-خوبه، اما اینجا که نمی تونید کار کنید، در واقع وقتی که اینجا میذارید باید برای حرفه آموزان باشه، شما می تونید
خونه کار کنید؟
+بله، ترجیح میدم توی خونه کار کنم، فکر میکنم اون طوری با آرامش بیشتری کار میکنم.
-اصول کار ما اینه که روی طرحهای سفارشی کار میکنیم، معمولا کارهای ساده رو به حرفه آموزان میدیم و کارهای مشکل تر رو به قالیبافان حرفه ای که با ما همکاری میکنند. اما شما چون اول کارتونه بهتر یک طرح ساده رو انتخاب کنید، البته من به شما پیشنهاد میکنم این یکی رو بگیرید، چون طرح ساده ایه و شما برای اول کارتون راحت میتونید از پسش بر بیاید.
فاطمه نگاهی به طرح انداخت، اصلا ازش خوشش نیومد، طرح یک گل خیلی ساده بدون هیچ جذابیتی، با خودش گفت کی میتونه همچین تابلو فرشی سفارش بده!!! بعد نگاهی به طرحهای دیگه ای که توی کامپیوتر بود انداخت و از بین اونها یک منظره خیلی زیبا انتخاب کرد، طرح آدمی که کنار درختی ایستاده و داره به غروب خورشید نگاه میکنه.
رو به خاله سیما گفت:
+ من می تونم این طرح رو انتخاب کنم؟
خاله سیما نگاهی به طرح انداخت و گفت:
-این طرح مال آدم خاصیه، باید خوب و تمیز از آب در بیاد، شما که دارید اولین کار رو به ما تحویل میدید، فکر نمیکنم مناسب باشه که اینو انتخاب کنید.
فاطمه نگاه حسرت باری به طرح انداخت و گفت: فکر میکنم از پسش بر بیام، اما باز هم
جوری که خودتون میدونید.
خاله سیما همون طرح اولی رو به فاطمه پیشنهاد داد و بعد از توضیح جوانب کار و نحوه انتقال وسیله ها به خونه از اونجا رفت.
فاطمه که پشت میز کامپیوتر نشسته بود و به همون طرحی که خودش انتخاب کرده بود خیره شده بود، متوجه ورود محسن به اتاق نشد، محسن که از نگاه محو فاطمه فهمیده بود متوجه نشده، سرفه ای کرد و گفت:
-وقت بخیر
فاطمه که تازه محسن رو دیده بود فورا از جاش بلند شد و گفت:
+وقت شما هم بخیر، ببخشید متوجه حضورتون نشدم
-مهم نیست، بفرمایید بشینید، اومدم ببینم اوضاع رو به راهه؟ با خاله سیما آشنا شدید؟
+بله همه چیز خوبه.
-بنابراین میتونید از هفته دیگه کارتون رو شروع کنید، درسته؟ فکر میکنم معلمی کار مناسبی برای شما باشه
+بله، خودم هم دوست دارم، البته قراره که در کنارش توی بافت تابلو فرشهای سفارشی هم کمک کنم.
-جدا؟ خیلی خوبه، خاله سیما طرحی هم به شما دادند؟
+بله، این طرح رو دادند...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان سجاده صبر💗
قسمت چهل دوم
بعد هم طرح رو به محسن نشون داد، محسن سری تکون داد و گفت:
-برای شروع کار خوبه. بعد هم نگاهی به صفحه کامپیوتر کرد و با دیدن طرح منظره غروب گفت:
-اما شما داشتید این یکی رو نگاه میکردید، درسته؟
+راستش از این خیلی خوشم اومده، اما ازاونجایی که خاله سیما گفتند این طرح مال آدم خاصیه و نمیشه ریسک کرد، قبول نکردند من بزنم.
محسن دستی به صورتش کشید و دوباره نگاهی به صفحه کامپیوتر کرد و گفت:
- فکر میکنید از پسش بر بیاید؟
+من کارهای زیادی کردم، درسته که برای کارگاه شما تا به حال کاری انجام ندادم، اما فکر نمیکنم اون قدر سخت باشه که از پسش بر نیام.
-خیلی خوب، من با خاله سیما صحبت میکنم که این طرح رو به شما بدن
فاطمه با تعجب گفت:
+اما ایشون راضی نبودند، دلم نمی خواد اول کار برخلاف نظر ایشون کاری کنم.
-باشه، حالا ببینم اگه راضی نشد زیاد اصرار نمیکنم
در تمام مدت صحبت محسن حتی یک بار هم به صورت فاطمه نگاه نمیکرد، از دلش میترسید، نه اینکه دلش با فاطمه باشه، از حسرتی که با دیدن فاطمه می خورد میترسید، حسرت اینکه اگر بیشتر تلاش میکرد شاید به دستش می آورد، اما حالا که دیگه کار از کار گذشته و یک محسن مونده و دیگه هیچی ...
سهیل خسته و اخمو به آدمهای رنگاوارنگی که از روی خط کشی عابر پیاده رد میشدند نگاه میکرد، با خودش گفت:
-چقدر پشت چراغ قرمز ایستادن بد و خسته کنندست، اما چاره ای نبود، توی دنیا قوانینی هست که باید رعایتشون کرد، و الا تو میشی آدم بده دنیا، وقتی هم که شدی آدم بده دنیا، به پیروی از قانون جذب، دنیاتم میشه دنیا بده.
دستمال کاغذی ای برداشت و عرق پیشونیشو پاک کرد.
-کی این چراغ سبز میشه.
یاد اتاق خانم فدایی زاده افتاد، احساس کرد تمام بدنش از عرق خیس شده، احساس چندش آوری داشت از تصور وقتی شیدا که رو اونجور مغرور و از خود راضی پشت میز رئیس میدید و خودش که مثل یک کارمند مفلوک بدبخت جلوش ایستاده بود.
چقدر دلش میخواست همون لحظه برگه استعفاشو پرت کنه تو صورت شیدا و بگه برو به درک .... اما نمیشد، کاری که براش این همه زحمت کشیده بود رو نمی تونست به همین راحتی ول کنه و بره، اون هم حالا که تلاشهای چندین سالش داشت جواب میداد، تازه اگر هم این کار رو میکرد، دیگه میخواست چه کاری پیدا کنه، از چه راهی پول در بیاره، مگه به همین راحتی میتونست با همین حقوق و مزایایی که اینجا میگیره جای دیگه ای کار پیدا کنه، پس باید چیکار میکرد، بین درخواست شیدا و کارش کدوم رو باید انتخاب میکرد؟ یک لحظه به ذهنش اومد چی میشد که شیدا رو دوباره صیغه کنه، مگه خود شیدا اینجوری نمی خواست؟ مگه فاطمه بهش اجازه نداده بود از راه حلال هر کاری که میخواست بکنه، مگه یک بار دیگه این کار رو نکرده بود، خوب این بارم روش، شیدا هم که قول داده بود هیچ کس چیزی نفهمه، پس چه مانعی میتونست وجود داشته باشه؟
توی همین افکار بود که موبایلش زنگ زد، بی حوصله گوشی رو برداشت و گفت:
- بله.
صدای شاد و پر انرژی فاطمه بود که از اون ور خط می اومد:
+سلام آقا، خسته نباشی. کجایی؟ دیر کردی؟
-سلام ، تو راهم دارم میام.
+زودتر بیا که بدون تو ناهار نمیچسبه، داری میای اگه سختت نیست، ماستم بخر.
-باشه، امر دیگه ای نیست؟
+عرضی نیست قربان، تا اینجا میای مراقب خودت باش
بعد هم خیلی شیرین خندید و خداحافظی کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان سجاده صبر💗
قسمت چهل سوم
با قطع شدن تلفن فاطمه چراغ هم سبز شد، سهیل با خودش فکر کرد، فاطمه کجا و شیدا کجا، با یاد آوری فاطمه دلش یک جوری شد، حسی به اسم عذاب وجدان. چیزی که مطمئن بود این بود که از شیدا متنفره، چراشم میدونست، دختری که حاضر بود به خاطر به دست آوردن یک مرد حتی آبروی خودش رو بر باد بده چه جذابیتی می تونه داشته باشه، ذات یک زن خواستن نیست، خواسته شدنه و زنی که به زور بخواد خواسته بشه، هیچ جذابیتی برای سهیل نداشت. اما الان موقعیتی نیست که بخواد با احساسش تصمیم بگیره، قرار نبود عاشق شیدا باشه، قرار بود فقط ...
با خودش فکر کرد فقط چی؟ سهیل قراره چی باشه؟ یک غلام حلقه به گوش برای فرمایشات شیدا؟ قرار بود توی زندگی شیدا چی باشه؟ همسرش؟!!! .... نه، قطعا اینو نمی خواست، اون فقط همسر یک نفر بود... زمانی شیدا رو به
خاطر یک هوس در آغوش گرفته بود، اما حالا هیچ دلیلی وجود نداشت، نه اون هوس، نه عشق ... اما منفعتش چی؟
به خاطر منفعتش می تونست همچین کاری کنه؟ یک بار به خاطر هوسش این کار رو کرد، حالا چرا به خاطر منفعتش نکنه؟ ... اما اگر شیدا بخواد تا آخر عمر وبال گردنش بمونه چی؟ مطمئنا اون نمیخواست یکی دو روز سهیل رو داشته باشه، و الا این همه تقلا نمیکرد، اما برای همه عمر با شیدا بودن ممکن بود؟!!! ... کاش توی این دو راهی
قرار نمیگرفت، از دست دادن تمام موقعیتهایی که تا به الان با روز و شب جون کندن به دستش آورده بود، یا ازدواج با دختر ترسناکی به اسم شیدا، اون هم برای همه عمر...
سهیل محکم روی فرمون کوبید و درحالی که داد میزد گفت:
-لعنت به تو سهیل، لعنت به هوست که اینجوری تو هچلت انداخت ... لعنت ...
+سلام خاله سیما
-سالم خانم شاه حسینی، دیر کردید؟
-ببخشید، باید بچه ها رو میرسوندم مهدکودک.
خاله سیما در حالی که عینکش رو روی بینیش جا به جا میکرد نفس عمیقی کشید و گفت: الان عیبی نداره، اما از
شروع کلاسها لطفا دیر نیاید، چون ما اینجا به نظم اهمیت زیادی میدیم
+چشم
-در ضمن، طرحتون عوض شد
بعد هم طرح منظره غروب رو به سمت فاطمه گرفت، فاطمه با تعجب نگاهی به طرح و بعد هم نگاهی به خاله سیما انداخت و گفت:
+جدا؟
-من با کسی شوخی ندارم عزیزم، یادتون باشه کسی که این طرح رو سفارش داده خیلی روش حساسه و امیدوارم شما تمام تلاشتون رو بکنید.
بعد هم بدون این که منتظر بشه فاطمه کاغذ رو از دستش بگیره، اون رو روی میز گذاشت و گفت:
-تمام لوازم کار رو براتون میفرستم خونه، میتونید همونجا روی تابلو فرشتون کار کنید.
+خیلی خوبه
فاطمه که از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه، تشکر کرد و مشتاقانه طرح رو برداشت و رفت به سمت اتاق سها.
-چیه؟ باز چرا نیشت بازه؟
+ببین طرح رو
-این چیه؟ کدوم خنگی اینو داده به تو، یعنی واقعا فکر کردن تو از پس این بر میای؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان سجاده صبر💗
قسمت چهل چهار
صدای مردونه ای از جلوی در بلند شد
- مطمئنا از پسش بر میان
فاطمه و سها هر دو به سمت صدا برگشتند، محسن بود که با بلوز و شلوار مردونه ای جلوی در ایستاده بود و لبخند میزد.
سها به احترامش بلند شد که محسن خواهش کرد بشینه، فاطمه گفت:
+ممنونم که بهم اعتماد کردید
-چون قابل اعتماد بودید.
بعد هم بدون هیچ حرفی رفت، سها و فاطمه که هردو از این کار محسن تعجب کردند نگاه مشکوکی بهم انداختند، سها گفت:
- این چشه؟ چرا این طوری در میره؟ چه اعتمادی به تو کرده؟ نکنه این طرح رو داده به تو؟...
+بله، ایشون از خاله سیما خواست که طرح رو به من بدن، تازه سها میدونستی من فعلا تا هفته بعد که کلاسها شروع بشه تو خونه کار میکنم و تو اینجا تنهایی؟
سها که دیگه تحمل این یکی رو نداشت بلند شد و گفت:
-تو غلط میکنی، یعنی چی؟ میای همینجا میشینی کار میکنی، فکر کردی من میذارم بری
آقای اصغری که با سها توی یک اتاق کار میکردند همون زمان وارد شد و با چشمهای متعجب به سها نگاه کرد که سها فورا خودش رو جمع کرد و گفت:
- خوب عزیزم، فدای تو بشم، نمیگی من اینجا تنهام
+برو... ما رو سیاه نکن، ما خودمون ذغال فروشیم، من که میدونم تو واسه این که یک روز در میون ماشین نداری منو میخوای
سها که حرصش گرفته بود دندون غروچه ای کرد و زیر لب گفت:
- ذغال فروشی هم بهت میاد
فاطمه که داشت به زور خندش رو کنترل میکرد گفت:
-به هر حال خانم نادی، من الان باید برم خونه، شما باید با تاکسی برگردید.
بعد هم بدون این که منتظر جواب سها بشه از آقای اصغری خداحافظی کرد و رفت.
خاله سیما که وارد اتاق محسن شد با حالت اعتراض آمیزی گفت:
+ آقای خانی شما چرا اصرار داشتید این طرح رو خانم شاه حسینی انجام بدن، شما که خیلی روی این طرح حساسیت داشتید، من باورم نمیشد وقتی از پشت تلفن به من همچین دستوری دادید
-چرا نگرانی خاله سیما، از پسش بر میاد
+اگر نیومد چی؟ شما مگه عاشق این طرح نبودید؟
-هنوزم هستم
+متوجه نمیشم آقای خانی
-مهم نیست خاله سیما، فقط من به هیچ وجه نمیخوام کسی بفهمه اون طرح رو خودم سفارش داده بودم، فهمیدی؟
خاله سیما که عصبانی بود، بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد، محسن هم سرش رو تکون داد و لبخندی زد و مشغول بررسی کارهای کارگاه شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان سجاده صبر💗
قسمت چهل پنجم
فاطمه مشغول بررسی طرح تابلو فرش بود که در اتاق باز شد و سهیل وارد شد و گفت:
-چیه چهار ساعت چپیدی تو این اتاق؟
فاطمه لبخندی زد و گفت:
+خوب وسایل کارم رو آوردم اینجا که خونه بهم نریزه، اینجا میشه اتاق کار من و تو
-جا خواستیم، جانشین نخواستیم، ما نخوایم اتاقمون رو با کسی قسمت کنیم باید کی رو ببینیم؟
+میتونی منو ببینی، اما از همین الان باید بهت بگم فایده ای نداره، چون من تصمیم ندارم از این اتاق برم بیرون، خودت میتونی بری تو یه اتاق دیگه کار کنی، مثلا تو اتاق بچه ها
بعدم شروع کرد به خندیدن و گفت:
+ فکر کن، با اون همه سر و صدای اونا
-ا؟ میخندی؟ وقتی رفتم اتاق خواب رو تصرف کردم و شوتت کردم شبا بری تو اتاق بچه ها بخوابی می بینم می خندی یا نه؟
+تو که بدون من خوابت نمیبره
-آره خب، پس بهتره بچه ها رو شوت کنیم تو هال
+فکر خوبیه
هر دو با هم خندیدند و فاطمه مشغول بررسی دار قالیش شد، تصمیم داشت از فردا شروع کنه، سهیل هم پشت میز کارش نشست و مشغول تماشای فاطمه شد.
+سهیل؟
-هوم؟
+چرا چند روزه تو خودتی، اتفاقی افتاده؟
سهیل که از سوال فاطمه جا خورده بود گفت:
- نه، خوبم.
فاطمه روشو از دار قالی برگردوند و به سهیل نگاه کرد و گفت:
+چرا فکر میکنی من نمی فهمم؟
سهیل نگاهی به لبخند شیرین فاطمه انداخت و با مهربونی گفت:
- درست میشه
+هروقت میگی درست میشه میترسم سهیل
-چرا؟ بهم اعتماد نداری؟
فاطمه سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت.
سهیل که از بی اعتمادی فاطمه دلگیر شده بود گفت:
-فاطمه یک سوالی ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی؟
+چه سوالی؟
-اول قول بده
+بعضی سوالها رو نباید جواب داد
-اما من می خوام جواب این یکی رو بدونم، خیلی برام مهمه
+بپرس
-قول میدی؟
فاطمه صداش رو کلفت کرد و با مسخره بازی گفت:
+ میگی ضعیفه یا نه؟
-میبینم که تو این خونه ما ضعیفه شدیم و شما آقای خونه
+شما همیشه آقای خونه من هستی
سهیل سکوت کرد، دلش یک جوری شد، احساس آرامش بود یا دوست داشتن؟ نمیدونست
-تو هنوزم منو دوست داری؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زیارت امین الله، التماس دعا💙🍁
اَلسَّلامُ عَلَيک يااَمينَ اللَّهِ فى اَرْضِهِ، وَحُجَّتَهُ عَلى عِبادِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيک يا اَميرَ الْمُؤْمِنينَ، اَشْهَدُ اَنَّک جاهَدْتَ فِى اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ، وَ عَمِلْتَ بِکتابِهِ، وَاتَّبَعْتَ سُنَنَ نَبِيهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ، حَتّى دَعاک اللَّهُ اِلى جِوارِهِ، فَقَبَضَک اِلَيهِ بِاخْتِيارِهِ، وَ اَلْزَمَ اَعْدائَک الْحُجَّةَ مَعَ مالَک مِنَ الْحُجَجِ الْبالِغَةِ عَلى جَميعِ خَلْقِهِ،
اَللّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسى مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِک راضِيةً بِقَضآئِک، مُولَعَةً بِذِکرِک وَ دُعآئِک، مُحِبَّةً لِصَفْوَةِ اَوْلِيآئِک، مَحْبُوبَةً فى اَرْضِک وَ سَمآئِک، صابِرَةً عَلى نُزُولِ بَلائِک، شاکرَةً لِفَواضِلِ نَعْمآئِک، ذاکرَةً لِسَوابِغِ آلآئِک، مُشْتاقَةً اِلى فَرْحَةِ لِقآئِک، مُتَزَوِّدَةً التَّقْوى لِيوْمِ جَزآئِک، مُسْتَنَّةً بِسُنَنِ اَوْلِيآئِک، مُفارِقَةً لِأَخْلاقِ اَعْدائِک، مَشْغُولَةً عَنِ الدُّنْيا بِحَمْدِک وَ ثَنآئِک،
پس پهلوى روى مبارک خود را برقبر گذاشت وگفت:
اَللّهُمَّ اِنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتينَ اِلَيک والِهَةٌ، وَ سُبُلَ الرَّاغِبيـنَ اِلَيـک شارِعَـةٌ، وَ اَعْلامَ الْقاصِدينَ اِلَيک واضِحَـةٌ، وَ اَفْئِدَةَ الْعارِفيـنَ مِنْـک فازِعَـةٌ، وَ اَصْواتَ الدَّاعينَ اِلَيک صـاعِدَةٌ، وَ اَبْوابَ الْإِجابَةِ لَهُمْ مُفَتَّحَةٌ، وَ دَعْوَةَ مَنْ ناجاک مُسْتَجابَةٌ، وَ تَوْبَةَ مَنْ اَنابَ اِلَيک مَقْبُولَةٌ، وَ عَبْرَةَ مَنْ بَکى مِنْ خَوْفِک مَرْحُومَةٌ، وَ الْإِغاثَةَ لِمَنِ اسْتَغاثَ بِک مَوْجُودَةٌ، وَالْإِعانَةَ لِمَنِ اسْتَعانَ بِک مَبْذُولَةٌ، وَ عِداتِک لِعِبادِک مُنْجَزَةٌ، وَ زَلَلَ مَنِ اسْتَقالَک مُقالَةٌ، وَ اَعْمالَ الْعامِلينَ لَدَيک مَحْفُوظَةٌ، وَ اَرْزاقَک اِلَى الْخَلائِقِ مِنْ لَدُنْک نازِلَةٌ، وَ عَوآئِدَ الْمَزيدِ اِلَيهِمْ واصِلَةٌ، وَ ذُنُوبَ الْمُسْتَغْفِرينَ مَغْفُورَةٌ، وَ حَوآئِجَ خَلْقِک عِنْدَک مَقْضِيةٌ، وَ جَوآئِزَ السَّآئِلينَ عِنْدَک مُوَفَّرَةٌ، وَ عَوآئِدَ الْمَزيدِ مُتَواتِرَةٌ، وَ مَوآئِدَ الْمُسْتَطْعِمينَ مُعَدَّةٌ، وَ مَناهِلَ الظِّمآءِ مُتْرَعَةٌ،
اَللّهُمَّ فَاسْتَجِبْ دُعآئى، وَاقْبَلْ ثَنآئى، وَاجْمَعْ بَينى وَ بَينَ اَوْلِيآئى، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلِىٍّ وَ فاطِمَةَ، وَالْحَسَنِ وَالْحُسَينِ، اِنَّک وَلِىُ نَعْمآئى، وَ مُنْتَهى مُناىَ، وَ غايةُ رَجائى فى مُنْقَلَبى وَ مَثْواىَ
اَنْتَ اِلهى وَ سَيدى وَ مَوْلاىَ، اِغْفِرْ لِأَوْلِيآئِنا، وَ کفَّ عَنَّا اَعْدآئَنا، وَاشْغَلْهُمْ عَنْ اَذانا، وَاَظْهِرْ کلِمَةَ الْحَقِّ وَاجْعَلْهَا الْعُلْيا، وَ اَدْحِضْ کلِمَةَ الْباطِلِ وَاجْعَلْهَا السُّفْلى، اِنَّک عَلى کلِّ شَىءٍ قَديرٌ.
الهم عجل لولیک فرج🤍
اعمالقبلازخواب:
وضوگرفتنثوابشبزندهداری؛💚
تسبیحاتاربعہیڪمرتبه
سبحاناللهوالحمداللهولاالهاللهواللهاکبر🌱
14صلواتبرپیامبرواهلبیت🔏
طلبمغفرتبرایمومنان🙏
استغفراللهربیواتوبالیه
خواندنآیتالکرسی؛🌸
شڪروحمدخداوند🙂❤️
صلواتودعابرایامامزمان):🌿
اللھمعجللولیڪالفرج
حلـالبفرماید🍂
شبتونحسینۍ؛🔏💕