eitaa logo
مَجنونْ:🖇
64 دنبال‌کننده
65 عکس
18 ویدیو
0 فایل
🍬 مجنون، پناه لحظه‌های شیرین! . اینجا دنیای روزمـــره‌مــــونه؛🌻 کاشفِ جستجوهای کوچیک و یادگیری‌های بزرگیم. . و روزمرگی های قرآنی و تمرین های رزمی . تو اینجا، خوشی‌ها رو جشن می‌گیریم و لحظه‌های قشنگ رو به یادگار میزاریم! ✨ کپی؟ حلاله جانان ♡
مشاهده در ایتا
دانلود
شبتون قشنگ🪐
قرار هرشب مون، الهی به رقیه 🥀 الهی به رقیه🥀 الهی به رقیه🥀
بسمِ الربِ الحُسین(ع) 🥀
امام‌صادق‌(ع)فرمودند: مردمِ آخرالزمان از خواندنِ این دو ذکر غافل نشوند: 《یا صاحِب‌َالزَمان‌ اَدرِکنی‌ و لاتُهلِکنی‌》 《لٰا اِلٰهَ‌ اِلا‌ اللّٰه‌ حَسبیَ‌ اللّٰه تَوَکَّلتُ اِلَی اللّٰه》
🌿 لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ شَيْ‏ءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ (۹۲)آل عمران به(حقیقتِ)نیکوکاری‌نخواهیدرسید؛ مگر این‌که‌ازچیزهایی‌انفاق‌کنیدکه‌بهآن‌هاعلاقه دارید. هرچیزی‌راانفاق‌کنیدخدابه‌‌خوبی‌از آن‌آگاه‌است.⛓💛🌼 . . https://eitaa.com/majnun
هنگامی‌ڪہ‌فرعون‌گفت:(من‌پروردگارشما هسـتم)🕊🌿 اﻟﻟﻪﷻبه‌موسی‌وهارون‌فرمود نزدفرعـون‌برویـدوبااوسـخنی‌نرم‌ بگویید، شایدبه‌یادآوردیابـترسد🥹💔ꗃ اگراین‌لطف«اﻟﻟﻪﷻ»بہ‌فرعون‌است! پـس چگونہ {اﻟﻟﻪﷻ}بہ‌بنده‌اےرحــم‌نمی‌ڪندو اورادرناامید ےرهــامیڪندڪہ‌هرروزدر حـال‌سجده مــی‌گـــویدࡄࡅߺ߲ܟߺߊ‌‌ࡍ߭ ߊ‌‌ࡋߺࡋߺܘ"..📿🩵 . . https://eitaa.com/majnun
●🕊❤✨● خدایا..؛ بذاراین‌قلب‌فقط‌گرفتارتوباشھ!(:🦋 . . https://eitaa.com/majnun
بریم برای معرفی رمان جذاب مون🌸🤍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 رمان 💗 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان سجاده صبر💗 قسمت اول وقتی سمانه خانم این خبر رو بهش داد تنش گر گرفت، احساس کرد الانه که از گرما قلبش ازحرکت بایسته، احساس شرم و خجالت باعث میشد آرزو کنه که ای کاش هیچ وقت ازدواج نکرده بود، ای کاش سهیل همین الان میرفت زیر ماشین تا دیگه مجبور نمیشد هر چند وقت یکبار خبر خرابکاریهاشو از این و اون بشنوه، خبر هرزه بازیاشو، خبر روابط پنهانیشو با زنهای دیگه که خیلی زود به گوشش میرسید. حالام که همسایه فضولشون براش خبر آورده بود که شوهرت رو دیروز با پیر دختره طبقه بالایی دیدم که داشتن دم در گل میگفتن و گل میدادن، فاطمه خودش رو از تک و تا ننداخت و خیلی جدی و با حالت عصبانی ای گفت: - خانم شما چطور به خودتون جرات میدید به مردم تهمت بزنید، حتما شوهر من با اون خانم کار داشتن، شما هر دونفری که دارن با هم حرف میزنند رو به چشم بد میبینید؟ -آره، حتما داشتن با هم حرف میزدن!!!احتمالا داشتن در مورد شارژ ساختمون حرف میزدن، ها؟ - به هر حال این موضوع به شما ربطی نداره - من دلم برای جوونی تو میسوزه دختر، به خودت رحم نمی کنی به این دو تا طفل معصومی رحم کن که چار روز دیگه نمی تونن تو جامعه سرشونو بلند کنن. فاطمه سکوت کرد، نمیدونست چی باید بگه، سمانه خانم راست میگفت، حداقل خودش که میدونست شوهرش اهل چه برو بیاهاییه، خیلی وقت نبود که فهمیده بود، الان پنج سالی از ازدواجشون میگذشت، اما چون سهیل همیشه برای ماموریت به شهرهای دیگه سفر میکرد هیچ وقت نفهمیده بود که شوهرش چه اخلاقات بدی داره، همیشه فکر میکرد اختلافش توی اعتقاداتش با سهیل فقط محدود میشد به نماز نخوندن و یا توی ماه رمضون روزه نگرفتن، اما الان یکسالی هست که به خاطر تغییر موقعیت سهیل، دیگه خبری از ماموریتها نیست و در نتیجه تازه داشت میفهمید چرا روز ازدواجشون، دختر خاله اش ازش خواهش کرده بود که با سهیل ازدواج نکنه و گفته بود سهیل اون مرد پاکی که تو فکر میکنی نیست ... یادش اومد چقدر به مرضیه، دختر خاله اش توپیده بود که تو حق نداری به شوهر من تهمت بزنی، تو دلشم فکر کرده بود که حتما به زندگی من حسودیش میشه، آخه سهیل بی نهایت عاشق فاطمه بود، از همون روزی که برای اولین بار توی مهمونی دوست خانوادگیشون، دیده بودش، یک دل نه صد دل عاشقش شده بود، هر کاری برای به دست آوردن فاطمه کرد، سخت ترین مراحل خواستگاری رو گذروند، با وجود نارضایتی دو خانواده تمام تلاشش رو کرد که اطمینان دو طرف رو جلب کنه تا بتونه به کسی که اینقدر نظرش رو جلب کرده بود برسه، سنگینی و متانت و صبر فاطمه براش تحسین برانگیز بود، آرزوش شده بود رسیدن به فاطمه که بالاخره هم بهش رسید. با رفتن سمانه خانم فاطمه به فکر فرو رفت، دیگه خسته شده بود، هیچ وقت به روی سهیل نیاورده بود که من میفهمم تو چه کارهایی میکنی، اما دیگه صبرش تموم شده بود، توی هر مهمونی ای که میرفتن، توی جمع همکارای سهیل، همیشه نگاه دخترا روی سهیل عذابش میداد و از اون بدتر نگاههای پنهانی سهیل به اونها، چشمک زدنهایی که فکر میکرد فاطمه نمی دید، اما فاطمه همیشه میدید و به روی خودش نمی آورد. نمی دونست چرا دوست نداره به روی خودش بیاره، شاید می خواست به زور به خودش بقبولونه که اشتباه میکنه، سهیل همیشه عاشقش بود و رفتارش با اون بینهایت عاشقانه بود، هیچ چیز بدی ازش ندیده بود، همیشه احترامش رو نگه میداشت، چه در خلوت و چه در جمع بهش احترام میگذاشت، پس دلیلی نداشت که بخواد باور کنه که اون چشمکها حقیقی اند، اگر هم بودند .... کلافه بود، نه راه پیش داشت و نه راه پس، می تونست بگیره، اما هر بار که به این واژه فکر میکرد تنش میلرزید، از آینده بچه هاش میترسید، چه بلایی سر علی و ریحانه میاد وقتی اون از سهیل جدا بشه؟ از مجردی همیشه با خودش عهد بسته بود بچه هایی تربیت کنه که بی نظیر باشند، بچه هایی پاک با روحی آرام. زمانایی که بود همیشه برای بچه توی شکمش قرآن میخوند و باهاش عهد می بست که کمکش کنه که بنده خوبی برای خدا بشه، اگر الان اونها رو ول میکرد و میرفت، چی سر عهدش میومد؟ چی سر این دوتا که بیشتر از خودش دوستشون داشت میومد، ازون بدتر چی سر دلش میومد؟ سر عشقش؟ سر عشق به کسی که اگر فقط یک روز صداش رو نمیشنید بی تاب و بدخلق میشد ... اما اینجوری هم نمیشد پیش رفت، سهیل هر روز جری تر از دیروز میشه، هر روز براش بی تفاوت تر میشه، اگر یک سال پیش پنهانی و دور از چشم فاطمه کاری میکرد، الان زیاد ابایی نداشت که اون کار رو جلوی فاطمه انجام بده، لاس زدن با دخترا حتی جلوی فاطمه داشت براش عادی میشد، پس فاطمه باید کاری میکرد، به خاطر بچه هاشم شده باید فکری به حال خودش و زندگیش میکرد. ساعت 8 شب بود که ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان سجاده صبر💗 قسمت دوم که سهیل خسته از سرکار اومد، فاطمه، علی وریحانه رو خوابونده بود تا بتونه راحت حرفهاشو به سهیل بزنه، طبق معمول سهیل که وارد خونه شد، همسر دوست داشتنیش رو در آغوش گرفت و بوسید، اما برای فاطمه این بوسه ها چند وقتی بود که بوی خیانت میداد، چیزی نگفت و گذاشت سهیل فکر کنه همه چیز خیلی عادیه -خسته نباشی -مرسی زندگی، امشب چه خوشگل شدی؟ - تو که هر روز همینو میگی -آخه هیچ وقت واسم تکراری نمیشی - پس چرا هی دنبال ورژنای جدید تر میگردی؟ سهیل که داشت کتش رو در میاورد، لحظه ای خشکش زد -چی؟ -هیچی ، دستاتو بشور ، بیا میز وچیدم زودتر شام بخوریم سهیل لحظه ای مکث کرد و بعد به سمت دستشویی رفت فاطمه قلبش به شدت میزد، هیجان زده بود، نمی دونست چطور باید با سهیل حرف بزنه، اگه اون انکار می کرد همه چیز رو چی؟ -خوب من که میدونم، خودش هم میدونه که حرفام راسته، پس انکارش اهمیتی نداره، هرچی می خواد بشه، من باید حرفمو بزنم با گفتن این حرفها خودش رو کمی آروم کرد. سهیل که با شستن دست و روش حسابی سرحال شده بود داد زد: -به به، چه بویی! بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی میاد!!! - دماغت رو ببر دماغ پزشکی، فکر کنم مشکل پیدا کرده. بعدم لبختد کم رنگی زد، سهیل که حالا روی صندلی آشپزخونه نشسته بود و حریصانه بشقاب قرمه سبزی رو نگاه میکرد گفت: -خداییش چرا این قرمه سبزی بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی میده؟ بعدم با نگاه شیطونی به فاطمه نگاه کرد فاطمه گفت: احتمالا چون شما خونه یه زن دیگتون سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی خوردید، هنوز بوش تو دماغتون مونده سهیل که فکر میکرد فاطمه داره باهاش شوخی میکنه گفت: -نه اون زنم قیمه درست کرده بود تن فاطمه لحظه ای لرزید که از چشم سهیل دور نموند، همون جور که چنگال پر از سالادش رو میذاشت دهنش گفت: -شوخی کردم بابا، زنم کجا بود؟ نترس، تو یک دونه ای تو دنیا. فاطمه لبخندی زد و چیزی نگفت و غذا رو کشید.                               *** بعد از شام فاطمه سینی چایی رو گذاشت جلوی سهیل که داشت تلویزیون نگاه میکرد، سهیل تشکری کرد و بدون اینکه چشم از تلویزیون برداره یک لیوان چایی برداشت و مشغول نوشیدن  شد. فاطمه اما دل تو دلش نبود، شاید امشب تمام پرده های حرمتی که بین خودش و شوهرش ساخته بود از بین میرفت، هیچ وقت تحت هیچ شرایطی حرمت شوهرش رو نشکسته بود و حالا مجبور بود حرفهایی بزنه که خیلی براش دردناک بود، اما کاری بود که باید انجام میداد برای همین... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان سجاده صبر💗 قسمت سوم کنترل تلویزیونو گرفت وخاموشش کرد. سهیل باتعجب نگاهش کرد وگفت: -چرا خاموش کردی؟ -می خوام باهات حرف بزنم سهیل لبخندی زد و گفت: به به، بفرمایید سرکار زندگی  بعدم دستش رو گذاشت زیر چونشو به فاطمه نگاه کرد نگاه سهیل خیلی سنگین تر از چیزی بود که فاطمه تصورش رو میکرد، توی دلش شروع کرد به خوندن آیت الکرسی، سکوت فاطمه باعث شد سهیل کمی مشکوک بشه ،حالت جدی ای به خودش گرفت و گفت: -بگو، منتظرم، از چی میترسی؟ -امروز سمانه خانم اومده بود اینجا -خب؟ -میگفت شوهر تو با این پیردختر طبقه بالا نسبت فامیلی ای داره که انقدر باهاش گرم میگیره؟ سهیل سکوت کرده بودو با کمی اخم فاطمه رو نگاه میکرد، فاطمه ادامه داد: -خانم سهرابی همکارت بهت پیام داده بود، من ناخود آگاه خوندمش، اولش فکر کردم اشتباهی به جای اینکه برای شوهرش بفرسته برای تو فرستاده... اما خب اسم تو رو صدا زده بود .... راستی چند روز پیش که اومدم شرکتتون، نیم ساعت زودتر رسیدم، صدای تو و منشیت و حرفهایی که میزدید رو شنیدم، توی مهمونی خونه خاله جون اینا، چشمکاتو به دوستای مرضیه دیدم... فاطمه همین جور میگفت و میگفت و نگاه سهیل سنگین تر میشد و اخمهاش بیشتر توی هم میرفت. که ناگهان وسط حرفهای فاطمه داد زد: -بس کن. فاطمه همچنان سرش پایین بود، اما سکوت کرد و چیزی نگفت، انگار برای اولین بار داشت به سهیل میگفت من خیلی چیزا رو میدونم، سهیل گیج و سردرگم بود، باورش نمیشد که فاطمه این حرفها رو بهش زده باشه، خجالت میکشید، احساس شرم میکرد، احساس انزجار، اما نمی خواست خودش رو از تک و تا بندازه، تا الان فکر میکرد فاطمه نمی فهمه، یا شاید براش مهم نیست، اما الان وقتی صدای لرزان و پردرد فاطمه رو شنید نمی دونست چی باید بگه. سکوت بدی بود، نه سهیل حرفی میزد و نه فاطمه، هر دو منتظر بودن طرف مقابل حرفی بزنه که آخر هم فاطمه شروع کرد: -طلاقم بده  همین جمله دو حرفی کافی بود که سهیل مثل سنگ خشکش بزنه، باورش نمیشد، فاطمه و طلاق، نمی تونست حتی تصور کنه که یک روز فاطمه عزیز و دوست داشتنیش پیشش نباشه، از طرفی حرفهای اول فاطمه بهش فهموند که اگر فاطمه طلاق می خواد علت منطقی ای داره، گیج بود، از جاش بلند شد، چرخی دور خونه زد، توی موهاش دست کشید و چند تا نفس آروم کشید. به فاطمه حق میداد، به خودش هم حق میداد، شاید روابط نامشروعی با دخترای دیگه داشته، اما هیچ وقت دختری رو دوست نداشته، همیشه برای رفع این میل سرکشش دست به این کارها زده، کارهایی که از دوران مجردی بهش عادت کرده بود و نمی تونست با ازدواج با فاطمه یکهو روی همه اون عادتها خط بکشه، دختران زیادی رو در آغوش گرفته بود، اما همیشه از این هم آغوشی بوی تعفن احساس میکرد و البته لذتی که براش عادت شده بود و شهوتی که آروم گرفته بود، حتی ازدواج با اولین و تنها دختری که عاشقش شده بود و از صمیم قلب دوستش میداشت، نمی تونست مانع اون میلش و شهوتش و عادتش بشه. با خودش کلنجار میرفت، نمی دونست چی بگه، امیدوار بود حداقل فاطمه فقط فکر کنه که اون با دخترای دیگه لاس میزنه، دعا میکرد ندونه که این لاس زدن برای رسیدن به اون لذت بوده. فاطمه که سردرگمی سهیل رو دید دلش بیشتر از قبل گرفت، با خودش میگفت: آخه چرا؟ مگه من چی کم گذاشتم براش؟ همیشه بهترین لباسهام، بهترین آرایشهام برای اون بوده، چرا باید این طور به من خیانت کنه، جوابی پیدانمیکرد، به مردی که روزی عاشقش بود اما الان تنها پیکره ای از عشقش مونده بود نگاهی کرد و از جاش بلند شد و رفت توی اتاقش،روی تخت دراز کشید و آروم و بی صدا اشک ریخت. اما سهیل تا صبح نخوابید صدای گوشی فاطمه بلند شد که ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸