كرديم. آن مرد مصری تحت تأثير اين نامه قرار
گرفت و آن را دراختيار شما قرارنداد. شما حدس ميزديد كه جريان سيرك بی ارتباط با جريانات سياسی آن زمان نيست، اماهيچگاه ازاين موضوع سر درنياورديد. زيرا من و محسن زير شكنجه های شما لب باز نكرده بوديم.
كسانی كه در دادگاه حاضر بودند، سراپا گوش بودند. رئيس دادگاه سرش را پايين انداخته بود. انگار اداره دادگاه را به عهده ی من گذاشته بود.
مجدداً شروع كردم.
+اگر من به جای رئيس دادگاه بودم، آزادت ميكردم تا نوچه های خودت را از كوچه پس كوچه های انقلاب جمع كنی.
رئيس دادگاه گفت:
*در مورد ايشون قانون تصميم ميگيره آقای علم الهدی
+ببخشيد آقای قاضی
بعد روبه معبر كردم و گفتم:
+آن همه شكنجه ام كرده بودی كه ازماجرای آن نارنجكها سر دربياوری. ما قصد داشتيم با آن نارنجكها تانكهاک مقابل منزل تيمسار شمس تبريزی را منهدم كنيم تا بلكه جو خفقان شكسته شود
ادامه دادم و گفتم:
+اخرین ملاقاتم یادت هست معبر؟یادت هست؟
معبرگفت:
_نه ! یادم نیست.
+اما من یادمه!شما با شوك الكتريكی و شلاق افتاده بودی به جانم، اما من ابتكار عمل رابدست گرفته بودم. پرخاشگری من آنقدر شما را تحت تاثير قرار داده بود كه اصلا فراموش كرده بودی برای چه شكنجه ام ميكنی. شده بودی يك خرس تير خورده، درسته؟ آخرين جمله ام را جدی نگرفته بودی. يادت هست؟ميخواهی دوباره تكرار كنم؟ «حالا وقت آن رسيده كه برای نجات خودت چاره ای كنی. صدای پای آزادی را نميشنوی؟» اشتباه بزرگ شما ناديده گرفتن اراده مردم بود. من همان روز پرونده شما را بسته بودم. شما ديگر در نظرم جايگاهی نداشتيد. خودت هم ميدانی كه ماجرای ما چگونه تمام شد.
شهید ابراهیم هادی:
مقید بود هـر روز زیـارت عاشورا
را بخواند، حتی اگر کـار داشت و
سرش شلوغبود سلام آخر زیارت
رو می خواند.
دائما می گفت، اگر دست جوان ها
رو بزاریم توی دست #امام_حسین،
هـمـه مشکلاتشان حـل می شـود و
امام با دیده لطف به آنان نگاه میکند...
[#تولدتمبارکعلمدارکمیل]🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-ماروببرپیشخودت¹²⁸-💔🥀
#یااباعبداللّھ
میگه: حتیاگرمیدونیکربلات
جورنمیشهبازمتمامِتلاشتوبکن !
یدفعهدیدیوسطاینهمهتلاش
دل ارباب رو بردی ( :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیقبینهایتیبینهایتیشد🕊🥺💔
#شهیده_فائزه_رحیمی🤍
#رفیقشهیدم💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیباییبینهایت:)🥲❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اگه مُردم
نکنه نیایی . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"شب تولدش خونه نورانی شد"
شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد کنار ایشون به خاک سپرده بشن
#شهید_محمد_حسین_یوسف_الهی
#در_انتظار_شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی حاج قاسم در گزینش سپاه ، رد صلاحیت شد.
#در_انتظار_شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچهها!
عالَم به هم ریخته؛
این روزا بگیر بگیرِ
امام زمان علیهالسلام
شروع شده؛
نگید نگفتی!
#حاج_حسین_یکتا
#در_انتظار_شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 پیام اسرائیل به حضرت آقا:
#طنز
#در_انتظار_شهادت
بہسفررفتےو
خوبانهمہگیسوکندند
درفراقِتوعجبسلسلہهاریختبہهم...
#حاجقاسم💔
#سرباز_او