.چهارشنبه تون پربرکت
.امروز از خدا میخوام
.بهترین ها سهم دلتون بشه
.سهم دستاتون، بخشش
.سهم چشماتون، مهربانی
.سهم پاهاتون، استواری
.سهم زبانتون، صداقت
.سهم قلبتون، عشق
.سهم زندگیتون انسانیت باشه
.روز خوبی داشته باشید...🌾
برای شروعِ یه روز خوب : ☘♥️
➰ برنامهی روزانتو مرور کن🌈
➰ تخت خوابتو همون اول صبح مرتب کن🐳
➰ غذای سالم و پرانرژی بخور🍥
➰ یه آهنگ بیکلام آروم گوش کن🎵
➰ کاراتو اولویت بندی کن🗒
➰ چیزیو بپوش که فکر میکنی بهترین ورژن از تو رو نشون میده⚡️
.
.
https://eitaa.com/majnun˼࿐
حس بدی نداشته باش، به خاطر اینکه تصمیماتی گرفتی که باعث ناراحتی دیگران میشه
تو مسئول خوشحالی اونا نیستی
تو فقط مسئول خوشحالی خودتی..
.
.
https://eitaa.com/majnun˼࿐
60 دقیقه به خودت اهمیت بده👇🏻🥺🍇
~ 20 دقیقه تو هوای آزاد نفس عمیق بکش.☁️
~ 20 دقیقه حرکت کششی انجام بده.🤸🏻♀
~ 10 دقیقه هدفاتو چک کن و برنامه بریز.🎯
~ 5 دقیقه شکرگذاری کن.🔖
~ 5 دقیقه به موهات و پوستت برس.🌸
.
.
https://eitaa.com/majnun˼࿐
➰ چه زمانی نیاز به استراحت دارید؟🐝
.🌼. انرژینداریوبیانگیزهشدی.
.🌼. زیاداحساسیشدییاتوافکارمنفیغرقشدی.
.🌼. خیلیسختمیتونیرومسائلمهمزندگیتتمرکزکنی.
.🌼. ناراحتیهایجزئیتوروخیلیناراحتکرده وگریهکردی.
.🌼. ازچیزایموردعلاقتکهقبلاًدوسداشتیلذتنمیبری
.
.
https://eitaa.com/majnun˼࿐
این چیزا در لحظه بهت انرژی تزریق میکنه:🌱
🐼: خوابِ کوتاه
🍿: خوراکی که دوست داری
🌧: نم نم بارون
💕: شنیدن قربون صدقه از کسی که دوسش داری
🍹: نوشیدنی خنک
👗: خرید کردن
🚗: رانندگی و تفریح با دوستات
🎬: کلیپ انگیزشی
☕️: یه لیوان چای
.
.
https://eitaa.com/majnun˼࿐
تنها چیزی که الان میدونم اینکه
نمیتونم تسلیم بشم،
چون آیندهام به "من" نیاز داره.
و من تنها کسی هستم که میتونه بهش کمک کنه..
.
.
https://eitaa.com/majnun˼࿐
با چیزای کوچیک از زندگی لذت ببر🌎🌱
• روشن کردن شمع🕯
• گوش دادن پادکست📻
• خوندن کتاب جدید📚
• خلاقیت و نقاشی کردن🎨
• فیلم دیدن با خانوادت🎥
• جوراب جدید خریدن🧦
• نوشتن خاطرههای خوب📄
• قدم زدن تو پارک🌳
• یه نوشیدنی گرم تو هوای سرد☕️
• تغییر دکور اتاق🪴
• امیدوار بودن به آینده🌈
• دوستی با طبیعت☁️
• گوش دادن به صدای بارون☔️
.
.
https://eitaa.com/majnun˼࿐
▼"اگر کسی در این ماه بتواند حضور قلب در ذکر را بیابد، این حضور تا ماههای دیگر نیز همراه او خواهد ماند."
📚مکتوبات امام ربانی،ج۱،مکتوب۲۸۹
┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
https://eitaa.com/majnun˼࿐
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان سجاده صبر💗
قسمت چهل شش
فاطمه با شنیدن این سوال یک هو تمام تنش یخ کرد، سوال سهیل خیلی عجیب نبود اما طرز پرسیدنش تن فاطمه رو به لرزه انداخت، اونقدر درمونده و از ته دل پرسید که دلشوره بدی به جون فاطمه افتاد، چند لحظه ای ساکت شد، اما
بعد گفت:
+چند وقتیه که فهمیدم معنای دوست داشتن در ذهن من با ذهن تو فرق داره.
-با هر تعریفی که خودت داری، بگو دوستم داری؟
+نه
برای یک لحظه قلب سهیل از تپیدن ایستاد، باورش نمیشد، اما چیزی نگفت و فقط لبخند زد، فاطمه که از سکوت سهیل فهمیده بود که چه فکری میکنه گفت:
+من دوستت ندارم سهیل، می دونی چرا؟ چون با وجود تو تا به حال به هیچ فرد دیگه ای فکر نکردم، چون تو همسرم هستی بهترین چیزها رو برای تو خواستم، چون من متعهدم همسر تو باشم تنها و تنها تو رو خواستم و تنها و تنها برای تو دیده شدم. خیلی وقتها از چیزی که خودم خواستم گذشتم به خاطر تو، به خاطر زندگیمون، وقتایی که ازم ناراحت میشی احساس میکنم دنیا تیره و تار میشه .... سهیل من دوستت ندارم، من یک بار عهد کردم که عاشقت باشم ... و تا زمانی که جون داشته باشم عاشقت میمونم ...
بعد از گفتن این حرفها سرش رو پایین انداخت. چند وقتی بود که اینطوری رک و راست به سهیل نگفته بود که عاشقشه، در واقع از بعد از شب تولد ریحانه. با خودش گفت:
+تو چقدر پوست کلفتی فاطمه، حالا با گفتن این حرفها سهیل باز هم ازت مطمئن میشه و میره دنبال هرزه بازی هاش...
سهیل که سر پایین فاطمه رو دید، نفسی کشید، انگار فکر فاطمه رو خونده بود، با حالتی عصبی گفت:
-نمی ترسی برم دنبال هرزه بازیم؟ نمیترسی بازم از عشقت به خودم مطمئن بشم و باز هم روز از نو و روزی از نو؟
فاطمه که همچنان سرش پایین بود چند لحظه سکوت کرد، چند نفس آروم کشید و گفت:
+چرا میترسم .... خیلی هم میترسم
و سرش رو بالا آورد و نگاهی به همسرش که روی صندلی نشسته بود کرد، نگاهی که سهیل رو لبریز از حس دوست داشتنی ای کرد که خودش هم نمی دونست چیه، بعد از روی صندلی بلند شد و روی پاهای سهیل نشست و چشم در چشمش دوخت و گفت:
+اما هنوز نا امید نشدم.
سهیل که احساس آرامشی توی وجودش جوونه زده بود، لبهاش رو روی پیشانی فاطمه گذاشت او را بوسید، بعد هم در آغوشش گرفت و گفت:
-بهت قول میدم که هیچ وقت امیدت رو نا امید نکنم...
فاطمه هم که گرمای نفس های همسرش رو احساس میکرد آروم گفت:
+به قولت اعتماد دارم ...
بعد هم چشماش رو بست و اجازه داد این عشق تا عمق جانش نفوذ کنه
سهیل دیگه به هیچی فکر نمیکرد، مطمئن بود تمام موقعیتهایی که توی این مدت به دست آورده بود میتونست دوباره به دست بیاره، شاید کار بیشتری می خواست، اما میدونست هر چقدر هم سخت باشه، سخت تر از یک عمر زندگی کردن با شیدا نبود، اون هم وقتی همسری به دوست داشتنی فاطمه داشت، کسی که پای تمام سختی ها و نامردی هاش ایستاده بود و باز هم بهش امید داشت...
سهیل توی گوش فاطمه نجوا کرد:
-از خدا ممنونم که اجازه داد تو مال من باشی ...
فاطمه لبخندی زد و چیزی نگفت. شاید اون روز خدا هم لبخند میزد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸