هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
ازچشمِخودبپرسکهمارا، کهمیکُشد
جانا، گناهِطالعوجُرمِستارهچیست..
اورابہچشمِپاک، تواندیدچونهلال
هردیده،جاےجلوهءآنماهپارهنیست
"حافظشیرازے"
🏝سلام حضرت بهار ،
مهدی جان
شما بازخواهید آمد و درختان ،
#پاییز و بی برگی را
از یاد خواهند برد
و شکوفهها و گلها و پروانهها،
میهمان دستان سبز باغ ها خواهند شد ...
شما بازخواهید آمد و جهان ،
در هالهای از امید و عدالت و لبخند ،
خوشبختی را تجربه خواهد کرد ...
شما بازخواهید آمد ...
به همین زودی ...
به همین نزدیکی ...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۰۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
صبحانه محلی که اوینار زحمتش را کشیده بود خورده بودیم و منتظر بودم همه جمع شوند.
خاله، دایی ، یارسان شرمنده و اوینار
_میخوام برم دیدن محمد رضا ولی قبلش...دوست دارم محرمش بشم.
با تعجب نگاهم کردند
_دخترم...صبر کن تکلیف کژال رو معلوم کنیم بعد. حاج آقا احمدی گفته فردا میاد.فامیلش رو جمع میکنم و با همکاری و اجازه کاک یارسان یه حاج آقا میارمو طلاقش رو میدم.
هنوز از دایی دلخور بودم اما الان وقت گله گذاری نبود.باید هرچه زودتر از دیوار کژال عبور میکردم تا به محبوبم برسم.من این همه انتظار نکشیده بودم که آخرش با ادعای یک زن عقب نشینی کنم.
نگاهی به یارسان انداختم که در سکوت به گل های فرش دستبافت چشم دوخته بود
_باشه....یه روز دیگم صبر میکنم.فراموش میکنم با من چکار کردید ولی به محض جاری شدن طلاق کژال، باید من محرمش بشم. دیگه نمیخوام موقت باشه.میخوام عقد دائم بشم.باخودم میبرمش و مثل چشمام ازش مراقبت میکنم تا خوب بشه.
_لیلا جان، از داییت دلخور نباش، حتما حاج آقا یه جوری قانعش کرده
_ خاله خواهش میکنم چیزی نگید چون خراب تر میشه.
با بغض روبه دایی ادامه دادم
_ دایی .... من هنوز نتونستم هضم کنم با وجود اینکه می دونستید محمد رضا زندس اجازه دادین عمه سهیلا برای نوش بیاد خواستگاریم. به من گفتین باید زندگی کنی و مورد خوب پیدا شد ازدواج کن....
بعضی اوقات چیزایی که فکر میکنیم درسته درست نیست دایی، هیچ منطقی در برابر چشم های منتظر یه زن منطقی نیست.من باید میدونستم.
مطمئن باشید اگه توجیه میشدم بازم صبر میکردم ولی....
دایی نگاه شرمنده اش را پایین انداخت و به تسبیح دستش خیره شد
_حق با توئه عزیزم هیج حرفی نمیتونه کار منو توجیح کنه....ولی دخترم...من خودم بالای بیست سال مریض رو بستر داشتم.میتونستم ببرمش بهترین بیمارستان بستریش کنم. اما شاهد بودم هرچقدر هم بیمارستان خوب باشه مثل خانواده آدم نمیتونه از مریض پرستاری کنه .... تمام شب و روزم رو گذاشتم برای زینت اما باز کم می آوردم و گاهی زخم بستر میشد. چون باید سرکارم میرفتم.مریض داری خیلی سخته لیلا جان...توام هنوز بچه ای، شاید محمد رضا هیچ وقت به هوش نیاد. فکر کردم کژال زن پخته و با بنیه قویِ که میتونست بیست و چهارساعته مراقب محمد رضا باشه.... نمیدونم، شایدم اشتباه کردم و خود خواه بودم ولی هرکاری بگی میکنم تا جبران بشه
«جبران نمیشه دایی، کسی جز خدا شاهد نبود چه شب هایی که با دیدن ماه گریه میکردم و دنبال ماه خودم بودم.از درون میسوختم و متلاشی میشدم و باز به امید دیدن محمد رضا خودمو از اول میساختم و آروم میکردم»
_محمد رضا رو از اینجا ببر دایی، بدون کژال...مطمئن باشید کم نمیارم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
سلام گلا اینجا ناشناس میتونید با ما در ارتباط باشید
https://gkite.ir/es/9649183
سوال های پر تکرار و مهم روتو این کانال میذارم دوست داشتین عضو بشین
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3944874989C77bc601ee4
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۰۵
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
شب به سختی روز شد. آفتاب دزدانه و به سختی از لای درز پنجرها وارد پذیرایی شده بود.همه خواب بودند و من خوابم نبرده بود.محمد رضا چند خانه آن ورتر بود و من نمیتوانستم ببینمش.
از فکر اینکه با زنی که محرمش بود این همه مدت تنها بوده قلبم میسوخت وتا صبح زیر لاحاف گریه کردم.برای خودم....برای وضعیت محمد رضا....حتی برای کژال!
کژال هم اسیر جاذبه خدادادی محمد رضا شده بود و تقصیری نداشت.اما نمیتوانستم از سهمم بگذرم. محمد رضا برای من بود و من برای محمد رضا، پیمان و عهدی که بارها در گوشم زمزمه کرده بود.
در را باز کردم و چشم هایم را به برفی که دیشب باریده بود دوختم.
چه میشد اگر بی خبر به دیدار محمد رضا میرفتم؟
کژال حتما تا الان فهمیده بود دایی قرار است صیغه اش را با حضور خانواده اش فسخ کند.یعنی چه حالی داشت؟
تا به خودم آمدم دم خانه کژال بودم.خانه اش فاصله زیادی نداشت.
همان درِ رنگ رو رفته و خانه محقر، که با وجود محمد رضا از کاخ من زیبا تر جلوه میکرد.
دستم مشت شد تا به در بکوبم اما....من به دیدن کسی آمده بودم که نامحرم بود.به یاد نجابت چشم هایش افتادم. زمانی که محرم نبودیم مستقیم به صورتم نگاه نمیکرد،لبخند زیبایش را از من دریغ و کمتر صحبت میکرد.
چشم هایم بیقرار دیدن بود اما قلبم ساز و مرام معشوق را مینواخت.قطره داغ اشک صورتم را گرم کرد و با قدم های سست و نگاه دنباله دارم به عقب، سمت خانه بازگشتم.
خاله نگران لب ایوان ایستاده بود و با دیدنم یک پله پایین آمد
_کجا رفتی خاله؟بیدار شدم نیستی نگرانت شدم. دیگه میخواستم بیام سمت خونه اون زنه
_رفتم یکم قدم زدم.بقیه هنوز خوابن؟
_نه... یارسان که خیلی وقته بیدار شده رفته تو این آب و هوا دنبال حاج آقا احمدی، داییتم الان بیدارشد.اوینارم داره صبحونه آماده میکنه.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
حالیامصلحتوقتدرآنمےبینم
ڪہکِشمرختبہمیخانہوخوشبنشینم
جامِمِےگیرموازاهلِریادورشوم
یعنےازاهلِجهان،پاڪدلےبگزینم
"حافظشیرازے"
🏝یا صاحب الزّمان!
برای آمدنتان دعا میکنیم!
دقیقا زمانهای شده که در اثر فشار و ظلم و سختی به ما میخندند، که اگر امام زمان و نجات بخشی بود …میآمد،، میگویند پس کی؟
ظلم در لباس دین باورها را نابود کرده
يا صاحبالزّمان!
به حقّ مادرتان حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها خودتان فرجتان را از خداوند بخواهید!
ای وارث خون انبیاء! ای طالب خون حضرت سیدالشهداء سلاماللهعلیه! بیایید! بیایید!
خداوندا! به مظلومیت حضرت صدیقهی طاهره و اهل بیت ایشان سلاماللهعلیهم، همین ساعت امر ظهور امام زمان ارواحنافداه را اصلاح فرما و ما را به دیدار و به نصرت آن بزرگوار
موفّق بفرما!🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۰۶
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
روسری بزرگم را برسر انداختم و با پوشیدن بافت گشاد و بلندم از اتاق بیرون آمدم.
_رسمش این نبود حاج آقا....شما و عطا در حق لیلا بد کردین. جلو خودش نمیگم، این دختر تمام این مدت تنهایی غصه خورد و بازم حواسش به همه بود و هیچکس حواسش به اون نبود.نه پدری، نه مادری...نه خواهر و برادری،تازه به محمد رضا دلبسته بود که اینجوری شد.
از پیج اتاق گذشتم تا در معرض دیدشان قرار بگیرم.
_سلام
با سلام آرامم نگاهشان به من افتاد.نگاه شرمنده حاج آقا از همان فاصله هم مشخص بود.
_سلام دخترم
نزدیک رفتم و کنار خاله نشستم.سرم پایین بود و با ناخن هایم مشغول بازی شدم.
_ گاهی اوقات مجبوری کاری رو انجام بدی که برخلاف میلته....خیلی وقت ها پیش اومده از اینکه این شغل و این مسئولیت رو دارم پشیمون بشم.
اما وقتی میبینم سختی و دردی که من میکشم باعث میشه جون خیلی ها نجات پیدا کنه خیلی زود ناراحتیم رو فراموش میکنم.
هر دفعه که میومدی سراغ محمد رضا رو از من میگرفتی انگار یه خنجر به قلبم میزدی و میرفتی.دخترم...من درک میکنم چقدر ناراحتی،ولی من نمیتونستم احساساتی عمل کنم.
محمد رضا آخرین کسی بوده که با نفوذی شهید ما حرف زده.باید زنده بمونه وگرنه خون این همه شهید پامال میشه.به جز فرهادی که تحت نظر ما بود یه شخصی هم به اسم کاک اسماعیل دنبال محمد رضاس.چون میخواد تنها نفوذی باقی مونده رو پیدا کنه.به دستور کاک اسماعیل که دیر فهمیده محمد رضا نفوذی رو میشناخته برگشتن به محل انداختن محمد رضا از دره و اونجا پیداش نکردن.نمیدونم میخواستن به فرض با یه جنازه چه حربه ای بزنن تا نفوذی لو بره.ناراحت نشو اما دلتنگی تو در برابر امنیت کشور قطره ای توی دریاس.چه زنهایی بی سرپرست نشدن وچه بچه هایی یتیم تا این امنیت برقرار بمونه.حلالم کن بابا جان، نمیتونستم ریسک کنم.ولی محمد رضا باید دیگه از اینجا بره، وقتی فرهاد تونسته جاشو پیدا کنه بقیه هم حتما میتونن.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
سلام گلا اینجا ناشناس میتونید با ما در ارتباط باشید
https://gkite.ir/es/9649183
سوال های پر تکرار و مهم روتو این کانال میذارم دوست داشتین عضو بشین
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3944874989C77bc601ee4
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۰۷
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
همه در سکوت نشسته بودیم. نگاه و ذهنم بیقرار سمت اتاقی که محمد رضا در آن خوابیده بود چرخ می خورد.
_میخوام با لیلا تنها صحبت کنم.
با حرف کژال همه به هم نگاه کردند و در آخر نگاهشان روی من ثابت ماند.
دست به زانو گذاشت وبلند شد.
با کمی درنگ ایستادم و به دنبالش راه افتادم.تازه متوجه لباس محلی زیبایی که پوشیده بود شدم و ناخودآگاه از پشت سر براندازش کردم.
چه خوب که محمد رضا هرگز اورا ندیده و نمی دید.
داخل اتاقی که انگار آشپزخانه بود شد و من هم پشت سرش وارد شدم.
پشت به من چند استکان روی سینی گذاشت و زیر کتری روی اجاق نفتی اش را روشن کرد.برگشت وخواست روی گلیم بنشینم و خودش هم نشست.
_دوازده سالم بود که ازدواج کردم. مێردەکەم (شوهرم )مرد خوبی بود اما....ناتوانی داشت. دو سال که گذشت صدای خەسووم (مادر شوهرم) در اومد که چرا بچه دار نمیشی؟من اونموقع نمیدونستم که مشکل از من نیست.روزگارم مثل شەو(شب)سیاه شد.همیشه موهام به بهانه های مختلف زیر پنجه های خەسووم( مادر شوهرم) بود.(مێردەکەم)با اینکه مهربان بود به مادرش چیزی نمیگفت و به من میگفت بهانه دستش ندم.بااینکه میدونست خودش مشکل داره...پانزده سال آب خوش از گلوم پایین نرفت و یه روز فهمیدم این همه سال به ناحق عذابم دادن.با این حال موندم اما باز عذابم دادن و گردن نمی گرفتن. نمیخوام قصه پر درد زندگیمو بگم تا دلت برام بسوزه اما... خواهش میکنم محمد رضا رو به من بده، تو جوونی ، خوشگلی، شنیدم پولداری و برای خودت کسی هستی.معلوم نیست از محمد رضا برای تو مرد دربیاد. من که یک عمر با یک مرد ناتوانِ....
_بس کن!معلوم هست چی میگی؟از من چی میخوای؟
از شدت عصبانیت صدایم میلرزید
_من به خاطر این مدت که از محمد رضا پرستاری کردی ازت ممنونم.ولی اجازه نمیدم یه کلمه دیگه در مورد موندنش حرف بزنی. اول اینکه دیگه اینجا براش امن نیست.دوم....
دستم را بالا آوردم و انگشتر محمد رضا را نشانش دادم
_از روزی که این انگشتر رو دستم کرد، من مال اون شدم و اون مال من...بین ما فقط مرگ جدایی میندازه...کژال خانم
چشم هایش پر از اشک شد و صورتش را از من برگرداند.
_میدونم نمیتونم جلو بردنش رو بگیرم ولی.... قول بده اگه محمد رضا بهوش اومد.... یکبار، فقط یکبار بیاریش من ببینمش.میخوام یکبارم شده....با چشم های باز ببینمش. نگاهش رو ببینم، صداش رو بشنوم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝و عشق را
باید تا پاے جان پرستارے ڪرد
بیقرارِ آمدنت میمانم
تا لحظهاے کہ
جان در بدن دارم...🏝
⚘اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ الْأَئِمَّةِ الْهَادِينَ، الْعُلَمَاءِ الصَّادِقِينَ...
بار خدايا! بر محمّد و اهل بیت او درود فرست، آن هدایتگران و عالمان راستین...⚘
📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۰۸
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
دستهایش در دستم بود.گرم اما بی حرکت.انگشتهایم را میان انگشت های بزرگ و مردانه اش جادادم و به صورتش خیره شدم.آمبولانس تکان نسبتا شدیدی خورد که نگاهم را از صورت زیبایش گرفت.یک دوربا نگاهم وسایلی که وصلِ تن عزیزم بود را چک کردم و با آرامشِ پرستار خیالم راحت شد و باز با لذت و دلتنگی نگاهش کردم.
موها و ته ریش کمی بلندش، کاملا مرتب و شانه زده بود.ناخن هایش تمیز و کوتاه و لباس خوشبویی برتن داشت.
کژال راست میگفت که با دل و جان به او رسیدگی میکرده و دلخوشی اش دیدن صورت محمد رضا بوده است.چشم های بارانی اش که از پشت پنجره بدرقه مان کرده بود برای همیشه در حافظه ذهنم بایگانی شد.
با فسخ محرمیت کژال، همان جا با خواندن خطبه حاج آقا احمدی.... برای همیشه محرم محمد رضا شدم.
با اینکه بردن محمد رضا تا ماشین سخت بود اما بدون مشکل سوار آمبولانس شدیم.با وجود اصرار دایی و خاله دیگر نمیخواستم لحظه ای محمد رضا را تنها بگذارم و همراه پرستار سوار آمبولانس شدم.
«دیگه نمیتونی از دستم فرار کنی....باید خیلی زود چشماتو باز کنی و جواب این همه دلتنگی و اشکی که برات ریختمو بدی»
موهایش روی پیشانی اش افتاده بود و از حالتی که همیشه به موهایش میداد خبری نبود.با انگشت موهایش را کنار زدم و پیشانی بلندش را عمیق بوسیدم.
_چند وقته ازدواج کردین؟
با سوال پرستار که دختر جوانی بود سرم را بالا آوردم
_چند ماهی میشه....نامزد بودیم اما الان زن و شوهریم....ببخشید،شما میدونین معمولا چقدر طول میکشه یه بیمار که تو کماست بهوش بیاد؟
_مشخص نیست...بعضیا چند روز بعد به هوش میان و بعضیام ممکنه چندین سال تو کما باشن.صداتو میشنوه.باهاش حرف بزن و ذهنش رو به سمت بیداری تشویق کن.
«پس یعنی شش ماه صدای کژال رو هم شنیده و حتما یادش میمونه»
دوباره با لبخند دستش را گرفتم و سمت چپ سینه ام چسباندم.
«ببین قلبم از هیجان دیدنت چه تند میزنه، حسود نبودم که به خاطر تو حسودم شدم.حق نداری صدای کژال رو به خاطر بیاری، اینقدر دم گوشت حرف میزنم که بهوش بیای و بگی....بابا بسه دیگه سرمو خوردی»
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
سلام گلا اینجا ناشناس میتونید با ما در ارتباط باشید
https://gkite.ir/es/9649183
سوال های پر تکرار و مهم روتو این کانال میذارم دوست داشتین عضو بشین
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3944874989C77bc601ee4
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۰۹
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_اینا چی میگن مهین خانم؟
_کیا پسرم؟
_از مدرسه لیلا خانم با من تماس گرفتن گفتن که دیگه نمیخواد بیاد مدرسه؟
_آهان.... آره میخواد خودش از محمدرضا پرستاری کنه
_یعنی چی؟ پس این پرستارا برای چی حقوق میگیرن؟
_نمیدونم....میگه اینجوری خیالم راحتتره که همه چیز درست انجام میشه. صبح تا شب تو اتاق محمدرضاست. درسشم همون جا میخونه میگه آخر سال امتحان میدم
صدای خاله و علیرضا را از اتاق محمدرضا میشنیدم. تازه لباسش را عوض کرده بودم و طبق گفته پرستار فیزیوتراپ، پاهایش را نرمش و عضلاتش را حرکت می دادم. کار سختی بود و بازوهایم درد میگرفت اما برایم مهم نبود.
کار خاله هم سخت شده بود و باید تمام وقت به خانجون میرسیدکه فراموشی اش اوت کرده بود. داشتن دو مریض در خانه کار آسانی نبود. اما پای عشق که در میان باشد هر سختی آسان میشود.
_حالا میتونم برم این آقا محمدرضا رو ملاقات کنم؟ما که مشتاق دیدار این آقاییم
_نمیدونم، صبر کن برم از لیلا بپرسم آمادگی داره یا نه
با ضربه ای که به در اتاق خورد سریع دستهای چربم را با دستمال کاغذی پاک کردم. پاچه شلوار محمد رضا را که برای چرب کردن و نرمش بالا زده بودم پایین آوردم و دکمه های پیراهنش را تند بستم.از خاله خواسته بودم حتما قبل از ورود به اتاق در بزند.
درست بود که خاله محرم محمد رضا بود،اما با شناختی که از محمد رضا و حیای پاکش داشتم میدانستم راضی نیست کسی بدنش را ببیند.
_بفرمایید
_با تعارفم خاله وارد اتاق شد و با دیدن وضعیتم گفت
_علیرضا اومده...یه لباس مناسب بپوش میخواد محمد رضا رو ببینه.
_شنیدم.ده دقیقه دیگه بیارش داخل.من میرم اتاق پشتی لباسمو عوض کنم.
به دایی پیشنهاد داده بودم دو اتاق را به هم وصل کنند تا در چنین شرایطی راحت بتوانم آماده شوم.کارگرها خیلی زود خواسته ام را انجام داده بودند و از این بابت راحت شده بودم.خدا را شکر دستم باز بود و مخارج سنگین محمد رضا را خودم برعهده گرفته بودم.بوسه ای از گونه رنگ پریده محمد رضا گرفتم وبا سرعت سمت اتاق حرکت کردم.
با تعویض لباسم به اتاق بازگشتم و علیرضا را کنار تخت محمد رضا دیدم.
دسته گل بزرگ و زیبایی هم روی میز توالت گذاشته شده بود که حتما او آورده بود.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝میدانم که هستید،
حضور گرم و سبزتان را
هر لحظه احساس میکنم،
سایهی امنتان را بر سرم
و دعای پربرکتتان را
در زندگیام مییابم اما ...
اما چه کنم این قلب بیقرار را ؟
چه کنم این جان عاشق را ؟
چه کنم این چشمان منتظر را ؟
چه کنم این روح حسرتزده را ؟ ...
کاش بیایید
و یک دل سیر نگاهتان کنم
صدای دل انگیزتان را
بشنوم و
عطر دلنشینتان را ببویم ...
پیش از آنکه بمیرم ...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
_سلام
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
با سلامم نگاهش از صورت محمدرضا سمت من چرخید.
_سلام،چشمت روشن
چادرم را با یک دست کیب گرفتم و سمت دیگر تخت ایستادم.
_ممنون زحمت کشیدید
اشارهام به دسته گل بود و جعبه شیرینی که کنارش بود.
_قابل نداره....خوشحالم از اینکه بالاخره همسرت پیدا شد. کنجکاو بودم بدونم این مرد خوشبخت کیه ولی.... به نظرت این رویهای که پیش گرفتی درسته؟چه جوری میتونی درساتو با بقیه هماهنگ کنی و آخر سال نمره خوب بگیری؟
_من درسام خوبه و به جز زبان مشکلی ندارم. معلم زبانم از این به بعد میتونه بیاد همین جا با ساعت بیشتری به من درس بده
_خودت میدونی،امیدوارم موفق باشی، اما به فکر آیندهتم باش. مطمئن باش همسرت هم راضی نیست تمام وقت خودتو تو این اتاق حبس کنی و بیرون نری. اینجوری زود از پا می افتی و اون موقع باید یکی باشه به خودت رسیدگی کنه.
کیف چرمی ا ش را روی میز گذاشت و کلاسوری از آن بیرون آورد.
_چون سرت شلوغه از این به بعد زیاد مزاحم نمیشم.نمیخواد فعلا جلسات مهم رو هم شرکت کنی.فقط حالا که خونه هستی مطالعه ات رو ببر بالا...دیر یا زود خودت باید همه چیزو اداره کنی.اینام میذارم اینجا باشه با دقت مطالعه و امضاشون کن.هیچ کدوم از پروژه ها نباید فراموشت بشه....شاید همیشه من نباشم و اگه در جریان نباشی به مشکل بر میخوری.
_حتما به حرفتون عمل میکنم.شما تو این مدت مثل یه برادر بزرگتر هوای منو داشتید.امید وارم بتونم شادیهاتون جبران کنم.
_ وظیفمو انجام دادم.شمام مثل خواهر نداشتم.شاید گاهی زیاده روی کردم و باعث بی احترامی شدم اما.... خوب یا بد صلاح تون رو میخواستم
بارانی بلندش را از دسته صندلی برداشت و با گرفتن کیفش نگاهی به محمد رضا انداخت و سمت در راه افتاد
_زحمت نکشید راهو بلدم.
در آستانه در به سمتم چرخید و ادامه داد
_آرزو میکنم هرچه زودتر محمد رضا که همه ما مدیونش هستیم به هوش بیاد.اگه کمکی لازم داشتید کافیه فقط زنگ بزنی، فوری خودمو میرسونم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
سلام گلا اینجا ناشناس میتونید با ما در ارتباط باشید
https://gkite.ir/es/9649183
سوال های پر تکرار و مهم روتو این کانال میذارم دوست داشتین عضو بشین
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3944874989C77bc601ee4
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
چشم هایش را با دستمال تمیز نم دادم و خیره به نیم رخ بی احساسش کنارش دراز کشیدم .تابستان شده بود و هنوز این چشم ها بسته بود.گاهی اوقات قلبم از این غم آنقدر میگرفت که با ریختن اشک هم التیام پیدا نمیکرد.سرم را جلو بردم و تکیه به سینه اش دادم تا تپش های منظم قلبش را بشنوم.
_میبینی!.... قلبت داره فریاد میزنه من زندم.... پس چرا بیدار نمیشی؟
این روزا خیلی احساس تنهایی میکنم. فکر میکنم همه من و تو رو فراموش کردن و داریم اینجا میپوسیم.
دایی که گرفتار خودشه و فقط دو سه بار اومده به دیدنت،خالهام که داره ازدواج میکنه. خانجونم که حالش هر روز داره بدتر میشه.... چی میشه بیدار بشی؟بگی لیلا غصه نخور من هستم.
قطره اشکی از گوشه چشمم سُر خورد و روی لباس محمد رضا را به صورت دایره ای که هر لحظه بزرگتر میشد خیس و لک کرد.دست دراز کردم و ته ریش سیاهش را نوازش کردم.
_ ولی وقتی فکرش رو میکنم تنها نیستم. چه خوبه که تو هستی...میدونم صدامو می شنوی و توام دلت برام تنگ شده.
_لیلا....ارغوان اومده !نمیای بیرون؟
خاله هم خیلی وقت بود داخل اتاق نیامده بود.انگار فقط من از دیدن محمد رضا سیر نمیشدم.
ارغوان هم زیاد اینجا نمی آمد و میگفت از دیدن محمد رضا در این وضعیت حالش خراب میشود.
دلم نمیآمد لحظه ای محمدرضا را تنها بگذارم.من پا داشتم و میتوانستم از اتاق خارج شوم و با خاله و خانجون و گاهی ارغوان صحبت کنم اما محمدرضا، مظلوم و تنها در اتاق میماند.
دم عمیقی از زیر گلویش گرفتم و با بوسیدن و صاف کردن یقه لباسش، از کنارش بلند شدم.
از اتاق که خارج شدم هم زمان ارغوان هم وارد سالن شد.
_سلام ...خوش اومدی
جلو رفتم و با یکدیگر روبوسی کردیم
_ممنون...خوبی؟محمد رضا چطوره؟
_خوبم.... محمدرضام همون جوریه که بود.... بیا بشین
سمت مبلها رفتم و ارغوان هم پشت سرم آمد و نشستیم. پیش دستی و چاقو را مقابلش گذاشتم و ظرف میوه را جلوتر کشیدم
_فرصت نشده برم میوه تازه بخرم، امروز باید سفارش بدم برام بیارن. فعلا ظاهر و باطن همینه
_دستت درد نکنه صرف شده.
صدای بلند خاله از آشپزخانه سکوت بینمان را شکست
_ارغوان چی میخوری برات بیارم؟ میوه روی میز هست ولی چیز دیگهای هم میخوای بگو برات بیارم
_چیزی نمیخورم مامان
اوج صدایش را پایین آورد و روبه من ادامه داد
_میدونستی کیهان برگشته؟
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼