eitaa logo
مَجنونْ:🖇
60 دنبال‌کننده
168 عکس
28 ویدیو
0 فایل
🍬 مجنون، پناه لحظه‌های شیرین! . اینجا دنیای روزمـــره‌مــــونه؛🌻 کاشفِ جستجوهای کوچیک و یادگیری‌های بزرگیم. . و روزمرگی های قرآنی و تمرین های رزمی . تو اینجا، خوشی‌ها رو جشن می‌گیریم و لحظه‌های قشنگ رو به یادگار میزاریم! ✨ کپی؟ حلاله جانان ♡
مشاهده در ایتا
دانلود
قرار هرشب مون، الهی به رقیه 🤍 الهی به رقیه🤍 الهی به رقیه🤍
زیارت امین الله، التماس دعا💙🍁 اَلسَّلامُ عَلَيک يااَمينَ اللَّهِ فى‏ اَرْضِهِ، وَحُجَّتَهُ عَلى‏ عِبادِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيک يا اَميرَ الْمُؤْمِنينَ، اَشْهَدُ اَنَّک جاهَدْتَ فِى اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ، وَ عَمِلْتَ بِکتابِهِ، وَاتَّبَعْتَ سُنَنَ نَبِيهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ، حَتّى‏ دَعاک اللَّهُ اِلى‏ جِوارِهِ، فَقَبَضَک اِلَيهِ بِاخْتِيارِهِ، وَ اَلْزَمَ اَعْدائَک الْحُجَّةَ مَعَ مالَک مِنَ الْحُجَجِ‏ الْبالِغَةِ عَلى‏ جَميعِ خَلْقِهِ، اَللّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسى‏ مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِک‏ راضِيةً بِقَضآئِک، مُولَعَةً بِذِکرِک وَ دُعآئِک، مُحِبَّةً لِصَفْوَةِ اَوْلِيآئِک، مَحْبُوبَةً فى‏ اَرْضِک وَ سَمآئِک، صابِرَةً عَلى‏ نُزُولِ بَلائِک، شاکرَةً لِفَواضِلِ نَعْمآئِک، ذاکرَةً لِسَوابِغِ آلآئِک، مُشْتاقَةً اِلى‏ فَرْحَةِ لِقآئِک، مُتَزَوِّدَةً التَّقْوى‏ لِيوْمِ جَزآئِک، مُسْتَنَّةً بِسُنَنِ اَوْلِيآئِک، مُفارِقَةً لِأَخْلاقِ اَعْدائِک، مَشْغُولَةً عَنِ الدُّنْيا بِحَمْدِک وَ ثَنآئِک، پس پهلوى‏ روى مبارک خود را برقبر گذاشت وگفت: اَللّهُمَّ اِنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتينَ اِلَيک والِهَةٌ، وَ سُبُلَ الرَّاغِبيـنَ اِلَيـک شارِعَـةٌ، وَ اَعْلامَ الْقاصِدينَ اِلَيک واضِحَـةٌ، وَ اَفْئِدَةَ الْعارِفيـنَ مِنْـک فازِعَـةٌ، وَ اَصْواتَ الدَّاعينَ اِلَيک صـاعِدَةٌ، وَ اَبْوابَ الْإِجابَةِ لَهُمْ مُفَتَّحَةٌ، وَ دَعْوَةَ مَنْ ناجاک مُسْتَجابَةٌ، وَ تَوْبَةَ مَنْ‏ اَنابَ اِلَيک مَقْبُولَةٌ، وَ عَبْرَةَ مَنْ بَکى‏ مِنْ خَوْفِک مَرْحُومَةٌ، وَ الْإِغاثَةَ لِمَنِ اسْتَغاثَ بِک مَوْجُودَةٌ، وَالْإِعانَةَ لِمَنِ اسْتَعانَ بِک مَبْذُولَةٌ، وَ عِداتِک لِعِبادِک مُنْجَزَةٌ، وَ زَلَلَ مَنِ اسْتَقالَک مُقالَةٌ، وَ اَعْمالَ‏ الْعامِلينَ لَدَيک مَحْفُوظَةٌ، وَ اَرْزاقَک اِلَى الْخَلائِقِ مِنْ لَدُنْک نازِلَةٌ، وَ عَوآئِدَ الْمَزيدِ اِلَيهِمْ واصِلَةٌ، وَ ذُنُوبَ الْمُسْتَغْفِرينَ مَغْفُورَةٌ، وَ حَوآئِجَ خَلْقِک عِنْدَک مَقْضِيةٌ، وَ جَوآئِزَ السَّآئِلينَ عِنْدَک مُوَفَّرَةٌ، وَ عَوآئِدَ الْمَزيدِ مُتَواتِرَةٌ، وَ مَوآئِدَ الْمُسْتَطْعِمينَ مُعَدَّةٌ، وَ مَناهِلَ الظِّمآءِ مُتْرَعَةٌ، اَللّهُمَّ فَاسْتَجِبْ دُعآئى‏، وَاقْبَلْ ثَنآئى‏، وَاجْمَعْ بَينى‏ وَ بَينَ‏ اَوْلِيآئى‏، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلِىٍّ وَ فاطِمَةَ، وَالْحَسَنِ وَالْحُسَينِ، اِنَّک وَلِىُ‏ نَعْمآئى‏، وَ مُنْتَهى‏ مُناىَ، وَ غايةُ رَجائى‏ فى‏ مُنْقَلَبى‏ وَ مَثْواىَ اَنْتَ اِلهى‏ وَ سَيدى‏ وَ مَوْلاىَ، اِغْفِرْ لِأَوْلِيآئِنا، وَ کفَّ عَنَّا اَعْدآئَنا، وَاشْغَلْهُمْ عَنْ اَذانا، وَاَظْهِرْ کلِمَةَ الْحَقِّ وَاجْعَلْهَا الْعُلْيا، وَ اَدْحِضْ کلِمَةَ الْباطِلِ وَاجْعَلْهَا السُّفْلى‏، اِنَّک عَلى‏ کلِّ شَى‏ءٍ قَديرٌ. الهم عجل لولیک فرج🤍
بسمِ الربِ الحُسین(ع) 🥀
امام‌صادق‌(ع)فرمودند: مردمِ آخرالزمان از خواندنِ این دو ذکر غافل نشوند: 《یا صاحِب‌َالزَمان‌ اَدرِکنی‌ و لاتُهلِکنی‌》 《لٰا اِلٰهَ‌ اِلا‌ اللّٰه‌ حَسبیَ‌ اللّٰه تَوَکَّلتُ اِلَی اللّٰه》
صبحتون بخیر قشنگام 🤍 . . https://eitaa.com/ruzmargimajnun
دعای روز دوم ماه مبارک رمضان ..🌙 ✨التماس دعا ✨
دوباره ماه رمضان آمد و بر بام فلک می‌زند بانگ منادی که گناه کار کجاست؟
بریم برای قسمت های پایانی رمان🌸🤍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا💗 قسمت41 آقای یگانه مردی مهربان و گرم و صمیمی بود.که در حوزه, روانشناسی خانواده خوانده بود و چندین سال بود که دراین زمینه فعالیت می کرد و چون هم سن و سال های خود مهرزاد بود، به راحتی باهم رابطه برقرارکردند. حرف هم رامی فهمیدند _سلام حاج آقا خوبین؟خسته نباشین.چه خبره اینجا؟چقدرشلوغه! _سلام اقا مهرزاد عزیز. حواست کجاست پسر نیمه شعبان تو راهه..داریم مسجد و آذین میبندیم فقط به عشق آقامون صاحب الزمان. مهرزادکمی ب فکر فرو رفت. مانده بود که چی بگوید. پس از کمی گپ و گفت آقای یگانه، مهرزاد را دعوت کرد داخل مسجد و گفت : مهرزاد جان, ما هر هفته؛ شب های چهاشنبه هیئت هفتگی داریم. محرم و دهه اول فاطمیه هم همینطور. خوشحال میشیم که بیای _حتما میام.ممنون که دارین بهم راه درست رو نشون میدین و کمکم میکنین.از همین فردا شب میام. _فردا شب چرا جوون؟ امشبم هیئت داریم. بیا بریم با بچه ها آشنات کنم. مهرزاد با شور و ذوق با همه هیئتی ها آشنا شد و با شروع جلسه کنار حاج آقا نشست. _حاج آقا برنامه چیه؟ آقای یگانه پوفی کشید و گفت:من چند سالمه مهرزاد جان؟ _والا نمیدونم حاج آقا. _ کشتی ما رو بس که گفتی حاج آقا. بخدا۳۵ سالمه فوقش۱۰ سال ازت بزرگتر باشم. اسمم محمده هر چی می خوای صدام کن جز حاج آقا. حس پیرمردی بهم دست داد پسر. مهرزاد خندید و گفت:چشم محمد آقا. خوبه؟ _آ باریکلا پسر هدی رفت و حورا ماند. حتی توان بلند شدن از نیمکت را هم نداشت. انقد برایش رویایی بود که نمی توانست کاری انجام دهد. دلش مادرش را می خواست. دلش آغوشی را می خواست که سالها بود از آن محروم بود. نمی دانست به چه کسی پناه ببرد تا آرام شود. آرام آرام بلند شد و به سمت در دانشگاه حرکت کرد. از در که خارج شد به سمت پیاده رو حرکت کرد . صدای حورا خانم گفتن کسی را از پشت سرش شنید. برگشت و امیر مهدی را دید. _سلام حورا خانم. _سلام. _خوبین؟ _شکر خدا خوبم. شما خوبین؟ _الحمدالله، جایی می رفتین؟ _بله. می خوام برم حرم. _اگه اشکال نداره من برسونمتون ماشین اوردم? -مزاحم نمی شم ممنون. _مزاحم چیه خانم؟ باهاتون حرف هم دارم اگه افتخار بدین. حورا یری تکان داد و قبول کرد. به سمت ماشین حرکت کردند. امیر مهدی به سمت در راننده رفت می دانست حورا جلو نمی رود, پس در عقب را برایش باز کرد. و چه قدر حورا از این فهم و درک امیر مهدی خوشحال بود. سوار شدند و به سمت حرم حرکت کردند. باد از لحظاتی سکوت، حورا به حرف آمد. _ببخشید می خواستم یک چیزی بگم. _بفرمایین. _راستش هدی امروز با من صحبت کرد آقای حسینی. بهم گفت که شما.. ازش یه درخواستی کردین و... امیر مهدی از آینه نگاه گذرایی به حورا انداخت و با خجالت گفت:ام بله من ازشون خواستم که بیان با شما حرف بزنن. من خودم.. نمی تونستم... _چرا نمی تونین؟ آدم باید جرات حرف زدن داشته باشه یا نه؟ امیر مهدی با اخم به جلو خیره شد وگفت:بحث جرات نیست حورا خانم. بحث خجالت و حیاست. حورا خنده ریزی کرد و گفت:بله حرف شما صحیح. خب دیگه نزدیک حرم شدیم. من همین جا پیاده میشم ممنون. فقط یادتون باشه من به کسی جواب نمی دم. هر کی هر حرفی داره باید خودش بهم بزنه. امیر مهدی نگه داشت شد و حورا پیاده شد. _ممنون که منو رسوندین. سلام به همه برسونین. _خواهش می کنم، چشم حتما بزرگیتون رو میرسونم. _خدانگهدار. _رضا میخوام باهات حرف بزنم. آقا رضا عینکش را برداشت و گفت:باز چیه مریم؟ می خوای یه معرکه دیگه راه بندازی؟ مریم خانم با مظلوم نمایی گفت:وااا رضا جان چرا انقدر بی حوصله شدی؟ من خواستم با هم حرف بزنیم همین. زن و شوهر مگه نیستیم؟ حق ندارم با همسرم حرف بزنم؟ _آخه هر موقع که حرف می رنیم آخرش دعواست. _قول میدم دعوا نشه. _خب بگو.. مریم خانم سرفه ای کرد و گفت: تو خبر داری که مهرزاد شبا کجا میره؟ آقا رضا هوفی کشید و گفت:دیدی گفتم؟! _چیو گفتی رضا؟جواب منو بده. _من از کجا بدونم اون پسره خیره سر کجا میره؟ یه حرفا میزنیا. جنم سر از کار این پسر در نمیاره که من بیارم. اصلا از وقتی حورا رفته خل و چل شده. موقع خداحافظی با من میگه یاعلی.. مریم خانم با ترس گفت:وای بسم الله. این نصفه بچه که از این حرفا بلد نبود. معلوم نیست با کیا میگرده؟ ببین این دختره بدقدم چه کرد با ما! از اون طرف مارال که دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم داره فرت و فرت نماز میخونه و تسبیح به دسته اونم پسرم که... ای وای چی کار کنم من؟ آقا رضا لبخندی زد و گفت:عوض تو من خیلی خوشحالم. همونی شد که دلم میخواست. مریم خانم با عصبانیت گفت:چی؟؟چی گفتی؟ رضا تو چی گفتی؟
_گفتم دعوا میشه، برو بخواب خانم. آن شب هم مهرزاد خانه نیامد و در مسجد ماند. بودن در آن مسجد حال و هوای دیگر داشت. با خدایش عشق می کرد و هیچکس را لایق نمی دانست که آن حال را از او بگیرد "ببین هیچکی نمیتونه نبود یا وجود خدارو تجسم کنه ، خدا رو باید حسش کرد من واسه خودم اینجوری ترسیم کردم باالای یه کوه انبوهی از طلاست من میرم دنبال اون طلا ولی تو اعتقاد بهش نداری پایین میمونی اگه طلایی ام نباشه من ضرری نکردم فقط واسش تلاش کردم ولی اگه اون بالا طلا باشه تو ضرر کردی مطمئنم که خدایی هست …" امیرمهدی حورا را پیاده کرد و از توی ماشین سلام داد. دلش می خواست برود داخل حرم اما باید زودتر می رفت تا با خانوادش قضیه خاستگاری را در میان بگذارد. حورا آرام آرام به سمت حرم قدم برداشت. در دلش غوغایی بود که نمی دانست چگونه آرامش کند. کفش هایش را به کفش داری تحویل داد و داخل شد. چشمش که به ضریح افتاد اشک تمام صورتش را پرکرد. دلیل اشک هایش را نمی دانست. اشک خوشحالی بود! اشک تنهایی بود! اشک بی.... خودش هم نمی دانست در دلش چه خبر است؟ از شانس خوبش ضریح خلوت بود. به گوشه ضریح رفت و نشست چادرش را بر سرش کشید و تمام بغض هایش را خالی کرد. بغض هایی که خیلی وقت بود در وسط گلویش گیر کرده بودند و راه نفس کشیدنش را صد کرده بودند . گویا ساعت ها بود که به آن حالت مانده بود،چون صدای اذان نشان میداد هوا
تاریک است و حورا ساعت هاست با خدایش خلوت کرده است. امیرمهدی در راه یک جعبه شیرینی خرید. به خانه رسید و ماشین را پارک کرد. زنگ در را فشرد که هدی دوید سمت در. _سلام مهدی آقا. _سلام هدی خانم. چه عجب از این ورا؟ _نفرمایین ماکه همیشه مزاحمیم. _مراحمین. امیر رضا رسید و گفت: به به آقا سید. حال و احوال؟ _سلام اقا رضا. قربان شما. شما خوبی؟ _از احوال پرسیای شما. _عه داداش. تیکه میندازی!؟ مادرش هم رسید و گفت: انقد این پسر منو اذیت نکن رضا. _سلام مادر جون. _سلام به روی ماهت. _بیااین پسر و عروستو جمع کن ریختن سر من بی گناه. _از دست شما ها حالا چرا جلو در وایسادین بیاین تو. همه به سمت پذیرایی حرکت کردند. _ مامان، بابا نیستن؟ _چرا مادر هس داره نماز میخونه،راستی قضیه این جعبه شیرینی چیه؟ _میگم مادرم میگم. بزار برم نماز بخونم اقاجونم بیاد اون موقع میگم. _باشه مادر برو التماس دعا. بعد نماز همه دور هم نشستند. _خب آقا سید حالا بگو قضیه این جعبه شیرینی چیه؟ _چشم داداش جان الان میگم. رو کرد سمت مادر و پدرش. _مگه همیشه نمیگفتین موقع زن گرفتنمه!؟ _چرا باباجان هنوزم میگیم. _خب اگه الان جور شده باشه چی؟ _جدی میگی مادر؟ کی هست حالا؟ آشناست ؟ _صبر کن مادر من, یکی یکی. دوست هدی خانمه. مادرش رو کرد سمت هدی و گفت: آره هدی جان راست میگه؟ _بله مادرجون دوست منه. همون که تو حرممون بود! _ آها همون دختره که تو رو بغل کرد؟ وای چقدرم ماه بود، _به همونه مادر... مهرزاد همچنان مشغول هیئت بود و کارش شده بود رفت و آمد با بچه های مسجد. دیگه زیاد به حورا فکرنمی کرد. خانه هم نمی رفت. حوصله گیر دادن های مادرش را نداشت. یک روزآقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت. _سلام مهرزاد جان. چطوری؟ کاروان زدیم. بچه های هیئت می خوان برن راهیان نور تو نمیای؟ _سلام محمدحسن جان‌‌‌‌.خوبم شکر خدا. راهیان نور؟کجا هست؟ چه خبره اونجا؟ _داداش به مناطق جنوب و غرب کشور، اونجاهایی که ۸سال جنگ بوده و جونای ما ازجون و مالشون گذشتن و شهید شدن میگن مناطق راهیان نور که به کربلای ایران معروفه. _باشه. یکم فکرکنم, اگ اومدنی شدم خبر میدم. _منتظرخبرتم مهرزادجان. فردا حرکت میکنیم. مهرزاد بعداز ساعت کاریش به سمت خانه رفت تا وسایلش را جمع کند. با وارد شدن مهرزاد، مریم خانوم باز شروع کرد به غرزدن _هیچ معلومه کجایی تو پسر؟ شبا کجا می خوابی؟ _ مامان جان, درگیره کارم... توروخدا گیرنده. اصلا اومدم ک بگم وسایلاموجمع کنی می خوام برم مسافرت. _خوبه دیگ خود سر شدی. مسافرتم تنهامیری. _مامان می خوام برم جنوب. جای خاصی نمیرم که. _لازم نکرده..اگر حتی ازدواجم کرده باشی مادرت راضی نباشه بری جایی نباید بری. من راضی نیستم. مهرزاد ک دید باز درحال عصبی شدن است و مریم خانم کوتاه نمی آید, از خانه خارج شد. خواست بعد از مدتی شب را درخانه بخوابد، که نشد. وسایلش را برداشت و رفت ب سمت منزل گاه همیشگی اش. پیرمرد مهربان برای شام، املتی درست کرده بود و منتظرمهرزاد بود. انگار با مهرزاد خو گرفته بود و منتظرش بود. بعد از نماز به مغازه رفت. دیدکه باتری موبایلش خالی شده. ناگهان یادش آمد که شارژرش را در خانه جاگذاشته. ناچار باید برمی گشت خانه تا شارژرش رابردارد. در راه رفتن به خانه بود که چشمش به اسم کوچه شان افتاد. تابحال به آن توجه نکرده بود. کوچه شهید پرویز صداقت فرد دلش تکان محکمی خورده بود انگار که آن شهید در مقابلش بود و نگاهش میکرد. باخودش گفت: من تو رو نمی شناسم. نمیدونم که کجایی یا چه کسی هستی. ولی اگر واقعا طلبیده شدم که بیام و شما رو بشناسم خودت راهی نشونم بده. به خانه رسید و روی تختش دراز کشید. خوابش برد. درخواب مردی را دید که به دیدنش آمده. او به مهرزاد گفت: من پرویزم. امروز صدام زدی. نامه ای به دست مهرزاد داد و گفت:اینم دعوتنامه ات. فتح المبین منتظرتم. مهرزاد از خواب پرید. عرق از سر و صورتش می ریخت. قلبش روی هزار میزد. از اتاقش بیرون آمد.. مریم خانم رادید که درآشپزخانه درحال غذا درست کردن است. _عه پسرم بیدارشدی؟ ساکت رو آماده کردم. صبحونه هم بخور روی میزه. فقطزود که جا نمونی. مهرزاد هنوز در بهت بود و نمی دانست که چه چیزی درحال انجام است. 🍁نویسنده زهرا بانو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا💗 قسمت42 صبحانه اش را خورد و بعد از خداحافظی از مادرش از خانه بیرون زد. مدتی بود که پدر و خواهرانش را ندیده بود. دلش برایشان تنگ شده بود. می دانست هیچ کدام دوست ندارند او را ببینند برای همین نامه کوتاهی برای خداحافظی نوشت و به نگهبان شرکت پدرش داد تا آن را به دستش برساند. تاکسی برای ترمینال گرفت و سوار شد. تا آن جا فقط ذهنش مشغول راضی شدن مادرش بود. برایش باور کردنی نبود مادری که تا دیروز او را از نماز خواندن باز می داشت چگونه راضی شده تا پسرش به مناطق جنگی برود؟ در دلش خندید و گفت: خدا رو چه دیدی شاید همون شهیده به دلش انداخته. راننده تعجب کرد و گفت: چی داداش؟ _با شما نبودم آقا. راننده که از کنجکاوی در حال دیوانه شدن بود، گفت: ببخشید جناب فضولیه اما کجا میری؟ مهرزاد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت: اگه خدا بخواد جنوب. _قشم و کیش میری؟؟ _ نه. مناطق جنگی میرم. راننده نگاهی به ریش و سیبیل تراشیده، گردنبند استیل دور گردنش و موهای درست کرده اش انداخت و گفت: به سلامتی. اما خدا می داند در دل راننده کنجکاو چه خبر بود. با رسیدن به ترمینال پیاده شد و کرایه را حساب کرد. مهرزاد به سرعت با چمدان کوچکش سمت سلالن انتظار رفت که آقای یگانه را دید و به سمتش دوید. _به سلام داش مهرزاد خودمون. سپس زد زیر خنده و همه بچه ها هم از لحن حاج آقا به خنده افتادند. مهرزاد با لبخندی بر لب گفت:سلام حاج آ... آقای یگانه اخم ساختگی روی صورتش نمایان شد و انگشتش به نشانه تهدید بالا امد که مهرزاد فهمید و سریع حرفش را عوض کرد. _سلام آقای یگانه. خوبین شما؟ _پسر جان من بهت گفتم ساعت چند این جا باشی؟ مهرزاد سرش را پایین انداخت و گفت:شرمندتونم خیابونا شلوغ بود. _عیب نداره زود راه بیفتین که قطار الان حرکت میکنه ها. کاروان آن ها ۱۵نفر بود. همه هم مجرد بودند و اهل مسجد و زیارت جز مهرزاد که نمی دانست این سفر با او چه خواهد کرد. به سرعت سوار قطار شدند و در کوپه ها جای گرفتند. تا خود اندیمشک آقای یگانه با بچه ها گفت و خندید. از همه سنین هم در جمع آن ها بود. برای همین خودمانی تر و صمیمی تر بودند. آقای یگانه همش سعی داشت مهرزاد را وسط بکشد، با او شوخی کند، سر به سرش بگذارد تا یخش آب شود و او هم با جمع اخت بگیرد مقصدسفرآنها اندیمشک بود. شب ساعت ۸رسیدند راه آهن اندیمشک. برای خواب به پادگان نظامی شهید حاج احمد متوسلیان رفتند. شام را هم همان جا در رستورانش خوردند. شب خوابیدند و صبح همگی برای نماز صبح که بیدارشدند، مهرزاد اول ازهمه آماده نماز شده بود. دنبال پرویزصداقت فرد که خوابش را دیده بود‌و دعوت نامه به او داده بود، می گشت. بعد از نماز راهی یادمان شهداشدند. به همه بچه ها چفیه و سربند دادند. سربند مهرزاد یازهرا بود. چه حس عجیبی به او می داد این یازهرای روی پیشانی اش. چشمش که به اسم یادمان افتاد باورش نمیشد. فتح المبین! همان جایی که پرویزگفته بود منتظرتم. سریع سراغ آقای یگانه را گرفت. بچه ها گفتند که برای وضو رفته است دستشویی. منتظرش ماند تا بیاید. _پس کجا موندی تو داداش؟ بیا دیگه. _چی شده مهرزاد جان؟ رفتم برای وضو. نماز ظهر و عصر اینجاییم. _آقای یگانه اینجا منطقه فتح المبینه؟ دنبال یه نفرم که گفته اینجا منتظرمه. _کی؟بگو عزیزم چی شده تا بتونم کمکت کنم. _شهیدپاسدار پرویز صداقت فرد. _بیابریم. بیا تا پیداش کنیم. دنبال صدای قلبت بیا خودش راهنماییت میکنه با واردشدن به یادمان، تپش قلب مهرزاد بیشتر و بیشتر می شد. درمسیر رفتن به داخل یادمان ها مداحی دلنشین زیبایی میگذاشتند که بچه ها با آن هم خوانی می کردند. بعد از خواندن نماز ظهر به سمت یادمان فکه راه افتادند. از درب ورودی همه کفش هایشان را درآوردند و روی شن های داغ زیر افتاب سوزان خوزستان راه می رفتند. بازهم همان نوای اشنا. دل میزنم به دریا پامیزارم توجاده راهی میشم دوباره با پاهای پیاده وقتی به گودال قتلگاه رسیدند دیگر نایی برایشان نمانده بود. همگی روی رمل ها نشستند. اقای یگانه شروع کرد به روایتگری... _اینجا جاییه که بچه هایی حدود۱۷تا۲۱سال هرکدوم با باری به وزن ۳۰کیلو که روی پشتشون بود راه می رفتند. هر یک قدم روی این رمل ها مساوی است با۳قدم روی زمین صاف. این گودال محل شهید شدن بچه هاییه که روزها بدون آب و غذا اینجا پناه گرفتند تا از تیررس نگاه دشمن در امان بمونند. اما به خاطر زیادی گرما و بدون آب و غذا بودن شهید شدند. آقای یگانه اضافه کرد: امسال به طور اتفاقی غذای شما هم دیرتر رسیده. حتما حکمتی درکار بوده که شما هم کمی با این حس شهدا آشنا بشین.