eitaa logo
مَجنونْ:🖇
64 دنبال‌کننده
77 عکس
18 ویدیو
0 فایل
🍬 مجنون، پناه لحظه‌های شیرین! . اینجا دنیای روزمـــره‌مــــونه؛🌻 کاشفِ جستجوهای کوچیک و یادگیری‌های بزرگیم. . و روزمرگی های قرآنی و تمرین های رزمی . تو اینجا، خوشی‌ها رو جشن می‌گیریم و لحظه‌های قشنگ رو به یادگار میزاریم! ✨ کپی؟ حلاله جانان ♡
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان سجاده صبر 💗 قسمت بیست هشتم دست سهیل محکم روی زنگ بود و برنمیداشت، شیدا که مطمئن بود سهیل پشت دره، دامن و تاپی که پوشیده بود رو مرتب کرد و برای آخرین بار خودش رو توی آیینه نگاه کرد تا مطمئن بشه آرایش غلیظش به اون لباسش میاد و بعد از دست کشیدن به موهاش در رو باز کرد. تا سهیل بیاد تو عطری به موهاش زد و آماده و لبخند به لب جلوی در ایستاد. سهیل با دیدن شیدا در اون وضع لحظه ای مکث کرد، دختر بزک دوزک کرده ای که به طرز باورنکردنی ای به نظرش چندش آور شده بود، میترسید وارد خونه این زن افریته بشه، خودش هم میدونست که گیر چه مار مولکی افتاده. اما عصبانیتش بر عقلش حاکم شده بود. وارد خونه شد و در رو محکم پشت سرش بست، بعدم تمام قد رو به روی شیدا ایستاد و با حالتی که عصبانیت ازش موج میزد گفت: -تو امشب، توی خونه من چه غلطی میکردی؟ هان؟ با هر کلمه یک قدم به شیدا نزدیک تر میشد، ابهتش که خیلی شیدا رو ترسونده بود باعث میشد با هر قدم اون، شیدا هم یک قدم عقبتر بره، سهیل ادامه داد: - افریته عوضی؟ مگه من بهت نگفته بودم حق نداری به زندگی من کاری داشته باشی؟ هان... لال شدی... جواب بده شیدا که دیگه به دیوار رسیده بود ایستاد. سهیل هیچ فاصله ای باهاش نداشت، دستش رو بلند کرد و به دیوار تکیه داد، با دست دیگش صورت شیدا رو محکم نگه داشت، فشار دستش به حدی بود که شیدا صدای تلق تولوق استخوناشو میشنید، اما می ترسید حرفی بزنه سهیل گفت: -دیدی به چار تا حرفت گوش دادم، زنجیر پاره کردیو وحش شدی؟ ... فکر کردی از پس تو ماده سگ وحشی بر نمیام؟ ... بلایی به سرت بیارم که از اومدنت به اون خونه پشیمون بشی. بعدم دستش رو از روی صورت شیدا برداشت و رفت توی اتاق و هر چیزی که دم دستش بود، از لب تاب شیدا گرفته تا تمام سی دی هایی که اون جا بود، آیینه، گلدون، و هرچیز شکستنی دیگه رو شکست و برگشت توی هال. رو به شیدا تهدید کنان با حالتی که شبیه فریاد بود گفت: -دیگه دورو بر زندگی من پیدات نشه، و الا این دفعه به جای این خرت و پرتا استخوناتو میشکنم، فهمیدی؟ شیدا که به آرومی گریه میکرد داد زد گفت: + فکر کردی عکسها و فیلمات توی اون لب تاب یا اون سی دی ها بود؟... یعنی فکر کردی من انقدر احمقم سهیل که پشتش به شیدا بود برگشت و نگاه ترسناکی به شیدا کرد و گفت: -نخیر، میدونم تو خیلی شیطان صفت تر از این حرفهایی... اما وای به اون روزی که منم مثل الان خودت وحشی شم. بعدم کفشش رو پوشید و از خونه زد بیرون. شیدا در حالی که از گریه به هق هق کردن افتاده بود به سمت اتاق رفت، اتاق به هم ریخته ای که از همه جاش بوی شکست به مشام میرسید حتی از تخت دو نفرش. یاد دوران کوتاهی که صیغه سهیل شده بود افتاد، انگار همین چند روز پیش بود، چه روزهای جالبی بود، بعد از جدایی از خانوادش و فرار کردن از اون روستای عقب افتاده، فقط تو اون مدت دو ماهه کوتاهی که با سهیل گذرونده بود معنای واقعی زندگی رو فهمیده بود، درسته که سهیل هیچ وقت مال اون نبود و خودش هم این رو میدونست، درسته که فقط هفته ای دو روز با هم بودند، اما همون هم به یک دنیا می ارزید ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان سجاده صبر💗 قسمت بیست نهم آروم روی تخت نشست و سی دی های شکسته رو با دستش پس زد، ملافه مچاله شده رو کنار زد و روی تخت دراز کشید و زار زار شروع کرد به گریه کردن، فکر میکرد می تونه سهیل رو مال خودش کنه، با اینکه می دونست چقدر سهیل فاطمه رو دوست داره، اما همیشه به سادگی فاطمه می خندید و روزی که سهیل ازش خواست که با هم صیغه کنند مطمئن بود می تونه هر جور شده سهیل رو برای همیشه از چنگ فاطمه در بیاره، اما تمام نقشه هاش نقش بر آب شده بود و طبق قرار دادشون بعد از تموم شدن مهلت صیغه سهیل رفت که رفت .... و حالا اون میخواست با تهدید هم که شده صاحب چیزی بشه که در واقع مال کس دیگه ای بود. شیدا تصمیم نداشت دست از تلاش برداره، اون فقط یک بار عاشق شده بود، همین یک بار و عاشق مردی به اسم سهیل... ساعت 4 شب بود و سهیل بالای تپه ای ایستاده بود که تمام شهر مثل یک فرش زیر پاش چشمک میزد، به خونه ها نگاه کرد و با خودش گفت: - الان توی هر کدوم از این خونه ها یک سری آدم دارند زندگی میکنند، چه چار دیواری کوچیک و قشنگی ... اما چار دیواری خونه اون چی؟ کوچیک بود، اما قشنگ هم بود؟ ... آروم به سمت تخته سنگی حرکت کرد که اون نزدیکی بود، تخته سنگی که برای اون و فاطمه یک خاطره بود، دوران نامزدی هر وقت دعواشون میشد یا اینکه به هر دلیلی فاطمه از دستش ناراحت میشد کافی بود بیارتش این بالا ، روی همین تخته سنگ مینشستند و به شهر نگاه میکردند، به خونه ها، به راهها، حتی به کوههایی که پشت شهر بود. این صحنه همیشه فاطمه رو سر ذوق می آورد و هر ناراحتی که داشت برطرف میشد. روی تخته سنگ نشست، باد خنکی می‌وزید که کمی از گرمای وجودش رو کم میکرد، چشمش به ساختمون بلند چند طبقه ای که وسط شهر بود افتاد، عین فاطمه دستش رو بالا برد و با انگشت شست و سبابه ارتفاع اون ساختمون رو اندازه گرفت، هنوزم خیلی کوچیک بود. فاطمه همیشه این کار رو میکرد و بعدش به سهیل میگفت: + ببین این ساختمون که بلندترین ساختمون شهر ماست از این بالا چقدر کوچیکه؟ بین دو تا انگشتمون هم جا میگیره. از این بالا که نگاه کنی، همه چیز دنیا کوچیکه، جز یک چیز ... فقط خداست که این بالا هم همون قدر بزرگه. بعدش هم بوسه فاطمه به دستهای سهیل بهش می فهموند که دیگه همه دلخوری ها تموم شده و اون وقت بود که فاطمه سرش رو روی پای سهیل میگذاشت و منتظر نوازشش میشد. با هم به شهر نگاه میکردند و عین روز اول عاشق عاشق می‌شدند. سهیل لبخندی زد و به دست خودش نگاه کرد، چقدر این دست دلتنگ بوسه فاطمست و چقدر بی تاب نوازش سرش. آره از این بالا همه چیز کوچیکه، جز همون خدا. چقدر خدای فاطمه بزرگه. خوش به حالش ... لحظه ای به خدای فاطمه فکر کرد، اما می ترسید، هیچ وقت توی زندگی به خدا فکر نکرده بود، فقط مواقعی که بدجوری توی منگنه قرار میگرفت و دستش از همه چیز کوتاه میشد، از خدا کمک می خواست. شاید حالام وقتش باشه خدا رو صدا بزنه، آخه بدجوری توی منگنه قرار گرفته... اونم حالا که صبر فاطمه باعث شده بود تصمیم بگیره دیگه با هیچ زنی رابطه نداشته باشه... اما حضور شیدا باعث شد فاطمه جور دیگه ای فکر کنه فقط چند جمله گفت: - خدایا تو که اینجا بزرگیت بیشتر تو چشم میاد، بزرگیتو به منم نشون بده و کمکم کن به فاطمه ثابت کنم من به قولم وفا کردم، کمک کن که باورش بشه. حداقل تو که میدونی من توی این دو سال هیچ کار به قول فاطمه حرامی انجام ندادم، همش حلال بود، حلالی که خودت تعریفش کردی. همون حلالش هم دیگه تموم شده بود. خودت شر شیدا رو از زندگیم کم کن... خودت اطمینان فاطمه رو بهم برگردون... *** 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان سجاده صبر 💗 قسمت سی به خونه خودشون که رسید برق‌ها خاموش بود، آروم لباساشو در آورد و آهسته توی اتاقشون رو نگاهی انداخت، فاطمه خوابیده بود، رفت بالای سرش، به چهره سفید و ساده فاطمه نگاهی انداخت، به موهای قهوه ایش، به نفسهای آرومش... سری پایین انداخت و آهی کشید، لحظه ای با خودش فکر کرد کاش فاطمه اینقدر دوست داشتنی نبود، کاش فاطمه هم عین سها یا عین مژگان زن داداشش بود، بی تفاوت و آزاد، بی قید. شاید اون موقع سهیل هم عین سهند برادرش آزاد بود که هر جوری رفتار کنه، درسته سهیل خیلی بیشتر از سهند زیاده روی کرده بود، اما فرق این دو تا همین بود، سهند خیلی ترسو تر از خودش بود، مطمئن بود که اگر اون هم دل و جرات سهیل رو داشت، ازش کم نمی آورد. اما صورت رنگ پریده فاطمه بهش می‌گفت، مژگان کجا و فاطمه کجا؟ مژگانی که برای تلافی کارهای شوهرش اون هم روابطش رو با مردهای دیگه آزاد تر کرده بود کجا و فاطمه صبور و پاک اون کجا،جلف بازی های مژگان کجا و متانت فاطمه کجا؟ بدخلقی مژگان با سهند و خوش‌خلقی هاش با مردهای دیگه کجا و لبخند دائمی فاطمه تنها و تنها برای سهیل کجا؟ دلش میخواست با دستهاش موهای حالت دار فاطمه رو نوازش کنه، یا حتی برای لحظه ای که شده محکم بغلش کنه، اما میترسید... میترسید که پس زده بشه و اون وقت .... با اینکه دلش نمی خواست، ازاتاق خواب بیرون اومد و رفت توی اتاق کارش خوابید، میترسید کنار فاطمه بخوابه، میدونست نمی تونه فاطمه دوست داشتنی خودش رو ببینه اما در آغوشش نگیره ... تمام مدت توی این فکر بود که چطور به فاطمه ثابت کنه که هنوز هم بی نهایت دوستش داره، که زیر قولش نزده، که حتی تصمیم گرفته بوده که تمام عادت های بدش رو رها کنه ... فقط امیدوار بود که دیگه شیدا دور و بر زندگیش نچرخه و الا... وقت نماز صبح که رسید فاطمه خسته و کوفته از جاش بلند شد، احساس کرد تمام بدنش گرفته و درد میکنه، که این دردها از فشار عصبی ای بود که دیشب بهش وارد شده بود و نتونسته بود هیچ جوری خودش رو تخلیه کنه، اگر می‌تونست همون دیشب بره تو اتاق و زار زار گریه کنه، یا اگه می تونست انقدر داد بزنه که تمام عقده هاش خالی بشه، مطمئنا الان این تن درد وحشتناک رو نداشت، نفس خسته ای کشید و آروم و به سختی از جاش بلند شد. ترجیح داد نمازش رو جایی بخونه که صداش به بچه ها نرسه، برای همین سجاده و چادرش رو برداشت و رفت روی بالکن بزرگشون پهن کرد، و مشغول عبادت شد، فقط نسیم خنک تابستون و شب سیاه و چادر سفید وقتی با یک عالمه ستاره توی آسمون همراه می‌شدند می‌تونستند تن و روح خسته فاطمه رو تسلی بدند. و چه لذتی داره وقتی آدم در اوج مشکلات دستش رو به دست کسی بده که میدونه هر چیزی که در عالم هست تحت اختیار اونه. بعد از اینکه نمازش تموم شد انگار سبک شده بود و بی اختیار اشک میریخت، اینجا دیگه صداش به هیچ کس نمیرسد، سهیل که خونه نبود و اتاق علی و ریحانه هم دور بود، برای همین آزادانه شروع کرد به گریه کردن: الهی و ربی، الهی و ربی، الهی و ربی من لی غیرک (معبود و مربی من، به جز شما من چه کسی رو دارم.) خدا خدا میکرد و زار زار گریه میکرد، احساس میکرد هزاران کیلو بار روی دلشه که با ریختن این اشکها داره کم کم سبک و سبک تر میشه، نمیدونست واقعا چرا اینقدر دلش گرفته، از اینکه بعد از دو سال از گذشتن اون همه اضطراب، باز هم برای بار هزارم بهش ثابت شد که همسرش بهش خیانت میکنه، یا نه، از اینکه شاید اگر موقع ازدواج بیشتر دقت می‌کرد زندگی بیشتر بر وفق مرادش میگشت.... یا از اینکه اگر یک روزی علی و ریحانه بزرگ شدند چی میخواد در مورد پدرشون بهشون بگه؟ بگه که پدرتون مردیه که.... یا اینکه کسی رو که دوباره داشت بهش ثابت میشد دوستش داره برای بار چندم از دست داد ... بلند بلند گریه میکرد و حرف می‌زد: -خدایا باشه، باشه بازم نمیگم چرا.... خدایا میگم چطوری؟ چطوری زندگی کنم، خدایا درد دادی، درمانشم بده، .... خدایا چیکار کنم با این ودیعه هایی که به من سپردی؟ چطوری بزرگشون کنم؟... خدایا با این دل خرابم چیکار کنم... خدایا تو رب منی، تو خدای منی، تو اله منی... من جز آغوش تو به کجا پناه ببرم؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان سجاده صبر💗 قسمت سی و یکم سهیل که توی اتاق کارش بود و فاطمه از وجودش بی خبر بود، با صدای فاطمه از خواب بیدار شده بوددو از توی پنجره به بالکن نگاه میکرد،به راز و نیاز فاطمه گوش میداد و با خودش فکر کرد فرشته ای رو میبینه که بال و پرش شکسته، خودش بال و پرش رو شکسته بود، از اتاق خارج شد و از پله ها پایین رفت، در بالکن رو که نیمه باز بود آروم باز کرد و پشت فاطمه روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داد... فاطمه که متوجه حضور سهیل نشده بود همچنان زار میزد و راز و نیاز میکرد. تا اینکه کم کم خورشید شروع کرد به طلوع کردن. سهیل که تا اون لحظه ساکت بود، آروم گفت: -خورشید داره طلوع میکنه، میگن هر کی موقع طلوع خورشید بیدار باشه و طلوع رو از اول تا آخرش ببینه، هر آرزویی کنه بر آورده میشه... فاطمه که از حضور سهیل بی اطلاع بود ترسید، فوری برگشت،قلب سهیل با دیدن چشمهای ورم کرده و متعجب فاطمه که به سختی باز میشد، لحظه ای از حرکت ایستاد،دبا مهربونی و در عین حال جدیت مستقیم زل زد توی چشمهاش، میخواست فاطمه صداقت رو از چشمهاش بخونه، میخواست بفهمه که داره بهش راست میگه و گفت: -اگه بهت بگم توی تمام این دوسالی که بهت قول دادم، حتی یک بارم کار حرامی انجام ندادم باور میکنی؟ فاطمه برگشت به سمت خورشید و چیزی نگفت، سهیل ادامه داد: -برای دیشب خیلی حرف دارم که باید بهت بگم و تو هم باید بهم گوش بدی.... اما الان فقط اینو می تونم بگم که باور کن من به خاطر تو دو سال تمام حتی یک بار هم زیر قولمون نزدم، مخصوصا زیر قولی که براش دست روی قرآن گذاشتم. اینها رو گفت و منتظر واکنش فاطمه شد، اما وقتی با سکوتش مواجه شد گفت: -نمی خوای چیزی بگی؟ حرفم رو قبول نکردی یا اینکه ... به فاطمه که حالا پشتش رو بهش کرده بود نگاهی کرد، اما وقتی دید حرف زدن بی فایدست اون هم سکوت کرد. و هر دو با هم به تماشای طلوع آفتاب مشغول شدند، و در دل دعا میکردند، فاطمه دعا میکرد که خداوند بهش راه رو نشون بده، خدا خودش زندگی به هم ریختش رو سر و سامون بده و سهیل دعا میکرد که خدا هیچ وقت فاطمه رو ازش نگیره، مخصوصا حالا که دو سال تمام سر قولش به فاطمه ایستاده بود. هر دو در حال راز و نیاز با خدا بودند، یکی بر سر سجاده و دیگری نشسته بر خاک... صدای زنگ موبایل بدجوری روی اعصابش بود، دیشب که نخوابیده بود، ریحانه تا صبح تب داشت و مجبور بود بالای سرش بشینه، خودش از تب خاطره خوبی نداشت، بچه که بود یک بار تشنج کرده بود، برای همین حسابی نگران ریحانه بود و حتی یک لحظه هم چشم روی چشم نگذاشته بود تا اینکه بعد از نماز صبح که تب ریحانه کم شده بود سهیل به زور مجبورش کرده بود بره بخوابه و بهش قول داده بود بالا سرش میشینه و حواسش هست. اما حالا این خروس بی محل کی می تونست باشه که خوابش رو به هم زده بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجاده صبر💗 قسمت سی دوم گوشی رو نگاه کرد یک شماره ناشناس بود، با تعجب ابرویی بالا انداخت و با خواب آلودگی جواب داد: +بله صدای مردی توی گوشی پیچید: -سالم خانوم شاه حسینی +سالم، بفرمایید -حالتون خوبه؟ +ممنون. -راستش من محسن هستم. شناختید؟ فاطمه کمی فکر کرد، چیزی به ذهنش نرسید، محسن نامی توی خاطرش نیومد برای همین خیلی سرد جواب داد: +خیر -محسن هستم، برادر مهران، شوهر ساجده، خواهر مرحومتون با شنیدن این حرف انگار برق سه فاز بهش وصل کرده بودند، از رختخواب بلند شد و با تعجب پرسید: +بله، به جا آوردم، خوب هستید؟ -ممنون، ببخشید مزاحم شدم +خواهش میکنم، بفرمایید -چند روز پیش بین درخواست دهندگان کار توی کارگاهمون اسم شما رو دیدم، مثل اینکه در خواست داده بودید برای کار، میخواستم ازتون دعوت کنم فردا صبح تشریف بیارید برای مصاحبه فاطمه گیج شده بود، درخواست کار؟ توی کدوم کارگاه؟ -یعنی شما توی کارگاه قالی بافی نقش جهان درخواست نداده بودید؟ فاطمه یادش اومد که یک ماه پیش همچین در خواستی داده بود، اما نمیدونست که محسن هم اونجا کار میکنه، لحظه ای مردد شد اما ازونجایی که خیلی دوست داشت توی اون کارگاه قبولش کنند گفت: +آهان بله، ببخشید چون مدت زیادی ازش گذشته در خاطرم نمونده بود. -بله خواهش میکنم، من با دیدن اسمتون مطمئن شدم که خود شمایید چون یادمه دبیرستان هم که بودید قالی های زیبایی میبافتید. +شما لطف دارید، خوب الان من باید چیکار کنم. -تشریف بیارید کارگاه تا با هم در مورد نحوه کار صحبت کنیم فردا راس ساعت 9 صبح. +بله حتما. -امری نیست؟ +عرضی نیست.ممنون. -خدانگهدار +خداحافظ محسن گوشی رو که قطع کرد احساس کرد کمی از گر گرفتگیش کم شده، با این که مدت زمان خیلی زیادی از خاطرات گذشتش میگذشت، اما باز هم احساس میکرد که هنوز هم این صدا رو دوست داره، تا این افکار به ذهنش اومد فورا سرش رو تکون داد و سعی کرد روی کارای دیگش تمرکز کنه، به هر حال هر چی باشه فاطمه الان زن کس دیگه ای بود ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان سجاده صبر 💗 قسمت سی سوم فاطمه بعد از قطع کردن تلفن از جاش بلند شد و توی آیینه نگاهی به خودش انداخت، چهره پف کردش باعث شده بود عین یک پفک بشه. خندش گرفت، شکلکی از توی آیینه برای خودش در آورد و گفت: + واقعا شبیه پفکم نه؟ آره خیلی بعدم موهاش رو شونه کرد و از اتاق اومد بیرون ، با دیدن ریحانه که جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و داشت سیب می خورد با ذوق گفت: +دختر گل منو ببین... حالت چطوره طلا؟ -خوب شدم مامان جون +مطمئنی؟ الان جاییت درد نمی کنه؟ -نه. مامان میشه واسم ماکارونی درست کنی؟ +با این حال بدت ماکارونی بخوری؟ -خوب شدم دیگه مامان... فاطمه دستی به پیشونه ریحانه کشید، خدا رو شکر سرد بود و خبری از تب دیشب نبود. +باشه حالا تا ببینم، علی و بابا کجان؟ -رفتن فوتبال. نامردا منم نبردن، گفتن تو مواظب مامان باش، فکر کردن من بچه ام و نمی فهمم!!! فاطمه خندش گرفت، بعضی وقتها بچه هام چه چیزهایی رو میفهمن ها، بوسه ای به پیشونی ریحانه زد و گفت: +پسرا با پسرا، دخترا با دخترا. پاشو لباس بپوش، منو تو هم بریم پارک، چطوره؟ صدای جیغ ریحانه بلند شد و بدو بدو به سمت اتاقش حرکت کرد تا هر چه زودتر تا تصمیم مامانش عوض نشده لباسش رو بپوشه. فاطمه هم که از حرکت ریحانه خندش گرفته بود به سمت آشپزخونه رفت و با دیدن میز حاضر صبحانه لقمه ای برداشت و با خودش گفت: +این کارا رو میکنی که خرم کنی؟ که اون اتفاقها یادم بره؟ بعدم سری از تاسف تکون داد و لقمه ای برداشت. صبح جمعه بود و سهیل و علی توی پارک فوتبال بازی میکردند که فاطمه و ریحانه هم رسیدند، ریحانه با دیدنشون جیغی زد و براشون دست تکون داد، بعدم به سمت تاب و سرسره ها دوید، فاطمه هم که هوای خوب پارک سرحالش کرده بود، به سمت نیمکتی رفت و روش نشست و از دور مراقب ریحانه بود. که سهیل نفس نفس زنان اومد و کنارش نشست. -به به، چه عجب، چهره خانوم خانوما بعد از مدتها گل انداخت، میترسیدیم بی نصیب بمونیم گل صورت شما رو نبینیم. فاطمه که از بعد از اون شب تولد ریحانه با سهیل سرسنگین شده بود جوابی نداد که سهیل گفت: -نخیر مثل اینکه فعلا فقط گل رختون وا شده مونده تا گل زبونتونم وا بشه، عیب نداره ما صبرمون زیاده، دستمال داری تو کیفت؟ فاطمه نگاهی به سهیل انداخت، عرق از سر و روش میبارید،از توی کیفش دستمالی در آوردو به سمت سهیل گرفت. -هوا خیلی گرمه، دارم میپزم، اوه، مرسی فاطمه چیزی نگفت و فقط چشمش به ریحانه بود که بین بچه ها شاد و خوشحال میدوید، گاه گاهی هم نیم نگاهی به علی مینداخت. -بستنی می خوری بخرم؟ +نه، گرمم نیست. بذار بچه ها اومدن با اونها بخوریم -چه معنی داره ما همه چی رو بذاریم با بچه ها؟ مگه ما خودمون دو تا آدم نیستیم +نه نیستیم. سهیل پوزخندی زد و گفت: اینو که خداوکیلی راست میگی، نه تو شباهتی به آدمیزاد داری، نه من. سهیل با این که میدونست فاطمه سر قضیه تولد ریحانه هنوز هم خیلی ناراحته، ترجیح میداد در اون مورد چیزی نگه، دلش نمیخواست اسم و یاد اون زن لحظات کنار هم بودنشون رو خراب کنه، دلش بهش میگفت فاطمه بعد از اون نماز صبح حرفهاشو باور کرده. برای همین کمی خیالش راحت بود فاطمه چیزی نگفت و بی تفاوت به ریحانه نگاه میکرد. سهیل گفت: -خوب ما اگه بخوایم سر حرف رو باز کنیم باید دقیقا چه جمله ای بگیم؟ +باز شدنی نیست. -گره کورم که باشه من بازش میکنم،یه کاری نکن که همین وسط پارک بپرم و بغلت کنم، آبروی جفتمون میره ها؟ فاطمه چپ چپ نگاهی به سهیل که داشت خیلی جدی به رو به رو نگاه میکرد انداخت و با ترس خودش رو کنارتر کشید که دست سهیل بهش نرسه. سهیل که از درون داشت از خنده میترکید اما میخواست جدی باشه گفت: -مثلا فکر کردی اون ور تر بری دستم بهت نمیرسه؟ به من میگن بابا دست دراز +سهیل اینجا وسط پارکه، مسخره بازی رو بذار کنار سهیل برگشت و توی چشمای فاطمه نگاه کرد و گفت: - زن شرعیمی، اشکالی داره بغلت کنم؟ فاطمه با شنیدن کلمه زن شرعی دوباره یاد فدایی زاده افتاد، با خودش گفت احتمالا اونم زن شرعیت بوده ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان سجاده صبر💗 قسمت سی چهارم کالفه از جاش بلند شد و بدون توجه به سهیل به سمت ریحانه رفت و شروع کرد به تاب دادن ریحانه و با یادآوری اون خاطرات دائم با خودش کلنجار میرفت. انقدر حرصش گرفته بود که حواسش نبود داره ریحانه رو خیلی تند تاب میده که جیغ ریحانه اونو به خودش آورد، نگاه که کرد دید ریحانه با صورت روی زمین افتاده و داره جیغ میزنه، دست و پاش رو گم کرده بود، فورا به سمتش رفت و بغلش کرد: +وای! مامان جون، چی شد؟ کجات درد میکنه؟ هان؟ حرف بزن اما فقط صدای جیغ ریحانه بلند بود، نمی دونست چیکار کنه، همین جور دائم به دست و پای ریحانه دست میکشید و تکرار میکرد: +کجات درد میکنه؟ چیزی نشد که، یواش خوردی زمین. در همین حال دستی مردونه ریحانه رو از بغلش کشید بیرون، سهیل بود که با اخم گفت: - ولش کن، باید ببریمش بیمارستان. بعدم بدون توجه به جیغهای ریحانه سریع بلندش کردو به سمت خونه حرکت کرد، فاطمه هم پشت سرش بود و برای اینکه بهش برسه، میدوید. +چیزیش نشده که، برای چی بیمارستان؟ فقط از تاب افتاده -اگه خودتم میدیدی این بچه بدبختو چه جوری تاب میدادی اون وقت نمیگفتی چیزیش نشده. فاطمه سکوت کرده بود و فقط دنبال سهیل میرفت، علی هم به دنبالشون بود که به در خونه رسیدند، سهیل فورا ریحانه رو توی ماشین گذاشت و از پارکینگ اومد بیرون، فاطمه هم بعد از سفارش کردن به علی سوار ماشین شد و به سمت بیمارستان حرکت کردند، ریحانه دائما توی ماشین جیغ میزد و فاطمه هر کاری میکرد نمی تونست ساکتش کنه، تمام تلاشش رو کرد، انقدر حرف زد و بوسش کرد تا یک کم گریش آروم شد و تونست نفس بکشه. به بیمارستان که رسیدند فورا از دست و پاش عکس گرفتند و معلوم شد، دست چپش مویه برداشته، سهیل دائما دنبال کارهاش بود و فاطمه بالای سر ریحانه در حال دلداری دادنش، بعد از اینکه دستش رو گچ گرفتند و بهش آرام بخش تزریق کردند، سهیل ریحانه رو که خواب بود توی ماشین گذاشت و با هم سوار شدند و به سمت خونه حرکت کردند. شب بود و فاطمه خسته از اتفاقات امروزش بالای سر ریحانه نشسته بود، بعد از کلی نوازش و دلداری تونسته بود دوباره آرومش کنه، دست ریحانه بدجوری درد میکرد و با زاری کردن اون، دل فاطمه هزار تیکه میشد، چون خودش رو مقصر اون اتفاق میدونست. و حالا نفسهای آروم وخسته ریحانه بهش آرامش میداد، توی نور کم شبخواب به صورت کوچیک دخترش نگاه میکرد و آروم سرش رو نوازش میکرد که در اتاق باز شد. علی آروم وارد اتاق شد و بی سر و صدا کنار فاطمه ایستاد، فاطمه سرش رو بالا آورد و با دیدن چهره نگران علی، لبخندی زد و آغوشش رو باز کرد. علی هم که انگار روحیش حسابی کسل بود، از خدا خواسته بغل مادرش نشست و آروم طوری که ریحانه بیدار نشه تو گوش فاطمه گفت: -خیلی دستش درد میکنه؟ +آره مامان، فکر کنم خیلی درد کنه -الان که خوابیده پس یعنی درد نمیکنه دیگه +آدم توی خواب دردها رو کمتر احساس میکنه. علی در حالی که اشکی گوشه چشمش جمع شده بود با صدای لرزانی گفت: - امروز صبح که داشتیم میرفتیم پارک من سر ریحانه داد زدم، بهش گفتم با ما نیاد، اونم ناراحت شد. فاطمه که میدونست پسرش الان چه عذاب وجدانی داره آروم سرش رو تو بغلش فشار داد و بوسید و گفت: +آدمها خیلی وقتها اشتباه میکنند، مهم اینه که تکرارش نکن، ریحانه که خوب شد ازش معذرت خواهی کن، خوب؟ علی که به زور داشت بغضش رو فرو میخورد با سر باشه ای گفت و نگران به ریحانه نگاه کرد. فاطمه با بوییدن تن علی احساس آرامش میکرد، چقدر خوب بود که چنین پسر دوست داشتنی ای داشت، برای همین آروم شروع کرد برای علی و ریحانه لالایی خوندن: لا لا لایی گل پونه بخواب ای ناز یک دونه ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان سجاده صبر💗 قسمت سی پنجم علی که خوابش برد فاطمه اونم روی تخت خودش گذاشت و از اتاق اومد بیرون، به سمت اتاق خوابش رفت تا بالشتی بیاره و بره کنار تخت ریحانه بخوابه که سهیل صداش کرد -فاطمه بیا اینجا کارت دارم حوصله حرف زدن با سهیل رو نداشت، خسته تر از اون بود که آروم و صبور بشینه یک جا و به حرفهای سهیل گوش بده، در واقع شاید مقصر اصلی اتفاق امروز رو سهیل میدونست، برای همین گفت: + خسته ام، بذار یک شب دیگه اما سهیل از جاش بلند شد و پشت سر فاطمه وارد اتاق شد، بعد هم خیلی محکم گفت: -بشین. فاطمه برگشت و به سهیل نگاه کرد و خسته روی تخت نشست. -دیگه نمیخوام اتفاق امروز تکرار بشه، فهمیدی؟ فاطمه تعجب کرد، از لحن سهیل خوشش نیومد، برای همین معترض گفت: +خودت داری میگی اتفاق، پس دست من نیست که تکرار بشه یا نه. بعد هم از جاش بلند شد تا از توی کمد بالشت برداره، اما هر کاری که میکرد در کمد باز نمیشد، عصبی با خودش گفت: + باز این قفل لعنتی گیر کرد. محکم قفل رو میچرخوند و در رو تکون میداد که سهیل اومد کنارش زد و با یک حرکت در رو باز کرد، اما از جلوی در نرفت کنار، همونجا ایستاد و گفت: - خودت خوب میدونی منظورم چیه، دیگه نمی خوام اتفاق امروز هیج وقت تکرار بشه، مشکلات منو تو مال خودمونه و حق نداریم به بچه ها آسیبی بزنیم. بعد هم دستش رو به نشانه تهدید بالا آورد و گفت:- دیگه هیچ وقت حرصی که از من داری رو سر بچه ها خالی نکن، به جاش بیا و یک کشیده بزن تو گوش من، فهمیدی؟ فاطمه که از این حرکت سهیل گریش گرفته بود، نتونست خودش رو کنترل کنه و بی اختیار زد زیر گریه، خودش همیشه همین جمله رو تکرار میکرد، "مشکلات زندگی ما مال خودمونه، نه بچه ها" اما حالا با یک لحظه غفلت باعث شده بود دختر کوچیکش اینقدر درد بکشه. و از طرفی سهیل داشت اینجوری توبیخش میکرد مخصوصا حالا که اینقدر خستست... سهیل که میدونست فاطمه سر قضیه امروز چقدر خسته و ناراحته، همسرش رو در آغوش گرفت و با همون اخم عمیق بدون هیچ حرفی شروع کرد به نوازش فاطمه، اجازه داد فاطمه هر چقدر که دلش میخواست توی آغوش اون گریه کنه. فاطمه هم خودش رو سپرد به دستهای سهیل. +سلام ، صبحتون بخیر آقا سهیل سهیل سرش رو بالا آورد و با دیدن منشی شرکت لبخندی زد و گفت: - علیک سلام ، صبح شمام بخیر، دیر تشریف آوردید سر کار، معمولا منشی ها باید زودتر بیان، مثل اینکه اینجا همه چی برعکسه +ببخشید مشکلی برام پیش اومد. -از همون مشکلات خواب موندن و اینا دیگه؟ +اذیت نکن دیگه سهیل سهیل سرش رو انداخت پایین و همون طور که مشغول کارش می شد گفت: -چند بار بهتون بگم من رو به اسم کوچیک صدا نکنید، دیگران فکرای بدی میکنن 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تقدیم نگاهاتون
زیارت امین الله، التماس دعا💙🍁 اَلسَّلامُ عَلَيک يااَمينَ اللَّهِ فى‏ اَرْضِهِ، وَحُجَّتَهُ عَلى‏ عِبادِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيک يا اَميرَ الْمُؤْمِنينَ، اَشْهَدُ اَنَّک جاهَدْتَ فِى اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ، وَ عَمِلْتَ بِکتابِهِ، وَاتَّبَعْتَ سُنَنَ نَبِيهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ، حَتّى‏ دَعاک اللَّهُ اِلى‏ جِوارِهِ، فَقَبَضَک اِلَيهِ بِاخْتِيارِهِ، وَ اَلْزَمَ اَعْدائَک الْحُجَّةَ مَعَ مالَک مِنَ الْحُجَجِ‏ الْبالِغَةِ عَلى‏ جَميعِ خَلْقِهِ، اَللّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسى‏ مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِک‏ راضِيةً بِقَضآئِک، مُولَعَةً بِذِکرِک وَ دُعآئِک، مُحِبَّةً لِصَفْوَةِ اَوْلِيآئِک، مَحْبُوبَةً فى‏ اَرْضِک وَ سَمآئِک، صابِرَةً عَلى‏ نُزُولِ بَلائِک، شاکرَةً لِفَواضِلِ نَعْمآئِک، ذاکرَةً لِسَوابِغِ آلآئِک، مُشْتاقَةً اِلى‏ فَرْحَةِ لِقآئِک، مُتَزَوِّدَةً التَّقْوى‏ لِيوْمِ جَزآئِک، مُسْتَنَّةً بِسُنَنِ اَوْلِيآئِک، مُفارِقَةً لِأَخْلاقِ اَعْدائِک، مَشْغُولَةً عَنِ الدُّنْيا بِحَمْدِک وَ ثَنآئِک، پس پهلوى‏ روى مبارک خود را برقبر گذاشت وگفت: اَللّهُمَّ اِنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتينَ اِلَيک والِهَةٌ، وَ سُبُلَ الرَّاغِبيـنَ اِلَيـک شارِعَـةٌ، وَ اَعْلامَ الْقاصِدينَ اِلَيک واضِحَـةٌ، وَ اَفْئِدَةَ الْعارِفيـنَ مِنْـک فازِعَـةٌ، وَ اَصْواتَ الدَّاعينَ اِلَيک صـاعِدَةٌ، وَ اَبْوابَ الْإِجابَةِ لَهُمْ مُفَتَّحَةٌ، وَ دَعْوَةَ مَنْ ناجاک مُسْتَجابَةٌ، وَ تَوْبَةَ مَنْ‏ اَنابَ اِلَيک مَقْبُولَةٌ، وَ عَبْرَةَ مَنْ بَکى‏ مِنْ خَوْفِک مَرْحُومَةٌ، وَ الْإِغاثَةَ لِمَنِ اسْتَغاثَ بِک مَوْجُودَةٌ، وَالْإِعانَةَ لِمَنِ اسْتَعانَ بِک مَبْذُولَةٌ، وَ عِداتِک لِعِبادِک مُنْجَزَةٌ، وَ زَلَلَ مَنِ اسْتَقالَک مُقالَةٌ، وَ اَعْمالَ‏ الْعامِلينَ لَدَيک مَحْفُوظَةٌ، وَ اَرْزاقَک اِلَى الْخَلائِقِ مِنْ لَدُنْک نازِلَةٌ، وَ عَوآئِدَ الْمَزيدِ اِلَيهِمْ واصِلَةٌ، وَ ذُنُوبَ الْمُسْتَغْفِرينَ مَغْفُورَةٌ، وَ حَوآئِجَ خَلْقِک عِنْدَک مَقْضِيةٌ، وَ جَوآئِزَ السَّآئِلينَ عِنْدَک مُوَفَّرَةٌ، وَ عَوآئِدَ الْمَزيدِ مُتَواتِرَةٌ، وَ مَوآئِدَ الْمُسْتَطْعِمينَ مُعَدَّةٌ، وَ مَناهِلَ الظِّمآءِ مُتْرَعَةٌ، اَللّهُمَّ فَاسْتَجِبْ دُعآئى‏، وَاقْبَلْ ثَنآئى‏، وَاجْمَعْ بَينى‏ وَ بَينَ‏ اَوْلِيآئى‏، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلِىٍّ وَ فاطِمَةَ، وَالْحَسَنِ وَالْحُسَينِ، اِنَّک وَلِىُ‏ نَعْمآئى‏، وَ مُنْتَهى‏ مُناىَ، وَ غايةُ رَجائى‏ فى‏ مُنْقَلَبى‏ وَ مَثْواىَ اَنْتَ اِلهى‏ وَ سَيدى‏ وَ مَوْلاىَ، اِغْفِرْ لِأَوْلِيآئِنا، وَ کفَّ عَنَّا اَعْدآئَنا، وَاشْغَلْهُمْ عَنْ اَذانا، وَاَظْهِرْ کلِمَةَ الْحَقِّ وَاجْعَلْهَا الْعُلْيا، وَ اَدْحِضْ کلِمَةَ الْباطِلِ وَاجْعَلْهَا السُّفْلى‏، اِنَّک عَلى‏ کلِّ شَى‏ءٍ قَديرٌ. الهم عجل لولیک فرج🤍
شبتون قشنگ🪐
اعمال‌قبل‌ازخواب‌: وضوگرفتن‌ثواب‌شب‌زنده‌داری؛💚 تسبیحات‌اربعہ‌یڪ‌مرتبه‌‌ سبحان‌الله‌والحمدالله‌ولااله‌الله‌والله‌اکبر🌱 14صلوات‌برپیامبرواهل‌بیت🔏 طلب‌مغفرت‌برای‌مومنان‌🙏 استغفرالله‌ربی‌واتوب‌الیه خواندن‌آیت‌الکرسی؛🌸 شڪروحمدخداوند🙂❤️ صلوات‌ودعابرای‌امام‌زمان):🌿 اللھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج حلـال‌بفرماید🍂 شبتون‌حسینۍ؛🔏💕