💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۹۹
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
قبل از اینکه زنگ در را به صدا در بیاورم فرهاد در را باز کرد و با دیدن حال آشفته ام با تعجب نگاهم کرد
_سلام
_سلام....حالتون خوبه؟
دوست داشتم هر چه زودتر داخل بروم،پس با عجله جواب دادم
_خوبم خوبم ،خاله و ارغوان هستند؟
دستی به موهایش کشید و چند قدم جلوتر آمد که بوی عطر آشنایش باعث عطسه ام شد
_عافیت باشه...مهین خانم نیست، اما منو ارغوان تازه اومدیم. اصلاً حالش خوب نیست
_پس اگه اجازه بدین من برم پیش ارغوان
_خواهش میکنم شما بفرمایید،من اومده بودم ماشینو بیارم داخل حیاط
ماشین را دور زدم تا مجبور نباشم با فاصله کم از کنارش رد شوم وبا عجله وارد خانه شدم. با ندیدن ارغوان یک راست سمت اتاقش رفتم.پشت در اتاقش که رسیدم ضربه ای به در زدم تا اجازه ورود بگیرم
_فرهادبرو اصلا حوصلتو ندارم
_ارغوان منم لیلا
انگار او هم از حضورم تعجب کرده بود که بعد از چند ثانیه در را باز کرد
_لیلا تویی ؟تو اینجا چه کار میکنی؟
حلقه چشمهایم پر از اشک شد و به گریه افتادم
_ارغوان خبر داری خان جون کجاست؟ دایی مهران بردتش خونه سالمندان،خونه بابا حاجیم فروخته... از محمدرضا هم هیچ خبری ندارم،ارغوان بگو چکار کنم؟
ارغوان با چشمهای گشاد شده که معلوم بود قبل از آمدن من گریه کرده است مرا داخل اتاق کشید و روی صندلی کنار تختش نشاند
_آروم باش لیلا....مگه میشه!....آخه دایی چطوری میتونه یه خونه رو که چند تا وارث داره بفروشه؟
_منم نمیدونم،فقط میدونم که این کارو کرده،حالا باید چه کار کنم ارغوان؟هم نگران خانجونم ،هم از طرفی هر لحظه ممکنه یه نفر که صاحب جدیدِ خونه اس بیاد بیرونم کنه.
_من گیج شدم لیلا....مامان منم بعد از بیست سال زندگی با پدرم یه دفعه گذاشت رفت،وکیلش رو فرستاده تا از بابام توافقی جدا بشن.سینا و شقایق و پروانه رو هم با خودش برده،بابابم به خاطر این خیلی عصبی شده میگه طلاقش نمیدم.
دیروز بهم زنگ زد گفت پیشِ بابات بمون تا عروسی کنی.گفت من دیگه برنمیگردم به اون خونه.
همه چیز داره از هم میپاشه لیلا.... منم وضعم خیلی خوب نیست.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
🏝#صبحتبخیرمولایمن🏝
#ندبهایبرایدوست
بنَفْسِی أَنْتَ أُمْنِیَّةُ شَائِقٍ یَتَمَنَّی / ندبه
جانم فدایت، تو آرزوی هر مشتاقی که آرزو کند!
▪️ تو را بوییدن، تو را بوسیدن، تو را به جان خریدن...
آرزوی هر دل هرجایی و هرزهگردی نیست!
دل باید کَند از شیرینی محبت هر که غیر تو ...
تا این آرزو ، سلول به سلول جانت را به آتش بکشد...
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-36
امشب به مناسبت میلاد حضرت ختمی مرتب محمد مصطفی صلی الله علیه وآله و موسس مذهب جعفری ،امام جعفر صادق علیه السلام بر خلاف همیشه که جمعه خشت نداشتیم یه خِشت بلند هدیه داریم😍🥰🥳🥳
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۰۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
به خانه بازگشته بودم و هرچه ارغوان اصرار کرده بود پیش او بمانم قبول نکردم
_لیلا اونجادیگه امنیت نداره، همین جا بمون تا دایی دنبالت بیاد.باور کن اگه بابام اعصابش خراب نبود میومدم پیشت
از شانس بدم هرچه با دایی تماس گرفتیم جواب نداد.شماره دایی را روی برگه ای نوشتم تا از خانه خانجون مدام تماس بگیرم به امید اینکه بلاخره جواب دهد.
_نه ارغوان، ممکنه محمدرضا زنگ بزنه من نباشم نگران میشه.ارتباط من و محمدرضا فقط از گوشی قدیمی اون خونه اس.شاید فردا زنگ بزنه، خودش گفت چند روز فقط نمیتونه با من تماس داشته باشه، الان نزدیک سه روزه که تماس نگرفته،مطمئنم امروز یا فردا زنگ میزنه
_لااقل شماره موبایل منم بگیرکه هر وقت لازم شد بتونی بهم زنگ بزنی،من که میدونم گم شدن دفتر چه تلفن کار اون عفریته زن دایی بوده،اون چند روزم که قبول کرده پیش تو بمونه، حتماً برای این بوده که گاوصندوقو خالی کنه.
_نمیدونم.... من الان به جز خانجون و محمدرضا هیچ چیز دیگهای برام مهم نیست.محمدرضا بیاد با هم میریم خانجونو پیدا میکنیم و برش میگردونیم.حتما با شنیدن فوت بابا حاجی حال خوبی نداره و قرصاشم نمیخوره
به صندلی مخصوص و متحرک خانجون که گاهی روی آن مینشست و بافتنی میبافت نگاه کردم.دلم برایش یک ذره شده بود.برای چین و چروکهای نشسته روی صورتش،دستهای مهربان و غرغرهای گاه و بیگاهش، که همه از سر دلسوزی و محبت بود.
خانجون خاله مادرم بود.اما مثل مادر برای مادرم مادری کرد و مثل یک مادربزرگ واقعی برای من بزرگتری.
"پیدات میکنم قربونت برم،خودم ازت پرستاری میکنم"
هوا کم کم تاریک شده بود. با قفل کردن درهابه سمت آشپزخانه قدم برداشتم و
در یخچال را باز کردم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم.اما به جز کمی مربای هویج ته شیشه و یک دانه گوجه که خراب و پوسیده شده بود چیز دیگری در آن یافت نمیشد.
به ناچار شیشه مربا را برداشتم و با قاشق به سختی توانستم کمی از آن را بیرون بکشم و داخل دهانم بگذارم. در این دو روز چیز زیادی نخورده بودم و گرسنگی روی حرکاتم تاثیر گذاشته بود.
_باید فردا برم با کارت محمدرضا برای یه هفته خرید کنم وکمتر بیرون برم تا اگه محمدرضا زنگ زد خونه باشم.
به سالن بازگشتم و روی کاناپه بزرگ جلوی تلویزیون دراز کشیدم.
افکار پریشان و مزاحم و از همه مهمتر گرسنگی مخلِّ خوابم شده بود.
بعد از گذشت چند ساعت بلاخره چشمهایم گرم شد اما با صدای پیچیدن کلید از در سالن با وحشت از جایم بلند شدم.
_این یکی رو امتحان کن،این درا قدیمیان حتماً این بهش میخوره
_اینقدر حرف نزن بزار کارمو کنم
صدای پچ پچ و صحبت دو مردباعث شد سریع سمت کاناپه پشت در پنهان شوم.
چون کاناپه جایی قرار گرفته بود که کمتر کسی متوجه آن میشد،شاید مثل دفعه قبل کسی مرا نمی دید.
دست به دهان گرفتم تا نفسهای ترسیده ام و قلبی که ضربانش به شدت بالا رفته بود مخفیگاهم را لو ندهد.
"خدایا اینبارم نجاتم بده"
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
🏝#صبحتبخیرمولایمن🏝
▫️قصه خلقت با "محمّد" آغاز شد،
و سرانجام هم با "محمد" پایان شیرینش فرا میرسد.
ما مسلمانان اولین محمّدیم،
و چشم به راهان آخرین محمد...
⚘#میلاد_پیامبر_اکرم صلی الله علیه وآله و #میلاد_امام_جعفر_صادق بر محضر مقدس #امام_زمان (عج الله تعلی فرجه الشریف) و همه مسلمانان مبارک باد⚘
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۰۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
هوا روشن شده بود و از مخفیگاهم که برای بار دوم به خواست خدا پناهگاهم شده بود بیرون آمدم. با دیدن خانه خانجون و بابا حاجی که دیگر جز چند تا فرش و مبل کهنه چیز دیگری در آن نمانده بود به هق هق افتادم و وسط سالن ضعف رفته نشستم.
چقدر خوب بود که در لحظه آخر لااقل تلفن رااز پریز کشیدم و با خود پنهان کردم. وگرنه به آن هم رحم نمیکردند.
خانجون عزیزم با وجود وسایل کهنه ای که داشت به تمیزی حساس بود و حالا کجا بود ببیند زندگی اش را به یغما برده اند؟
دانه های اشک روی گونه ام از یکدیگر سبقت میگرفتند و حیران بودم که باید چه کنم.
یادم از تلفن آمد و بازحمت بلند شدم تا دوباره آن را به برق بزنم.با فکر اینکه اگر محمد رضا در این فاصله زنگ زده باشد بیشتر حالم خراب شد و با وصل آن بی حال روی صندلی کنارش نشستم.
کل شب را نخوابیده بودم و خستگی و گرسنگی هم مزید بر علت شد تا پلک هایم سنگین شود.
_لیلا ...لیلا
با صدای ارغوان به سختی چشم هایم باز شد.فرهاد کنارش ایستاده بود که باعث شد سریع از جایم بلند شوم.روسری و لباسم مناسب بود اما چون چادر نداشتم دستپاچه دنبال چیزی گشتم تا بر سرم بیندازم.
_اینجا چه خبر شده لیلا...!؟مگه دزد اومده؟
با یافتن چادر نماز خانجون آن را بر سرم انداختم و بی حال جواب دادم
_سلام....تو کی اومدی ؟آره دیشب دزد اومد....نمیدونم از کجا میدونستن خونه خالیه
ارغوان که انگار از دیدن وضعیت خانه ای که همیشه منبا آرامش و شادی بود بغضش گرفته بود، نگاهش را به اطراف چرخاند و نتوانست چیزی بگوید.
_سلام، ده دقیقه ای هست که اومدیم. ارغوان دلش شور میزد گفت منو ببر خونه بابا حاجی، اینجا که اومدیم دیدیم در بازه نگران شدیم و اومدیم داخل
نگاه گذرایی به فرهاد که به جای ارغوان جواب داده بود انداختم و چون ضعف و اضطراب دیشب، تمام توانم را گرفته بود، دوباره روی صندلی نشستم.چرا اینقدر خسته بودم؟
چشم هایم را بستم تا بلکه سرگیجه ای که به سراغم آمده بود بهتر شود.
_حالتون خوبه؟
صدای فرهاد را شنیدم اما زبانم برای جواب یاری نمیکرد.میخواستم بخوابم و دوباره به خواب عمیق رفتم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
هرجـاڪہدلیستدرغمِتـو
بےصبروقراروبےسُڪونباد
قَـدِّهمہدلبـرانِعـالَـم..
پیشِاَلفِقَدَت،چونونباد
"حافظشیرازے"
🏝سلام آرزوی مشتاقان،
مهدی جان
به امید سپیدهی سبزی که
در پرتو ظهورتان چشم بگشاییم
و زمین را
آیینه بارانِ لبخند ببینیم
و صدای خندهی کودکان
و آواز مرغان شادی
و هلهله ی فرشتگان،
زمین را پر کرده باشد
و ما اندوه را
برای همیشه فراموش کنیم
به همین زودی ...
به همین نزدیکی ...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۰۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_چند روزه چیزی نخورده؟
_نمیدونم، یعنی فکر کنم از دیروز
_نه عزیزم،فشارش خیلی پایین بود. یا خیلی ترسیده یا چند روزه چیزی نخورده
مکالمه زنی با ارغوان هوشیارم کرد اما هنوز میل باز کردن چشمهایم را نداشتم.چه میدانستند که هم گرسنه بودم و هم تا حد مرگ ترسیده بودم.
_خدا بهش رحم کرده،اگه تنها بود ممکن بود اتفاق بدی براش بیفته، ازدواج که نکرده؟
_ازدواج؟نامزد داره
_پس یه آزمایش بارداری هم براش مینویسم
_نه خانم دکتر، گفتم که نامزد داره هنوز ازدواج نکرده
_دختر جان من وظیفهام اینه براش آزمایش بنویسم، حالا خواستید انجام بدید نخواستینم به من ربطی نداره، یه ساعت دیگه هم مرخصه
_ باشه ممنون
صدای پاها که دور شد وادارم کرد چشمهایم را باز کنم
از محیط اتاق و سِرمی که دستم بود، فهمیدن اینکه بیمارستان هستم کار سختی نبود.هنوز گیج بودم و دوست داشتم بخوابم
_ عه بیدار شدی؟
ارغوان در حالی که کیسههای مشمایی دستش بود وارد اتاق شد و با گذاشتن آنها روی میز بیمار،به سمتم آمد و دست به کمرانداخت و با اخم گفت
_خیلی بدی لیلا.... میدونی چقدر ترسیدم؟
از کِی چیزی نخورده بودی که فشارت اینقدر پایین اومده بود.؟
از میان پلکهای نیمه بازم به صورت مهربانش نگاه کردم و لبخند بیجانی بر لبهایم نشست
_ببخش عزیزم.... نگرانت کردم
دستش را از کمرانداخت و با بغض در آغوشم کشید.
_تو منو ببخش لیلا، من چه دوستیم که از حال و روزت خبر نداشتم؟
لیلا اگه اتفاقی برات میافتاد من هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم،خدا روشکر حالت خوبه
از من فاصله گرفت و با پاک کردن اشکهایش، صندلی همراه بیمار را جلوتر کشید ونزدیک به من روی آن نشست
_نمیدونی چقدر ترسیده بودم. رنگت مثل گچ سفید شده بود. هرچی صدات زدم جواب ندادی.حتی با سیلی زدم رو صورتت اما فایده نداشت. دور از جونت فکر کردم مُردی، خودمم نزدیک بود پَس بیُفتم.
فرهاد اگه نمیگفت باید ببریمش بیمارستان منم همینجور شوکه بالا سرت نشسته بودم.
گفت اگه منتظر آمبولانس وایسیم ممکنه دیر بشه ،برای همین خودمون آوردیمت بیمارستان
از فکر اینکه چگونه مرا تا بیمارستان آورده بودند چشمهایم کامل باز شد
_چه جوری منو آوردید؟
_ چادرتو کامل انداختم روت،من که زورم نمیرسید و دستپاچه شده بودم. فرهاد مجبور شد تا ماشین خودش تنهایی بیارتت
_چی ؟....ارغوان تو چه کار کردی؟
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۰۳
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
پلاستیک خریدم را روی سرامیک قهوهای آشپزخانه گذاشتم و نگاهم دور تا دورآشپزخانه چرخید.
یخچال و هرچه وسایل برقی که به درد میخورد را برده بودند.
خدا را شکر کردم که اصلاً سمت اتاق من نرفته بودند و وسایلم سر جایش بود. ارغوان هرچه اصرار کرده بود به اینجا باز نگردم و به خانه آنها بروم قبول نکردم.
حتی وقتی گفت با فرهاد مرا میرساند تقریباً سرش داد زدم تا دست از سرم بردارد.
از او و فرهاد عصبانی بودم که چرا مرا با آن وضعیت بیمارستان برده بودند و به جایش به اورژانس زنگ نزده بودند. شاید همان جا با یک سِرم حالم جا میآمد...!
شاید در این مدت محمد رضا زنگ زده بود و من بی اطلاع مانده بودم.
"قربون غیرت مردونت برم که اگه بفهمی خیلی عصبانی میشی،ولی دست من نبود عزیزم...منو ببخش"
تخم مرغ ها را داخل سبدی چیدم و همراه کنسروها داخل کابینت جا دادم. سوپی که بیمارستان خورده بودم از معدهام میجوشید و قصد بالا آمدن داشت. برای همین میلی برای شام نداشتم.
به سالن برگشتم و با خواندن نمازم برای بار چندم شماره محمدرضا و دایی را گرفتم که باز یکی خاموش و دیگری در دسترس نبود.
خسته از بیخبری و بلاتکلیفی روی کاناپه کهنهای که دو بار مخفیگاهم شده بود نشستم. نگاهم را به سالن به هم ریخته دادم و بغضم گرفت
_چرا یه موبایل برام نخریدی تا ازت عکس بگیرم و حالا که نیستی با نگاه کردن به عکست آروم بشم؟ ....تو که اینجوری نبودی محمدرضا.....
مگه نگفتی منم دیگه جزء خطِ قرمزات شدم ؟
پس چرا رهام کردی و سراغی ازم نمیگیری؟
با به یاد آوردن چمدان محمدرضا که در اتاق من مانده بود، از جا بلند شدم و با عجله پلهها را بالا رفتم.
کمد دیواری را باز کردم و چمدان را بیرون کشیدم.
همین که بازش کردم بوی عطرش مشامم را پر کرد وچشمه اشکم ناخودآگاه
جوشید.
پیراهنش را برداشتم و به سینهام چسباندم و از عمق دل ناله زدم.
نمیدانم چه مدت گریه کردم که سرم سنگین شد و از تاب افتادم. قصد بستن چمدان را کردم که پاکت نامهای به چشمم افتاد.بازش کردم و خط زیبای محمدرضا دلم را برد.
عزیز دلم وصیت نامه نوشته بود. از پدر و مادرش حلالیت خواسته بود و در آخر از من تقاضا کرده بود به خاطر کوتاهیش در این مدت او را ببخشم.ادامه آن را نتوانستم بخوانم و با گذاشتن پاکت سر جایش با گریه از اتاق بیرون رفتم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
درڪعبهءروےتوهرآنڪسڪہبیاید
ازقبلـهءاَبروےتـودرعینِنمـازست
اےمجلسیانسوزِدلِحافظِمسڪین
ازشمعبپرسیـدڪہدرسوزوگُدازست
"حافظشیرازے"
🏝صبحم بخیر میشود
با سلام بر آستان سبز
و پدرانهی شما...
صبحم بخیر میشود
با پرگشودن و اوج گرفتن
در آسمان یاد شما...
صبحم بخیر میشود
با پناه گرفتن
در حریم اهورایی مهر شما...
با شما همه چیز خیر است ...
شکر خدا که شما را دارم ...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۰۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_ارغوان چرا اومدی اینجا...!من که گفتم لازم نیست کسی پیشم بیاد
دلخور صورتش را از من برگرداند و با درآوردن روسریاش بدون اینکه من مخاطبش باشم با غرغر گفت
_حالا باید برای اومدن به خونه بابا حاجی هم از خانم اجازه بگیرم.
اصلاً دوست داشتم بیام خونه پدربزرگ و مادربزرگم، والا....یادش رفته منم نوه صاحب خونم
با حرف ارغوان به یاد فروش خانه افتادم و صاحب خانهای که یکی زیر خاک و یکی گم شده و ناپیدا بود.باز دلم گرفت
_آخه چه جوری میخوای اینجا زندگی کنی؟
بیشرفا همه چیز رو بردن.
این همه سال کسی جرات نکرده بود چپ طرف خونه حاج آقا کشوری نگاه کنه، انگار مثل کفتار بو کشیدن
_ممنون که اومدی.... به خاطر امروز که سرت داد زدم معذرت میخوام.
آخه اگه محمدرضا با اون غیرتی که داره بفهمه آقا فرهاد منو برده بیمارستان خیلی ناراحت میشه.
منم به خاطر این عصبی شدم.
خواهش میکنم این موضوع بین خودمون بمونه.
پشت چشمی برایم نازک کرد و یک دانه از چیپس هایی که خودش اورده بود داخل دهانش گذاشت و با دهان پر گفت
_حالا انگار محمدرضا بیاد.... من بدو بدو میرم جلوش.... که مژده بده شوهر من زنتو بغل زد برد بیمارستان
_عه....حتی حرفشم زشته ارغوان
غمگین سرم را پایین انداختم و نگاهم را به انگشتر یادگاری محمدرضا دادم.با اینکه گشاد بود دلم میخواست همیشه همراهم باشد. داخل انگشتم چرخاندمش و با یادآوری خاطراتش لبخندی بر لبم آمد.
_میدونی یه بار که میخواستم جلو دوتا مرد سوار قاطر بشم نزدیک بود دست روم بلند کنه!
ارغوان کنجکاو روی موکت کنارم نشست و مشتاق پرسید
_واقعا...! باورم نمیشه، آخه محمدرضا از وقتی که میشناسمش خیلی آروم و کم حرف بوده، با اینکه نظامیه اصلاً بهش نمیاد خشن باشه
_راست میگی، محمدرضا دلش نمیاد حتی یه مورچه رو آزار بده،بعداً که با شخصیتش بیشترآشنا شدم اصلاً باورم نمیشد که یه نظامی هم میتونه انقدر رمانتیک و با احساس باشه.
البته پدر خودمم نظامی بود و از هیچ حرف عاشقانهای برای مادرم دریغ نمیکرد.ولی خب.... محمد رضاروی خط قرمزایی که داره خیلی حساسه و بازیر پا گذاشتنش، برخوردش خشن میشه و با کسی شوخی نداره..... شخصیت محمدرضا هر روز برام جالب و خواستنیتر میشه.
_واقعا برات خوشحالم لیلا که با تمام وجودت داری عشق رو احساس میکنی.
ولی این آقای عاشق اگه بیاد تو رو تو این وضعیت ببینه، به من نمیگه چطور تونستی دختر خالتو، دوستتو تو این وضعیت وِل کنی ؟
پس لجبازی نکن بیا بریم خونه ما، محمد رضام اگه اینجا زنگ بزنه نباشی حتماً به من زنگ میزنه... شماره منو داره
_نه ارغوان نمیتونم.....خاله داره از پدرت جدا میشه، تو این شرایط اصلاً درست نیست من بیام خونه شما
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
میانبرهای رمان تو لیلای منی
خشت ۱💞 خشت۱۰💞 خشت۲۰💞
خشت۳۰💞 خشت۴۰💞 خشت۵۰💞
خشت۶۰💞 خِشت۷۰💞 خِشت ٨٠💞
خشت۹۰💞 خشت۱۰۰💞
خِشت ها نامرتبه؟👇
https://eitaa.com/makrmordab/7647
راستی ناشناسم داریم،😊 اگه خواستید گمنام😶🌫 یه سر به ما بزنید👇
https://gkite.ir/es/9649183
موفق باشید🌸
عزیزان تو لیلای منی vip نداره❌ خواهشا پیوی سوال نکنید
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۰۵
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_ارغوان.... ارغوان...! پاشو دارن در میزنن،پاشو بریم ببینیم کیه
_اَه.... اذیت نکن دیگه لیلا، میخوام بخوابم، اول صبحی چه گیری دادی به من.تمام دیشب از ترس نتونستم بخوابم
_میگم دارن درو از جا در میارن اون وقت میگی بزار بخوابم، مثل اینکه یادت رفته اینجا دیگه خونه بابا حاجی نیست
به زور ارغوان را بلند کردم و با هم سمت در رفتیم.
به در نرسیده ارغوان آهسته و با حرص گفت
_دیوونه، خب اگه صاحب خونه جدید باشه نمیگه شما دوتا اینجا چه غلطی میکنید؟
توجهی به اعتراضش نکردم. بالاخره باید با صاحبخانه جدید روبرو میشدیم و به او میگفتم صاحب اصلی خانه کیست و هنوز زنده است.
در را که باز کردم مردی با قد و قامت بلند پشت به در ایستاده بود. اگر بوی محمدرضا را نمیشناختم در نگاه اول فکر میکردم محمد رضاست.
_سلام ،بفرمایید!
با صدایم برگشت و با نگاه گذرایی سرش را پایین انداخت و مودبانه سلام کرد
_سلام، ببخشید اینجا منزل آقای حاج مرتضی کشوریه؟
لبه چادرم را به هم نزدیک کردم و با دلهره ای که به یکباره به جانم افتاد پرسیدم
_ بله، من نوهشون هستم، ایشون نزدیک یک ماهه به رحمت خدا رفتند
_بله اطلاع دارم،بنده از همکاران آقای محمدرضا کشوری هستم.
جسارتاً شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
قبل از من ارغوان لنگه دیگر در را باز کرد و به جایم جواب داد
_ما دختر عمههای آقای کشوری هستیم، اتفاقی افتاده؟
مرد که انگار مردد بود حرف بزند دستی به صورتش کشید و با کمی مکث گفت
_راستش ما خیلی با پدر ایشون تماس گرفتیم اما جواب ندادند.چند باری هم به شماره تلفن همین خونه زنگ زدیم ولی کسی برنداشت. اینه که مجبور شدم حضوری مزاحم بشم. متأسفانه آقای کشوری در عملیاتی شرکت داشتند که توسط جاسوسها مکان اختفاشون لو رفته و ایشون اسیر میشن.
با این خبر احساس کردم تپش قلبم برخلاف همیشه که بالا میرفت کُندشد
_البته ما هم نفوذی داشتیم و با خبری که دریافت کردیم،آقا محمد رضا مورد شکنجههای سختی قرار گرفته. واقعاً برام آسون نیست اینو بگم....
اما به گفته همکار نفوذی ،به احتمال نود درصد.... ایشون رو به شهادت رسوندن. متاسفانه پیکرشون هم به دست مانرسیده و فعلًا مفقودالاثر هستن
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝میدانم که هستید،
حضور گرم و سبزتان را
هر لحظه احساس میکنم،
سایهی امنتان را بر سرم
و دعای پربرکتتان را
در زندگیام مییابم اما ...
اما چه کنم این قلب بیقرار را ؟
چه کنم این جان عاشق را ؟
چه کنم این چشمان منتظر را ؟
چه کنم این روح حسرتزده را ؟ ...
کاش بیایید
و یک دل سیر نگاهتان کنم
صدای دل انگیزتان را
بشنوم و
عطر دلنشینتان را ببویم ...
پیش از آنکه بمیرم ...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۰۶
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_لیلا جان... خدایا چه کار کنم؟
فکرم انگار متوقف شده بود و حرکات و نگرانی ارغوان را نمیدیدم و چیزی احساس نمیکردم.
باور نکرده بودم.... محمدرضا به من قول داده بود که برمیگردد و باز میگشت.
امکان نداشت مرا تنها گذاشته باشد.
یک ساعت بود قاصدی که میگفت من دیگر محمدرضا ندارم رفته بود.
ذهنم ناخودآگاه حرفهایش را تکرار میکرد و قلبم انکار.
از جا بلند شدم و با گذاشتن چادر گلدار خانجون سر جای همیشگیاش به سمت آشپزخانه راه افتادم تا چیزی برای صبحانه آماده کنم. ارغوان هم با چشمهای گریان پشت سرم راه افتاد
_چه کار میخوای کنی لیلا؟!
_میخوام صبحونه درست کنم. تو چی میخوری؟
با تعجب اشکهایش را پاک کردو روبه رویم قرار گرفت
_حالت خوبه؟ اصلاً فهمیدی چی شده ؟چرا اینقدر آرومی و گریه نمیکنی؟
نگاه خیره ام را که دید ادامه داد
_تو الان تو شوک رفتی .خواهش میکنم از این حالت بیا بیرون، خدای ناکرده سکته میکنی
_ارغوان!...اگه بخوای یه سره حرف بزنی ظهر میشه، میدونی من چند روزه صبحانه نخوردم؟ بزار کارمو انجام بدم
بی توجه به چشمهای گشاد شده ارغوان تخم مرغهایی که دیروز خریده بودم از کابینت بیرون آوردم و با پختن آنهابه سالن بازگشتم وشروع کردم با ولع خوردن
_تو نمیخوری؟ اگه نیم رو دوست نداری مربای آلبالو هم دارم.
ارغوان که از رفتار من درمانده شده بود با برداشتن چادرش همزمان که سمت در سالن میرفت جواب داد
_نه نمیخورم باید برم، بابام از دیشب تا حالا صد بار زنگ زده جواب ندادم.گفته بودم با فرهاد میریم شمال قبل از ظهر بر میگردیم.ولی بازم میام بهت سر میزنم.
_باشه برو عزیزم، مواظب خودت باش
"اگه همه دنیا با هم جمع بشن و بگن تو دیگه نیستی باور نمیکنم چون قلبم....! با تمام رگ و پی و پمپاژی که داره انجام میده،فریاد میزنه تو هنوز هستی"
دقایقی نگذشت که ارغوان با عجله و گوشی به دست به سالن بازگشت.
_لیلا نرگس پشت خطه ، میخواد با تو حرف بزنه
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐